mercredi, juin 14, 2006

خط ِ اول
مَفْعَل (محل انجام فعل): ميدان هيجدهم
[بچه‌ها دست‌هاي هم را گرفته‌اند، شعر مي‌خوانند، همراه ِ من، زيرلب جواب مي‌دهد]
- عمو زنجير باف!
- هان؟!
- زنجير منو بافتي؟
- عمراً!
- پشت ِ کوه انداختي؟
- عمراً! کي حال داره؟!
- بابا اومده.
- خب به من چه!
- ... ؟ با صداي چي؟
- غاز!

موخره: بعضي‌ها بايد بروند توي اتاق تنبيه مهدکودک، شکنجه‌گر بشوند!

خط ِ دوم
اين مدارس ِ زنجيره‌اي ِ تيزهوشان، يک سري کتاب زبان دارند براي دوره‌ي راهنمايي، اسم‌شان هست Look, Listen and Learn که روي جلدشان، سو، سندي و تام، دارند روي L هاي بزرگ سرسره‌بازي مي‌کنند.
اين کتاب‌هاي مصور ِ رنگي، با آن نوار کاست‌هاي خداي‌شان را پنج شش سالي بود کلاً يادم رفته بود. زنگ مي‌زنم به بچه که برام بفرستدشان؛ –بچه، خواهر ِ کوچک‌ام است که هفده‌سال دارد- يادم مي‌افتد جلد ِ دوم‌اش را که داده بودند به‌مان، آن صفحه‌هاي آخر، خجالت مي‌کشيديم عکس‌هاي سو و دوست‌هاش را نگاه کنيم که با بيکيني لم داده بودند کنار دريا.
بچه بوديم، دوازده سيزده ساله.

خط ِ سوم
نه، جان ِ من، فکر کنيد، يکي از آن زن‌هاي سبزپوش ِ چادر به سر، لنگه کفش‌اش را دربياورد، بيافتد دنبال يکي از دخترهايي که دارند مي‌گويند «قوانين ضد زن، منسوخ بايد گردد»، داد بزند: «د ِ ذليل مرده به‌ت مي‌گم وايسا...» !!

خط ِ چهارم
مانا مي‌گويد: «هدیه‌ی جیگر دوسِت دارم، البته نه فقط به خاطر دست‌پخت طلایی‌ات، به خاطر صفای دل و باطن و یک کاسه محبت و صفا که سر اون سفره‌ی رنگین بود !!»
جوابيه: «اولاً که هندوانه نگذار زير بغل ِ من که هندوانه‌ها را بايد مي‌خورديد که وقت نشد بخوريد! دوماً که آن کاسه توش کاهو و خيار و گوجه و ذرت و نخود فرنگي و هويج بود با يک عالمه سس ِ هزار جزيره، اما من وقت ِ ريز کردن ِ سبزي‌ها، محبت و صفا نريختم توش! سوماً که من را فريب نده، تو وقتي يادت افتاد به من بگويي دوستت دارم، که سفره پهن شد و ماکاروني و پاقالي پلو و ماهي و ژله و سالاد چيده شد روش! چهارماً که خودت نازي! پنجماً که دختر ِ مردم را بي‌ناموس کرديد رفت! ششماً که زن ِ همسايه‌مان به خون‌تان تشنه است که سمفوني بتهون و سرود ِ زنان را با زنگ‌ ِ خانه‌شان اجرا کرديد، هفتماً که دوستتان دارم، چهارتايي ديوانه!»

خط ِ پنجم
نشستم روي تخت. زانوهام را بغل کردم. نگران بودم. هنوز هم هستم.

خط ِ ششم
اين خانم‌ها هستند که بعد از ازدواج مهماني مي‌دهند قوم ِ شوهر را دعوت مي‌کنند خانه‌شان و هي نگرانند نکند چيزي کم و کسر بيايد و هي مواظب‌اند به همه خوش بگذرد، خب؟
يکي اين، يکي اين که بچه‌ها در ِ کمد را باز کردند شروع کردند قربان صدقه‌ي سليقه‌ي من رفتن! آي خنديديم، آي خنديديم!

خط ِ هفتم
بي‌اغراق، عاشق اتاق‌ام هستم. عاشق لحاف ِ نازنجي ِ نرم و گرم و نازنين، بالش نرم، پرده‌ي نارنجي و نور تند ِ نارنجي رنگي که از توش اتاق را روشن مي‌کند، چراغ‌خواب ِ کنار ِ تخت، کتاب‌هاي روي ميز، تلفن، همه‌چيز.
بعد توي اين شيطنت‌هاي ديروقت ِ شب ِ خيابان، تلفن‌هاي تا صبح (بچه‌ام زهرا امتحان دارد و شب بيداري و يک عالمه اس‌ام‌اس و تلفن) توي همه‌ي اين‌ها دارم زندگي مي‌کنم.
اصلاً من خيال دارم تا آخر ِ جواني‌ام اين‌طور مجردي زندگي کنم، بعد هم بروم بميرم! عيبي که ندارد، آدم ده سال خوش باشد به‌تر است تا پنج سال خوش بگذراند، بيست سال ازش دربيايد!

Aucun commentaire: