mercredi, juin 11, 2025

Hand in hand, heart to heart

 یک چیزی که طی دوره‌ی تنها زندگی کردن خیلی متحیر و مبهوت‌ام کرد، نیاز آدم به لمس شدن بود. خوب که فکر کنی من تا آن موقع از این نظر کم و کسری نداشتم. خانواده‌ی پرجمعیت بود، هیچ‌وقت تنها زندگی نکرده بودم، بغل دوستان آشنایان بود، فرهنگ روبوسی و دست دادن بود، خلاصه توجه نکرده بودم که همچین چیزی چقدر مهم است و اگر نباشد چطور می‌شود. 

بعد افتادم توی آن استودیوی کوچک هجده‌متری خیابان وتزلارر. کف هرم مازلو، بلکه یک طبقه پایین‌تر. می‌رفتم دانشگاه، بعدتر می‌رفتم سر کار، می‌آمدم، هیچ احساس تنهایی نداشتم. سر کلاس‌ها می‌رفتم با همکلاسی‌ها پروژه انجام می‌دادیم و معاشرت می‌کردم، یک ساعت توی قطار می‌نشستم کتاب می‌خواندم و مردم را تماشا می‌کردم تا برسم شرکت، همکارها را می‌دیدم و از آخر هفته و چه‌کار کردی و چه‌کار کردم می‌گفتم. مطلقا احساس تنهایی نمی‌کردم. اما یک‌هو به خودم آمدم دیدم بدجوری تنها هستم. دیدم از وقتی ازمیر سوار هواپیما شدم کسی را با مهر بغل نکرده‌ام، نبوسیده‌ام. دیدم دست دادن از روتین زندگی‌ام رفته، آدم‌ها را می‌بینم، اما دوست‌هایم را نه. 

این لمس نکردن تبدیل شد به یک ابر سیاه بالای سر تنهایی‌ام. هر دفعه که از ازمیر برمی‌گشتم روزها را می‌شمردم که چند وقت شده کسی را بغل نکرده‌ام و نبوسیده‌ام. آشنایی‌ها و دوستی‌های سطحی در نهایت ممکن بود به دست دادن برسد، و طول کشید تا آدم‌هایی را پیدا کنم که هر دفعه ببینم، همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم. خیلی طول کشید و علی‌رضا دیگر آن موقع این‌جا بود و وضعیت دیگر از اضطرار درآمده بود. 

گلوله‌ی کوچک پشمالویم هم بود، که دیگر نبود، و گاهی حس می‌کنم دست‌هایم دارد از نخاراندن و نوازش نکردنش آتش می‌گیرد و یخ می‌کند از مچ‌هایم جدا می‌شود. انگار این دست‌ها که گربه‌ای برای نوازش ندارند، دست‌های من نیستند. دست‌های غریبه‌ای‌اند که چسبیده‌اند جای دست‌هام. و انگار برای همین است که همان موقع‌ها تا همین حالا، هر لمسی و هر تماسی به نظرم عجیب و ناآشنا می‌آید. رابطه‌ها را می‌برد به سطحی که نمی‌شناسم. کشف آدم‌ها از راه تماس انگار. فکر کن توی خیابان بروی با دیگران دست بدهی و از روی دمای پوست و مدل رها کردن دست بفهمی که این آدم، آدم تو هست یا نه. 

به نظرم لازم دارم دست آدم‌های آشنای زندگی‌ام را بگیرم و نگه دارم و ول نکنم، تا یادم بیاید کجای زندگی ایستاده‌ام. 


Aucun commentaire: