lundi, juillet 03, 2006

من نمي‌دانم چرا هميشه دانش‌گاه رفتن‌هاي من اين‌طور با عجله پيش مي‌آيند. آن يکي که پنج‌شنبه رفتيم ثبت‌نام کرديم و از هشت ِ صبح ِ شنبه‌اش کلاس‌ها شروع شد، اين يکي هم –که به ناحق اسم خودشان را گذاشته‌اند دانش‌گاه- مي‌فرمايند امروز يا حداکثر فردا بايد ثبت‌نام کنيد، وگرنه مي‌رود تا حدود ِ مهر و آبان. بابا يک کمي به آدم مهلت بدهيد فکر کند، حلاجي کند، تصميم بگيرد. آن هم يک هم‌چنين وقتي که کلي دليل هست براي رفتن و کلي هم براي نرفتن. د.ب هم اين وسط آب به آسياب خودش مي‌ريزد و مي‌گويد: چرا نمي‌ري فيزيک بخوني؟! دکتر حسابي فرموده‌اند فيزيک رشته‌ي انبياء است! حالا هي يکي مي‌گويد برو، يکي مي‌گويد نه. بدترين نکته‌ي ماجرا هم اين است که خودم دودل هستم. نمي‌فهمم کدام کفه سنگين‌تر است.
تا اطلاع ثانوي تعطيل‌ام!

من، آن هم دقيقاً آن مني که کلي ادعاي استقلال مي‌کند و روي جفت پاهاي خودش ايستادن، ايستاده بودم بين اين دو نفر، -لفظ براي سمت‌شان به کار نمي‌برم، چون از عبارت "دوست‌پسر" بيزارم و براي هر دوشان بيش‌تر از اين احترام قائلم که توي کلمه‌ها محدودشان کنم- هر دو دل‌شان مي‌خواست هم‌ديگر را ببينند. با آن که قبل‌ترها مي‌شناختم‌اش، آمديم اين طرف ِ خيابان که علي‌رضا ايستاده بود. –نيمه‌ي خيابان جور ِ بدي حس کردم ازش فاصله گرفته‌ام و ديگر به‌اش توجه ندارم، دست ِ خودم هم نبود؛ انگار جمله‌ي ناتمام يا چيزي شبيه به آن، انگار جلوي هر دوشان خجالت بکشم با ديگري حرف بزنم-
آره. من ايستاده بودم تا با هم احوال‌پرسي کنند. دست‌ ِ علي‌رضا را گرفته بود توي دست‌هاش، به‌اش گفت: مواظب‌اش باشي ها، علي‌رضا خنديد: باشه، حتماً. دوباره گفت: خيلي مواظب‌اش باشي ها. اين دفعه جدي شد. درست يادم نمي‌آيد، اما گمانم يک چيزي توي مايه‌هاي "باعث افتخار است" و اين‌ها، گفت!
آره، با کلي ادعاي استقلال، ايستاده بودم آن وسط که اين دوتا تصميم بگيرند کدام‌شان مواظب من باشند!
راستش هيچ هم ناراحت نشدم. تازه سر ِ حال آمده بودم و خودخوري ِ سر ِ ظهر، فراموش‌ام شده بود. کيف مي‌کردم که منظور هر دو اين است که من براشان مهم هستم و اين دو تا دوست ِ خوب، بعد از يک عالمه آدم‌هاي رنگ و وارنگي که توي رابطه‌هاشان، پي ِ گرفتن بودند فقط، خيال‌ام را راحت مي‌کرد.

صداي خسته‌ي بابا، وقتي داشتم براش توضيح مي‌دادم، آن طرفي است که هي دارد سنگين‌تر مي‌شود.
بار که نمي‌توانم بردارم، چقدر هي بيش‌تر بگذارم روي دوش‌شان؟!

-اين هم لابد وام گرفته از همان حس استقلال‌طلبي ِ کوفتي است!-

اصلاً من نمي‌دانم. مشت‌هام را نگاه کن و حدس بزن دانه‌ي گردو را توي کدام يکي قايم کرده‌ام!
-شيوه‌ي نوين تصميم‌گيري، قابل تعميم براي مديريت-

آره، من داشتم راه مي‌افتادم بروم آن‌جا، برادره گفت: ببين، اگر يک آپارتمان بود با آشپزخانه، نمي‌خواهد بروي تو، از همان دم ِ در، برگرد!
کلي خنديديم.

چه‌ام شده هي خميازه مي‌کشم؟ آها، ساعت چهار شده، بايد راه بيافتم بروم خانه!

فکري که
داره اذيت مي‌کنه
اينه که
اون دوتا
يه شب لذت به من بدهکارن
چندتا اسپرم
يه آغوش
تا صبح
نه چيز ديگه
باقي‌اش،
بايد
با خودم باشه
خ
و
د
م

4 commentaires:

راننده ترن a dit…

دانشگاه ما هم همین قدر نامرد بود، خداوند از سر تقصیراتشان بگذراد

راستی، کاش کامنت دونی این پست بسته بود!

Anonyme a dit…

روایت بی پایان دو کاج!
سایه که نه
همیسایه هم باشیم خوب است

Anonyme a dit…

۱.حس استقلال طلبییت رو تحسین می کنم.

۲.من هم از عبارت "دوست پسر" متنفرم.

۳.چشم٬ حتما!ز این به بعد هر جا خواستم ثبت نام کنم به شما اطلاع میدم.:)

Anonyme a dit…

salam hedie.avvalin bare miyam inja va vaghean az neveshtanet khosham oomad.motassefam ke az in zoodtar be inja sar nazadam.bayad beshinam archive ro bekhoonam! kheyli ehsase nazdiki be harfat mikonam.chizi ke dar to tahsin mikonam ineke jorate goftane kheyli chiza ro dari.dar zemn az ebarate doostpesar tazegia nemitoonam estefade konam az inke doostdokhtar ham behem gofte beshe halam be ham mikhore.rasti addresse emaili peyda nakardam azat. bazam miyam.felan!