dimanche, juin 18, 2006

برادر ِ نازنيني دارم که بيست و سه ساله است، با هم بزرگ‌شده‌ايم و حالا، با هم زندگي مي‌کنيم. ديروز بالاخره تصميم گرفتم به‌اش بگويم.

د.ب، ديروز زود فرستادمان خانه که: برويد فوتبال تماشا کنيد. من دانه پاشيده بودم که عصر با دوستم قرار دارم و مي‌رويم بيرون. سر ِ کوچه، بازي تازه شروع شده بود، ما بستني گرفته بوديم و داشتيم مي‌رفتيم خانه. به‌اش گفتم دوستي که باش قرار دارم، پسر است، چند وقتي است آشنا شده‌ايم –نگفتم چه‌طور- و پسر نازنيني است. و توضيح مختصري دادم که چندساله است و برنامه‌نويسي مي‌کند و .. زد زير خنده: برنامه‌نويسي؟ اسمبلي؟ دلفي؟ تو هم باور کردي؟ بهع!
و زير لب کمي غرغر کرد که توي اين دوره و زمانه، همه ادعاي برنامه‌نويس بودن مي‌کنند.

توي خانه، تلويزيون را روشن کرديم. من خسته بودم، گرمم بود، و بايد لباس عوض مي‌کردم بروم سر ِ قرار. نگاهي به صورت ِ من کرد، گفت: خسته‌اي؟ مي‌خواي من به جات مي‌روم ها، با همين ريش و باقي قضايا .. زدم زير خنده‌. چهار پنج روزي مي‌شود که ريش‌هاش را نزده و قيافه‌اش شده شبيه بچه‌هاي مسجد ِ سر ِ کوچه‌مان.

داشتم راه مي‌افتادم. گفت: سوال به‌ات مي‌دهم، ازش بپرس، ببين چند مرده حلاج است. گفتم: بگو. قرار شد بپرسم رجيسترهاي mmx چند بيتي هستند.
قرار شد بپرسم و يادم رفت و تا برگشتم خانه، به‌ام گفت: پرسيدي؟ يادم رفته بود بپرسم. اس‌ام‌اس زدم براش، زنگ زد بگويد که اسمبلي را با 286 کار مي‌کرده و نمي‌داند. به‌اش مي‌گويم: هشتاد بيتي. طفلک تو هم مي‌رود، برادرم يک کمي قيافه مي‌گيرد که يعني «حق با من بود‌!» من بحث را عوض مي‌کنم و آخرش مي‌روم بخوابم، ولي سر ِ اين ماجرا با هر دوشان کلي خنديديم.

Aucun commentaire: