lundi, juillet 29, 2013

سر صبح، ایستاده بودم سر ایستگاه اتوبوس پایین میرداماد، منتظر. یک آقایی که حجم مادرقحبگی‌اش اصلاً به قیافه‌اش نمی‌اومد، پنج دقیقه سر ایستگاه منتظر موند تا وقتی اتوبوس میاد، دم در به من بگه سسسسسسسسسسسسینه‌هات و راهش رو بگیره و بره. 
پشتکار ملت ستودنیه واقعاً.

dimanche, juillet 28, 2013

امروز به خودم اجازه داده‌ام دلتنگی روی سطح بیاد، بغض توی گلو، اشک توی چشم. همین حالا، همین‌جا، یه دلی هست که داره از دلتنگی می‌میره.

vendredi, juillet 12, 2013

گل بچينم، غنچه بچينم
از گل و غنچه، خنچه بچينم
اي گل بادام
ناز نکن برام
درد آوردم و درمون مي‌خوام...

mardi, juillet 09, 2013

الان، همان‌جوری‌ام که وقتی سقط کردم، بودم.