mercredi, juillet 02, 2025

از زخم قلب آبائی

یک دوره‌ای از زندگی‌ام در شهر کلن، گاهی همین‌طوری بی‌مقدمه اشک‌هایم سرازیر می‌شد و نمی‌توانستم جلویشان را بگیرم. بعد از مردن بابام و توتی، و قبل از آمدن علی‌رضا. آن موقعی که خیلی احساس تنهایی و بیچارگی می‌کردم. در واقع وقتی که احساس تنهایی و بیچارگی‌ام شروع شد. چون این احساس بعداً، حتی بعد از آمدن علی‌رضا هم از بین نرفت و هنوز هم ادامه دارد. آن دوره از زندگی که یادم می‌آید، بعضی خیابان‌ها و مکان‌ها هست که وقتی به‌شان فکر می‌کنم، یاد گریه‌کردن و گریان بودن می‌افتم. و این که چه زخم‌هایی روی تن آدم هست که دیده نمی‌شوند. آن دوره نه تنها زخمی، که لت و پارم کرده بود.

آن موقع هنوز خیلی تازه بود که بابام مرده بود. ولی زخم مردن بابام با گذشت زمان عمیق‌تر شد. نمی‌دانم چرا. شاید چون نقطه‌ی شروع دردهای بدتری بود. وقتی توتی مریض شد و توی آن روزهای جهنمی من کنارش نبودم، کنار بچه‌ای که بغل من را ترجیح می‌داد، که وقت مریضی و حال بد تخس می‌شد و از آدم دوری می‌کرد، که بعد از نیمه‌شب تنهایی روی تخت بیمارستان جان داد، که یک روز قبل‌اش علی‌رضا گفته بود وسط سرم زدن یک نگاهی به من کرد که حس کردم می‌گوید راحتم کن و من سرش داد زده بودم که فکرش را نکن، این واقعا بدترین درد و رنج و از دست دادنی بود که من در عمرم تجربه کرده بودم. برای مردن توتی، بچه‌ام، خیلی گریه کردم. بیشتر از همه توی آن پارک قشنگ کنار راین که صبح‌ها می‌رفتم دورش می‌دویدم. آن موقع بهار بود و هوا آفتابی و چمن‌ها سبز، و من خیلی به این فکر می‌کردم که بچه‌ام دیگر نیست که توی نور آفتاب چشم‌هاش را تنگ کند و با یک‌دندگی همان‌جا دراز بکشد و گریه می‌کردم. 

توی ماشین سفر می‌رفتیم. یک‌پلی‌لیست بامزه پیدا کرده بودم از آهنگ‌های دهه‌ی پنجاه و شصت به زبان آلمانی. وسط‌هاش یک آهنگی بود به اسم : Mit 17 hat Man noch Träume

من تا ۳۵ سالگی هم هنوز امید و رویاهایی داشتم برای خودم. رویای این که ماراتن بدوم، سر یک کار کارمندی ساده باشم که بتوانم خرج خودم را در بیاورم و برای خریدن یک بلوز مجبور نباشم کارتی که اسم شوهرم را رویش نوشته دست بگیرم و سالی دوسه‌تا سفر بروم. رویای این که یک جایی خودم را برسانم که این‌جا نیست. 

الان در مقصد همان سفریم. من توی خنکای هوا نشسته‌ام رو به منظره‌ی تپه و اقیانوس. یک جای توریستی قشنگی شمال فرانسه. ساعت ده و چهل دقیقه‌ی شب است و دارم غروب کم‌رنگ آسمان را تماشا می‌کنم. و به ملال این‌جا فکر می‌کنم، و این که کاش مرده بودم.

 یک بار آن‌وقت‌ها، همین‌طوری که داشتم بی‌صدا گریه می‌کردم از قطار پیاده شدم. یادم هست که عینک‌آفتابی روی چشمم بود. ایستگاه تریمبون‌اشتراسه. تمام راه توی قطار پشت عینک اشک ریخته بودم. دم پله‌های ایستگاه، پسر سیاه‌پوست باریک و سرخوش و شوخ‌وشنگی زده بود روی شانه‌ام، به‌ام گفت درست می‌شود. 

درست نشد. هیچ‌وقت هیچی درست نشد.