دیشب بود. دور هم، دمی به خمره هم زده بودیم. میگفتیم و میخندیدیم و یکی دوتا آهنگ هم همخوانی کرده بودیم با هم. حال خوشی داشتم و دنیا برام دوستداشتنی بود.
گوشیام را وسط مهمانی برداشتم و هفت- هشت- ده- هزار دقیقه نت منصور جلوی چشمم میرقصید که از سحر گفته بود. یکی دو ساعت قبلش بود که نازنین برام تعریف کرد که امروز رفته بود بیمارستان و من تمام زورم را زده بودم که تصورش نکنم آنجا روی تخت، با تن کبود و استخوانهای شکسته و دست و پای بسته. تمام زورم را زده بودم و فایده هم نکرده بود و ته ذهنم، صدای سحر، مثل صدای نالهی بچهگربهای که توی سرما گیر افتاده باشد، حرف میزد و از پشت شیشه، درست نمیفهمیدم چی میگوید.
«یه کاره پ واسه چی باز کردی؟»
رفتم نشستم گوشهی آشپزخانه. یادم نیست چقدر. یادم نیست چهکار کردم و چی گفتم و با کی حرف زدم. یکی شام کشیده بود. نازنین حتما. بلند نشدم باز. تشنهام بود. یک لیوان کنارم بود که نمیدانستم چی تویش ریختهاند. صبح خالیاش کردم توی سینک. هزار سال بعدتر، حالم جا آمد. آب زدم به صورتم، لباس راحت پوشیدم، رفتم نشستم به گپ زدن دلچسب آخر مهمانی.
همهی شب، چند صفحهی آخر درخت زیبای من، توی سرم تکرار میشد. مانگاراتیبا. لعنت.
گوشیام را وسط مهمانی برداشتم و هفت- هشت- ده- هزار دقیقه نت منصور جلوی چشمم میرقصید که از سحر گفته بود. یکی دو ساعت قبلش بود که نازنین برام تعریف کرد که امروز رفته بود بیمارستان و من تمام زورم را زده بودم که تصورش نکنم آنجا روی تخت، با تن کبود و استخوانهای شکسته و دست و پای بسته. تمام زورم را زده بودم و فایده هم نکرده بود و ته ذهنم، صدای سحر، مثل صدای نالهی بچهگربهای که توی سرما گیر افتاده باشد، حرف میزد و از پشت شیشه، درست نمیفهمیدم چی میگوید.
«یه کاره پ واسه چی باز کردی؟»
رفتم نشستم گوشهی آشپزخانه. یادم نیست چقدر. یادم نیست چهکار کردم و چی گفتم و با کی حرف زدم. یکی شام کشیده بود. نازنین حتما. بلند نشدم باز. تشنهام بود. یک لیوان کنارم بود که نمیدانستم چی تویش ریختهاند. صبح خالیاش کردم توی سینک. هزار سال بعدتر، حالم جا آمد. آب زدم به صورتم، لباس راحت پوشیدم، رفتم نشستم به گپ زدن دلچسب آخر مهمانی.
همهی شب، چند صفحهی آخر درخت زیبای من، توی سرم تکرار میشد. مانگاراتیبا. لعنت.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire