samedi, janvier 28, 2006



جوجه آمد توي بغلم آرام گرفت، به يک دقيقه نکشيد که با همه‌س شيطنت‌هاش، چشم‌هاش بسته شد و آرام خواب‌اش برد.

دعواي احمقانه‌ي مسخره که بر خلاف ِ هميشه -عاشق ِ منت‌کشي- هيچ ميلي ندارم تلفن بزنم و به‌اش بگويم حرف‌ام اين بود که از بودن باش لذت مي‌برم.

دلم گرفته، اعصابم هم يک کمي ناراحت است. عيب ندارد، عادت مي‌کنم. هميشه اول‌اش سخت است.

حيف‌ام مي‌آيد که ديگر نمي‌توانم اسم‌اش را صدا بزنم. از عَـ شروع مي‌شد و هر دفعه، دلم مي‌گرفت که عوض ِ علي، مي‌گويم عباس.
هاه
من فمينيست ِ خوبي نمي‌شوم.
تمايلات ِ مازوخيستانه‌ام، زيادي است.

vendredi, janvier 27, 2006

يک جور حس ِ دورافتادگي ِ مزمن که خيلي وقته دچارش شده‌ام و اين‌طور وقت‌ها تشديد مي‌شه. درموني هم نداشته باشه گمونم.

يک عالمه عکس گرفته‌ام به نيت اين‌جا. از عکس ِ پرويز بگير که وقت ِ مطالعه، از در ِ نيمه باز ِ اتاق حاجي، دزدکي ازش گرفتم تا عکس‌هاي عروسي ِ نازي. هيچ کدام‌شان را هم نگذاشته‌ام.
نمي‌دانم چه‌ام شده.

تمام روز، با «بادبادک‌باز» دراز مي‌کشم، براي نهار بلند مي‌شوم، مي‌روم پايين.
نهار ِ روزهاي جمعه، هم خيلي خوب است، هم خيلي بد.

اتاق‌ام نامرتب است. همه‌چيز افتاده آن وسط، من هم بي‌اعتنا دراز کشيده‌ام و کتاب مي‌خوانم. اميررضا مي‌آيد بالا پيش‌ام. يک کم دراز مي‌کشد کنارم، با هم حرف مي‌زنيم، مي‌خنديم، بعد بلند مي‌شود که برود. چشم‌اش مي‌افتد به پول‌هاي من که افتاده کنار سايه‌چشم. برمي‌دارد، مي‌پرسد: اينا مال توئه؟ بعد با غصه مي‌گويد: کسي به من پول نمي‌ده .. خاله، وقتي اينا برات کوچيک شد، مي‌دي به من؟

سيامک، آخرين دفعه‌اي که از شهرشان برگشت، يک عالمه سي‌دي با خودش آورد که وقت‌هاي بيکاري تماشا کند. تازگي‌ها علاقه‌ي غريبي پيدا کرده که با هر بهانه، يک سي‌دي شو بدهد دست ِ من. ويدئو سي‌دي‌هايي با کيفيت افتضاح، که رغبت نمي‌کنم نگاه کنم. اين يکي، ابراهيم تاتليس است.

به‌ام مي‌گويد: يک چيزي مي‌خواهم برايت تعريف کنم.
مي‌گويد زن ِ سابق‌اش توي بيمارستان سر ِ حرف را باز کرده که: بچه بعد از جدايي ِ ما، خيلي زياد مريض مي‌شود و وضع درستي ندارد.
جواب ِ سربالاي خودش را که تعريف مي‌کند، يک کمي باش دعوا مي‌کنم. توجيه مي‌کند که به خاطر وضع بچه، حال درستي نداشته و بعد اضافه مي‌کند: مردها غروري دارند که کوتاه آمدن را برايشان دشوار مي‌کند. خنده‌ام مي‌گيرد، چندشم مي‌شود، سعي مي‌کنم برايش توضيح بدهم خانم‌ها در اين‌جور موارد چه احساسي به‌شان دست مي‌دهد، چه انتظاراتي دارند، چه خواسته‌هايي دارند. خوش‌اش مي‌آيد، بحث مي‌کند، قبول مي‌کند، دست ِ آخر، کلي قربان صدقه‌ام مي‌رود و تعارف تکه پاره مي‌کند.
من دارم فکر مي‌کنم چقدر از آن مردها بدم مي‌آيد که يک مدل زن را براي توي رختخواب دوست دارند، يک مدل را براي خانه‌داري، يک مدل را براي صحبت کردن و يک مدل را براي هم‌کار بودن.
آخ عوض «بادبادک‌باز» يا «هم‌نام» يا حتي باقي ِ «کمدي الهي» نشستم به خواندن سومين سه‌گانه‌ي داستان‌هاي اشباح ِ دارن شان که يک سري تخيلي ِ غير علمي ِ کاملاً چيپ به شمار مي‌روند. اما خب يک امشب گور باباي ادبيات و ادعاي روشن‌فکري کرده، من بعد از يک مستي از جنس باراني، بعد از يک شب ِ خوب، بعد از يک «روز ِ آخر» ِ نه خيلي غم‌ناک، آن‌قدر حال‌ام خوب بود که تا ته‌اش را با انرژي بخوانم و يک کمي هم بغض کنم براي کشته شدن لارتن.
حالا هم هي دارم خودم را حرص مي‌دهم که اين پسره‌ي عوضي، استيو لئونارد را چرا کرده‌اند فرمانرواي شبح‌واره‌ها.

من واقعاً دچار يک سوال شده‌ام که دقيقاً بعد از تمام شدن امتحان‌ها به ذهنم خطور کرده! اگر اين ترم ِ آخر من –خداي نکرده- يک درسي را بيافتم، .. ؟!

گاد! درسم تمام شد اگر آن پروژه‌ي کوفتي ِ پايان ترم را در نظر نگيريم.

در نهايت اعتماد به نفس، با بچه‌ها قرار مي‌گذاريم يک روز به بهانه‌ي دانشگاه، صبح بلند شويم برويم سربندر، مانتو بخريم (!) ظهر هم برگرديم اهواز!

اصلاً روز ماهي بود. توي خانه‌ي بچه‌ها نشسته بوديم، من و زهرا يک‌هو هوس کرديم بزنيم زير آواز. من يقه‌ام را تا ته (!) کشيدم پايين، گفتم آي‌تي‌ان بفرماييد، آخرش هم به دليل کمبود آهنگ‌هاي درخواستي، زديم در خط سرودهاي انقلابي به بهانه‌ي دهه‌ي فجر. گل سبد برنامه، به گمانم آن وقتي بود که من تنهايي با صداي گرفته و خش‌دار، زدم زير آواز: شبي که آواز ني تو شنيدم .. و بچه‌ها زدند زير گريه.

نازي و رويا را دوره کرديم که برامان کلاس سـکس بگذارند که آدم با شوهرش چه کارهايي بايد بکند!

هاه. دل‌ام يک کمي براي چوب حواله دادن‌هاي ژيلا تنگ شده!

ممم .. همين. امشب خيلي دچار آن عواطف نوستالژيک ِ معمول نشده‌ام. راستش اعصابم اگر خط برداشته، به خاطر اين است که چرا لارتن مرده.

lundi, janvier 23, 2006

امشب را بايد يادم باشد. به‌ام گفت دوست‌ام دارد، نه آن‌طور رمانتيک و دوست‌پسروارانه، به نگاه ِ مردي که دختري راهنمائي‌اش مي‌کند که براي رجوع به همسر سابق‌اش، چه برخوردي داشته باشد، چه شرايطي داشته باشد، چه ديدي داشته باشد.
به‌ام گفت دوست‌ام دارد و من دارم سعي مي‌کنم باور نکنم، سعي مي‌کنم به خودم نگويم که چقدر صداش آرام‌ام مي‌کند اين روزها.
به‌ام گفت دوست‌ام دارد.

dimanche, janvier 22, 2006

چشم‌هام درد مي‌کند. سرم درد مي‌کند. غصه‌دارم. تنهام. دلم گرفته. بدجوري سرما خورده‌ام. دلم مي‌خواست باشد و نيست. خيلي دور است. هه. دور بودن‌اش را هم مي‌تواني بگذاري به حساب مزيت‌اش. من حال‌ام هيچ خوش نيست. آه که اگر اين‌جا «خارجه» بود، بعد از امتحان، سفت بغل‌اش مي‌کردم و محکم مي‌بوسيدمش. سر تکان داديم و خداحافظي کرديم. بغض داشت خفه‌ام مي‌کرد. بغض دارد خفه‌ام مي‌کند. هيچ نمي‌دانم چه‌ام شده. تقصير باران است. تقصير هواي ابريست. چشم‌هام درد مي‌کند. ريه‌هام پر دود شده. عين دختر‌هاي احمق ِ احساساتي، نزديک است بنويسم: کوله‌بارم را مي‌بندم و مي‌روم آن دور دورها. نه راستش، من نيکولا کوچولو را ترجيح مي‌دم که قرار است برود آن دور دورها و يک روزي، با ماشين و هواپيما و يک عالمه پول برگردد و بابا و مامان‌اش را ببخشد که اذيت‌اش مي‌کردند.
نه اصلاً من مرده‌ي آن روزي هستم که فرار کرد و آخر ِ شب، برگشت خانه. مارسولن ريزه را هم دوست دارم. اين سامپه اصلاً جادوگر است. با مدادش، اژدهاي زنده نقاشي مي‌کشد، فقط نمي‌دانم چرا عوض آتش، از دهان‌اش دارد آب مي‌آيد، آب هم که نه، اشک.
سگ کوچولوي بزرگ و نرم‌ام را توي بغل گرفتم، کز کردم زير پتو و زدم زير گريه. اشک هم نبود که سبک کند لامصب. هق‌هق شد و تمام. نيامد، نيامد، نيامد، بعد پرويز نشست کنارم، با بافت ِ خاکستري ِ نازنين‌اش. هه. من خسته بودم، من چشم‌هام درد مي‌کرد. من اعصابم داغان بود، من اعصابم داغان است. اين روزها بايد روي خودم بنويسم: گاز مي‌گيرد، نزديک نشويد. در را قفل کردم، تکيه دادم به ديوار، آتش کردم. يک نخ، دو نخ. زل زدم به پنجره، زل زدم به ابرها، زل زدم به آسمان. دود، دود، دود. ما به درد هم نمي‌خوريم. من زيادي سردم. اصلاً يخ زده‌ام. محض رضاي خدا، کسي بيايد به من ياد بدهد چه‌طور بايد فرار کنم. از کدام راه بايد فرار کنم. دست‌هام را مي‌بندم گاهي که نيايد سمت تو. فايده هم ندارد اما انگار. تو هم جادوگري. چوب جادويت را تکان بده: آهاه، من ِ بي‌خيال، شده‌ام آدمي که همه‌ي لحظه‌هاش انتظار ِ آمدن ِ کسي باشد که نيايد و آخر، بايد به سراعش رفت. بايد دست‌هاش را گرفت، بايد دست‌هاش را محکم گرفت که فرار نکند. و آخر هم يک وقتي مي‌گذارد مي‌رود. غشاء قهوه‌اي رنگي دنيام را گرفته! چشم‌هام چقدر درد مي‌کند. دخترجان، توي اين تاريکي ِ دم ِ غروب، هذيان نوشتن خيلي هم آسان نيست. چشم‌هام درد مي‌کند.
د
ر
د

jeudi, janvier 19, 2006

از صفر شروع مي‌شود.

اين آيت فسق و فجور و فحشا (تلويزيون سابق خانه‌ي مانا اين‌ها) فيض عظيمي رساند امروز. با مسافرهاي تازه از راه رسيده، نشسته بوديم به گپ زدن، يک‌هو رنگ‌هاي آشنايي ديدم. همان آهنگه بود که اين دوتا آدم جلف ِ از خدا بي‌خبر با هم خوانده‌اند. به ياد قديم‌ترها زمزمه مي‌کنم: come to me, come to me, cause I'm dying. حال مبسوطي مي‌دهد.

پنجاه و سه ..

دختر کوچولو از ويلا برايم کارت خريده. يک مقواي آبي ِ مليح، با سه‌تا تدي ِ کوچولو و دوتا گل سفيد و برگ‌هاي شبنم نشسته و يک کفشدوزک که مامان جان يک قطره آب هم رويش چکانده تا رنگ مقوا بپرد.
عجيب حال‌ام را خوش مي‌کند دخترک ِ کوچک.
ياد ِ اين مي‌افتم:
اشاره مي‌کند که نه
و حواس‌اش به چشم‌هاي به شبنم بشسته‌ي ما نيست.

نود و هشت ..

يک‌هو به ذهنم رسيده که دلم دوست‌پسر رمانس مي‌خواهد.
لطفاً دهان‌اش بوي پياز ندهد آقاي خدا.

صد و سي و پنج ..

قديم‌ترها راه مي‌رفتم که تو راه فراموش کنم، حالا طناب مي‌زنم که اسم تو اين‌قدر نيايد توي ذهنم.
روزي هزار بار مي‌ميرم و زنده مي‌شوم.
نمي‌دانم چه‌ام شده که تو نمي‌ميري برايم.

صد و نود و هفت ..

تازگي از اين آهنگ افشين هم خوش‌ام مي‌آيد.

با همه عشق و جووني
با يه دنيا مهربوني
با زبون بي‌زبوني
مي‌خوام اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

مي‌‌دوني عزيز جوني
دختر چشم‌آسموني
نگاه کن تو عمق چشمام
تا که اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

آره عاشق‌ات شدم
قد ريگاي بيابون
قد اون لحظه که خورشيد
مي‌سوزونه تو بيابون
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

اگه صداي نکره‌ي اين پسره و آهنگ کوفتي ِ همراه‌اش رو فاکتور بگيرم،
به اين نتيجه مي‌رسم که خيلي لطيف و عاشقونه است.
ضمناً حال‌ام به هم مي‌خورد آن‌جا که مي‌گويد: I'm in love, girl. دختر ِ مردم اسم ندارد مگر؟

دويست و بيست و شش ..

سعي مي‌کنم به آدم‌هاي دروغ‌گويي که هربار تاکيد هم مي‌کنند که از دروغ بدشان مي‌آيد، فکر نکنم. خب. اين دفعه ديگر چه؟ هفته‌ي پيش بود که آنفلوآنزا گرفت و سه روز ِ تمام توي خانه خوابيده بود با موبايل خاموش.
يادم باشد ازش بپرسم: هميشه آخر هفته‌ها مريض مي‌شوي؟!

دويست و نود و چهار ..

گمانم هيچ وقت به عنوان آدمي که فکر مي‌کنم و مي‌انديشد و گاهي هم بعضي چيزها را درک مي‌کند، به من نگاه نکرده.

سيصد و هفده ..

بدي ِ من اين است که دوست‌اش دارم. آره خب من دوست‌اش دارم. صداي شاد و خنده‌ها و بازي‌هامان را دوست دارم.
هي هم سعي مي‌کنم ياد ِ چشم‌هاي وغ زده‌اش نيافتم که توي ماشين زل مي‌زد به من.
بدي ِ شماره‌ي هفتصد و هشتاد و شش: از يک چيز ِ يک نفر هم که خوش‌ام بيايد، فکر مي‌کنم ديگر بدي‌هاش را محض ملاحظه نبايد به‌اش بگويم.
همين خود ِ تو! خب من هنوز عاشق‌ات‌ام و هنوز هم بعضي چيزهات حال‌ام را به هم مي‌زنند.

سيصد و هشتاد و پنج ..

خب دارم خودم را بدبخت مي‌کنم که بکنم.
به درک.
به درک.
به درک.

چهارصد و چهارده ..
بس است. خسته شده‌ام. شمارنده‌ي طناب مي‌ايستد روي چهارصد و چهارده. من مي‌افتم به راه رفتن. دل ِ لعنتي‌ام درد مي‌کند از دل‌تنگي.
فکر کنم وقت‌اش شده که به‌اش بگويم ديگر نمي‌خواهم صداش را بشنوم.
حيف که ازش خوش‌ام مي‌آيد.
اين‌، سخت مي‌کند؛ سخت‌تر مي‌کند.
هواي خنک و تازه‌ي اين روزها را دوست دارم.
به‌اش مي‌گويم: هواي اين‌جا خيلي عاليه.
مي‌گويد: هواي تهران هم خيلي خوبه، بهاري شده.
با لجبازي و خنده، مي‌گويم: هواي اهواز بهتره.
مي‌گويد: معلومه که هواي اونجا بهتره.
مي‌پرسم: چرا؟ و جوابي مي‌شنوم که از حداکثر توقعات و انتظارات من هم بالاتر است: چون جيگر من توشه!

به شب نمي‌کشد که حس مي‌کنم در مورد چيز وحشتناکي به‌ام دروغ گفته. هي توي ذهنم مي‌گردم و مي‌بينم، هر وقت با هم حرف زده‌ايم، يا توي اداره بوده، يا توي خيابان. واقعيت ِ مجهولي به نام «خانه» هي توي سرم پتک مي‌کوبد: اگر اصلاً جدا نشده باشد چه؟
دارم زندگي کس ديگري را به هم مي‌ريزم؟

آخر ِ هفته‌ها را گفته با پسرش مي‌گذراند. خيال ندارم امروز يا فردا مزاحم‌اش بشوم براي گفتن اين حرف‌ها.
يک کمي ترسيده‌ام و يک کمي نگران‌ام و يک کمي هم خنده‌ام گرفته.
خنده‌دار نيست؟

mardi, janvier 17, 2006

در دسترس نيست. خاموش هم نيست حتي. عصباني که نه، ناراحت مي‌شوم. هي فکر مي‌کنم اين وقت ِ شب، چه‌طور با موبايلي که در دسترس نيست، تماس بگيرم و برايش تعريف کنم که دل‌ام آشوب شده و دل‌هره دارم؟

دست به دامن مانا مي‌شوم ساعت يک و نيم شب، بعد از يکي دو تا تک‌زنگ که مطمئن مي‌شوم خواب نيست توي اين روزهاي شلوغ. ساعت گمانم از يک و نيم هم گذشته. دلم مي‌خواهد باش حرف بزنم، اکانت ندارد اما. مي‌گويم پيغام بفرستند براي عباس‌آقا. دل‌ام هنوز گپ زدن‌هاي شيرين دخترانه مي‌خواهد و خداحافظي مي‌کنم اما. –هي دارم فکر مي‌کنم وقتي يک ماه ديگر، قيض ِ هميشه هفت توماني ِ گوشي من به حدود ِ سي برسد، عکس‌العمل خانواده چيست!- بعد برمي‌گردم سراغ وقت‌گذراني ِ خودم. آهنگ گوش مي‌کنم، با اين طناب ِ counter دار ِ هيلا، پانصدتا طناب مي‌زنم که از نفس بيافتم، راه مي‌روم، کم‌کم نقشه مي‌کشم بروم توي بالکن بنشينم براي سه نخ esse و دو نخ وينستون‌ام. يک خاطره مي‌آيد، از گذشته، از سه شب، از يک عصر. از ..

قهوه، سـکس، سيگار.
ترکيبي که مي‌پسندم.

شب‌هام را به ضرب و زور ِ قهوه و سيگار، بيدار مي‌مانم و درس هم هيچ نمي‌خوانم الحمدلله! چه غلطي مي‌کنم، خودم هم مانده‌ام.

ده دقيقه مانده به شش، تا خرخره گير پايگاه‌ام. بوي ِ بدي مي‌دهد. متاسفانه. همان‌طور که حدس مي‌زنم، امتحان‌ام را خيلي خوب نمي‌دهم.
دل‌ام براي هفده‌ ِ ميان‌ترم مي‌سوزد که حرام مي‌شود.

برمي‌گردم شرکت، کلي توي دل‌ام با اين پسره، آبدارچي ِ شرکت مشکل پيدا مي‌کنم، يکي دو کار کوچک، بعد سيامک مي‌آيد. پانزده روز است که نديدم‌اش. افسرده از اروميه برگشته، يک کمي دل‌ام برايش مي‌سوزد، بعد برمي‌دارد فيلم ِ قمه‌زني‌هاي ملت لبنان را نشانمان مي‌دهد و يک عالم از شکنجه‌گرهاي صداف تعريف مي‌کند که مشعوف بشويم!
سوقاتي برايم يک جعبه نقل زعفراني ِ ترد و شيرين آورده. :)

اين پسره، آبدارچيه، اسم‌اش محسن است، من کاري به معلومات و فهم و شعورش ندارم، اما انگار کلمه‌ي «شما» در دايره‌ي لغات‌اش وجود ندارد. هم به من مي‌گويد تو، هم به سيامک. خب يک کسي بايد يک کمي شعور به‌اش برساند!

توي خانه، دراز کشيده‌ام روي مبل. مانا زنگ مي‌زند. هي نگاه مي‌کنم که قطع مي‌شود يا نه. نه، تک‌زنگ نيست. جواب مي‌دهم، اميررضا هم ايستاده کنار دستم و هي حرف مي‌زند و با تعجب نگاه ِ من مي‌کند که هندزفري توي گوش، گوشي را توي دست‌هام چرخ مي‌دهم و بي‌خيال، حرف مي‌زنم. مي‌گويد: اين عباس‌آقاي شما صبح به گوشي ِ من زنگ زده بود. کلي خنده مي‌شوم و دل‌ام مي‌خواهد برايش تعريف کنم که عباس صبح کلي ذوق خرج کرده بود و خيال مي‌کرد من بي‌خبر رفته‌ام تهران که از تاليا برايش اس‌ام‌اس زده بودم، خنگ!

د.ب، امروز با نمره‌ي نوزده و نيم، دکترايش را گرفت. فردا مي‌خواهم يک جعبه شيريني ببرم سر کار، ماتحت ِ پرويز را بسوزانم!

اتاق‌ام به لطف همان خاطره، بوي دود گرفته. يادم باشد ديگر توي خانه سيگار نکشم. امروز، در اتاق را قفل کردم و از خانه زدم بيرون.

lundi, janvier 16, 2006

مي‌نشينم توي بالکن، آتش به آتش سيگار مي‌گيرانم. درس مي‌خوانم، فکر مي‌کنم، خاکستر مي‌ريزد روي جانم، نمي‌بينم.
سيگار پنجم ..
سردم مي‌شود، دست‌ام مي‌سوزد. سيگار ششم را روشن مي‌کنم.
دود را از بيني‌ام بيرون مي‌دهم، باز خاکستر مي‌ريزد روي جزوه‌ام، خاکستر مي‌ريزد روي دفترچه‌ي کوچک‌ام، خاکستر مي‌ريزد روي دست‌هاي يخ کرده‌ام ..
سيگار هفتم ..

مستي دل‌ام مي‌خواهد. مستي دل ِ نازک‌ام مي‌خواهد.
مسافرهامان رفتند. من بالا تنها هستم. عيب‌اش اين است که نه دل‌ام آن سيگارهاي لايت ِ بي‌مزه را مي‌خواهد، نه تنهايي را، نه درس خواندن را، نه راه رفتن را، نه هيچ چيز کوفتي ِ ديگر را. من الان دقيقاً دل‌ام مي‌خواهد با عباس‌آقا حرف بزنم و بخندم و شوخي کنم و آن‌قدر قربان‌صدقه‌ام برود که فک‌اش دربيايد اصلاً. که او هم گور مرگ‌اش وقتي مي‌خوابد، گوشي ِ نکبتش را خاموش مي‌کند.

عفت کلام ِ مربوطه به فاک رفته.

فکر مي‌کنم با وجود نفرت ِ منطقي، در همين لحظه، از هرگونه مشروب استقبال مي‌شود.

عقده‌اي شده‌ام رفته.

دل‌ام گرفته خب.

يکي بيايد با من حرف بزند، بغل‌ام کند، نوازش‌م کند. من از حاجي ِ شکم گنده با انگشتر عقيق متنفرم ضمناً.

dimanche, janvier 15, 2006

حالم خوش نيست. دوم شخص ِ مرده و سوم‌شخص‌هاي زنده. Desert rose و incomplete و فداي سرت و تنهايي ِ بيش از حد و لاس زدن‌هاي متوالي و طولاني مدت با عباس آقا که همان وقت خوب است، اما بعدش عصبي‌ام مي‌کند. واقعاً عصبي‌ام مي‌کند که اين‌قدر راحت است و من هم گور مرگ‌ام از همان روز اول آن‌قدر موقع حرف زدن مسخره بازي درآورده‌ام که خيال مي‌کند هر حرفي مي‌تواند بزند. و –مرده شور ببردش- همين روزهاست که تشريف بياورد اهواز، برويم مهمان‌سراي طبقه‌ي بالاي شرکت، با هم عشق‌بازي کنيم. مردک ِ هرزه‌ي خوش‌گذران ِ .. خوش‌گذران ِ .. هرزه. اين‌جور که پيش مي‌رود، دقيقاً يک بغل‌خواب ِ مفت مي‌خواهد. من نمي‌دانم چرا گير داده به من که توي يک شهر ديگر هستم و سالي هفت هشت بار بيشتر همديگر را نمي‌بينيم.
سر ِ شب، مي‌گفت آن اول‌ها از صدايم خيلي خوش‌اش آمده که گرم و صميمي و نمي‌دانم چه کوفت ِ ديگري است، بعد از حاجي در مورد من پرس و جو کرده بود و هه.
حالا من چه مرگ‌ام است؟ راستش نصف ِ دردم اين است که چرا از حرف زدن با اين مردک لذت مي‌برم و صداش را دوست دارم و حرف‌هاش از ته ِ دل مي‌خنداندم. و کفرم درمي‌آيد از اين. آخر خيلي خوب مي‌دانم که مردک ِ هرزه، از ده دوازده سالگي پي ِ دختربازي بوده و –بدم مي‌آْيد اين را بگويم، اصلاً بدم مي‌آيد که اين‌طور نشسته‌ام پشت سرش غرغر مي‌کنم. اگر خوش‌ام نمي‌آيد گور مرگ‌ام ديگر جواب تلفن‌هاش را ندهم يا لااقل يک کمي موقع حرف زدن شيطنت نکنم و کل‌کل نکنم و زرنگ‌بازي درنياورم و خودم را بگيرم و سنگين باشم و نخندم و حرف‌هاي خنده‌دار هم نزنم که از ته ِ دل بخندد.
هي هم سعي مي‌کنم شکم ِ گنده و انگشترهاي عقيق‌ و پيکان و 6600 اش را توي ذهن بياورم که اين‌قدر وقت ِ حرف زدن باش کيف‌ام نيايد، ولي فايده ندارد و نمي‌توانم صدا و تصويرش را توي ذهن با هم match کنم.
صداش جوان که نه، اما شاد مي‌زند و سرزنده و مهربان و قربان‌صدقه‌رفتن‌هاش، آن‌قدر زيادند و مثل نقل و نبات از دهانش مي‌ريزند، که آدم مي‌داند همه‌اش از روي عادت است و وقتي مي‌گويد: فدات بشم جيگر، منظوري ندارد، اما باز هم من از صداي مردانه و مهربان‌اش کيف‌ام مي‌آيد.
فقط عزا گرفته‌ام، واقعاً عزا گرفته‌ام که وقتي دو هفته‌ي ديگر با حاجي آمد اهواز قرار است چه اتفاقي بيافتد و چه انتظاري از من دارد. که من نه توي چشم‌هاي کسي طاقت دارم نگاه کنم، نه گرماي دست ِ کسي را تحمل‌ام مي‌آيد، و بدتر از آن، دل‌ام آشوب مي‌شود به نوازش و بوسه فکر کنم و به معاشقه و به عشق‌بازي و به ترکيب ِ تن‌ها. يعني دقيقاً به چيزهايي که توي اين رابطه از من انتظار دارد. هاه. وقتي با چشم ِ عناصر ذکور ِ نه چندان محترم، نگاه ِ خودم مي‌کنم خنده‌ام مي‌گيرد. چشم‌هاشان داد مي‌زند: جذاب، با هيکلي که نوازش‌اش لذت دارد. هيچ کدامشان زحمت اين را نمي‌کشند که فکر کنند من مغز دارم، تخيل دارم، خواسته دارم، يا هرچيز ِ ديگري. من اندام ِ نوازش‌پذير دارم و لابد همين برايشان کافي است.
راست‌اش، صادق اگر بخواهم باشم، عباس‌آقا به اين که من چه هستم و چه مي‌خواهم اهميت مي‌دهد و در مورد هر حرف و حرکتي، نظر من را هم مي‌پرسد، ولي با بدبيني ِ مطلق ِ خودم، حس مي‌کنم اين پرس‌وجوهاش در مورد سليقه‌ي من، مال اين است که بفهمد من مزه‌ي دهانم چيست و –خيلي واضح و روشن- اهل ِ هم‌خوابگي هستم يا نه.
بدجور خسته شده‌ام.

امشب، خانواده تشريف مي‌برند تهران. من بيدار نشسته‌ام که ساعت دو، وقتي رفتند، بروم توي بالکن تنهايي آن هفت-هشت نخ esseي باقي‌مانده را دود کنم و کمي درس بخوانم و فکر کنم.
از همين حالا دلم براي جمع ِ چهارنفره‌مان تنگ شده.
براي زهراي نازنينم


Empty spaces fill me up with holes
Distant faces with no place left to go
Without you within me I can find no REST
Where I’m going is anybody’s guess
I tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray, for this heart to be unbroken
But without you all I'm going to be is incomplete

Voices tell me I should carry on
But I am swimming in an ocean all alone
baby , my baby
It’s written on your face
You still wonder if we made a big mistake

I tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray, for this heart to be unbroken
But without you all I’m going to be is incomplete

I don't mean to drag it on,but I can't seem to let you go
I don't want to make you face this world alone
I want to let you go (alone)

I tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray, for this heart to be unbroken
But without you all I’m going to be is incomplete
incomplete
مي‌فرمايند: رفتي تهران و برگشتي، سفيد شده‌اي.
عرض مي‌کنم: لابد چشم‌هات سفيد شده.
متوجه آن يکي پهلوي حرفم نمي‌شود.

تا حالا پيش نيامده بود که از ته ِ دل به خودم بگويم: هر دم از اين باغ ..
ديشب وقتي عباس آقا داشت توضيح مي‌داد که اين چند روز خيلي مريض بوده، ضمن حرف‌هاش گفت يک پسر دارد که آخر هفته‌ها مي‌رود ببيندش و آن قدر مريض بوده، که او را هم نتوانسته ببيند. توي دلم گفتم: هر دم از اين باغ .. و پرسيدم: چند ساله است؟ گفت اول ابتدايي.

آخر سر کلي قربان صدقه‌ام رفت.
ديگر داشتم خجالت مي‌کشيدم.

پرويز خوب است.

ديشب با خواهر کوچيکه رفته‌ايم براي شرکت بيسکوييت بخرم، هي پاي قفسه‌ها بحث مي‌کنم که پرويز کدام را بيشتر دوست دارد. خانم فروشنده که پيرزن فضولي است و با همه‌ي خانواده سلام عليک دارد، مي‌پرسد: ازدواج کرده‌ايد؟ مي‌گويم: نه، چطور؟ جواب مي‌دهد: آخر هيچ کدام‌تان هيچ وقت از اين بيسکوييت‌ها نمي‌خورديد!

vendredi, janvier 13, 2006

گلودرد دارم. سوقات ِ سفر و خوش‌گذراني ِ بيش از حد.




اين دربند است، اين ما هستيم، اين سيگارهاي ماست، آن هم نهار و منقل و سرما.

من نمي‌توانم ادعا کنم آخر هفته‌ها، خانه‌ي د.ب به من خوش مي‌گذرد، اما هميشه دست‌آويزي براي زنده‌ماندن پيدا مي‌شود. اين دفعه، خانه‌ي خواهر مهتاب، دعوت بوديم سفره‌ي ابوالفصل. از آن مهماني‌هاي زنانه که آدم مقبول مي‌افتد! فقط يادم مانده آن خانم ِ مسن ِ ارمني با اشاره به من، از بغل دستي‌‌اش پرسيد: اين کيه؟ جواب شنيد: خواهر شوهر مهتاب.

بعد ما شنبه نهار دعوت بوديم خانه‌ي مرجان که قبلاً توسط دوستان توصيف شده! اين ميز نهار ماست و آن ميز ِ باقي خوردني‌ها که باز هم بعضي‌هاشان نيست!

کافه‌ي بعد از نهار، سيگار و حرف.


حاجي‌آقاي هدايت، پاي پنجره‌ي خانه. از اين self portrait هم استثنائاً خوشم آمد.

خب. بعد ما پروازمان ساعت بيست و يک و پانزده دقيقه‌ي روز دوشنبه بود. پرواز شماره‌ي 9540. اول، از پاي پله‌هاي هواپيما برمان گرداندند توي سالن ترانزيت که هواپيما نقص فني دارد. ساعت يک و نيم، گفتند هواي مقصد مساعد نيست. ملت ِ هميشه در صحنه، اعتراض کردند. سوار هواپيمامان کردند و ده دقيقه مانده به دو، پرواز کرديم. بالاي اهواز، آقاي خلبان محترم اعلام کرد که هوا مه‌آلود است، ديد نداريم، برمي‌گرديم تهران.
و برگشتيم.

اين که من به کسي خبر ندادم نرفتم، چند دليل داشت: تلفن خانه قطع بود، فصل ِ امتحانات و درس‌خواندن و اين‌ها شروع شده بود، ممممم فکر کنم همين.
دو روز را تقريباً کاملاً تنها بودم.
اگر پيشنهاد عباس‌آقا را ناديده بگيريم، تفريحي هم نبود.
يک‌دفعه، کشف کرديم که چقدر صبحانه خوردن روي open ِ آشپزخانه کيف مي‌تواند داشته باشد.

برف مي‌آمد. توي خيابان و از پنجره‌ي شرکت ِ د.ب. تفريح مبسوطي بود.
از ويلا، براي پرويز يک جعبه شکلات موزيکال خريدم –که به طرز ضايعي، قيمت‌اش را نوشته روي‌اش، و براي خودم، چيزي که هميشه برنامه داشتم داشته باشم و هميشه به هر دليلي عقب مي‌افتاد: يک خرس بزرگ پشمالوي نرم که شب‌ها بغل‌ش کنم و بخوابم.
حالا گيرم خرس نشد، سگ. اين هاپوي من است که هنوز اسمي ندارد:

تنها برگشتم، بعد از يک شب‌بيداري با برادرها، توي ابرها پرواز کردم و برگشتم خانه. خيلي خوش گذشت، خيلي خنديدم، و خيلي سيگار کشيدم.

jeudi, janvier 12, 2006

من بالاخره برگشتم. بعد از کنسل شدن پرواز قبلي و دو روز بيکاري، صبح رسيدم خانه. سفر خيلي خوبي بود. فکر مي‌کنم عکس‌هاش را بگذارم اين‌جا. اول يک دوري همين اطراف بزنم تا سر حال بيايم ..

lundi, janvier 09, 2006

مي‌گه: اين آهنگه اصلاً سکسي نيست.
اندي گذاشتيه‌ايم: تک و تنها، تو خيابون ...
مي‌گه: آدم چقدر جواد مي‌تونه باشه که از اندي خوشش بياد.
کي‌بورد خونه‌ي مرجان‌اينا رو دوست ندارم. سخته.
از «عباس آقا» خبري نيست.
عباس آقا، آقاي نون ِ سابق، يه حاجي بازاري شکم‌گنده است با دوتا انگشتر عقيق.
تازه قبلاً يه بار زن گرفته و طلاق داده.
ماماني چشمت روشن با اين دومادي که برات پيدا کرده‌ام.
حالا الانه من مثلا خيلي دچار دپريشن شديدم، چهارتايي توي اتاق مرجانيم، مي‌گيم، مي‌خنديم، خوشيم.
بايد پاشم برم يه بانک پارسيان پيدا کنم، پول بگيرم، بليط بگيرم، بعدش رو نمي‌دونم. يا شام با عباس آقا بيرونيم، يا مشغول ولگردي، يا تنهايي توي خونه. هاني امشب بيرونه تا خيلي دير.
اينجا خيلي بهم خوش مي‌گذره، از قليون و سيگار دربند بگير تا سفره‌ي خواهرزن د.ب و کلي دختر ِ مامان پسند بودن بگير، تا الان، نهار ِ خونه‌ي مرجان اينا.
چه‌ام شده که ناراحتم؟
نمي‌دونم.

ويرايش شده توسط زهرا، به اين اميد که هديه سرانجام موفق بشه فرق دربند و درکه رو بفهمه!
تازه مرجانم مثل شمر وايساده اينجا هي قارقار مي کنه مي گه مي خوام بالاشو بخونم!
مانا و هديه (دقيقا معلوم نيست کدوم يکي شون!) دارن دزرت رز گوش مي دن.
ديگه ... هديه هم تازه شم گاوه!

اين کيبردش ناراحته ! خب مال من از تو ميز نمي آد بيرون !! هه هه زهراي مو فرفري رفت دستاي توالتيش رو شست !! تازه اينجا کلي همه چيز خوبه فقط سيگار نيستهديه دهن صاف کرده با عباس آقا و بانک پارسيان تازشم !
آخ جوووووووووووووون بستني نسکافه ولي زهرا خيار مي خوره حتي به جاي بستني
جيش داااااااااااااااااااااارم

من جيش کردم ولي يه سوال فلسفي دارم اين آدمايي که تو انزلي زندگي مي کنن چرا موهاشون اينجوريه ؟!
زهرا: يه وقت که مانا مارو از صبح با اين سواله آبستن کرده!! خبيث نامرد بدجنس تازشم نذاش آلو بخرم!
هديه مي گه نوبت منه، خفه شو آشغال!

خب نوبت منه ولي اگه خفه بشم چجوري بنويسم؟
بستني شکلاتي. چند روايت معتبر. چراغ‌هاي خاموش.
لطفاً گم کنيم بريم بانک من بليط هواپيما گيرم نمياد مجبور ميشم با اتوبوس برگردم!
زهرا داره با من ور ميره. يعني با چيز .. با موهام!
بستي دوم: نسکافه.
عباس آقا رفته مرده.
بيشترين کلمه‌اي که الان داره use مي‌شه: خفه شو آشغال. بچه‌هام جنبه ندارن که!


"بس که عاشقت هستم مي گويم ازت متنفرم تا بخندي...اتفاق تو از اول نبايد مي افتاد" شايدم بايد مي افتاد.هان؟اينا همشون بي ادبن.خوشحالم که اينا هستن.دلمم گرفته.چجوري مي شه اينجوري؟من مرجان بودم در ضمن.

هديه: يه حرکت موزيکال هست، دست‌ها رو باز مي‌کني، سينه رو مي‌لرزوني، مي‌گي: عباس آقا، و يه خورده خم مي‌شي.
دعوا مي‌شه که کي کجا رو نوشته. مانا مي‌گه: اين مال منه، مگه از خطم معلوم نيست؟!
من ديگه دل‌گير نيستم.
خوش‌حالم. خوش‌بخت نه ها، خوش‌حال. اين دوتا با هم خيلي فرق مي‌کنند.

ما ديگه انگار جدي جدي ميريم دنبال بانک.فعلا

lundi, janvier 02, 2006

هوم.
بلند شده‌ام چمدانم را ببندم خير سرم.
پيداست.

رفتيم خريد، که من کيف و دستکش سفيد بخرم.
اول که کلي خنديديم. –طبق معمول-
دوم که
مردک
زنگ مي‌زند کلي خوش و بش و –به قول خودش- سوال‌هاي فني.

از آدمي که اينقدر تابلو بخواد مخ ِ آدمو بزنه، خوشم نمياد.

بعد هي فکر کرديم که خوب است برايش چه چيزي ببرم.
من به لباس زير راي دادم (!) اما آخرش رفتم دايي جان ناپلئون برايش گرفتم که مي‌دانم خوشش مي‌آيد.

هي پرس و جو مي‌کرد که قيافه‌ام چطوري است.
من چندبار آمد نوک زبانم،
که بگويم بار اولي که با مرد ِ مرده قرار داشتم،
به اين نتيجه رسيد که به درد هم نمي‌خوريم،
اما نگفتم.

گوشي به دست مي‌آيم پيش بچه‌ها
نرگس سرش را از پنجره‌ي آشپزخانه آورده توي اتاق
رويا چمباتمه زده،
زهرا و راضيه و ليلا ايستاده‌ حرف مي‌زنند.
مي‌پرسم من چه شکلي‌ام؟
نرگس مي‌پرسد: خوشش اومد؟
با دست مي‌زنم روي پيشاني، گوشي را نشانش مي‌دهم که يعني هنوز پشت خط است.
نرگس مي‌گويد خوشگلي
رويا مي‌گويد نازي.
به‌اش مي‌گويم، کلي هم مي‌خنديم.

فقط با توصيفي که از خودش کرد، گمانم توي آسمان بايد دنبالش بگردم!

براي هاني جريان را تعريف مي‌کنم،
واکنش‌اش اول يک خورده منفي است،
بعد فکر مي‌کند: «اگه يه دختر مي‌خواست منو ببره بيرون ..
خب مي‌رفتم!»
نتيجه اين که من خواهم رفت.

آهان
روزنامه فروشه.
ته ِ دلم پر خنده شد.

اين پسره،
علي
کاري ندارم که بچه‌ي خوبي هست يا نه
به درد من نمي‌خوره ولي
يعني برام مهم هم نيست که مي‌خوره يا نه حتي

چقدر حالم خوش نيست. خستگي هنوز مانده توي تنم.

تا بعد که بيايم
.

dimanche, janvier 01, 2006

گريه دارم توي چشم‌هام. اون فايل قديميه رو باز مي‌کنم. چندتا نامه، چندتا از پست‌هاي قديمي، حرف‌هايي که خيلي وقت‌ها به هيچ کس نگفتم، دروغ‌هايي که به خوردم مي‌دادن.. حالم عجيب خوش نيست.


سلام
يه دور حتما بخونش.
صفحه‌ي 15 زهاک يا ذهاک غلطه، ضحاک درسته.
يادداشت‌هاي توي کادر ها رو نمي‌دونستم کجاي متن بايد بنويسم.
جمله‌ي هگل صفحه‌ي 10 مثلاً
يه سري کلمه‌ها را نتونستم بخونم. به‌جاشون ؟؟؟ گذاشتم. چهار يا پنج‌تان فکر کنم.
پي‌نوشت صفحه‌ي 15 ناخوانا بود چک کن لطفا
آيه‌ها رو حتما چک کن همينطور اسما و واژه‌هاي غير مصطلح رو
آخر صفحه‌ي 27 اون اولا و ثانيا جمله‌بنديش خيلي ايراد داره
يه جا بعد از هيوم بايد زيرنويس داشته باشه. شماره داره ولي زيرش هيچي نبود.
آخرش هم براي ابن خلدون همينطور
يه چک کن ببين چيکارش بايد کرد
اگه متن کاملو برام بفرستي تا فردا حدود دوازده، صفحه‌بندي مي‌کنم روي يه ديسکت ميارم برات


سلام آقا جان
بله گفته بودي که ديگه نمياي من ولي باور نکرده بودم.
راستش اون تک زنگه هم واسه اين نبود که بياي وصل شي. مي‌دوني که، من دانشگاه بودم و توي دانشگاه انقدر بچه‌ها ميان دور و بر آدم که عمرا بشه نشست باهات چت کرد. من راستش داشتم بال بال مي‌زدم که صداتو بشنوم و نمي‌دونستم توي شرکت اوضاع و احوال چجوريه، دور و برت شلوغه، يا اصلاً هنوز دلت نمي‌خواد صداي منو بشنوي يا ..
همين.
مي‌شه اميدوار بود امتحانات که تموم بشه، بيشتر باشي؟

هديه

راستي، گفتي پاييزان رو باز نمي‌کني و ايميل‌هايي رو که هر پست رو برات مي‌فرسته، نخونده مي‌ريزي توي فولدر هديه. نمي‌دونم وقتي ريختي توي فولدره، مي‌خوني‌شون که مي‌فهمي من اون‌جا چجوري مي‌نويسم يا نه، ولي ايميلتو برداشتم از اون‌جا و ديگه خبر آپديت شدن پاييزان بهت نمي‌رسه. ان‌شاءالله که عيب نداشته باشه.


برنمي‌دارم
ربط داره
ولم نکن
سرد نباش
سرد نباش
سرد نباش
م ي م ي ر م


واي خداجان. پسرک پاي تلفن رويا مي‌بافت، من اين سمت مرده بودم از خنده: يه شهر دور که کسي نشناسه و يه خونه‌ي نقلي و ما دوتا، بعد که پرسيد تو چه مي‌خواهي و من هي طفره مي‌رفتم، عصباني شد. اما مگر مي‌شود بعد از چنين حرف‌هايي خيلي جدي گفت من شغلي مي‌خواهم که هم از نظر مالي تامينم کند و هم خودم را ارضاء، و يک آپارتمان کوچک مي‌خواهم نزديک محل کارم و آن‌قدر وقت ِ اضافه که گاهي کتاب ِ خوبي بخوانم يا فيلم دل‌خواهي ببينم، و هيچ کجاي آينده‌ام نگويم که دلم آغوش تو را مي‌خواهد براي شب‌ها و طعم صدايت را براي روزها؟
خب من نمي‌خواهم. مرض ِ دل‌خوش کردن مردم را هم ندارم که. اه.


به قول د.ب: يا حضرت جيزوز!
هرچه دعا کردم، آقاي رئيس جمهور ِ مردمي، پيش از تکيه زدن بر اريکه‌ي قدرت، تشريفشان را نبردند به بهشت موعود. از امروز شروع مي‌شود.


با توجه به اين که شما خود به خود ميل زدين فکر مي‌کنم حق داشته باشم جواب بدم.

اين که من کجا کامنت مي‌دارم يا چه وقت چي مي‌گم، مستقيماً به خودم مربوطه.

ضمناً بنده «امير خان»م را که فرموديد مي‌آيد به شما فحش مي‌دهد، اصلاً نمي‌شناسم. اصلاً امير خاني ندارم. به من هم ربطي ندارد که ديگران با شما چه برخوردي دارند. شما هم لطف کنيد از اين به بعد اگر کسي آمد من را بست به ريش چندروزه‌ي شما، بفرماييد که آشنايي ما از همان اول در حد دوستان ِ وبلاگ نويس بود و فکر نمي‌کنم دروغ هم گفته باشيد. آدم‌ها پشت ِ شيشه راحت دروغ مي‌گويند و ياد مي‌گيرند توي چشم‌هاي هم نگاه کنند و بعد هم بزنند زيرش. نه؟
هاه.
لابد انتظار داريد آدرس اين شواليه‌ي نجات‌دهنده و حامي‌ام را بپرسم.
متاسفم. ارتباطات شما هيچ ربطي به من ندارد، خودتان يک جوري حل‌ش کنيد.

پسورد رو يادت نرفته، من عوض‌اش کردم. ضمناً تنظيمات وبلاگ من هم به شما هيچ ربطي ندارد.

لطفتان زياد
خ د ا نگه‌دار
.


اين وسط يکي داره دروغ مي‌گه. مهم هم نيستا، مهم نيست که کسي داره دروغ مي‌گه. مهم اينه که الان اينجوري شده و اينجوري پيش اومده و بايد يه فکري کرد که از اين به بعدش رو چيکار کنيم. يه چيز ديگه هم مهمه، اين که جمع ِ چهارنفره‌ي خوشگلمون بابت اين دروغه به هم نخوره. اصلاً همين دروغه بود که جمع چهارنفره‌ي ما رو ساخت. خوب بود. خ ي ل ي خ و ب.

محمد مي‌گه: من خونه‌ي اينا رو بلدم، يه بار رفتم در خونه‌شون آقام ماشينو فروخت. دفعه‌ي ديگه برم لابد خودم رو مي‌فروشه.

از خونه‌ي اميداينا missed call داشتم. تيک عصبي و لکنت زبونم عود مي‌کنه جوري که بنيامين کلي نگران مي‌شه و واسه اميد خط و نشون مي‌کشه. امروز اصلاً خيلي شلوغ بود. بنيامين دل‌داري داد و راه حل گذاشت پيش پام. حالم خوش نبود و همين‌جوري زبونم مي‌گرفت. بعد حميد زنگ زد به‌ام در مورد مريم بگه و من کلي به خودم فشار آوردم که درست حرف بزنم. فردا بايد برم حرف‌هاش رو به مريم بگم. ولي فکر نمي‌کنم مريم دلش بخواد باهاش حرف بزنه. چقدر بامزه است که من مي‌شينم پسر مردم رو در مورد زن گرفتن نصيحت مي‌کنم. محمد چقدر رفتارش برادرانه است. گوشي رو از بنيامين مي‌گيره و سلام مي‌کنه و بعدش مي‌گه چه خبر؟ مي‌زنم زير خنده: سلامتي، خبر خاصي نيست. الان من خوابم مياد و ترجيح مي‌دم بگيرم بخوابم، ولي قراره بنيامين زنگ بزنه سنگ‌هامون رو وابکنيم. مي‌دوني ما چهار روزه داريم سنگ‌هامون رو وامي‌کنيم و هنوز فايده نداره. به سيمين مي‌گم امروز تولد عليه، مي‌گه خونه‌شون ديوار داره، مي‌تونه سرشو بزنه به ديوار. چهارتايي داشتيم با هم حرف مي‌زديم، محمد با سيمين و بنيامين با من. خ و ب بود. بعد محمد عينهو داداش بزرگا هواي منو داشت و بنيامين هم که نگراني‌اش از جنس عاشقي بود.

ازش بدم مياد. انگار پشت تلفن من رو فقط براي ارضا شدن مي‌خواد. در مورد دخترهاي تلفني به‌اش گفتم. ضعف اعصابش دوباره عود کرد. صداش مي‌لرزيد و نفس‌اش بالا نمي‌اومد. من خنده‌ام گرفته بود. خب من رو براي ارضا شدن مي‌خواد اگه همين رو بگه خيال جفتمون راحت مي‌شه.


هاه. ديشب به جون بابابزرگش قسم خورد که ديگه از پشت تلفن حرف‌هاي اين‌جوري بهم نزنه.
امشب، فقط پنج دقيقه حرف زد تا حالم را بپرسد و بگويد از خودت بگو و ببيند که من حرفي ندارم در مورد خودم به کسي بزنم.


دلم مي‌خواهد با يکي ازش حرف بزنم اما نمي‌شود. حس ِ تلخ رفتار و حرف‌هايش، حس تلخ ِ اجبار رفتن‌اش بعد از پايان کار، حس تلخ بودنش .. الان اگر مهدي بخواهد، فقط اوست که مي‌تواند به‌ام کمک کند.
فقط اگر بخواهد.
بعداً: اصلاً نمي‌خواست کمکي کند.


نصفه‌شب، بي‌خواب شده‌ام، بالاخره همت‌ام آمده که بنشينم اين گزارشي را که پنج‌شنبه بايد تحويل مي‌دادم، شروع کنم. چشم‌هايم از بي‌عينکي دارند دوباره ضعيف مي‌شوند طبق معمول. هي بايد سرم را بياورم جلو که ببينم چه دارم تايپ مي‌کنم. خسته هم هستم اما دلم نمي‌خواهد بخوابم. حيف لحظه‌هايم شده که با خواب تلف‌شان کنم. انگار بيدار که باشم کم تلف مي‌شوند. راستش حالم هيچ خوش نيست. اين آقاي خدا چرا بايد اين‌طور مردم را مريض کند؟ آن هم اين‌قدر مسخره که از دست هيچ پزشکي هيچ کاري برنيايد، فقط لازم است که من بيايم پاي تلفن با آقا همخوابگي کنم که بتواند بخوابد.


ملتهبم از اين که اجازه دارم بروم نگاه‌اش کنم و بايستم به حرف‌هايش گوش بدهم.
من وقتي عاشق مي‌شم خيلي ديوونه‌م!


مانا عزيزم سلام.
اينو با استايل شيت نوشتم، واسه همين فقط تو سايز 1024 در 768 جواب مي‌ده. اگه بخواي صفحه کوچولو که ميشه هم درست کار کنه، بايد کلاً از اول با يه جدول بنويسمش که بذار پنجشنبه امتحانام تموم ميشه کلي وقت دارم.
خبرم کن

قربانت
هديه


لعنت. بنيامين ديوانه شده و به من مي‌گويد مي‌خواهم بروم خودم را بکشم. من خيلي خسته‌ام و کلي از کارهايم مانده براي فردا که اول صبح بايد برويم. حوصله‌ي –به قول خودش- گنده‌لات ماهشهر را ندارم با اين کارها و حرف‌ها و بچه‌بازي‌هاي احمقانه. دارد کم‌کم اعصابم داغان مي‌شود.


اليزه جان سلام
هديه هستم از وبلاگ پاييزان. من دو ساعت ديگه ميام تهران، اين شماره‌ي منه اگه دوست داشتي دوشنبه سه‌شنبه تماس بگير يه قرار بذاريم با هم بريم کتاب بخريم.
:)
واااي من کلي ديرمه الان!

هديه