lundi, mars 20, 2017

عید عجیبی بود؛ از آزمایش اومده، تنها، سر توی موبایل، بدون توپ و سرنا و دهل سال تحویل شد. بهم پیغام داد و عید رو تبریک گفت. اولین سالی بود که پیش هم نبودیم -مرخصی‌ها رو نگه داشته برای اومدن مهمون‌ها-. دو ساعت بعد جواب آزمایش روی سایت بیمارستان بود. سه‌تا از عددها توی محدوده نیست. گلبول سفید زیاده که گمونم چیز خوبی نیست. زیاد نگشتم پیِ دلیل. تلفنی که دکتر داده بود برای پرسیدن تحلیل، جواب نداد و این‌طوری گذشت که نشستم تصور کردم چه اتفاقی ممکنه بدتر از شرایط الان بیفته. 
همیشه هدیه گرفتن برای خودم رو دوست داشتم، ولی گمون نمی‌کردم بدنم با من این‌طور کنه. 

samedi, mars 18, 2017

آرزوی خوب شنیدن و خوش‌بینیِ غیر منطقی، حال‌ام رو بدتر می‌کنه. پوچ و توخالی‌ان و جواب‌های کلیشه‌‌ای معمول، حتی از خودشون هم بدترن. جواب واقعی اینه: مرسی، محبت داری که آرزوی خوب می‌کنی، ولی بیماری من خوب نمی‌شه و هر خبری که از درمان‌اش داده‌ان دور از واقعیته. مردم جلوی بدبختی به خودشون امید می‌دن که شرایط بعداً تغییر می‌کنه. خیلی از شرایط هم واقعاً عوض می‌شن، ولی امید دادن به تغییر چیزی که تا مدت طولانی هست، کار بی‌رحمانه‌ائیه.

کم آورده‌ام. اوضاع‌ام هیچ فرقی نکرده و انگار قرار نیست بکنه. به زور سعی می‌کنم خودم رو با شرایط وفق بدم، ولی فایده نداره. برش‌های تربچه‌ی سالاد همیشه کج و نامنظم‌ان. باز کردن قوطی کنسرو رو باید بسپارم به مرد خونه. بهبودی؟ تقریباً دو هفته‌اس که بدتر شده‌ام. سرِ موضوع بی‌خودی عصبانی شدم، نیم ساعت سمت چپ بدنم کامل می‌لرزید. وحشت کردم. دراز کشیدم بلکه یادش بره، فایده نداشت و از اون موقع تا حالا دست و پام ضعیف‌تر شده. استرس به درک، حتی حق ندارم عصبانی بشم؟ فکر کردی کجا زندگی می‌کنیم؟ سوییس؟

امروز دویست متر دویدم. خیلی آروم و یواش، با تمرکز کامل روی پای چپ که روی زمین کشیده نشه. لابد باید خوشحال می‌شدم. می‌شدم گمونم اگه بعدش لگنم درست می‌چرخید و صاف و محکم می‌رسیدم دم پارک که ع.ر من رو برسونه خونه. نچرخید. بقیه‌ی راه پام رو روی زمین کشیدم و لنگیدم.

داره کم‌کم یادم می‌ره قبل از ام‌اس زندگی چجوری بود. معمولی بودن، طبیعی بودن چجوری بود. عیبی هم نداره؛ هر چی کم‌تر یادم بیاد و بهش فکر کنم، راحت‌تر می‌گذره. الان سخت‌ترین دوره‌شه برام، دوره‌ائیه که دارم از عادت‌های قدیمی، توانِ قدیمی دل می‌کنم و به آدم جدیدی که بیرون داره هدایتم می‌کنه عادت می‌کنم. اول ماجرا، فکر می‌کردم زود بهتر می‌شم، دوباره برمی‌گردم به همون چیزی که بودم؛ الان پذیرفته‌ام که نه، اگر هم برگردم به این زودی‌ها نیست. همینه که هست. بعداً جلوی این قضیه خودداری‌ام بیشتر می‌شه گمونم.

پارسال برامون از خیلی جهات سال خوبی بود. خوش گذشت. یه دوره‌هایی سخت بود، شب کودتا و بعدش که تازه وسیله خونه گرفته بودیم و خوشحال بودیم برای خودمون، گرفتاری‌های وام ماشین که استرسش استارت مریضی رو زد، ولی اذیتِ واقعی نشدیم. دور و برمون پر از قشنگیه، اما ته‌اش یه حالِ این خانه قشنگ است، ولی خانه‌ی من نیستی هم داره که بعد از ام‌اس شروع شد. مشکل این‌جا هم نیست، همه‌جاست. دنیای دور و برم تغییر کرده. شکسته و ریخته و کج و کوله تعمیرش کرده‌ان. انگار وسط خونه‌های تیم برتونی‌ام. هیچی سر جاش نیست. این سه-چهار ماه آخر سال، به‌خصوص بعد از شروع تزریق، دیدنِ وضع نامعمول خودم از دور، سخت‌ترین چیزی بود که تا حالا تجربه کرده‌ام. تموم هم نمی‌شه با عوض شدن تقویم. هیچ سالی به اندازه‌ی الان به عید بی‌تفاوت نبوده‌ام. نازنین و بهار هفته‌ی دوم عید میان پیش‌مون. یکی از بهترین اتفاق‌های این چند وقته گمونم، اما از روزی که برمی‌گردن خیلی می‌ترسم. مهمونی تموم می‌شه و مهمونا می‌رن و تو می‌مونی با کثافتی که تمیزشدنی نیست. 

mercredi, mars 01, 2017

آدما به‌ام باج می‌دن. نمی‌دونم چرا. بعضی‌ها رو مطمئنم که از روی ترحم نیست، بعضی‌ها رو می‌دونم که هست. هر چی مبلغ و هزینه‌ی باج براشون بالاتر می‌ره، بیشتر اذیت می‌شم، حتی در مورد ع.ر که مطمئن‌ام هیچ دلیلی جز خوش‌حال کردن من پشت این رفتارش نیست. کافیه به چیزی نگاه کنم، تعریفی، خواسته‌ای، چیزی از دهن‌ام در بیاد تا به دست‌ام برسونه. عجیبه که توی زندگی مشترک دلم این رو نمی‌خواد. ماه پیش برام لیزر خونگی سفارش داد. قیمتش تقریباً معادل معادل حقوقی بود که بتونم بابت یکی دو ماه کارِ ترجمه‌ی درست و حسابی گرفتن در بیارم. زیادی بود و نظری ازم نخواسته بود. اغلب همینه. کسی نظری از من نمی‌خواد. بابام تصمیم گرفته برام خونه بخره و رک و راست بهم نمی‌گه که بگم نکن. چه فایده الان؟ می‌خواد کوتاهی‌ای رو که هیچ وقت قبول نکرد جبران کنه یا مهر تایید بزنه روی ازکارافتاده‌شدن‌ام؟ فایده نداره. خواسته‌هام این‌قدر نسبت به چند ماه پیش فرق کرده که خودم هم باورم نمی‌شه. محبت کردن دیگران طبق اون هدیه‌ی آپدیت‌نشده‌اس و بدجوری درد داره. الان خیلی کوچیک‌ام. خیلی. دلم می‌خواد بتونم چاقو رو توی دست‌ام صاف بگیرم. دلم می‌خواد بدوم، خوش‌خط بنویسم، از جام که بلند می‌شم تلوتلو نخورم. چه فایده داره گفتن‌شون؟ چند روز پیش فکر کردم اگه چپ‌دست نبودم، یا اگه سمت راست‌ام مشکل پیدا کرده بود، بعد فکر کردم چه فایده حتی تصور کردن‌اش؟ آخ. انگار آدم شهامت خیال‌‌پردازی و آرزو داشتن رو هم از دست می‌ده. مردن همینه؛ همینه که جرات نکنی چشم‌هات رو ببندی و آینده‌ی دور از دسترسی رو پیش خودت تصور کنی.
مطمئن‌ام مرده‌ام و کسی نفهمیده.