jeudi, août 28, 2008

توي آشپزخونه با خيال راحت براي ناهار ِ فردا فسنجون درست مي‌کردم و علي‌رضا هم اون ور نيد‌فوراسپيد بازي مي‌کرد. در ِ کابينت رو باز کردم که يه تيکه از مخلوط‌کن رو دربيارم که ديدم يه چيزي از اون‌ور سراز شد، افتاد، شکست!
همين دو سه هفته‌ي پيش که تولدم بود، شرمين جون و يکي ديگه از بچه‌هاجون (من اسامي اين بشرها رو اصولاً بدون ِ پس‌وند ِ تحبيب نمي‌تونم بيان کنم بس که خاص‌ان!) برداشته بودن يه سرويس ِ مشروب‌خوري ِ بسيار بسيار زشت که من همين‌جوري نگاه‌شون هم نمي‌کنم کادو آورده بودن که به علت کم‌بود ِ جا، همين‌جوري گذاشته بودم توي طبقه‌ي وسط ِ ويترين ِ بقل ِ اوپن ِ آشپزخونه که بعد يه جاي ديگه گم و گورشون کنم. حالا چي شد که اينا افتادن، من هيچ ايده‌اي ندارم. ولي به همين قشنگي، افتادن روي ميزناهارخوري و اون گلدون زشته‌ي روي ميز ناهارخوري رو هم با خودشون شکستن.
شاتزي -آقاي همسر- سکته‌ي ناقص رو -زبونم لال- زدن و هنوز احساس مي‌‌کنن من زير يه کوه ظرف ِ شکسته مدفونم. غافل از اين که اين‌جانب در شکستن ظرف و ظروف -متاسفانه- تبحر خاصي ندارم، اونم اين همه با هم.
همين چند دقيقه قبلش بود که داشتم «جشن ِ بيکران» ِ همينگوي رو که اتفاقي تو بساط اون دست‌فروشه‌ي بغل ِ ميدون پيدا کرده بودم ورق مي‌زدم، فکرم اومد که يه چيزي احتياج دارم توي مايه‌هاي آتيش‌بازي بغل سن -با احترامات فائقه براي رکسي.

Aucun commentaire: