samedi, mai 29, 2010


ده سالم بود. هفت تا بچه بوديم. بابام نوشابه‌ي شيشه‌اي مي‌خريد: زمزم، کوکاکولا، پارسي‌کولا. صندوق‌هاي نوشابه هميشه گوشه‌ي حياطمان بود. بابام آن‌وقت‌ها آريا داشت. ما هنوز خيلي فقير بوديم و ماشين داشتن برايمان خيلي هيجان‌انگيز بود. يک کمي که بزرگ‌تر شديم، ديديم که هيچ کس آريا ندارد و يک ماشين گنده‌ي زشت است و بوق‌اش صداي سگ مي‌دهد و بچه‌هاي کوچه هر وقت ماشين بابام را مي‌بينند، مسخره‌اش مي‌کنند.
بابام از يک وقتي به بعد، ديگر فقير نبود، اما هميشه خسيس بود. مثلاً ميوه‌ي ارزان مي‌خريد که لک داشت و ما دوست نداشتيم، مي‌ماند و خراب مي‌شد و مي‌ريختيم دور. اما آن‌وقت‌ها حرف توي نوشابه‌خريدن نمي‌آورد. شيشه‌ها را آب مي‌زديم سر ِ صبح مي‌گذاشتيم توي فريزر که براي ظهر خنک بشود، تگري بشود، داغ تابستان را با خودش بشورد ببرد پايين.
آن‌وقت‌ها نوشابه‌ي تگري خوردن آرزوي ما بود. آدابي داشت که نوشابه اين‌طوري بشود. تنها چيزي که من مي‌دانستم، اين بود که بايد خيلي بماند توي فريزر، اما يخ نزده باشد هنوز. به محض درآوردن که درش را بازمي‌کردي، اگر خيلي خوش‌شانس بودي يک‌هو از بالا نوشابه‌ات تگري مي‌شد و يخ، تن مي‌کشيد پايين. يخ هم که نه، انگار خوني که دلمه بسته باشد. بعد وقتي نوشابه‌ را سر مي‌کشيدي، مي‌امد روي زبان و سرد بود و گلوت را قلقلک مي‌داد.
بعدتر بود که صندوق‌ها خاک گرفت و سراغ‌شان نرفتيم. نوشابه‌ي خانواده مي‌گرفتيم و من کم‌کم ياد گرفتم نوشابه يک چيزي است که من دوستش ندارم و مي‌توانم نخورم. پانزده سال ديگر هم گذشت تا يک ظهر ِ داغ ِ اوايل خرداد، با عاصفه و نسيم و ماندانا توي يک ساندويچي ِ کوچک و کثيف، من يک جرعه از کوکاکولا‌ي عاصفه را با ني هورت بکشم و چشم‌هام از گازش پر ِ اشک بشود و اين‌ها همه يادم بيفتد.

samedi, mai 22, 2010

عصر جمعه بود و هوا دم گرفته. نيمه برهنه روي تخت بوديم. ناهار مفصل داشتيم و چشم‌هامان سنگين بود. وسط ِ فيلم، لپ‌تاپ را گذاشتيم وسط‌مان و خوابمان برد. يادم هست پتو نداشتي و من دوتا داشتم، يکي را بغل زده بودم، يکي را کشيده بودم روي پاهام.
خواب ديدم چادر سر مي‌کنم که توي خيابان کتک نخورم. خواب ديدم حق ندارم با ديگران حرف بزنم يا بخندم. خواب ديدم يک دختر کوچک دارم که دارد از گرما لاي چادر سياهش عرق مي‌کند. خواب ديدم انگشت‌هاش توي دستکش سياه است. خواب ديدم فکر مي‌کنم کارت را ول اگر کني، راحت است که برويم؟ خواب ديدم مي‌خواهيم برويم که زندگي کنيم و سخت است و همه‌اش مي‌ترسيم و جانمان به لب رسيده اما.
ديروز بود. همه‌اش توي فکرم. برويم ببينيم اين بادي که لاي موها مي‌پيچد و همه ازش مي‌گويد، چه‌طور چيزي است مگر؟

mercredi, mai 19, 2010

گشنه‌ام بود. يه کاسه کورن‌فلکس با شير ريختم براي خودم و پشتش هم چندتا کلوچه‌ي خرما-گردويي کوچولو. نشمردم چندتا. توتي رو برده بودم تو حياط و بعد که آوردمش، تا يه ساعت همين‌جوري ميو ميو کرد که باز بذارم بره بيرون. حال نداشتم بالا سرش بايستم و همسايه‌هه غر مي‌زنه اگه ببينه بچه تو حياطه. ما تا حالا غر نزديم که بچه‌ي اونا هي توي حياطه. چون بچه‌شون آدمه اصولاً همچين چيزي براشون پذيرفته هم نيست که با توتي مقايسه بشه. ولي به خدا که خرتره.
بعد؟ بعد الان دارم از خواب مي‌ميرم. يه عالمه هم تمرين گرامر دارم. حالا که نه ادعا کنم تمرين به جاييمه، ولي اگه بخوابم شب دير مي‌خوابم و صبح دير پا مي‌شم و به کلاس ِ صبحم نمي‌رسم. آلردي هم سه‌تا غيبتم رو خوششال و خندان کرده‌ام قبلاً. بعد هي قراره يادم باشه به نازنين زنگ بزنم قرار اين هفته‌مون رو بندازم جمعه، هي يادم مي‌ره. اصلاً امروز هم نزديک بودم زنگ بزنم به محدثه که تخمم که پول موبايل برات مياد، من دلم برات تنگ شده. هيچ هم حواست هست از وقتي رفتي ديگه معاشرت ِ خوب دوست‌داشتني نکرده کسي با کسي؟ اوه اوه از اين ناخونام. دو هفته است مي‌خوام مانيکور کنم و مو رنگ کنم و وقت نمي‌کنم. يه کم گوشت آب‌پز داريم که دلم مي‌خواست تنگش قارچ و سيب‌زميني و هويج و بروکلي بذارم واسه‌ي شام، قارچ و سيب‌زميني و هويج و بروکلي نداريم. جينمو صبح انداختم توي ماشين. يه دستمال کاغذي توي جيبش بود و همه‌اش پخش و پلا شده روي پاچه‌هاش. درش که آوردم، تا برگشتم در ِ ماشينو ببندم، توتي رفته بود تو ماشين براي خودش نشسته بود. آدم چجوري بچه‌دار مي‌شه که سکته نکنه؟ يا نکنه بچه‌ي آدم اين‌قدر تخم سگ نيست؟ ها؟ عروسک سنگ صبور، يا تو فيلان کن، يا من مي‌ترکم.

dimanche, mai 16, 2010

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم

پیش‌دانشگاهی، یک معلمی داشتیم برای دیفرانسیل، آقای عسکری. موهاش فرفری بود. همیشه تست به‌مان می‌داد حل کنیم، بعد می‌گفت این مثلاً سال هفتاد و چهار سوال هشت کنکور تجربی بود و جوابش گزینه‌ی سه است. یک بار سنا عکسش را کشیده بود، بالای سرش نوشته بود تو مو می‌بینی و من پیچش مو. از آن موقع هر وقت چیزی در مورد طره‌ و تاب و جعد ِ گیسو می‌شنوم، یادش می‌کنم. مثل حالا.

یک تعطیلی ِ خوب ِ نازکی داشتم این آخر هفته. کلاس ِ پنج‌شنبه‌هام تعطیل بود. پنج‌شنبه‌ها گه‌ترین روزهای عمرم هستند، تا یک ماه دیگر. یعنی چهار پنج‌‌شنبه‌ی دیگر هست که باید ساعت شش صبح بیدار بشوم بروم سر ِ کلاس قرآن بنشینم، -راستی من چه فکری کرده بودم که ساعت هفت و نیم صبح قرآن برداشته بودم؟- بعدش هم دو زنگ گرامر. هیچ هم خیال ندارم بنشینم از کلاس گرامرم گله کنم که معلمش این‌طور است و شاگردهاش آن‌طور. خلاصه کنم که جهنم مجسم است و به هر بهانه‌ای از زیر کلاس‌هاش در می‌روم. بعد پریروز چه‌کار کردم؟ دو ساعت بیشتر خوابیدم، صبح با نازنین بودم و هم درس خواندیم، هم گپ زدیم، هم مثل هفته‌ی پیش عزم‌مان را جزم کردیم که این هفته حتماً حتماً ترجمه کنیم که خیلی خوب بود، از آن به بعدش هی نیمه خمور بودم برای خودم. کتاب خواندم، ظرف شستم، فیلم دیدم، آشپزی کردم، با بچه بودم، یک وضع خوبی داشتم که مدت‌ها بود نداشتم. آدم باید یک همچین آخر هفته‌هایی برای خودش تدارک ببیند، وگرنه که هی می‌دود و آخرش به جایی نمی‌رسد. و آدم مگر توی زندگی بیشتر از این خموری و چندتا چیز کوچک دیگر چه می‌خواهد که به‌شان نرسد؟ ها؟


mardi, mai 04, 2010

آخر اگر اين‌جا را فيلتر نکرده بوديد و من يک همچنين بعدازظهري نمي‌آمدم بنشينم اين روبه‌رو که دلم هواي قديم‌هام را بکند که نمي‌آمدم اينجا بگويم خيلي کش‌داريد و مادرتان فلان است که. از خودتان است که بر خودتان است. به خداتان.