dimanche, juillet 23, 2006

خوابم مي‌آد و مي‌دانم که به اين زودي‌ها وقت نمي‌کنم دراز بکشم و چشم‌هام را روي هم بگذارم. بدي ِ جشن‌تولدهاي وسط ِ هفته، همين است. سر ِ صبح بايد بلند شوي بروي شرکت، پنج- پنج و نيم بروي پي ِ خريدها و کم‌کمک آماده کردن ِ شام و تميز کردن ِ خانه. از اين آخري که خودم را کنار کشيده‌ام، به‌اش سپرده‌ام امروز و فردا مشغول باشد، خانه را گردگيري کند و مبل‌ها را يک کمي بازتر بچيند و روي کابينت آشپزخانه را تا مي‌شود، خالي کند. امروز هم خيال ندارم بروم خانه‌شان. بايد بروم هديه‌اش را بگيرم با –شايد- لباسي اگر چشم‌ام را بگيرد، براي مهماني. که هيچ تصوري ندارم چي بايد باشد، يا چه‌طور. يک کمي معذب هستم که قرار است من را به دوست‌هاش معرفي کند –پاي خانواده بيايد وسط، لابد مي‌روم خودم را مي‌کشم!- و بيش‌تر معذب هستم از اين که قرار است توي «صاحب‌خانگي»اش هم قاطي بشوم، پذيرايي کنم و سعي که به مهمان‌ها خوش بگذرد.

خيلي اصرارش کردم که از دوست‌هاش، تعداد ِ بيش‌تري را دعوت کند. آخر خوبي ِ مهماني‌هاي شلوغ، اين است که آدم راحت‌تر درشان گم مي‌شود.

5 commentaires:

همشهري كاوه a dit…

جونور این تویی؟ ... چرا ÷س نمی گی پاییزانی؟

Anonyme a dit…

به سلامتی، پس از الان انداختت توی کار و بشور بساب و بپز و تمیز کن و جارو کن! ای نامرد!!!

Anonyme a dit…

راستی، یه سوال داشتم! در مورد ِ این عوض کردن کامنت دونی!
یه نفر میخواد عوض کنه کامنتدون ِ بلاگ اسپاتش رو
چطوریاس اونوقتش؟

Anonyme a dit…

عزيزم تا همين جا اين قدر به زحمت افتادي که کلي شرمنده باشم. بقيه ي کارا رو هم طبقِ نقشه انجام مي دم :)

Anonyme a dit…

khosh begzareh:)