dimanche, novembre 16, 2025

... که من به زندگی نشستم

 گلدان‌های خشک‌شده را از گوشه و کنار خانه جمع کردم گذاشتم کنار هم. شمردم: یک، دو، سه... هفده. هفده گیاه مرده.

همین کار ساده را هم ماه‌ها عقب انداخته بودم. نمی‌خواستم بشمرم. نمی‌خواستم عدد توی ذهنم بیاید که دقیقا چندتا دانه گیاه سبز و شاداب را توی دست‌هام از بین برده بودم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا. آب و کود و نور به قدر مناسب، درمان آفت، وقت و بررسی و مشورت و ثبت و آخر هم یکی بعد از دیگری خشک شدند و پژمردند و مردند. انگار که بعد بچه دیگر هیچ رمق و جانی در خانه‌ی ما نمانده. من شدم تیستوی قهوه‌ای‌انگشتی. رد مرگ و پژمردگی به جا گذاشتم روی همه‌چیز. پوف.

یک ماه اخیر حالم بهتر بود. بهتر یعنی این که هر دقیقه فکر نکردم باید کاری بکنم که بمیرم. چطوری این اتفاق افتاد؟ نفهمیدم. بعد از دو سه هفته‌ی جهنمی ته چاه، قطع تمام راه‌هایی که به امید کمک پا درشان گذاشته بودم، گریه‌های مکرر، آن دو روزی که نفهمیدم چطوری توانستم سر کنم، یک‌روز صبح بیدار شدم و دیدم خالی خالی‌ام. بی‌انرژی. هیچ فکری را توی سرم راه نمی‌دادم انگار. گاهی تلنگری می‌خوردم. یک ای‌میل تبلیغاتی، آگهی کار، شرح موفقیت آدم‌هایی که می‌شناختم، پیغام لوییزا که می‌خواست من را برای کاری معرفی کند که می‌دانستم من را برایش نخواهند خواست، این‌طور چیزها. یک تلنگر برای سقوط. چهره در هم کشیدن، و بعد زیر فرش زدن فکر مزاحم. حتی یک بار هم نتوانستم گریه کنم دیگر. یک نقاب سنگی روی همه‌ی تلخی‌ای که با خودم حمل می‌کردم. 


هفده گلدان مرده. یک‌ انسان بی‌رمق.


هفته‌ی پیش دوباره رفتم یک‌جلسه تراپی. بعد از یک‌ماه، که همان جلسه هم بعد از چند هفته وقفه بود. نمی‌دانم چرا زور می‌زنم این بند آخر را نگه دارم. توی جلسه‌ها بی‌نهایت به‌ام بد می‌گذرد. آن‌جا دلم نمی‌خواهد حرف بزنم، این‌جا هم دلم نمی‌خواهد حرف‌اش را بزنم. انگار جعبه‌ی پاندورا باز می‌شود و همه‌ی ایرادهای روح و روانم به صف می‌ایستند جلوی چشم‌هام. و نه با حرف زدن، با ساکت نشستن و بازی کردن با دست‌هام. بعد توی چشم‌های آدمی که روبه‌روم نشسته می‌بینم که از من رضایت ندارد، و این باز چیزهای نامطبوعی را در من زنده می‌کند. انگار که من یک موجود خراب و از کار افتاده باشم که باید سرتاپا تغییر کند تا بدل شود به نسخه‌ی بی‌عیب‌ونقص انسان «درست»، بدون این که کسی به من اطمینان بدهد که آن هم آدم جدید باز خودم هستم. و از آن لحظه‌ای که از آن‌جا زدم بیرون، رفتم توی پارک به سنجاب‌ها بادام‌زمینی بدهم، پیاده برگردم خانه و مچاله بشوم زیر پتو، تا حالا که چند روز گذشته، باز دارم به این فکر می‌کنم که چقدر دلم می‌خواست می‌مردم و کاش مرده بودم. 


هفده گلدان مرده. یک گربه‌ی مرده. جنازه‌های زیر آوار. آتش و خون و خاکستر. خروار خروار رویاهای بر باد رفته. این بود زندگی‌ای که گذراندم.