پیشدانشگاهی، یک معلمی داشتیم برای دیفرانسیل، آقای عسکری. موهاش فرفری بود. همیشه تست بهمان میداد حل کنیم، بعد میگفت این مثلاً سال هفتاد و چهار سوال هشت کنکور تجربی بود و جوابش گزینهی سه است. یک بار سنا عکسش را کشیده بود، بالای سرش نوشته بود تو مو میبینی و من پیچش مو. از آن موقع هر وقت چیزی در مورد طره و تاب و جعد ِ گیسو میشنوم، یادش میکنم. مثل حالا.
یک تعطیلی ِ خوب ِ نازکی داشتم این آخر هفته. کلاس ِ پنجشنبههام تعطیل بود. پنجشنبهها گهترین روزهای عمرم هستند، تا یک ماه دیگر. یعنی چهار پنجشنبهی دیگر هست که باید ساعت شش صبح بیدار بشوم بروم سر ِ کلاس قرآن بنشینم، -راستی من چه فکری کرده بودم که ساعت هفت و نیم صبح قرآن برداشته بودم؟- بعدش هم دو زنگ گرامر. هیچ هم خیال ندارم بنشینم از کلاس گرامرم گله کنم که معلمش اینطور است و شاگردهاش آنطور. خلاصه کنم که جهنم مجسم است و به هر بهانهای از زیر کلاسهاش در میروم. بعد پریروز چهکار کردم؟ دو ساعت بیشتر خوابیدم، صبح با نازنین بودم و هم درس خواندیم، هم گپ زدیم، هم مثل هفتهی پیش عزممان را جزم کردیم که این هفته حتماً حتماً ترجمه کنیم که خیلی خوب بود، از آن به بعدش هی نیمه خمور بودم برای خودم. کتاب خواندم، ظرف شستم، فیلم دیدم، آشپزی کردم، با بچه بودم، یک وضع خوبی داشتم که مدتها بود نداشتم. آدم باید یک همچین آخر هفتههایی برای خودش تدارک ببیند، وگرنه که هی میدود و آخرش به جایی نمیرسد. و آدم مگر توی زندگی بیشتر از این خموری و چندتا چیز کوچک دیگر چه میخواهد که بهشان نرسد؟ ها؟
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire