samedi, février 25, 2006

اول.
حاجي آمد. –شانس آوردم که با سوء استفاده از غيبت سيامک، مانتو سفيده‌ام را نپوشيده‌ بودم که اگر مي‌ديد، پدرم را درمي‌آورد!- من چمباتمه زده بودم از کمد ِ پشت صندلي‌ام طلق و شيرازه دربياورم براي پرويز، که صداي نکره‌ي نه چندان آشنايي گفت يالله، و يک شکم گنده از در آمد تو. من را بگو که چقدر تصورش کرده بودم که لاغر و نحيف شده!
تنگ شده بود دل‌ام براش.

دوم.
حضور حاجي تو مايه‌هاي return of the king ِ. به عنوان اولين کار محوله، مي‌فرمايند: يه زنگ بزن به آقاي نون.
عباس موبايلش درست آنتن نمي‌دهد. بار اول، سلام نکرده قطع مي‌شود و بار دوم –لابد روي حساب اين که منم- جواب نمي‌دهد. توي اداره هم نيست. حاجي با موبايل ِ خودش شماره‌اش را مي‌گيرد. مي‌پرسد: کجايي؟ تهراني يا شمال؟
من انقدر از دست ِ عباس کفري مي‌شوم که بعد از قطع شدن تماس‌اش با حاجي، وقتي زنگ مي‌زند شرکت، خشک و بي‌اعتنا وصل مي‌کنم به اتاق حاجي و جواب احوال‌پرسي‌هاش را نمي‌دهم.
لابد رفته بوده ماه عسل بعد از رجوع. شمال ِ بي‌خبر ِ آخر ِ هفته. نکبت.
از آدمايي که با ادعاشون کــون آسمون رو جر مي‌دن که: «هر وقت همديگه رو نخواستيم، منطقي حل‌اش مي‌کنيم» و در عمل، با بي‌اعتنايي‌هاشون وادارت مي‌کنن فک کني يه تيکه آشغال بي‌مصرفي، حال‌ام به هم م ي خ و ر ه

سوم.
آقا توي اين شرکت يه بار نشد ما به دل راحت بريم بشاشيم! تازه رفته بودم توي دستشويي و دکمه‌ي شلوارم رو باز کرده بودم که تلفن زنگ زد. نفرين‌کنان دکمه رو بستم رفتم پي ِ تلفن. آخرش مثانه‌ام آسيب مي‌بينه بس‌که به‌اش فشار مياد.
نخند. نکشيدي که!

چهارم.
حاجي بلند مي‌شود برود. توي همه‌ي اتاق‌ها سرک مي‌کشد ببيند وضع چطور است. از من حال‌ام را مي‌پرسد و من که دارم فکر مي‌کنم: او مريض بوده، حال ِ من را مي‌پرسد، سرسري تشکر مي‌کنم.
مي‌پرسد: گرفته‌اي خانم ِ فلاني.
مي‌خندم که يعني نه.
بعد فکر مي‌کنم اينقدر تابلو بوده؟!

پنجم.
حاجي و پرويز رفتند. حال مي‌کنيد گزارش لحظه به لحظه رو؟!

Aucun commentaire: