dimanche, octobre 13, 2013

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

سی سالگی، و حتی پیری به طور کلی، برای من یه کانسپته بیش از این که وابسته‌ی زمان باشه. مثل جمعه سیزدهم: امروز جمعه سیزدهم، برای گربه روز نحسیه. این شده شعار ِ روزهای تلخ. بلکه یه نیم‌چه لبخندی هم بپاشونه روی لب آدم.ولی تلخه. خیلی تلخ. 

سه هفته است که -بی دغدغه‌ی تقویم- رفته‌ام توی سی سالگی. همون چیزی شده‌ام که مدت‌ها خیال می‌کردم سی سالگی برای من توی آستین داره. همون شکلی‌ام؛ بی کم و کاست. با همون داشته‌ها، همون نداشته‌ها. همون حسی که می‌باید می‌داشتم، الان ته ِ دلم جوونه زده و سبز می‌شه. 

می‌خوام سال‌ها بمونم توی همین سی سالگی. بمونم و سفر برم و عاشقی کنم و -خدا رو چه دیدی، بلکه از ته دل هم خندیدم. حیف. حیف که تنم به زور توی پوستم جا گرفته. حیف که بی‌قرارم. حیف.

به عنوان آدمی که از عنفوان کودکی با تن و بدن خودش مشکل داشت، چهار ساله تلاش می‌کنم و دو هفته‌اس موفق شده‌ام بدن خود را دوست بدارم. با همه‌ی عیب و ایرادهایی که داره. خنده‌داره که چطوری قواعد و سلیقه‌های اجتماعی، می‌تونن روی باور آدم به خودش تاثیر داشته باشن.

هیچ‌وقت فن ِ داستان کوتاه نبوده‌ام. با این که تنها چیزهایی که -جز محتوای سفر- ترجمه کرده‌ام، داستان کوتاه بوده‌ان. فقط هم یک فیورت دارم. یه چیزی که با معیار اندازه هم بخواهیم بسنجیم، بیشتر داستان ِ بلند محسوب می‌شه. با اسم مسخره‌ی «عشق هفت عروسک»، آدم اولش شاید خیال می‌کنه با قصه‌ی کودکانه طرفه. بعد کتاب رو باز می‌کنه، پیش‌گفتار طولانی رو با بی‌حوصلگی ورق می‌زنه و می‌بینه اول داستان، یه دختری که توی زندگی هیچی نشده، چمدونش رو بسته و داره می‌ره خودش رو توی سن غرق کنه.

حکایت عاشق شدن «مش» واسه من همیشه حکایت دردناکی بوده. حکایتی که از سر تا تهش، همیشه لذت برده‌ام و بغض کرده‌ام و یه چیزی تهِ دلم لرزیده. امشب که داشتم بعد از مدت‌ها، برای بار چهارم توی کافه می‌خوندمش، صحنه‌ها رو جلوی چشمم می‌ساختم. جای میشل، دفنتلی جانی دپ می‌گذارم. وحشی سرخ‌موی بی رگ و ریشه‌ای که یه شب می‌ره توی اتاق مش و فردا صبح‌اش، به واسطه‌ی هفت‌تا عروسک خیمه‌شب‌بازی، باهاش مهربونی می‌کنه و شب‌ها، همون الدنگی می‌شه که ترتیب دختره رو می‌ده و پشتش رو می‌کنه، می‌خوابه.

امشب توی کافه، داشتم فک می‌کردم چقدر همه‌چی آرومه. چقدر هزار ساله که همه‌ی آدم‌های مادرقحبه‌ی زندگی‌ام رو دور انداخته‌ام. بعد دیدم نه، هنوز چندتایی باقی مونده‌ان.

مامانم معتقده توی دنیا، فقط خانواده‌اس که برات می مونه. من فک می‌کنم نه؛ آدم‌های غیر-مادر-قحبه‌ان که موندنی‌ان. هرچند که تاثیرشون... وای از تاثیرشون...

samedi, octobre 12, 2013

دلم می‌خواهد چنگ بزنم به خاطره‌هام. نگه‌شان دارم توی مشتم. نمی‌شود. حرف‌ها و جمله‌ها، مثل آب از لای انگشت‌های مغزم می‌لغزند و می‌ریزند پایین. فراموش‌ام می‌شوند. حیف. حیف از این خاطره‌ها.

vendredi, octobre 11, 2013

نتیجه‌ی منطقی دیشب این بود که وقتی با این شدت پریودی و قدر سگ سربریده خون‌ریزی داری، بهتره در این حجم الکل نخوری.