گمونم امشب خودم رو میکشم. اگه نترسم. اگه کم نیارم.
خیلی ساله که میدونم حالم خوش نیست و با کسی در موردش صحبت نکردهام. الان هم قصد ندارم خیلی وارد جزئیات بشم- چه فایده؟ از زندگی گردن خوشحال نیستم. از همنشینی با آدمها هم. باورم نمیشه گاهی که دیگران چه موجودات خودخواه بیملاحضهای هستن. هنوز متحیرم مثلا که دوستم رو، یا فکر-میکردم-دوستم رو دعوت کردم، و گفت باشه بذار ببینم اگه برنامهی بهتری پیش نیومد. و تهش حتی خبر هم نداد که نه. خیلی وقته همینطوره. همهی اپروچ کردنهام با شکست مواجه میشه. پیش هیچکس خودم نیستم و راحت نیستم. و زخمخوردهام. خیلی زخمخوردهام و دیگه نمیخوام.
کاش امشب نترسم. خیلی بد بود. دیگه کافیه. نمیخوام ذرهذره از کار افتادن خودم روکنار این آدمها ببینم. دیگه کافیه.
2 commentaires:
حیف نیست آفتاب که فردا و فرداها طلوع میکنه، نباشی که نگاهش کنی و بدنت پر از گرما بشه؟
بدترین چیزی که میشد امروز بخونم...
Enregistrer un commentaire