lundi, décembre 21, 2009

dimanche, décembre 20, 2009

samedi, décembre 19, 2009

اول.
نزديک ِ آخر ماه است. شپش توي جيبمان جفتک چارکش بازي مي‌کند و بيلاخ مي‌دهد. پول‌هاي اين حساب و آن حساب را روي هم مي‌ريزيم که مبلغي بشود بتوانيم بگيريم براي اين چند روز آينده بي‌سيگار نمانيم. کفش و لباس زمستاني و گوشت و مرغ و ماهي افيون توده‌هاست. زرشک‌پلو بارمي‌گذارم و توي مرغ چوب دارچين مي‌اندازم که يادم برود من الان مخلوطي از يک دانشجوي بيکار و يک زن ِ خانه‌دارم. بيشتر يادم مي‌افتد. ماست نداريم. زعفران و کيسه‌ي گنده‌ي زرشک اما هست. ما يک همکار ِ دوري داشتيم که به بوروکراسي مي‌گفت بورژوازي. ديروز يادش افتاده بودم. لابد الان خيالش مي‌آمد ما بوروکرات‌هاي تقلبي هستيم.

دوم.
لذت رستوران. رستوران ِ خوب چه‌جور جايي است؟ چه‌جوري بايد باشد که غذاش و محيطش به آدم بچسبد و ولش نکند؟ من مي‌گويم يک تارا نامي بايد هر چند وقت يک بار سر و کله‌اش پيدا بشود. اين‌جوري مهم نيست کوتاهي مبلي که روش ولو شده‌ايد و دستتان نمي‌رسد قاشق و چنگال را عين آدم شاش کف کرده بگيريد. حتي مهم هم نيست کافه‌اي که رفته‌ايد، آخرين جاي امن ِ زمين باشد –سلام آقاي اسنيکت-. همنشين ِ خوب را بايد دودستي چسبيد و ول نکرد؛ وگرنه ديوار همان ديوار است و آدم گشنه باشد –به قول ابوي وقت‌هايي که ما قهرهايمان را با غيبت از سر سفره‌ي شام و ناهار اعلام مي‌کرديم- سنگ هم مي‌خورد.

سوم.
براي خودش يک دستگيره از روي کابينت کش رفته و دارد زير ميز باش بازي مي‌کند. پنج دقيقه‌ي پيش تازه از خواب بيدار شده بود و داشت با حرارت دست و صورتش را ليس مي‌زد. زبانش زبر و گرم است. پشم و پيلي‌اش نرم شده و وقتي فشارش بدهي به صورتت، با دمش زير گلوت را غلغلک مي‌دهد.

چهارم.
هيجان‌انگيزترين درس ِ اين ترممان امروز تمام شد. شاتوبريان خوانديم با دوراس و کامو و دوبووار و رب‌گريه. يک دختر احمقي داشتيم توي کلاسمان، فاميلي‌اش مثلاً زماني‌زاده‌ي اصل تبريزي بود. بعد اول ترم که هنوز ليست نداده بودند دست استادها و هر جلسه خودمان مي‌نوشتيم مي‌داديم دستشان، اين اسمش را مي‌نوشت زمان. من نمي‌دانم منظورش چي بود. بعد استادها شروع کردند تطبيق اين دوتا ليست و اين خنگ هر دفعه که کسي ازش مي‌پرسيد آيا تو همين زماني‌زاده‌ي اصل تبريزي هستي و چرا اين‌طوري نوشته‌اي، مي‌گفت بيشتر به اين فاميلي صدايم مي‌کنند. بعد خيال نکنيد من مي‌گويم کامو، مي‌آمديم روخواني مي‌کرديم. نه. نقد هم مي‌کرديم و نقد ِ ادبيات براي من خيلي جالب است. مثلاً کدام آدم کس‌خلي نشسته براي خودش فکر کرده منظور کامو از خورشيد چيست و چرا هميشه با بدي ازش ياد مي‌کند؟ من هميشه مي‌گويم اين آدم‌ها يعني به چي فکر مي‌کنند؟ يعني برايشان کافي نيست که مورسو شرشر زير آفتاب عرق مي‌ريزد؟ آدم چرا بايد دنبال عقده‌هاي کامو بگردد؟ واقعاً چرا؟ اين سوالي است که من خيال دارم با ياد گرفتن نقد ادبيات، جوابش را بدهم. راه بهتري پيدا نکردم.

dimanche, décembre 13, 2009

... سه ماه بعد از تصويب لايحه‌ي کاپيتولاسيون و تبعيد امام، منصور نخست‌وزير شاه به دست محمد بخارايي –جواني متدين از اعضاي هيئت‌هاي موتلفه‌ي اسلامي- به قتل رسيد.

... در اين سال‌ها هر گونه حرکت مستقل با سرکوب روبه‌رو مي‌گرديد و اجازه‌ي تشکيل هيچ نهاد، حرب و گروه سياسي مستقلي داده نشد. بدين ترتيب امکان فعاليت آزاد سياسي از بين رفت و سايه‌ي يک ديکتاتوري سلطنتي بر عرصه‌ي سياست کشور مستولي گرديد.

... در واقع رژيم مي‌پنداشت چون هيچ‌کس جرئت ندارد آشکارا مخالفت کند، از اين رو هيچ مخالفتي نيز وجود ندارد. اما زماني که فضاي جامعه اندکي گشوده شد و مخالفان فرصتي مناسب يافتند، سيلي بنيان‌کن به راه افتاد که هيچ نيرويي را توان مقابله با آن نبود.

... غرور و توهم سردمداران دولت پهلوي پس از بالا رفتن قيمت‌هاي نفت در سال 1352، افزايش يافت چه آنکه سرمايه‌ي بادآورده‌ي نفت آنان را به آينده‌ي حکومتشان مطمئن‌تر مي‌کرد.

... مسلماً اگر شاه به اصلاحات علاقمند بود، بايد خود را کنار مي‌کشيد و زمام امور را به مردم مي‌سپرد.

... واقعه‌ي هفده شهريور از نقاط عطف انقلاب اسلامي استو تا اين زمان هنوز گروه‌ها و افرادي بودند که از قانون اساسي و اصل سلطنت دفاع مي‌کردند، اما اين کشتار راهي براي بقاي شاه و سلطنت بر جاي ننهاد... بنابراين مهم‌ترين قرباني جمعه‌ي سياه، شاه و اصل رژيم سلطنتي بود.

... در واقع ترديد و تزلزل شاه ناشي از ناتواني وي در شناخت بحران بود. او که همواره به جامعه از منظري شاهانه نگريسته بود، نمي‌توانست علل خشم عمومي عليه خود را درک کند، از اين رو به جاي اعتراف به اشتباهات خود مي‌کوشيد ديگران را مقصر جلوه دهد؛ تا جايي که به رغم پيام‌ها و تاکيدات دولتمردان امريکا در حمايت او و دولتش، مي‌پنداشت امريکا و غرب قصد سرنگوني‌اش را دارند.

... ارتش اصولاً براي جنگ و مقابله با دشمن مسلح آموزش مي‌بيند و در بلند مدت توان مقابله با مردم بي‌دفاع را ندارد... به هر حال در اين روزها روحيه‌ي نظاميان روزبه‌روز ضعيف‌تر مي‌شد و فرار و نافرماني آنان افزايش مي‌يافت؛ تا آنجا که گاه سربازان به جاي مردم به روي فرماندهان خود آتش مي‌گشودند.

... در شب اول محرم تعدادي از مردم در برخورد با نيروهاي امنيتي به شهادت رسيدند.

... فرماندهان ارتش در نشست صبح روز يکشنبه 22 بهمن بي‌طرفي ارتش را اعلام کردند. بعد‌ازظهر همين روز با تصرف مراکز دولتي و تسليم شدن پادگان‌ها و مراکز نظامي و در نهايت کنترل راديو و تلويزيون از سوي انقلابيون، انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.

فرازهايي از کتاب انقلاب اسلامي ايران، انتشارات مجموعه‌ي انقلاب اسلامي، ويراست چهارم

vendredi, décembre 04, 2009

پارسال مي‌گفتم که لااقل دارمت.
امسال آن هم نه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.

lundi, novembre 30, 2009

اول.
تتي آمده مهماني خانه‌ي ما. توي ماشين تا توانست ميو ميو کرد و سرش را تا جايي که جا داشت از لاي سوراخ‌هاي سبد بيرون آورد و زل توي چشممان و باز ميو کرد که يعني درم بياوريد. آمديم خانه اول غذا خورد، بعد از يک گوشه شروع کرد به گشتن و از توي هر سوراخي که بگوييد رد شد. از هر چيز آويزان‌شدني آويزان شد و هر چيز گار گرفتني را گاز گرفت. اين‌طور موجودي است اين گربه.

دوم.
امشب توي پارک که دور مي‌زديم، از توي جوب صداي معومعوي گربه مي‌آمد. سرک کشيديم ديديم يک بچه‌گربه‌ي زار و نزار افتاده آن تو، نا ندارد خودش را بکشد بالا. علي‌رضا درش آورد. آمد اين‌قدري آويزان پر و پايمان شد که انداختيمش توي کارتن، آورديمش خانه. حمام کرد و گرفت خوابيد. بايد زير بيست روزش باشد. بلد نيست شير بخورد، با سرنگ يک مقداري شير و عسل و زرده‌ي تخم‌مرغ داديم به‌اش. الان يک کمي جان گرفته و دارد توي خانه مي‌گردد. بايد بشاشانيمش.
تتي از اول هي سرک کشيد توي کار اين بچه. اول از کارتنش آويزان شد، بعد که داشت خشک مي‌شد، هي آمد نزديک بو کشيد. بعد سرک کشيد توي ظرف غذاش و خواست پوز بزند، نگذاشتيم. گربه‌ي جديد بلکه مرضي، کثافتي چيزي به خودش داشته باشد. بايد ببريمش دامپزشک. اسمش پره‌گرين توک است. مختصراً پي‌پين صدايش مي‌کنيم. زير گردنش سفيد قشنگي است و باقي تنش، خاکستري نارنجي. تتي کمي دورترش کمين مي‌کند و پيف مي‌کشد. ازش مي‌ترسد کمي.
کسي يک بچه‌گربه‌ي يتيم ِ بامزه نمي‌خواهد؟ صداي قشنگي دارد.

سوم.
پي‌ين را آخر شب توي کارتنش برديم گذاشتيم توي حياط، بغل باغچه. يک کهنه زير، يک کهنه رو. سردش مي‌شود. آتش گرفتم. يک جور رقت‌انگيزي آويزان مي‌شد به پاي آدم. کلي حرف داشت توي چشمش. عينهو بچه‌ي آدم. صبح علي‌رضا گفت گربه‌ي گنده‌اي آمده نزديکي‌هاش ايستاده و به آدم پيف مي‌کند. گفت شايد مادرش بوده. من دويدم پايين و ديدم بچه نيست. نه لاي گل‌ها بود، نه زير ِ ماشين ِ توي پارکينگ. تا صبح صدا کرده بود.

چهارم.
صر صبح صداي گربه مي‌آمد از توي حياط. سه تا سايز بودند. يکي آن مادره که از پشت پنجره هم براي آدم پيف مي‌کشيد، يکي يک سايز کوچک‌تر با راه‌هاي نارنجي سفيد و آن ديگري خود ِ خود ِ پي‌پين. اون ايستاده بود يک گوشه، نيم ساعت بعد نبود و دو ساعت بعد دوباره صدا کرد. نگاه کردم ديدم رفته توي کارتنش کز کرده و تنهاست. رفتم آوردمش بالا و توي راه باش طي کردم که من حال و حوصله‌ي با سرنگ شير دادن و پنبه به ماتحت مالاندن و پيش دامپزشک رفتن ندارم، بيايد عين آدم يک کاسه شير بخورد و بعد هم برود پي زندگي‌اش. لابد قبول داشت که همان توي راه خواست بپرد بيرون از کارتن. جان گرفته لامصب.
براي يک کاسه شير ريختم و کمي شکر روش پاشيدم. آوردم سرش را کردم توي کاسه، دست و پا زد، رفت آن‌طرف شروع کرد به ليسيدن دک و پوزش. به‌اش گفتم خر که تويي. ولش کردم رفتم پي کار خودم. پنج دقيقه بعد ديدم اين گربه‌اي که دلم مي‌سوخت بلد نيست شير ليس بزند، افتاده روي کاسه‌ي سيب‌زميني-هويج-پنير ِ تتي و دارد با اشتها مي‌خورد، انگار که از قحطي آمده. –بلکه واقعاً هم آمده-
تتي همچنان سايه به سايه دنبالش مي‌رود و هر وقت اين يکي برمي‌گردد طرفش، فرار مي‌کند. محل سگ هم به من نمي‌گذارد، فقط وقتي پي‌پين مي‌آيد آن قدر ناخن توي پايم مي‌کند که بلندش کنم، پايين پام حسودي مي‌کند.

ادامه دارد...

lundi, novembre 23, 2009

سيزدهم و چهاردهم آذر: يک جمعه و شنبه‌اي است که مي‌خواهم از زندگي‌ام بگريزم. يعني نمي‌شود که بمانم. شايد چمداني ببندم دوروزه بروم شمال، توي هواي سرد ِ آخر ِ پاييز، تنهايي زل بزنم به موج‌ها. شايد يکي را خِرکش کنم دنبال خودم که هي حرف بزنم براش و هي ساکت سر تکان بدهد. شايد پنج نفر، ده نفر را جمع کنم دنبال هم که برويم تفريح و به روي خودم نياورم. شايد هم ماندم همين‌جا، حرفي نزدم، چيزي ننوشتم و گذاشتم که بگذرد. اين يکي محتمل‌تر است از آدمي اين‌قدر محافظه‌کار.
اما امان از وقتي که خوابي.
امان.
«اون يه مرد ديگه بود. شما نبودين. اين از همه‌چيز مهم‌تر بود. يه مرد ديگه. يه طرف شما بودين، تنها، و طرف ديگه تمام مردهايي که من هرگز نمي‌تونستم بشناسم.»
لاموزيکا

dimanche, novembre 22, 2009

مي‌خواهم بگويمت که تو دوست ِ من نيستي ديگر. که من اگر بودم، آن شب سراغي از خودم مي‌گرفتم ببينم حالم چه‌گونه است. که تو نکردي تا هفته‌ها.

dimanche, novembre 15, 2009

نقشه‌ي انقلاب مخملي روي اندام تو: اين جاي گلوله‌ي بيست و پنج خرداد است، اين کبودي ِ باتوم ِ روز قدس، اين زخم ِ زنجير سيزده آبان.

jeudi, octobre 15, 2009

نگر تا اين شب خونين سحر کرد...

mardi, octobre 13, 2009

عاشق اين برنامه‌هاي يک‌دفعه‌اي ِ بي‌مقدمه‌ام. يک همچين سه‌شنبه صبحي که زنگ مي‌زنند که خانه‌تان اگر اين هفته خالي بشود، مي‌توانيد بياييد يا نه، و تو هول مي‌کني با تمام فکرهايي که توي سرت بود. از يک طرف پتو مي‌اندازي توي ماشين، از يک طرف ظرف‌ها را روزنامه مي‌پيچي، از يک‌طرف گيج مي‌زني که هنوز هيچي نشده بايد با اين در و ديوار وداع کني و اصلاً تازه هفته‌ي آينده قرار بود که تو بروي روي پله، پيچ لوسترها را باز کني که.

dimanche, octobre 11, 2009

دوست ِ دختر، همسايه‌ي طبقه‌ي پايين ماست. دوتايي آمدند خانه ببيند که اگر شد، دختر با همسرش بيايند اينجا براي زندگي. از من کم‌روتر بود وقت ِ خانه ديدن. نه توي کابينت‌ها را سرک کشيد، نه جاي گاز و يخچال و لباس‌شويي را سانت کرد، نه از پنجره سرک کشيد ببيند از خيابان چي پيداست. تخمش هم نبود که انگار که فکر کنم بعدتر مي‌رود توي خانه مي‌نشيند به عزا که پرده‌هاش اندازه نيست و چه‌کار کند. هي پچ پچ کردند و مقايسه کردند با طبقه‌ي پايين، پنج دقيقه بعد هم خداحافظي کردند. توي راه‌پله که بودند هنوز، صداي خنده‌شان بلند شد.
حسودي کردم.
دنيا اين‌قدري کوچک است که آدم يک شب توي بنگاه، وسط ِ بستن قرارداد خانه‌ي جديد، داستان زندگي کسي را مي‌شنود که مي‌توانست آينده‌ي خودش باشد، گذشته‌ي خودش باشد.

vendredi, octobre 09, 2009

خانه‌ي جديد، نزديک ِ ايستگاه اتوبوسي است که هر روز، نيم ساعت پيش از رسيدن به خانه از جلويش مي‌گذريم. شوفاژ دارد. آشپزخانه‌اش مقبول است. کمدديواري‌اش توي اتاق خواب است و در ِ صورتي‌اش، کمي از رنگ ديوارها تيره‌تر است. طبقه‌ي اول است و بالطبع، پله‌هاي کم‌تري دارد. خانم صاحب‌خانه، مسن است و مهربان و تر و تميز. در و ديوار خانه‌اش برق مي‌زد و توي دستشويي، حلقه‌ي گل آويزان کرده بود به سيفون. حمام را من نديدم، کسي توش بود، خانمي مسن‌تر از صاحبخانه با موهاي کوتاه طلايي که اصرار کرد بروم نگاهي بيندازم. مي‌گفت فرنگي هم دارد و اين براي من با زانودردم، غنيمت بود. سر ِ کوچه، بانک بود و دور و بر، پر از مغازه، از شير مرغ تا جان آدميزاد توي آن خيابان پيدا مي‌شود. جمشيد ساندويچي پيدا نمي‌شود اما، طول مي‌کشد هم تا سوپري نزديک ياد بگيرد هر روز قاطي ِ خريدها يک بهمن سوييسي بگذارد روز ميز. گمانم همين‌چيزهاست که آدم را دلبسته مي‌کند. اين خيابان است، اين آدم‌هاست که تو را وادار مي‌کنند بگويي خانه‌ي من اين‌جاست. در و ديوار دلبستگي نمي‌آورد اما، آدم زود به قفس جديد عادت مي‌کند.

mercredi, août 26, 2009

نويسنده تا مدت نامعلومي قصد ندارد در اين‌جا چيزي بنويسد.

mardi, août 25, 2009



وارطان!

بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
وارطان سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

وارطان ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

وارطان سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت

وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

samedi, août 22, 2009

بوي غريبه‌گي روزهاي اول را مي‌داد، باز که ديدمش.

dimanche, août 16, 2009

از ظهر که شنیدم، هی با خودم کلنجار رفتم که این را بنویسم؟ ننویسم؟ راست است؟ راست نیست؟ ساخته‌اند؟ واقعی است؟ ایرادهایی که به‌اش وارد است چه جوابی دارد؟ می‌نویسم، قضاوت برای خواننده.


آشنای ِ پدر ِ دوست ِ برادرم. لنج دارد. گاهی می‌زند به خلیج. من نمی‌دانم کجا می‌رود و کارش چیست. همین اواخر، یک جایی وسط آب، هلی‌کوپتر نظامی می‌آید کیسه‌ای برزنتی را پرت می‌کند پایین. کنجکاو می‌شوند، از آب می‌گیرند و در ِ بسته‌اش را باز می‌کنند. سه جوان‌ ِ نیمه‌‌جان ِ مدهوش هنوز زنده. به‌شان می‌رسند. دانشجو بوده‌اند. خانواده‌هاشان را خبر، و راهی‌شان می‌کنند.

راست است؟

vendredi, août 14, 2009

مفتخرم به اطلاع برسونم امروز ساعت‌دیواری ِ چهل و دو ساله‌ی خونه‌ی بابام اینا رو وقت ِ بازی فوتبال، در حالی که نتیجه هفت-یک به نفع ِ تیم ما بود، شکستیم.
ما الان توي اتاق قايم شديم که بابام وقتي از خواب بيدار شد نياد ما رو بکشه.
یعنی که من عاشق این تبریک‌های هیجان‌انگیز روز ِ تولدم.

mercredi, août 12, 2009

این‌جا دیگر خودم نیستم: بال‌ها بسته، دل تنگ.
زودتر برمی‌گردم.

samedi, août 01, 2009

- با آن که آقای خ. آن‌وقت‌ها خیلی به من امید داشت، من هیچ‌وقت هیچ‌چیز نشدم.
- من امروز احساس کردم آن داستان ِ موراویام.
- آب اهواز کثیف است. خیلی کثیف است. کثافت است اصلاً. آدم بود، برمی‌گشتیم که بوش به‌مان نخورد.
- آقای فلانی، من خیلی خوشحالم که شما مردید. من از شما تشکر می‌کنم. بابت مرگ شماست که تمام ِ امروز، یک لبخند گنده روی لب‌هام کش می‌آید و تمام نمی‌شود.

samedi, juillet 25, 2009

آن‌جا اصلاً جاي عشق‌بازي‌هاي دونفره است. جاي روياهاي بي‌پايان. جاي ِ من با تو.

mardi, juillet 21, 2009

کوچولوي شيرين ِ من که از کادوي تولدش اين همه ذوق کرده.
کوچولوي شيرين ِ من.
تولدت مبارک.

mardi, juillet 14, 2009

شبانه‌ي مستي (1)

مي‌گه: تو هم يه پيک بخور.
من نمي‌خورم.
سيگار توي دستمه.
اون دوتا توي بغل همديگه‌ان.
من نشستم روبه‌روش
سيگار مي‌کشم
ليوان رو مي‌گيره بالا و مي‌گه به سلامتي
مي‌گم نوش
اون هي مشروب مي‌خوره
هي مشروب مي‌خوره
اون دوتا هنوز توي بغل همديگه‌ان
سيگاره داره توي دست ِ من خاکستر مي‌شه.
رسماً حتي يک دونه از برنامه‌هاي تابستونم هم درست نشد.
هفته‌ي ديگه بعد از تولدش مي‌رم اهواز.

samedi, juillet 11, 2009

فرانچسکو حالا ديگر فقط گونه‌هايم را مي‌بوسيد. زماني فقط لب‌هايم را مي‌بوسيد و نوع ديگري را بلد نبود. بعد، فقط موقعي لب‌هايم را مي‌بوسيد که شب به من نزديک مي‌شد، و بعد عادت کرديم در رختخواب کتاب بخوانيم و ديگر اصلاً مرا نبوسيد. او ديگر از عشق خود نسبت به من حرفي نمي‌زد. شايد به نظرش عملي احمقانه مي‌رسيد، ولي عشق چيزي است که مدام احتياج داري بيانش کني و مدام دلت مي‌خواهد درباره‌اش بشنوي. من ديگر نمي‌دانستم در باطن او چه مي‌گذرد. فقط مي‌دانستم کي گرسنه است، کي تشنه است، کي خوابش گرفته، کي به پول احتياج دارد و کي گرفتار مسائل سياسي خود است.

از طرف او، آلبا دسس پدس

jeudi, juillet 09, 2009

امروز شد بالاخره. 18 تير ِ ده سال بعد.

اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
اى بغضِ گل انداخته، فريادِ خطر شو
اى روىِ برافروخته، خود پرچمِ ره باش
اى مشتِ برافراخته، افراخته‌تر شو
اى حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چيست كه از خويش به در شو
گر شعله فرو ريزد، بشتاب و مينديش
ور تيغ فرو بارد، اى سينه سپر شو
خاكِ پدران است كه دستِ دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
ديوارِ مصيبت‌كده‌ىِ حوصله بشكن
شرم آيدم از اين همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهكان را بدرانى
چون شير درين بيشه سراپاىْ جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سرِ اين تن به قضا داده، قدر شو
فرياد به فرياد بيفزاى، كه وقت است
در يك نفس ِ تازه اثرهاست، اثر شو
ايرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ايران ِكهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتى خس و خارند، به يك شعله بسوزان
بر ظلمتِ اين شامِ سيه فام، سحر شو
(فريدون مشيري)

mercredi, juillet 08, 2009

دوش ِ آب ِ داغ ِ داغ.
نيم‌پز شده‌ام.
همين روزهاي اواسط تيرماه بود که گمانم دخترکم دنيا مي‌آمد اگر مي‌گذاشتمش. امشب خوابم نمي‌برد. بلند شدم پست‌هاي آن روزهام را خواندم.
نوشته بودم مادر نشدن خيلي خاصيت دارد. يکي‌اش همين زخمي بود که خوب نمي‌شود، که خنده‌هات را کم‌رنگ مي‌کند. يکي‌اش اين حسرتي است که مي‌ماند بات که اگر مانده بود، حالا چه‌طور بود، حالا چه‌طور بودي. اين است که کيفيتي در هم‌آغوشي‌هات گم مي‌شود، کيفيتي که خواستني‌اش مي‌کند. اين است که گاهي به خودت حق بدهي رنج بکشي و هيچ چيز از اين بدتر نيست.

زخمه نزن
زخمه نزن ...

mardi, juillet 07, 2009

بعد انگار همه‌ي اين‌ها کافي نباشد، پايه‌ي يکي از کابيت‌ها در رفت.

mercredi, juillet 01, 2009

آيا انسان از زانودرد مي‌ميرد؟
اگر بله، من دارم مي‌ميرم.

lundi, juin 29, 2009

آدمي هستم به طور کلي گريزان از تلفن. هيچ چيز برايم سخت‌تر از گوشي برداشتن و تلفن زدن نيست. روانکاو بيکاري اگر پيدا بشود، احتمالاً ربطش دهد به کلاس اول راهنمايي، هم‌کلاسي‌ام تارا، مادرش. آن موقع اين‌طوري بود که من بچه‌ي يکي‌مانده به آخر، آدم تنهايي بودم که مادرش اجازه‌ي توي کوچه بازي کردن بهش نمي‌داد، با فاميل آشنا نبود و بزرگ‌ترين آرزوش اين بود که يک وقتي بنشيد بدون اين که کسي پرس و جويي کند، «دختري از محله‌ي هارلم» را تا ته بخواند ببيند چرا جزو کتاب‌هاي ممنوعه است. آن موقع يک‌هو تارا توي زندگي‌ام سبز شد و شد بهترين دوستم، حتي تا حالا که کم مي‌بينمش. اين‌طوري بود که من بيرون مدرسه هم کلي حرف داشتم براي زدن باش. گمان نمي‌کنم روزي بيشتر از يک ساعت تلفني باش حرف مي‌زدم. پدري داشتم که يادش نمي‌رفت بگويد: «سوخت!» طنز حرف‌اش بعدها برام روشن شد و خيلي طول کشيد اما تا زهرش ريخت. زهر ِ حرف ِ مادر تارا اما نريخت هيچ‌وقت که گفته بود من زياد به دخترش تلفن مي‌زنم و نمي‌گذارم درس بخواند.

سال بعدش بود که پدرم سکته‌ي اول را کرد و دو سال بعدش، دومي. بار اول همکار پدرم ماشين را آورد در ِ خانه. يادم هست که از پشت پنجره نگاش مي‌کرديم و بعد هلن آمد تو گفت بابا سکته کرده و برده‌اندش بيمارستان. بار دوم، شب بود. صبح که بيدار شديم، نبود. هيچ چيز نشنيده بودم. بيدار نشده بودم. صبح رفتم امتحان آز فيزيک. دلم خون بود. هيچ وقت نبخشيدم خودم را.

هيچ مرتبه‌اي کسي به من نگفت نگران نباش. هيچ کسي نپرسيد که تو نمي‌خواهي بيايي ديدن پدرت؟ بار اول تلفني باش حرف زدم و بار دوم نه. هميشه مادري، برادري، خواهري نگران‌تر از من بود که به اسم بزرگ‌تر بودن، گوشي را بگيرد و سير ِ دلش سيرآب شود. هميشه هم مني بود که چشم بدوزد به صحبت کردن ِ ديگران و چشم‌انتظار که زودتر خداحافظي کنند.

پدر که آمد خانه، چند روزي براش رختخواب انداختند گوشه‌ي هال. يادم هست که حرفي نداشتم به‌اش بزنم جز احوال‌پرسي ِ ساعات اول. يادم هست که مي‌گفتم چه خوب است که پدر حالا مي‌تواند کمي استراحت کند بعد از اين همه سال کار ِ بي‌وقفه براي ما. يادم هست که نفهميدم مردي که صبح تا شامش را کار و فعاليت کرده، حالا چه دلي دارد، چه دردي دارد، که اين‌طور آرام مي‌گيرد.

اين‌ها گمانم دليل ِ اين است که بعد ِ پانزده بيست روز، دستم نمي‌رود تلفن زدن به آقاي الف که دارد استراحت مي‌کند. هميشه دليلي مي‌تراشم. حالا ساعت بدي است، شايد استراحت مي‌کند، وقت ناهار شده، حالا لابد شام مي‌خورد، شايد خسته باشد.

اين را نوشتم براي آقاي الف، که بگويم جاي خالي چراغ روشن ِ جي‌ميل‌تان، بد درد دارد. نوشتم که پاش امضا کنم: به اميد بهبودي.

vendredi, juin 26, 2009

بیانیه‌ی جمعی از وبلاگ‌نویسان در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن

۱) ما، گروهی از وبلاگ‌نویسان ایرانی، برخوردهای خشونت‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌ی حکومت ایران در مواجهه با راه‌پیمایی‌ها و گردهم‌آیی‌های مسالمت‌آمیز و به‌حق مردم ایران را به شدت محکوم می‌کنیم و از مقامات و مسوولان حکومتی می‌خواهیم تا اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را -که بیان می‌دارد «تشكيل‏ اجتماعات‏ و راه‌ پيمايی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‏ شرط آن‏‌که‏ مخل‏ به‏ مبانی‏ اسلام‏ نباشد، آزاد است» رعایت کنند.

۲) ما قانون‌ شکنی‌های پیش‌آمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غم‌انگیز پس از آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام می‌دانیم و با توجه به شواهد و دلایل متعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه داده‌اند، تخلف‌های عمده و بی‌سابقه‌ی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری مجدد انتخابات هستیم.

۳) حرکت‌هایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامه‌نگاران داخلی، سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آن‌ها، قطع شبکه‌ی پیام کوتاه و فیلترینگ شدید اینترنت نمی‌تواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهد بود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوت کرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کم‌تر شود.


پنجم تیرماه ۱۳۸۸ خورشیدی
بخشی از جامعه‌ی بزرگ وبلاگ‌نویسان ایرانی



Statement by a group of Iranian bloggers about the Presidential elections and the subsequent events

1) We, a group of Iranian bloggers, strongly condemn the violent and repressive confrontation of Iranian government against Iranian people's legitimate and peaceful demonstrations and ask government officials to comply with Article 27 of the Islamic Republic of Iran's Constitution which emphasizes "Public gatherings and marches may be freely held, provided arms are not carried and that they are not detrimental to the fundamental principles of Islam."

2) We consider the violations in the presidential elections, and their sad consequences a big blow to the democratic principles of the Islamic Republic regime, and observing the mounting evidence of fraud presented by the candidates and others, we believe that election fraud is obvious and we ask for a new election.

3) Actions such as deporting foreign reporters, arresting local journalists, censorship of the news and misrepresenting the facts, cutting off the SMS network and filtering of the internet cannot silence the voices of Iranian people as no darkness and suffocation can go on forever. We invite the Iranian government to honest and friendly interaction with its people and we hope to witness the narrowing of the huge gap between people and the government.


A part of the large community of Iranian bloggers
July 26, 2009

mardi, juin 23, 2009

خواب مي‌بينم توي دست‌هام مي‌شکفد، پرپر مي‌شود، جان مي‌دهد.

dimanche, juin 21, 2009


نام‌اش ندا بود.
گوشه‌ي خيابان، توي دست‌هاي پدرش جان داد.
چنبره زده
بر گلوي همه‌مان
سکوت

vendredi, juin 19, 2009

سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
و گر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون، ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي
منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده‌ي رنجور
منم، دشنام پس آفرينش، نغمه‌ي ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي‌لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي‌گويي كه بي‌گه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مي دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهان است
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دست‌ها پنهان
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگين
درختان اسكلت‌هاي بلورآجين
زمين دل‌مرده، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
...

jeudi, juin 18, 2009

بعدها نگاه ِ اين هفته‌مان که کنم، گمانم غير از شلوغي و بي‌خبري روزها، ياد اين عصرهايي بيفتم که جاي خاليت توي خانه، بدتر از هر گاز اشک‌آوري دلهره را از چشم‌هام بيرون مي‌ريخت. عصرهايي که مي‌ترسيدم. که نکند نيايي.

mercredi, juin 17, 2009

وزارت بهداشت بخشنامه صادر کرده که مجروحان همه بايد با ماشين شخصي -و نه آمبولانس- به بيمارستان سپاه منتقل شوند. تاکيد شده که به هيچ وجه مجروحان رو سوار آمبولانس نکنيد.

mardi, juin 16, 2009

ديشب برادرهاي ما به خانه برنگشتند

آن خس و خاشاک تويی، پست تر از خاک تويی، شور منم نور منم، عاشق رنجور منم، زور تويی کور تويی، هاله ی بی نور تويی، دلير بی باک منم، مالک اين خاک منم...

هنوز از آمار دقيق و اسامي کشته‌شده‌هاي ديروز خبري در دست نيست. به نقل از اين‌جا، ديشب 35 مجروح به بيمارستان رسول اکرم منتقل شدند که تا امروز 8 نفرشون مردند. خبرگزاري فارس نوشته: مرتضي تمدن اظهار داشت: متاسفانه برخي حاميان افراطي ميرحسين موسوي روز گذشته در پايان راهپيمايي بدون مجوز خود با سلاح گرم و سرد به برخي مراكز دولتي، انتظامي و نظامي حمله كرده و باعث كشته شدن 7 نفر و زخمي شدن 29 نفر و وارد شدن دهها ميليون تومان خسارت به اموال عمومي شدند.
اشپيگل نوشته 5000 نفر از نيروهاي سيدحسن نصرالله براي مقابله با مردم، به ايران اومدن و واقف تکذيب کرده. ابطحي و سعيد حجاريان رو گرفتند. لاريجاني راه افتاده ادعاي دلسوزي براي مردم مي‌کنه. احمدي‌نژاد به روسيه سفر کرد.

چند خانه توي اين شهر بي‌خبر مانده‌؟ کدام چشم‌ها گريان‌اند و به در خيره؟ جنازه‌ي برادرم کجاست؟

lundi, juin 15, 2009

يه پايگاه بسيج بالاي ميدون آزادي بوده. وقتي مردم اون‌جا بودن، تير هوايي مي‌زنن. مردم اعتراض و سنگ‌اندازي مي‌‌کنند. اون‌ها مردم رو به رگبار مي‌بندند. ظاهراً ده نفر کشته شدند، ولي آمار دقيق نيست. مردم ساختمان بسيج، و بسيجيا ساختمون‌هاي ديگه رو به آتيش کشيدند. اين رو يکي از بچه‌هايي گفت که اونجاها بوده.
ماجراي اون بابا رو شنيدين که رفته بود مکه، بعد ديده بود شلوغه، زيارت نرفته بود؟ اون منم که از چهارراه ولي‌عصر همراه جمعيت رفتم و مترو شادمان خسته شدم برگشتم.
جمعيت به شدت زياد بود. تقريباً خوب مي‌تونستن خودشون رو کنترل کنن و شعار ندن. فقط عين گاو همديگه رو هل مي‌دادن! آقا من نمي‌دونم، وقتي دو کيلومتر جمعيته که سر و ته‌اش معلوم نيست، هل مي‌دي که چي؟
يگان ويژه خيلي کم بود. کاري به مردم نداشتن و نون و ماست خودشون رو مي‌خوردن. يه ماشين هم هر نيم ساعت يه بار از خط بي‌آرتي رد مي‌شد که ملت يه سري‌شون به داد و فرياد و شعار دادن مي‌افتاد، يه عده به هيس و ساکت و خفه‌شو. همه هم متفقاً هجوم مي‌بردن به اون سمت که ببينن‌اش.
ظاهراً فردا پنج عصر ولي‌عصر دوباره قراره جمع بشيم.
گاردي‌ها ريخته‌اند توي کوي دانشگاه.
تهران امشب تا صبح بيدار است.

dimanche, juin 14, 2009

حامیان میرحسین موسوی فردا دوشنبه از ساعت 16 تا 18 در سراسر كشور راهپیمایی می كنند. در تهران این راهپیمایی از میدان انقلاب تهران به سوی میدان آزادی انجام می شود و میرحسین خود پیشاپیش راهپیمایان خواهد بود. این خبر را رییس ستاد میرحسین موسوی اعلام كرد.

جناب آقای محصولی وزیر كشور

با سلام
به استحضار می رساند جمعی از مردم در اعتراض به شیوه انتخابات درصددند روز دوشنبه 25/3/88 ساعت 4 بعد از ظهر راهپیمایی آرام در سراسر كشور برگزار نمایند ، خواهشمند است نسبت به صدور مجوز اقدام نمائید.لازم به یادآوری است مسیر راهپیمایی در تهران از میدان انقلاب تا آزادی به همراه سخنرانی جناب آقای میرحسین موسوی در میدان آزادی است.

با تشكر
24/3/88
بهزادیان نژاد
رییس ستاد میرحسین موسوی
مردم دو دسته شده‌اند. يا دوست، يا دشمن. دسته‌ي ديگري وجود ندارد.
ديشب اينترنت کند بود، نشد بنويسم. از دست‌آوردهاي رئيس‌جمهور مردمي است لابد که فکر مي‌کند مردم بالاي 64k لازم ندارند.
ما حوالي ِ هفت بعدازظهر بود که رسيديم ميدان ونک. شلوغ بود. مردم ايستاده بودند، اما کاري نمي‌کردند. نيروي انتظامي بود. پايين اما، بعد از پارک ساعي، ديگر مي‌شد دسته دسته گارد ويژه را ديد که گوشه و کنار براي خودشان خستگي در مي‌کنند. جوان بودند. وحشي بودند و وقتي دسته دسته براي ترساندن مردم راه مي‌رفتند، عين اورک‌هاي سائورون بودند. عين خودشان. تخت طاووس به پايين ديگر موتور سوخته بود کنار جوب و شيشه‌هاي شکسته توي پياده‌رو. مردم را متفرق مي‌کردند. آنجا هم شلوغ بود، ولي تنش‌هاي اصلي گذشته بود. تا ده مانديم ولي‌عصر. جز يکي دو گروه پراکنده کسي شعار نداد و اعتراض نکرد. لباس‌شخصي‌هاي چماق به دست ِ موتورسوار، مردم ِ معترض ِ خاموش را متفرق مي‌کردند. تعدادشان خيلي زياد بود. زيادتر از گاردهاي وپژه حتي. «برادر ارتشي، چرا برادرکشي» هم نمي‌شد براشان خواند. اين‌ها نمي‌فهميدند. اين‌ها از مردم نبودند.
برگشتن، پسري توي تاکسي مي‌گفت مطهري چند نفر را با تير زده‌اند. مي‌گفت خيلي شلوغ بود. مي‌گفت رحم نداشتند. هيجان‌زده بود. توي راه، دم ِ چند خوابگاه پسرانه شلوغ بود. آن‌هايي که بيرون بودند شيشه مي‌شکستند و آن‌هايي که داخل پشت ِ در ِ بسته بودند، پاي پنجره‌ها شعار مي‌دادند. جاهاي خلوت‌تر، گارد ويژه و نيروي انتظامي نبود ديگر. پسربچه‌هاي شانزده تا بيست ساله، با لباس شخصي و باتوم، توي هر محله ديده مي‌شدند. سلام بچه‌هاي بسيج مسجد محل. سلام مادرهايي که پسرهاتان را مي‌فرستيد برادرهاشان را کتک بزنند.
مي‌گويند هاشمي و موسوي توي خانه‌هاشان زنداني‌اند. فيس‌بوک و يوتيوب و توييتر هم روي همه‌ي خبرگزاري‌ها فيلتر شدند. اس‌ام‌اس‌ها هنوز قطع بود و ايرانسل آنتن نداشت. رئيس‌جمهور مردمي توي تلويزيون به مردم تبريک گفت و فاطمه رجبي ما را کودتاچي خواند. ما را.

samedi, juin 13, 2009

اخبار ناقص و سانسور شده از اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رسد. گاهي هم نمي‌رسد.
پينوشه‌ي قهرمان
خوش آمدي به ايران
پوف.

vendredi, juin 12, 2009

توي اين شلوغي ِ انتخابات، يادمون نره که امروز بيست و دوم خرداده.

vendredi, juin 05, 2009


خبر بد توي راه نمي‌ماند. امشب لبي به افتخار سلامتي شما تر خواهيم کرد آقاي الف. تن‌درست باشيد.

mardi, mai 26, 2009

سلام.
من امروز دقيقاً سه ساعت و هفده دقيقه توي دانشگاه علاف شدم تا معلم مکالمه‌ام بيايد يک سري تکاليفي که در طول ترم انجام داده بوديم و صحيح کرده بود و نکرده بود علامت بزند و روز امتحان به من گفته بود بيار، به‌اش بدم. معلمم آمد. سرش را انداخت پايين رفت توي کلاس. صداش که کردم جواب نداد. ايستادم دم در، يک نگاه بهم انداخت و رويش را برگرداند و درس دادنش را شروع کرد. من الان عصباني‌ام و حالم بد است و دارم گريه مي‌کنم.
خدافظ.

lundi, mai 25, 2009

اين قرارهاي نديده نشناخته مي‌ترساندم بس که چند سال است توي همه‌ي جمع‌ها، حس ِ پذيرفته نبودن دارم.
هر چه قدر هم که شب‌نشيني امشب به صرف پازل گارفيلد و گوجه‌سبز چسبيد، فکرش هم قلبم رو فشار مي‌ده که فردا صبح وقتي هنوز خوابت مياد، بايد پاشي من رو روي تخت تنها بذاري و تنهاتر بري سرکار.

samedi, mai 23, 2009

دلتنگ ِ توام امشب. گيرم که همين بغل از خستگي خوابت برده باشد.

اين مطلب کاملاً جدي است

يکي از همکلاسي‌هاي من که اتفاقاً آدم تحصيل‌کرده، خانواده‌دار و خودبزرگ‌بيني است، معتقد است که بايد به احمدي‌نژاد راي داد. او مي‌گويد وي در اين چهار سال نتوانسته تمام برنامه‌هاي خود را به اتمام برساند.
نگارنده معتقد است براي ريدن در اين مملکت چهار سال ِ ديگر هم کافي نيست و به بررسي شباهت‌هاي موجود بين آقاي احمدي‌نژاد و شهرزاد قصه‌گو پرداخته است.
آقا يعني چي که اين بچه‌هايي که مي‌رن کلاس سفارت، همه به قدر خر رازدار هستند و عارشون مي‌شه تلفن و آدرس و مشخصات کلاس‌ها رو به بقيه بدن؟ بلااستثنا، من از هر کي که پرسيدم، گفت برام مياره و رفته که بياره. مي‌پرسم مصاحبه‌شون چطوره، جواب نمي‌دن. کلاسا چطوره؟ کتاب نداره. مکالمه است. همين! هيچ خصوصيت ديگه‌اي هم نداره انگار. من نمي‌دونم، مي‌ترسن بقيه هم برن چيز ياد بگيرن، از دانسته‌هاي اونا کم بشه، چي! اين همکلاسيم که دارم مشخصاً حرفش رو مي‌زنم الان، روزي هشت ساعت درس مي‌خونه، آخرشم هيچي. يعني تو براي گاوم روزي هشت ساعت فرانسه حرف بزني آخرش مي‌بيني به جاي ما ما، مون مون کنه! لااله‌الاالله. دهن آدمو باز مي‌کنن ده. مجبور شدم برم از هزارتا سوراخ آدرس و تلفنشو گير بيارم. ايناها:
ساختمان شماره 2 بخش همکاری و فعالیت فرهنگی سفارت فرانسه در تهران : خیابان انقلاب،(بین چهار راه کالج و میدان فردوسی) کوچه ابیورد، بن بست کیمیا، شماره‌ي 14
تلفن: 41-66705040 و 44 -66705043
من تماس گرفتم، مي‌گن بين هشتاد تا صد ساعت بايد فرانسه خونده باشيد. ولي من که گفتم ترم دوي مترجمي‌ام، گفت شرايط‌تون خوبه و نگفت مثلاً بايد برگ انتخاب واحدتو بياري ما بشماريم چند ساعت خوندي. از يازده خرداد به بعد هم بايد زنگ بزنيد براي مصاحبه وقت بگيريد. آقاهه هم بسيار بسيار خوش‌لهجه بود. ولي ظاهراً اساتيدش همچين درخشان نيستن. ايراني‌ان و اکثراً ليسانس و معدود فوق‌ليسانس. حالا اين که مصاحبه چه‌طور و در چه سطحي بود رو وقتي رفتم ميام اعلام مي‌کنم. ضمناً شنيده‌م که کتاب‌خونه‌ي خوبي هم داره با مجموعه‌ي کامل فيلم‌هاي فرانسوي. ترم‌هاش حدود دو ماه و نيم هستن با شهريه‌ي هفتاد و خورده‌اي تومن، فکر مي‌کنم دو جلسه‌ي دو ساعته در هفته. کلاس‌ها هم شش- هفت نفره‌ان. اينا چيزاييه که من جسته گريخته از اين‌طرف و اون‌طرف شنيده‌ام. اطلاعات بيشتر اگه داريد يا مي‌خوايد، کامنت‌دوني‌ام خيلي درست کار نمي‌کنه، اي‌ميل اون بغل هست!

lundi, mai 18, 2009

خدا جاي حق نشسته!

من توي سابقه‌ي کاريم از دو جا اخراج شده‌ام. احتمالاً آرشيوش در همين‌جا با جزئيات موجود باشد. اولي، کار ِ پدرمادر درآري بود با حقوق و مزاياي عالي- مثل‌اش را هنوز نداشته‌ام. دختري هم‌کارم بود که کار نمي‌کرد، ولي هوچي‌‌گري خوب بلد بود. با مديرعامل رابطه‌ي حسنه‌اي داشت و بعد ِ يک مدت، پشت سرم بدگويي کرد. مديرعامل يک بار -وقتي حاضر نشدم پشت سر همکار ديگرمان حرف بزنم- سرم داد کشيد و من کيفم را برداشتم آمدم بيرون. دختر، اسمش فرشته بود.
دومي، بعد ِ يک ماه وقت تلف کردن توي يک شرکت ِ کوچولوي دونفره، مديرعامل -حيف ِ اسم مدير عامل به آن پسره‌ي زپرتي!- به اين نتيجه رسيد که به من ِ متاهل بگويد نمي‌خواهد پروژه را ادامه بدهد و من به درد کارش نمي‌خورم. پروژه‌اي که حرفش را مي‌زد، چهارتا پيج ِ خشک و خالي بود که روز اول طراحي‌اش تمام شده بود. پول من و مشاوره‌ي علي‌رضا را نداد، در عين حال به اين نتيجه رسيد که حضور دختر ِ ديگر که مجرد بود با بر و روي خوب و ماشين ِ پدر زير پا و پول پدر توي جيب، الزامي است. دختر، اسمش سپيده بود.
يک ماه و نيم- دو ماه پيش بود که هدا پيغام پسغام فرستاد که: يک چيزي بگويم که خوشحال بشوي. فرشته را از شرکت بيرون کردند.
امروز علي‌رضا زنگ زد که سپيده رزومه فرستاده شرکتمان. دوست داري وقتي براي مصاحبه آمد چجوري ضايع‌اش کنم؟
ببينيد، من الان واقعاً زبانم قاصر است. بيخود نيست که مي‌گويند خدا جاي حق نشسته؛ گذر پوست به دباغ‌خانه مي‌افتد و اين‌ها. پروردگارا، خدايا، من محل ِ سگ به‌ت نمي‌گذاشتم؟ توبه! توبه! همين‌جوري بمان تا ديگر کسي جرات نکند نگاه چپ به من بيندازد.
يک وقتي واقعاً بايد در مذمت اين که انسان از شورت شهروز به معراج مي‌رود، چيزي بنويسم.

samedi, mai 16, 2009

سهمِ من از تو، شده همین عطوفت‌های خصوصی لابه‌لایِ کار و ترافیک و روزمره‌گی. شده همین برایِ خودم نوشتن از تو. سهمِ من از تو، از این همه دوست‌داشتنِ تو، شده همین خیال‌های از راهِ دور، همین شره‌کردنِ قطره‌چکانی، این‌جا و آن‌جا. شده همین یکی‌دوساعت فراغت‌های گاه‌وبی‌گاه، از بیست و چهارساعتی که مثل باد می‌رود و من را جا می‌گذارد. شده دست‌کشیدن‌های گاه‌وبی‌گاه، روی مهربانیِ سطحِ تن‌ات.

به هم که می‌رسیم، غروب که می‌شود اما گم می‌شود این قصه‌ها میانِ بایدنبایدهای زنده‌گانی. میانِ حرف و حدیث‌های ناچارِ هر زنده‌گی‌ای. می‌‌خواهم بگویم دوست دارم یک‌روزی، یک وقتی، مثلن ده سال دیگر، گذارت بیفتد دوباره به این‌ها. کاش یادت بماند که چه‌طور لابه‌لای این روزمره‌گی‌های نه‌همیشه‌خوش‌مزه‌ی روزگار، عزیزِ دل بودی، هستی.

[+]
الف) امروز يک اتفاق چرت ِ خنده‌داري افتاد. ما امتحان داشتيم و من خيلي خيلي نکته‌هاي گرامر را بلد بودم و کم و کسري در دانسته‌هام نبود. امتحانم را دادم و طبق عادت، نگاه برگه‌ام هم نکردم و تحويلش دادم. بعد، خوب، راستش من سر ِ اين کلاس «عزيز کرده‌ي خانم معلم» هستم. زنگ بعد، برگه‌ي من را داد دستم که: بيا جواب‌ها را بنويس پاي تخته. بعد من هر جوابي را ديدم، گفتم اِ، اين که فلان جاش غلط است، بعد يک چيز ديگر پاي تخته نوشتم. همه هم درست. آخر ِ سر، خانم معلم برگشت گفت: ببينم، حتماً بيست مي‌شي ديگه؟ بعله‌ي غليظ و کش‌داري تحويلش دادم و از پشيماني مُردم که چرا برگه‌ام را بر نداشتم بگذارم توي کيفم!!
ب) من دارم کنفرانس تاريخ تحليلي صدر اسلام حاضر مي‌کنم!
ج) دارم يک سلکشن مي‌زنم براي عروسي خواهر بابک. آهنگ‌ها را اين‌جوري انتخاب مي‌کنم که پا مي‌شوم ببينم مي‌شود باش قر و قمزه آمد، يا نه.
د) فکر کن، امروز بحث ِ اين بود که جمع شويم خانه‌ي ما فلان کار را بکنيم. من رويم نمي‌شود، ولي ماجرا درس خواندن بود! بعد دوستم برگشت گفت، گفت، گفت پدرم اجازه نمي‌دهد.
خدايا. پروردگارا. بمير!
ه) حضرت اندي جايي فرموده‌اند: همه اهل دلا، دستا بالا...
وگرنه شليک مي‌کنم.
و) هه. خيلي دوستت دارم. خيلي.

lundi, mai 11, 2009

اجازه بدهيد همين‌طور که منوچهر سخايي دارد براي خودش چه‌چه مي‌زند، چندتا کتاب نمايشگاهي پيشنهاد کنم.
يک سر تشريف ببريد انتشارات فرهنگ معاصر. آبلوموف ِ ترجمه‌ي سروش حبيبي ابتياع بفرماييد. از دم ِ افکار اگر رد شديد، برف سياه بهترين انتخاب است. از قطره خيلي چيزها مي‌توانيد بخريد، -مثلاً مرگ ِ فروشنده‌ي آرتور ميلر- اما محض رضاي خدا سمت ِ من او را دوست داشتم ِ آنا گاوالدا نرويد. نه کتاب ِ خوبي است، نه ترجمه‌ي خوبي دارد، نه بعد ِ تايپ دست به متنش زده‌اند. از ني هم اگر رفتيد نمايشنامه بگيريد، خوب ورقش بزنيد که پاره پوره نباشد و بعد حيران بمانيد کي برويد عوض کنيد. سمت نشر گل‌آذين نرويد. مي‌خواهند به هر قيمتي شده کتاب توي پاچه‌تان کنند. ولي اگر از کنوت هامسون خوشتان مي‌آيد، برويد يک نگاهي به‌اش بيندازيد. پنج شش تا ترجمه‌ي قاسم صنعوي توي بساطشان پيدا مي‌شود. مرکز برويد هفت گفتار درباره‌ي ترجمه‌اش را يک نگاهي بيندازيد. اگر هم دلتان خواست برويد نشر هرمس، سه‌تفنگدارش را بگيريد به من کادو بدهيد. نه جاي دوري مي‌رود، نه خدا بي‌عوض‌تان مي‌گذارد.

samedi, mai 09, 2009

خواب مي‌بينيم

سر ظهر آمدم يک چرت بخوابم. خوابم اين‌جوري شروع شد که ديدم ما رفته‌ايم اهواز. همان‌طور که مي‌دانيم اهواز در منطقه‌ي استوايي گرم و مرطوب واقع شده و در خواب من، ما توي خانه‌مان به جاي مستراح يک چيزي شبيه وان داشتيم که به يک درياچه‌ي عظيم وصل بود و يک سوسمار در آن پيدا شد و من نمي‌دانم چرا يک چيزهايي هم از صبحانه خوردن در کلاس استاد م. در خاطرم مانده که بعدازظهرها از دو به بعد باش کلاس دارم. اين سوسمار اول در خانه‌ي ما به يکي حمله کرد و او را کشت و من هرچه به بقيه اصرار و التماس مي‌کردم که نکات ايمني را رعايت و از رفتن به دست‌شويي اجتناب کنيد، افاقه نمي‌کرد. در اين فاصله مارهاي کوچک‌جثه از اين‌طرف و آن‌طرف خانه سر در مي‌آوردند. بعد در اثر بي‌احتياطي و طي صحنه‌هاي خشونت‌باري که درست يادم نيست، پدرم به درجه‌ي اعلاي شهادت نايل شده و همه‌ي ما بر روي تخت بيمارستان افتاده و از همه جا فلج شديم. در اين بين، صحنه‌اي کاملاٌ سينمايي در خواب من خلق شد. قفسه‌اي بر روي ديوار، دست و پا و بدن و صورت پدر من، به شکل کاملاً تکه تکه شده در آن‌ها جاي گرفته بودند و ما بي‌حرکت روي تخت‌ها افتاده بوديم. دوربين از چپ به راست از روي اعضا و جوارح پدرم حرکت کرد و به صورتش رسيد: آقاي رئيس‌جمهور با ژستي سينمايي و ادايي مضحک.
راوي همچنان ادامه داد و يکي يکي بدن‌هايي تکه تکه شده در قفسه‌ها روي هم جاي گرفتند. آخرينش، جنازه‌اي بود که با صدايي رسا اعتراض خود را به اين واقعه‌ي شوم بيان کرد. دکترها بيکار ننشسته و مايعي شبيه اسيد بر روي وي پاشيدند. جنازه پايين افتاد، پوست صورتش ور آمد و شروع به داد زدن نمود. در اثر اين واقعه، جنازه‌ي بعدي هم روي وي افتاد و قرباني بي‌گناه، همچنان که ناله مي‌کرد، به صورت جنازه‌اي ولدمورت‌وار در انتهاي کتاب هري پاتر درآمد که توي بدن معترض اولي جاي مي‌گرفت و سر و بدنش، با وفاداري به متن اوليه‌ي فِرِدي، از دهان ِ فرياد کش وي هويدا بود. بدن بي‌حرکت ما همچنان که کاري نمي‌توانست بکند، در عجب بود که دکترها با چه رويي به اين آهنگ ملايم -که بعد معلوم شد زنگ موبايل من بوده- گوش مي‌دهند.
ديشب کورس سي و اندي ساعت مهمان‌داري به پايان رسيد (صلوات جمعي حضار). تمام برنامه‌هاي مفرح آخر هفته، از جمله آرايشگاه رفتن -من واقعاً از آرايشگاه متنفرم- شستن لباس‌ها، سگ‌دو زدن توي نمايشگاه پي چندتا کتاب و ديکشنري که واقعاً لازم دارم و خيلي خيلي گران‌اند، درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن، به زمان نامعلومي موکول، و در عوض فعاليت‌هاي کم‌اهميتي نظير شب‌نشيني با دوستان، گپ و گعده و بي‌خيالي با موفقيت تمام به انجام رسيدند. با تشکر از دوستان و آشنايان و خانواده‌ي محترم رجبي.

mardi, mai 05, 2009

يه شب مهتاب
يه شب مهتاب
يه شب مهتاب
...

samedi, mai 02, 2009

من الان يک عدد خواب خسته هستم با ظرف‌هاي نشسته. آقاي ع. خر است. مشق دارم و درس دارم و صداي آسمان‌غرنبه حواسم را پرت کرده. بچه‌هايي که مي‌روند سفارت خر و خسيس هستند. آدرس و تلفن به آدم نمي‌دهند. کيش‌اير خر است. خانم س. خر است. اصلاً منم که خرم. عر عر.

dimanche, avril 26, 2009

يک تستي بود توي فيس‌بوک که همسر آينده‌ي شما شبيه کدام خواننده است. البته فعلاً قصد تجديد فراش نيست که، ولي گفتم يک وقتي لازم شد و آدم خوب است آماده باشد. رفتم زدم و به ولاي علي قسم که از سانتافه هم خوشم نمي‌آد. من از همان اول عاشق ماتحت سيلو بودم. لامصب، تست ِ خر، گفت شوهر آينده‌ام شبيه ساسي مانکن است و پشت‌بندش هم اضافه کرد که: تو یک مانکن بی ساکشنی، از جنیفر لوپز هم بهتری، راستی نیناش ناش هم بلدی؟
اين آخري را هم که لابد بوش زنگ زده پرسيده. خلاصه گفتيم امشب بنشينيم يک کمي گوش بدهيم ببينيم که اين همسر آينده‌ي ما تفکراتش چيست و چجوري است. بعد اين آهنگ بندري‌‌اش را گوش داديم و کلاً مشخصه‌ي اين جور آهنگ‌ها جا دادن يک سينه‌ي اناري است. بعد خوب نمي‌شود آدم سينه‌ي اناري بشنود و ياد تاب خاکستري و تاپ جينگول فيلان نيفتد و فکر نکند که چند سال پيش بود و يک جساب سرانگشتي هم بکند و باز يادش نيايد و مجبور بشود همين‌جوري بگويد مثلاً هفت هشت سال پيش. بعد خوب هفت هشت سال خيلي است و آدم همين‌جوري هم سختش است که سالي يکي بايد به آن عددي که وقتي ازش مي‌پرسند چند سالش است مي‌گويد، يکي اضافه کند. چه برسد به اين خاطره‌هاس بشود مال ِ کم ِ کم ده سال پيش. بعد کم کم آدم نشانه‌هاي پيري توي خودش مي‌بيند. دانه دانه موهاي سفيد که لابد پي ِ اين يکي مي‌آيند و زانو درد و کمردرد و باقي‌اش هم که در راه است. اين‌جوري است که آدم از ماشين ممد اناري مي‌رسد به يک وجب جايي که بعد قرار است جنازه‌اش را توش بگذارند و افسرده مي‌شود و به اين نتيجه مي‌رسد که نخير، اين ساسي مانکن نيهيليست و آدم باش زود پير مي‌شود و اصلاً از اين‌ها گذشته، آدم علي‌رضايش را ول کند؟ نه، آدم علي‌رضايش را ول کند آخر؟ هر کسي را که نمي‌شود اين‌طوري بغل کرد که خوابش ببرد که. هيچ کس ديگري را نمي‌شود اصلاً.
يه دفعه يادم افتاد امروز شيشمه. سالگرد عروسي‌مون.
چقدر که من اون شب رو دوست ندارم. چقدر که هرچي مي‌گردم يه خاطره‌ي خوب ِ دوتايي پيدا نمي‌کنم و هر چي که يادم مياد اينه که از دست ِ بقيه ناراحت بودم و با تو بداخلاقي مي‌کردم. يادته اون ليوان آبو که مي‌دونستي تشنمه و رفتي برام آوردي و لج کردم و نخوردم؟ هنوز يادمه و فايده نداره چقدر بطري آب‌معدني از دستت گرفته باشم توي گرما و تشنگي. دلم مي‌خواستش و بقيه بودن و بقيه نذاشتن.
دوست ندارم اين روز رو اصلاً. يه روز معموليه. واسه همينه که هيچ کاري نمي‌کنم. خبري از کيک و گل و هديه نيست. خودمون دوتاييم. مثل همه‌ي روزهايي که با هم بوديم و باهم خواهيم بود.
يادت نره که دوستت دارم. اصلاً تو جوجوي مني، عجق مني و به کسي ربطي ندارد.
ايستاده بودي و انگار نمي‌ديدمت وقتي که بايد.

samedi, avril 25, 2009

نخير. توي خشتک مردم هيچ خبري نبود. همان سرمان به کار خودمان گرم باشد بهتر است.

lundi, avril 20, 2009

جان ِ من، اين کارها اصلاً به من مي‌آد که دختر پسر به هم معرفي کنم براي ازدواج؟ نه، جان ِ من. هميشه خيال مي‌کردم اين‌جور آدم‌ها پيردخترهاي لاغرمردني و فوضولي هستند که توي خشتک همه سرک مي‌کشند و با همسايه، با صابخونه، با خربزه، با هندونه، شروع به دعوا مي‌کنن.
ولي خدا شاهد است اگر من تا حالا توي خشتک کسي سرک کشيده باشم. حالا جمعه شب مي‌آيم شرح ِ ديدار مي‌دهم.

mardi, avril 14, 2009

چرا دير مي‌آيي آخر که من هي بهت زنگ بزنم و آنتن ندهد و هي زنگ بزنم و آنتن ندهد و وقتي هم که مي‌گيرد بالاخره، جواب ندهي. بعد بايد بايستم لابد که بيايي بگويي ببخشيد و گردن کج کني و هي معذرت بخواهي و شرمنده باشي و من هي مجبور باشم بگويم که نه عزيزم، عيبي ندارد و ته ِ دلم بشکند يک چيزي و خرده‌هاش از چشمم هي بخواهد بيايد بيرون و من پلک بزنم که راهش نباشد. چقدر نباشي آخر که تنها بروم خانه ببينم و بنگاه زنگ بزنم. زندگي ِ سگي ِ گه. چقدر بگويمت که باش آخر. گاهي وقت‌ها هم تو بايد ناز بکشي. بايد حواست به من باشد. حواست به من نيست ديگر. انگار يک چيزي که هميشه هست. هميشه بوده. اين ميز. آن صندلي. آن قفسه. تو ديگر علي‌رضاي من نيستي. آن علي‌رضا هميشه بود. اين علي‌رضا هيچ نيست. پشت سيم‌هاي تلفن است فقط. آن هديه هم عوض شده. آن هديه مستقل بود. کسي را نمي‌‌خواست. زهرا داشت. مانا داشت. مرجان داشت. کار داشت. تفريح مي‌کرد. کتاب مي‌خواند. توي چهارديواري نمي‌نشست.
آن هديه مرد.
چه خالي‌ام من
اين روزها

dimanche, avril 12, 2009

ما دو عدد موجود افسرده‌ي تو ذوق خورده‌ي خونه عوض‌نکن هستيم امشب. شب‌به‌خير هووووو !

samedi, avril 11, 2009

عيد بود. سه سال پيش گمانم. بلکه هم چهارسال. زن‌برادرم سال‌تحويل آمده بود اهواز. دو روز بعدش شنيديم که يک وقتي گريه کرده که دلش تنگ شده براي مادرش. براي خواهرهاش.
نفهميديم آن وقت. خنديديم به‌اش.

mercredi, avril 08, 2009

شايد که يک وقتي ببينم به تمام‌شان رسيده‌ام.
شايد.
جاي خالي‌ يک چيزهايي پر نمي‌شود اما در جاي خودشان.

lundi, avril 06, 2009

يعني مي‌دانست.
يعني مي‌داند.

بودن به وقت ِ نبودن.
نبودن به وقت ِ بودن.

يک کف ِ دست، ديگ و پاتابه‌ي مسي.
آويزان مي‌کنم بالاي اجاق گاز.
سوقات زنجان است
براي خودم.

کفترها را پر مي‌دهم بروند جاي ديگر.

که عزيزي.
که عزيزتريني.

mercredi, avril 01, 2009

اين‌قدر که اين چندوقته زندگي محافظه‌کارانه و برنامه‌ريزي شده پيش‌رفته، همين امشب طغيان کرديم و برنامه چيديم فردا ظهر بريم تبريز عروسي ِ دخترعموي بابک دسته‌جمعي و خوش بگذرونيم و شنبه شب برگرديم. بي‌خيال ِ کار و مشق و همه‌چي.
احتياج دارم.

mardi, mars 31, 2009

اگر نويسنده‌ي اين سطور بخواهد شرح‌حالي چندکلمه‌اي از احوالات خود ارائه دهد، بايد بگويد که دارد بالکن را تميز مي‌کند و به کله‌ي پدر هرچي ياکريم ِ خر ِ بي‌ناموس است، ارادت مي‌فرستد.
که سر ِ صبحي توي نم‌نم باران بروي گل برام بچيني بياوري بگذاري کنارم و بروي.
که چشم‌هام را باز ِ ديدن سپيدي ِ برفي کني که توي تاريکي‌ام هيچ پيدا نبود.

lundi, mars 30, 2009

هي سهم ِ من، سهم ِ تو مي‌کنم توي اين خستگي. اين‌جا مال ِ من است وقتي که نيستي. وقتي که هستي هم. يک روز مي‌گذارم مي‌روم. نه گمانم حتي ببيني.
شير آب چکه مي‌کرد و ظرف‌هاي شام نشسته مانده بود توي ظرف‌شويي. پا شدم يک گوشه يادداشت کنم دوتا حوله‌ي کوچک بگيرم براي توي دستشويي و ديگر خوابم نبرد. نمي‌دانم چه کار کنم. نه کاري دارم، نه کتاب ِ جديدي، نه حوصله‌اي براي درس خواندن. کاش مي‌رفتم. هرکجا.

dimanche, mars 29, 2009

برگشتيم خانه ديروز. هي باز کردم اين‌جا را چيزي بنويسم، حرفي‌ام نيامد. لابد خوب بوده.

mercredi, mars 18, 2009

نه که پستاي آخر ِ سال من هميشه همه‌ش مي‌شه غرغر ِ عيدي خريدن و چمدون بستن و مسافرت رفتن، الانه فقط اومدم بگم که من دارم مي‌رم. عيد هر کي هم مبارکه، مبارکه. به من و خانواده ربطي نداره.

mardi, mars 17, 2009

منتظرم پيک بيايد بگيرد که من بروم. من بودم نمي‌رفتم گمانم. تنها نمي‌گذاشتمش. لاکم را پاک کردم و حسابي به ناخن‌هام رسيدم. کاش يکي بود دست چپم را فرنچ کند. چرا نمي‌آد پيک پس؟ دوست ندارم بروم قبض موبايل بدهم. توي بانک رفتن را دوست ندارم اصلاً. فروشگاه‌هاي بزرگ و شلوغ را هم دوست ندارم. خيابان هم اين روزها خسته‌ام مي‌کند. نمي‌خواهم چمدان ببندم. خريد دوست ندارم بکنم. عيدي خوش‌ام نمي‌آد بدهم دست کسي، صورتي ببوسم يا تبريکي بگويم. نمي‌شد همين‌طوري بيايد برود و اين‌قدر آدم را خسته نکند؟ نمي‌آد لامصب پس چرا؟ ظرف‌هام را کي بشورم و لباس‌هام را کي بيندازم توي ماشين پس؟ امشب اگر تمام نکردم ديگر تمام نمي‌شود. اولين سال‌تحويلي مي‌شود که خانه‌ي خودمان نيستم و به زور خودم را از بالا نمي‌کشم پايين و توي راه‌پله سال را تحويل نمي‌کنم. يعني بايد تلفن هم بزنم و دانه دانه به همه عيد را تبريک بگويم و اين را هم دوست ندارم. د بيا ديگر لامصب. کارهام مانده و چمدانم بسته نشده. تمام مي‌شود يعني؟ مي‌شود؟ نمي‌شود؟

lundi, mars 16, 2009

اخبار

سر ِ ظهر دارم با آقاي فاني‌کوچه‌باغي گپ مي‌زنم. سفارش مي‌کند علي‌رضا را به جرم علاقه به خاتمي گاز بگيرم. قول مي‌دهم، شرافت و اين‌ها. همين پنج‌دقيقه‌ي پيش زنگ مي‌زنم که آمار ازش بگيرم ببينم (اين‌جا بحث آقاي مادرشاهي دوباره مي‌آيد وسط که من بايد يک وقتي از اول تا آخرش را تعريف کنم بخنديم) که: چي شد؟ مادرشاهي کرد؟! مي‌گويد که حدس بزن کي را ديده‌ام اين‌جا. آن طرف خط يکي مي‌گويد: خودم گازش مي‌گيرم. جيغ مي‌زنم و فکرش را که مي‌کنم که بدون من حتماً يک سري هم به خانم ميرفندرسکي مي‌زنند و من اين‌جا بايد کم‌کم چمدان ببندم و ظرف بشورم و روي ميز را خالي کنم براي مهمان جديدمان، کفرم درمي‌آيد و ياد تمام تکه‌چيپس‌هايي مي‌افتم که از کنار دلستر حسين کش رفته‌ام و آه مي‌کشم.

dimanche, mars 15, 2009

شب‌هايي مثل ديشب هستند در زندگي.
شب‌هايي مثل ديشب.
که خوبم مي‌کني.
خوابم مي‌کني.
خوب ِ من.

mercredi, mars 11, 2009

دونات‌هاي مرجان.

mardi, mars 10, 2009

يک وقتي سر باز مي‌کند اين غصه‌ي نبودن‌ات به وقت ِ بودن؛
اين آغوش ِ خالي مانده.

samedi, mars 07, 2009

شلوار پام کردم ببينم کي پشت در ايستاده. ديدم يکي کپ ِ ونسان کسل با جارو خاک‌انداز ايستاده خواهش مي‌کند کفش‌ها را از توي راه‌پله جمع کنم که تميزش کند.

jeudi, mars 05, 2009

بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري

بلکه هم بيش‌تر گذشته. آره، حتماً بيش‌تر گذشته. زنگ زد گفت فوت کرده و وقتي مني که اين‌قدر نسبتم دور است، دو ماه است يک کت و دامن مشکي به خاطرش دوخته بودم، معلوم است که غير منتظره هم نبوده اصلاً. چشمي توي جمعيت گرداند آمد نشست کنار ما خودش و تعريف کرد. بعد رسيد به جايي که گفت وقتي رسيدم خانه و حرفش را خورد. شلوغ‌تر شد و هي گريه‌ترش گرفت. هي اشک‌تر ريخت. چاي گرفتند جلوش، نخورد. خرما گرفتند، نخورد. حلوا گرفتند، نخورد. خيار پوست‌کنده دادند دستش، نگرفت. هي همين‌طوري قل قل اشک روي گونه‌هاش مي‌ريخت و من همين‌طوري نگاهش کردم و بغض داشتم و فکر مي‌کردم دوست ِ من اگر بود حالا، مي‌رفتم محکم بغلش مي‌کرد که سير گريه‌اش را بکند.
درد داشت مبلي که آخرين بار ديده بودم رويش نشسته. درد داشت که چپ و راست قربان صدقه‌ي عکسش مي‌رفت. درد داشت که ساعت چهار صبح وسط ِ يک‌بند جک گفتن و خنديدن، گفت: «آخي، الهي، الان بابام سردشه حتماً.» درد داشت که زود حرفش را عوض کرد.

lundi, mars 02, 2009

Le temps de l'amour

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
C'est long et c'est court
Ça dure toujours
On s'en souvient

On se dit qu'à vingt ans
On est le roi du monde
Et qu'éternellement
Il y aura dans nos yeux
Tout le ciel bleu

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
Ça vous met au cœur
Beaucoup de chaleur
Et de bonheur

Un beau jour c'est l'amour
Et le cœur bat plus vite
Car la vie suit son cours
Et l'on est tout heureux
D'être amoureux

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
C'est long et c'est court
Ça dure toujours
On s'en souvient

mercredi, février 18, 2009

از عشق و ديگر سايه‌ها

... اما هيچ‌‌وقت اين‌طور نمي‌شود که پوست تو روي تن من سنگيني کند و اين خوب است.
ارديبهشت هشتاد و چهار بود که کار و خانواده‌ام را ول کردم آمدم تهران. کار ِ آن وقتم، بهترين کاري بود که تا حالا داشته‌ام، و خانواده را فکر مي‌کردم که خيلي مهم است که کنارشان نباشي.
داشتم دفتريادداشتي را ورق مي‌زدم مربوط به همان وقت‌ها که داشتم مي‌کندم بيايم. آن‌وقت‌ها «عباس‌آقا»يي بود که تلفني حرف مي‌زديم بيشتر، و اين را حرفش را نوشته بودم که به خودم يادآوري کنم حرف ِ بي‌خودي زده.
به‌اش گفته بودم -در دفاع از تصميم‌ام- که من بيش‌تر از ايني که اين‌جا دوستي داشته باشم، آن‌جا دارم. گفته بود يک هفته مي‌تواني با دوستانت باشي؛ گيرم دو هفته. هفته‌ي سوم چه؟ زندگي آن‌ها روال خاصي دارد که ممکن است دو يا سه بار در سال به خاطر تو بر هم بزنندش، اما نه بيش‌تر.
گفته بود هيچ‌کس مثل خانواده نمي‌شود. اين حرفش را سال ِ بعدش فهميدم. که داشتم ازدواج مي‌کردم و کسي نبود بام بياد مدل براي لباس عروس انتخاب کنم و پيراهن شب ِ قبل‌اش را پرو کنم و وسيله براي خانه بگيرم و خانه بچينم با هزار و يک ريزه‌کاري که قبلش نمي‌دانستم و جايي که کار مي‌کردم، همه‌شان جد کرده بودند که روزم جهنم باشد. وقتي که مادر نداشتم ديگر. که بعدتر هم بود. براي هر کار کوچکي که مجبور بودم تنها انجام بدهم و هميشه نبودم و قدر نمي‌دانستم. همين سه ماهي که اين‌قدر کند و کش‌دار گذشت و هنوز هم دارد مي‌گذرد و من تصميم گرفتم سراغ از کسي نگيرم ببينم روز ِ چندم حالم را مي‌پرسي. -اين‌جاش ديگر مخاطب ِ خاص دارد- و ديدم نمي‌پرسي. اصلاً رک و راست مي‌گويم. همان وقتي ترک خورد که تو فکر کردي صلاح ِ من اين است که يک سال و چند ماه چيزي را از من پنهان کني. من خيلي ممنونم که آن روز بلند شدي آمدي و تا شب پيش ِ من ماندي که من درد کشيدم و خون‌ريزي کردم و تنها ولي نبودم. ولي يادم نمي‌رود صبح ِ فرداش که يک‌هو ترسم گرفت و به‌ات گفتم بيا، خسته بودي و نيامدي. يادم نمي‌رود که دو ماه بعدش، که من ديگر شکسته بودم و کسي را نمي‌خواستم ببينم اصلاً، هر سه‌تان امتحان نداشتيد و وقت ِ رفاقت کردنتان رسيده بود و يکي‌تان مسافرش رفته بود و تو مسافرت نيامده بود و خيال مي‌کرديد حالا وقت ِ مناسبي است که دور هم باشيم. يادم نمي‌رود که دير آمديد و من حرف نزدم و کاري به‌تان نداشتم و هي مي‌پرسيديد چه‌ات شده. چه‌ام بود؟ حرف زدن يادم رفته بود. که بعد تو بپرسي آمده‌ايم کافه يا مهد کودک و رويت را برگرداني که من مي‌خواستم با همان نگاه جواب حرفت را بدهم و ندادم و بلند شدم آمدم بيرون و تو پشت سرم بگويي که من شوهر دارم و چه انتظاري بايد مي‌داشتم. نمي‌دانستي من کم‌تر از تو با سهيل، با علي‌رضام؟ نمي‌دانستي لابد و نپرسيده بودي هم. و من نمي‌توانستم به اين فکر نکنم که اگر سهيل بود، ما -اگر ما بوديم و من تنها نبودم- داشتيم خريد مي‌کرديم که خانه‌ي ما مهماني باشد لابد. که دور هم باشيم و خوش بگذرانيم و من از صبح جارو زده باشم وگردگيري کرده باشم و شام درست کرده باشم و دم ِ آخر بعد ِ دوش ِ سرسري، کَمَکي آرايش کرده باشم و خسته باشم و خوش به‌ام نگذرد. و همين هفته‌ي پيش‌اش بود که کاوه را گذاشته بوديم و هي به‌اش مي‌گفتيم اين رفقات را که تو را براي خودت نمي‌خواهند دور بريز. و آخرين بار کي بود که شما من را براي خودم خواسته بوديد خانم؟ آخرين بار کي بود که کاري کرده بوديم با هم، که براي هر دومان درش لذت بوده؟ همين ديگر. تمام شده. ما پنج‌سال‌پيش ِ خوبي با هم داشتيم. حالا ديگر حال ِ خوبي نداريم با هم. آخرش هم اين‌طوري مي‌شود که ما چيز ِ خصوصي‌اي با هم نداريم ديگر. خدا تلفن را ازمان گرفته. آدرس خانه و اي‌ميل ِ هم فراموش‌مان شده. اين‌طوري به هم پيغام مي‌دهيم و اين‌طوري با هم حرف مي‌زنيم.
خوب است که من را يادت مانده. من ولي دارم فراموش مي‌کنم. عباس به‌تر مي‌دانست. چهارتا پيرهن بيش‌تر از من و شما پاره کرده بود.

lundi, février 16, 2009

دارم ليستم را تکميل مي‌کنم. من گفتم کرم بيفتد ول‌کن نيست که. کار نداشتم همين حالا بليط اهواز هم توي جيبم بود. سر ِ صبحي رفتم توي اتاق تا بعدازظهر، فقط يکي از آيتم‌هام خط خورد. خانه‌ي ما سه‌تا محوطه دارد، بدون احتساب حمام و دست‌شويي. هرکدام خدا تکه، خدا ‌ريزه‌کاري. آمد بالاي سرم. خواند: تميز کردن يابوها...؟؟!؟
- ببين، دارم در مورد پذيرايي مي‌نويسم، نه طويله.

dimanche, février 15, 2009

تو را بايد از دور ديد. از دور دست کشيد روي موهات، نوازش کرد، بوسيد.
با تو بايد از دور هم‌آغوش شد، مبادا که بند دل بگيرد به خط نگات. مبادا که دل گير کند پيش چشم‌هات.
کرم يک کاري که به جانم مي‌افتد، ديگر فايده‌اي ندارد. اين‌قدر مي‌نشينم زير و بالاش را بررسي مي‌کنم که سابجکت اصلي گم و گور مي‌شود کمي. امروز سه تا تصميم مهم گرفتم. شروع کنم خانه‌تکاني درست و حسابي، موهام را بروم رنگ کنم، و تابستان ِ ديگر دو ماه بروم اهواز.
امروز هي نشستم فکر کردم به اين کارها. کار ديگري نداشتم بکنم. حالا دلم گرفته و خوابم نمي‌برد.
دلتنگ‌ات مي‌شوم.

samedi, février 14, 2009

باز کردم بعد ِ چهار-پنج سال سمفوني مردگان ورق بزنم.
ديدم يک جايي آيدين گفته که توي سرم بازار مسگرهاست.
همين.

lundi, février 09, 2009

من
ديگر
نمي‌توانم
ادامه...

dimanche, février 08, 2009

کچل مم‌سياه که شکار اولش جانوري بود که از يک طرفش نور مي‌آمد و از يک طرفش صداي ساز و آواز، لحاف‌گوش و آب‌درياخشک‌کن را برداشت رفتند دربار خاقان چين که دخترش را براي پادشاه به زني بگيرند. قبل از ميهماني باشکوهي که قرار بود برايشان بگيرند، توي اتاقي نشسته بودند که لحاف‌گوش زد زير خنده. کم و کيف ماجرا را پرسيدند، گفت آن اتاق خاقان و وزيرانش نشسته‌اند نقشه مي‌کشد که يکي از ديگ‌هاي غذا را مسموم کنند بدهند به ما. آب‌درياخشک‌کن گفت: اين‌طور است؟ نه گمانم! وقت ِ ميهماني رفت توي آشپزخانه، به آشپز گفت ببينم رنگ و بوي و مزه‌ي غذات چه‌طور است. در ِ ديگ ِ اول را باز کرد، گفت به به، در ِ ديگ دوم را باز کرد، گفت به به، همين‌طور چهل و يک ديگ را بو کشيد و به آشپز گفت: دستت درد نکند، خيلي پلوي خوبي پخته‌اي. و رفت. آشپز رفت سر ِ ديگ‌ها، دانه دانه درشان را باز کرد، ديد همه خالي‌اند.
(نقل از حافظه‌ي نگارنده)
فولکلور داريم آقا. سلام صمدآقاي بهرنگي. سلام خواهر ِ قصه‌گوي من.

samedi, février 07, 2009

باراني‌ام امروز.
بايد بروم دانشگاه، بعدش هليا را مي‌دانم. مرکز هم شايد مجبور بشوم بروم. سر ِ صبحي اما بعد ِ يک هفته خانه‌نشيني سختم مي‌آيد. خانه گرم است.

vendredi, février 06, 2009

مي‌گم که. بپوش بريم بارسلونا.

mercredi, février 04, 2009

از عوارض اين دارو، افسردگي دارم با نزول شديد ميل جنسي. نمي‌دانم خواب ديشبم را مديون اينم يا آن که ديروز و پريروز همه‌اش فکرش بودم.
خواب ديدم چيزي شبيه قابله توي خانه‌ي پدري‌ام آمده. بلکه هم متخصص زنان زايمان بود. هرچند خيلي ساده‌تر از اين حرف‌ها بود. يک تخت چرخ‌دار بود که قبلش چند نفري روش خوابيده بودند و يک ملحفه‌ي تميز. با سرم و اين بند و بساط‌ها. سفيد و آبي. عين بيمارستان. من را خوابانده بودند روش که وقتش رسيده و نوبت توست. توي خواب من همه‌ش به اين فکر مي‌کردم که بابا اين کارها چيست. من دو ماه است سقط کرده‌ام. الان يا چيزي نمي‌آد بيرون يا جنازه‌ي يک بچه مي‌آد.
ته‌اش يک چيزي آمد بالاخره. جنازه‌ي بچه‌ام بود همان‌طوري که فکرش را مي‌کردم. چشم‌آبي و موبلوند و يک ساله. ژرمني تمام‌عيار بود براي خودش بچه‌ام. حيف که نه راه مي‌رفت و نه حرف مي‌زد تا ببينم همان‌طور تاتي‌تاتي مي‌کند و نوک زباني حرف مي‌زند يا نه.
پ.ن: مرجان جون. خدمتتون عرض کنم عزيزم، بعد از کامنتي که گذاشتي و منتي که گذاشتي و ابراز علاقه؛ با وجود ِ آن -به قول مانا- مهدکودک‌نشيني. يک وقتي هم نبايد بدبختي‌هايت را براي دوستت بياوري. يک وقتي بايد وقتي که مي‌داني حالش خوب نيست، حالش را بپرسي. بايد سر‌زده سر بزني بهش. خوش‌حالش کني. رفيقتان اين‌جا کسي را نداشت. خانواده نداشت. توي خانه جان کند تنهايي که اين را از سر بگذارند و نتوانست. يک وقتي بايد رفيقت صبح ِ همچين شبي دلش بخواهد با تو حرف بزند. وقتي نمي‌خواهد، يعني يک جاي کار مي‌لنگد. اين را بفهم. يک جاي کار مي‌لنگد.

Mr. Magorium's Wonder Emporium


mardi, février 03, 2009

دو ماه گذشته.
خوب باورم مي‌شود.

lundi, février 02, 2009

فعلاً رگ و ريشه‌ي دهاتي‌ام با «روز هزار ساعت دارد» مشغول خودارضائي است.

samedi, janvier 31, 2009

شيخ نجم‌الدين رازي، رساله‌ي عقل و عشق:
چون آتش عشق در غلبات وقت به خانه‌پردازي وجود صفات بشريت برخاست، در پناه نور شرع به هر قدمي بر قانون متابعت که صورت مناسب مي‌زد، نور کشش که فنابخش حقيقي است، از الطاف ربوبيت او استقبال مي‌کند که «من تقرب الي شبراً تقربت اليه زراعاً»

ابن سينا درباره‌ي عشق مي‌گويد: هذا مرض وسواسي شبيه بالماليخوليا

ارسطو: هو عمي الحس عن الادراک عيوب المحبوب
شيخ شهاب‌الدين سهروردي: العشق محبه مفرطه

محمد مستملي بخاري، شرح تعرف:
عشق را از عشقه گرفته‌اند و آن گياهي است که در باغ پديد آيد در بن درخت. اول، بيخ درزمين سخت کند، سپس سربرآورد و خود را در درخت پيچد و همچنان مي‌رود تا درخت را فرا گيرد و همچنانش در شکنجه کشد که نم در ميان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه‌ي آب و هوا بر درخت مي‌رسد، به تاراج مي‌برد تا آن‌گاه که درخت خشک شود.عشق نيز چون به کمال رسد، قواي او را ساقط گرداند و حواس را از منافع، منع کند و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و ميان خلق ملال افکند. از صحبت غير دوست سآبت گيرد و همه معاني از نفس او جذب کند يا بيمار گردد يا ديوانه گردد و در اصطلاح عالم برماند يا هلاک کند.

نصف ِ بيش‌تر اين کتاب ِ زندگي اديبان آلماني رو خوندم و با اين حال تنها نکته‌ي مثبتي که تا حالا توش ديده‌ام، طراحي جلدشه.
من خيلي به آقاي الف مديونم بابت فرداي ِِ آن روز.
يادم مي‌ماند.

mercredi, janvier 28, 2009

اندر کرامات کامنت‌دوني اين وبلاگ همين بس که پدرصاحاب‌وبلاگ هم نمي‌تواند در آن چيزي بنويسد و به مردم فحش بدهد. حتي.

mardi, janvier 27, 2009

دارد رئيس مي‌شود. بعدش هم مي‌خواهد من را طلاق بدهد لابد يک زن ِ خوشگل ِ پول‌دار بگيرد. (البته من الان فهميدم که خودم يک کمي زن خوشگل پولدار هستم). براي همين من تصميم گرفتم فردا زنگ بزنم به منشي شرکتشان و مسئله‌اي را که آقاي رئيس گفته کسي خبر نشود توي پيجر داد بزنم.
بله. من يک همچين آدمي هستم.
نم‌نمک به کارهاي عقب‌افتاده‌ام مي‌رسم. تميز‌کننده مي‌ريزم روي گاز و زنگ مي‌زنم آرايشگاه وقت بگيرم و اتو را مي‌زنم به برق. ديشب رفتم لباسم را پرو کردم و بالاخره شکلات خريدم براي روي ميز. يادم بماند اسيد بريزم توي دستشويي قبل ِ شستن؛ توي کابينت‌ها را کمي مرتب کنم و آخر هفته نخود لوبيا بگذارم خيس بشود.
خودم را تصور مي‌کنم که تا ده سال ديگر، بيش‌تر از اين پير خواهم شد.
رفتم مترو، خريد.

dimanche, janvier 25, 2009

يک اسمي دارند اين روزها براي خودشان. اين روزها که آدم از جلوي شومينه بلند نمي‌شود، مگر که برود توي آشپزخانه ليوان‌اش را پر کند.

samedi, janvier 24, 2009

خودت ديدي که مادرشاهي تا ته کرد؟ يا: من از سفر مي‌آم

موقع رفتن من همه‌اش توهم داشتم که الان آقاي ط. و آقاي ل. را توي هواپيما مي‌بينم. زد و وقت ِ برگشتن عدل دوتا صندلي جلوتر از من نشسته بودند و من مجبور شدم بروم سلام کنم. بعد، قبل ِ اين‌که چمدانم را هم بگيرم حتي، دويدم رفتم دم ِ گيت ِ خروجي که ببينمش اول. دلم تنگ شده بود و گوشي‌ام هم خراب شده. دوز ِ خانواده به مقدار ِ دلچسبي رفت بالا و من الان خوبم و اصلاً حالي‌ام نيست که دوباره برگشته‌ام سر ِ نقطه‌ي اول و اين سخت‌تر هم هست. بعد من کلي هم گشت زدم توي شهر و يک عالمه خاطره براي خودم زنده کردم. از مدرسه گرفته تا خانه‌ي قبلي و دانشگاه و محل کار وکتاب‌فروشي و باغ‌معين حتي با هتل فجر و هتل اکسين و دم ِ حفاري و شهرک و روزنامه‌فروشي و بستني‌فروشي و خانه‌ي همسايه و همه‌جا. هري‌پاتر هم دوره کردم. جلد دوي ِ جام آتش را فقط نخواندم با سه جلد محفل ققنوس. پدرم خوب بود. خيلي خوب بود. مادرم هم همين‌طور. دوتا جوجه هم آن‌جا بودند طبق معمول ِ خانه‌ي ما. پدرم بازنشستگي‌اش را با کوچک‌ترين عضو خانواده مي‌گذراند. بچه‌ها را دوست دارد. هميشه داشت. من نفهميده بودم تا حالا.
شب اول فقط نگاه کردمش. دلتنگ‌اش بودم. ديدمش، غريبي مي‌کردم انگار. چهار روز بود و يک ماه بود و يک سال بود و يک عمر بود. نرم نرمک نوازش کردم و تنش را دوباره شناختم. دلتنگ مي‌شوم که نيستي. دلتنگ مي‌شوم که نيستم.

mercredi, janvier 21, 2009

يعني واقعاً اون آقاهه‌ي توي بين‌الملل من رو يادش بود که کتاباي بيست سال اول عمرم رو ازش تامين مي‌کردم، يا فقط داشت هيزي مي‌کرد؟

vendredi, janvier 16, 2009

سرم بازار مسگرهاست.

samedi, janvier 10, 2009

دارم محو مي‌شوم؛ تمام و کمال.

jeudi, janvier 08, 2009

دو وعده خواب مهمان بوديم کرج. هر دو دفعه توي اتاق بهش گفتم بيا صداي سکس دربياوريم. قبول نکرد که نکرد.

dimanche, janvier 04, 2009

با کلي دنگ و فنگ ايميلم را وارد مي‌کنم و منتظر مي‌شوم که از طرف سايت دانشگاه، رمزم را برايم بفرستند. بعد ِ نيم ساعت مي‌آيد که:
به نام خدا
با سلام
دانشجوي عزيز، فلاني.
به کد دانشجويي فلان.
رمز: 1
در حفظ و نگهدارى رمـز خويش كوشا باشيد و هميشه نگران لو رفتن بوده و در زمانهاى كوتاهى آنرا عوض كنيد تا دست ديگران به اطلاعات شما نرسد.

jeudi, janvier 01, 2009

از رنجي که مي‌بريم

باز بي‌خواب شده‌ام. شاخ و دم هم ندارد. آدم خوابش نمي‌برد و بلند مي‌شود زار و زندگي‌اش را زير و رو مي‌کند پي يک چيز هيجان‌آور و پيدا نمي‌کند. امروز خيلي تنها بودم. فکر کن فقط که چند بار اين سلکشن سه ساعت و نيمه براي خودش پخش شد و من نه درس مي‌خواندم زياد، نه کار ديگري مي‌کردم و اصلاً هيچ تصوري ندارم که اين سه ساعت و نيم‌هاي امروزم چه‌طوري گذشت. اين بي‌برنامگي و بي‌کاري روي هم دارد به اعصابم فشار مي‌آورد. مختصري افسردگي هم مانده از بعد ِ سقط که ولش کردم که خوب مي‌شود و خوب نشد و هر روز عين گلوله‌ي برفي که روي زمين قل بدهي‌ش، بزرگ‌تر مي‌شود. بعد هم آن ماجراي نونش مال مردم بود اصلاً. يک مشکل کاملاً جنسي هم پيدا کرده‌ام که رويم نمي‌شود اين‌جا بنويسم. تازه رويم هم بشود، پس‌فردا باز ملت حرف درمي‌آورند که اين فمينيست‌ها مي‌آيند مشکلات رختخوابشان را توي وبلاگ مي‌نويسند که ما فکر کنيم کول‌اند، در حالي که فقط جنده‌اند. کتاب هم ندارم هيچي که بخوانم. چشمم به در خشک شد که يک آدم هيجان‌انگيزي از راه برسد و محض ِ غافل‌گيري، چنددانه کتاب بياورد که من مي‌دانستم تو صبح تا شب تنهايي و حال نداري و گفتم بيام بهت سر بزنم و اين کتاب‌ها را بياورم بخواني که مي‌دانم خوشت مي‌آيد و حوصله‌ات کم‌تر برود. بعد يادم افتاد که اصلاً همچين آدم هيجان‌انگيزي هيچ‌وقت در زندگي من وجود نداشته (هاي، با تو نيستم ها!) و هر کسي هم که آمده خانه‌ي ما، چهارتا کتاب بلند کرده برده. بعد من الان مي‌ميرم که بروم سر کار. ليست آرزوهام را هم رديف مي‌کنم که دوست دارم بروم يک‌جايي ويراستار بشوم و هي به اشتباه‌هاي مردم بخندم و کلي آدم جالب‌انگيزناک ببينم همه‌اش و کتاب بخوانم و سرم توي دنياي ادبيات باشد، يا بروم توي يک کتاب‌فروشي کار کنم و وقتي مشتري نيست کتاب بخوانم و وقتي مشتري مي‌آيد يک نگاه به قيافه‌اش بندازم و کتاب‌هايي را که مي‌دانم خوشش مي‌آيد رديف کنم جلوش و ازشان حرف بزنم، يا توي يک مهدکودک معلم زبان بشوم و به بچه‌هاي چهار پنج ساله ياد بدهم که بگويند بُن‌ژوغ، ژو مَپل ميثم، ژو مَپل فغشتِ. بعد خوب هيچ‌کدام اين‌ها نمي‌شود. چون من هر ماه برنامه‌‌ام عوض مي‌شود و هيچ آدم خيرخواهي پيدا نمي‌شود که بخواهد با اين وضعيت به من کار بدهد. بعد خوب همين مي‌شود که من روز به روز، کم‌تر لنز مي‌گذارم روي چشم‌هام و همه‌اش موهام آشفته است. بعد من يک دل‌نگراني ديگري هم دارم که تا حالا به هيچ‌کس نگفته‌ام. حالا هم گمان نمي‌کنم بگويم. بالاخره توي سر و همسر خوبيت ندارد. اصلاً شايد هم من توهم دارم که مامان علي‌رضا آن دفعه يک چيزي پرسيد در مورد بچه‌دار شدن و البته که بعدش سريع اضافه کرد که حالا زود است و من هم تاييد کردم، ولي خوب اين کنايه‌ي مادرشوهر که مي‌گويند بايد همين باشد ديگر. بعد راستش اين است که من بچه‌ها را دوست دارم. يعني اين خواهرزاده‌هاي من، پدرسوخته‌ها اين‌قدر هرکدامشان يک جور خاصي جذابند که آدم هي فکر مي‌کند بچه واقعاً قند و عسل و اين‌هاست. در حالي که بچه واقعاً قند و عسل نيست. بچه، بچه است ديگر. بعد من هي دارم حسرت يک بچه‌ي چشم آبي ِ مو بور ِ يک‌ساله را مي‌خورم؛ همين‌طوري حاضر و آماده، فول پکيج، که از آسمان بيفتد توي دامن من. فکر کنم خانمه اصولاً با اين که دقيقاً سه بار با تمام قوا رحم من را خالي کرد، يک انبردستي، سوندي، گيره‌کاغذي، چيزي آن‌تو جا گذاشته که بدنم فکر مي‌کند من هنوز مادرم و غريزه‌ي مادري‌ام اين روزها فوران مي‌کند. بعد يک چيزي که خيلي خنده‌دار است، من به سرم زده که انصراف بدهم برگردم بروم تدبير کار کنم، بس که اين بي‌کاري بهم دارد فشار مي‌آورد و بس که هر وقت مي‌گويم دو روز در هفته دانشگاه دارم، تشکر مي‌کنند و مي‌گويند تماس مي‌گيرند. من البته اين کار را نمي‌کنم و انصراف نمي‌دهم. ولي همين فکرش هم خنده‌دار است که من اين يک ماهه به چه روزي افتاده‌ام. بعد اين‌قدر نوشتنم نمي‌آد که من مجبورم بروم توي پاييزان بنشينم فقط غر بزنم و اين هم برام سخت است که انگار دو تکه‌ام کرده‌اند. يک ور ِ شسته رفته‌ي سانسور شده‌ي گل و بلبل که اين‌جاست، و يک زن ِ غرغروي عصبي ِ تنهاي ِ بداخلاق که آن‌جاست. و قبل‌تر که عکس ِ اين بود اصلاً. و فکر ِ اين که من چه قدر پير شده‌ام و چه‌قدر دنيام با هم سن و سال‌هام و بزرگ‌ترهام و کوچک‌ترهام فرق مي‌کند اصلاً. که يک جورهايي دارم در حق خواهر کوچکم مادري مي‌کنم که هيچ‌کس براي من نکرده. و يک جورهايي خيلي بزرگ شده‌ام و داخل ِ بدنم دختر کوچکي است که اسمش ترمه است و هنوز دارد جيغ مي‌زند که تکه تکه‌اش مي‌کنند و من دلم براش مي‌سوزد و کاري هم نمي‌توانم براش بکنم. دستم نمي‌رسد نوازشش کنم اصلاً. اعظم راست مي‌گفت که آدم را ده سال پير مي‌کند. چروک روي صورتم نيفتاده، دلم ولي خط برداشته. عميق خط برداشته. و اين حرف‌ها را به کسي نمي‌شود گفت که حساب ازت نخواهند و دلسوزي برات نکنند و يک از نيمه‌شب گذشته‌اي مثل امشب، نيايند خرت را بگيرند که تو چه‌ات است و چه دردي داري و به درک که يک لخته‌ي خون را گذاشتي از بدنت بکشند بيرون و حالا چرا گريه مي‌کني و کاري است که شده و بهتر که اين‌طور کردي. خودم همه‌ي اين‌ها را مي‌دانم خوب. همه‌شان را. اين را هم مي‌دانم که اين يک ماهه کلي زور زدم خودم را سر ِ حال بياورم و پول دور ريختم و هي خريد کردم و هي تنهايي رفتم کافه و هي خودم را تحويل گرفتم که انگار چه کار کرده‌ام و همه‌اش با لب ِ خندان با اين و آن حرف زده‌ام. ولي نشد. هي سر باز مي‌کند لامذهب. بعد ته ِ روزهام همه‌اش اين شده که از صبح هي ته ِ دلم خدا خدا مي‌کنم که شب بشود علي‌رضا زودتر بيايد خانه و شده امشب پنج‌دقيقه زودتر برسد و هيچ‌وقت اين‌طور نمي‌شود. منظورم سرزنش کردن نيست. دارم مي‌بينم که يک سال و نيم است من توي اين زندگي هي پول خرج کردم و کار نکردم و حالا حالاها هم جور نمي‌شود بروم دنبال ِ يک کار درست و حسابي و حالا کارم شده صبح تا شب در و ديوار را نگاه کردن و منتظر بودن و. من چرا دارم اين‌ها را مي‌نويسم اصلاً؟ فايده ندارد هيچ. آدم دردش را بگويد سبک نمي‌شود که.