mardi, juin 06, 2006


به کوچولو گفته بودم برام عروسک ِ بزرگ و کوسن ِ آبي ِ کوچک‌ و چندتا از کتاب‌هام را بفرستد. ضمن ِ اين‌ها، به ابتکار خودش، روفرشي‌هاي عروسکي ِ قهوه‌اي‌ام را هم فرستاده که خيلي دوست‌شان دارم، اما بس که نرم‌اند، جز وقت ِ لم‌دادن روي راحتي و کتاب خواندن و قهوه خوردن، نمي‌شود پوشيدشان.
عروسک را و کوسن را که گذاشتم روي تخت و روفرشي‌ها را آن پايين روي زمين، حس کردم اين‌جا شده شبيه ِ اتاق ِ قبلي‌ام. حس عجيب و لذت‌بخشي بود.

بابا دراز کشيده بود که استراحت کند. من سرم را گذاشته بودم روي پاي مامان، تلويزيون نگاه مي‌کرد و دست‌اش توي موهام بود.
بعدتر، نشستيم به گپ زدن از اين در و آن در. از آقاي کاف و بچه‌هاش و اين که چه‌طور، واسطه‌ي خير بوده در ازدواج مامان و بابا.



کوچولو داشت شيطاني مي‌کرد. عينکي که براش گرفته بودم را گذاشت روي موهاش، ايستاد جلوي من که ازش عکس بگيرم. قيافه‌اش نازنين است، اما سر ِ ده دقيقه، آدم را کفري مي‌کند با شيطنت‌هاش.

دو روز است دارم توي کانون گرم خانواده، از تب مي‌سوزم. آريانا شعر مي‌خواند: «من که به اين قشنگي‌ام، با پر و بال رنگي‌ام … » کوچولو قوقولي‌قوقو را درست نمي‌تواند بگويد. وقتي رسيدند خانه، من خوابيده بودم، از صداش بيدار شدم که داشت حمام مي‌کرد. حوله‌ام را پيچيدم دور ِ تنش، موهام را خشک کردم، ازش پرسيدم: من را که يادت نرفته؟ من کي بودم؟
گفت: آله اَديه، و با خجالت، خنديد و چشم‌هاش را پايين انداخت.

من و د.ب شرط را باختيم. بابا يک بار هم حرفي نزد با اين مضمون که: «اين آهن‌پاره‌ها را چرا خريديد؟»

Aucun commentaire: