samedi, mai 22, 2010

عصر جمعه بود و هوا دم گرفته. نيمه برهنه روي تخت بوديم. ناهار مفصل داشتيم و چشم‌هامان سنگين بود. وسط ِ فيلم، لپ‌تاپ را گذاشتيم وسط‌مان و خوابمان برد. يادم هست پتو نداشتي و من دوتا داشتم، يکي را بغل زده بودم، يکي را کشيده بودم روي پاهام.
خواب ديدم چادر سر مي‌کنم که توي خيابان کتک نخورم. خواب ديدم حق ندارم با ديگران حرف بزنم يا بخندم. خواب ديدم يک دختر کوچک دارم که دارد از گرما لاي چادر سياهش عرق مي‌کند. خواب ديدم انگشت‌هاش توي دستکش سياه است. خواب ديدم فکر مي‌کنم کارت را ول اگر کني، راحت است که برويم؟ خواب ديدم مي‌خواهيم برويم که زندگي کنيم و سخت است و همه‌اش مي‌ترسيم و جانمان به لب رسيده اما.
ديروز بود. همه‌اش توي فکرم. برويم ببينيم اين بادي که لاي موها مي‌پيچد و همه ازش مي‌گويد، چه‌طور چيزي است مگر؟

Aucun commentaire: