dimanche, janvier 01, 2006

گريه دارم توي چشم‌هام. اون فايل قديميه رو باز مي‌کنم. چندتا نامه، چندتا از پست‌هاي قديمي، حرف‌هايي که خيلي وقت‌ها به هيچ کس نگفتم، دروغ‌هايي که به خوردم مي‌دادن.. حالم عجيب خوش نيست.


سلام
يه دور حتما بخونش.
صفحه‌ي 15 زهاک يا ذهاک غلطه، ضحاک درسته.
يادداشت‌هاي توي کادر ها رو نمي‌دونستم کجاي متن بايد بنويسم.
جمله‌ي هگل صفحه‌ي 10 مثلاً
يه سري کلمه‌ها را نتونستم بخونم. به‌جاشون ؟؟؟ گذاشتم. چهار يا پنج‌تان فکر کنم.
پي‌نوشت صفحه‌ي 15 ناخوانا بود چک کن لطفا
آيه‌ها رو حتما چک کن همينطور اسما و واژه‌هاي غير مصطلح رو
آخر صفحه‌ي 27 اون اولا و ثانيا جمله‌بنديش خيلي ايراد داره
يه جا بعد از هيوم بايد زيرنويس داشته باشه. شماره داره ولي زيرش هيچي نبود.
آخرش هم براي ابن خلدون همينطور
يه چک کن ببين چيکارش بايد کرد
اگه متن کاملو برام بفرستي تا فردا حدود دوازده، صفحه‌بندي مي‌کنم روي يه ديسکت ميارم برات


سلام آقا جان
بله گفته بودي که ديگه نمياي من ولي باور نکرده بودم.
راستش اون تک زنگه هم واسه اين نبود که بياي وصل شي. مي‌دوني که، من دانشگاه بودم و توي دانشگاه انقدر بچه‌ها ميان دور و بر آدم که عمرا بشه نشست باهات چت کرد. من راستش داشتم بال بال مي‌زدم که صداتو بشنوم و نمي‌دونستم توي شرکت اوضاع و احوال چجوريه، دور و برت شلوغه، يا اصلاً هنوز دلت نمي‌خواد صداي منو بشنوي يا ..
همين.
مي‌شه اميدوار بود امتحانات که تموم بشه، بيشتر باشي؟

هديه

راستي، گفتي پاييزان رو باز نمي‌کني و ايميل‌هايي رو که هر پست رو برات مي‌فرسته، نخونده مي‌ريزي توي فولدر هديه. نمي‌دونم وقتي ريختي توي فولدره، مي‌خوني‌شون که مي‌فهمي من اون‌جا چجوري مي‌نويسم يا نه، ولي ايميلتو برداشتم از اون‌جا و ديگه خبر آپديت شدن پاييزان بهت نمي‌رسه. ان‌شاءالله که عيب نداشته باشه.


برنمي‌دارم
ربط داره
ولم نکن
سرد نباش
سرد نباش
سرد نباش
م ي م ي ر م


واي خداجان. پسرک پاي تلفن رويا مي‌بافت، من اين سمت مرده بودم از خنده: يه شهر دور که کسي نشناسه و يه خونه‌ي نقلي و ما دوتا، بعد که پرسيد تو چه مي‌خواهي و من هي طفره مي‌رفتم، عصباني شد. اما مگر مي‌شود بعد از چنين حرف‌هايي خيلي جدي گفت من شغلي مي‌خواهم که هم از نظر مالي تامينم کند و هم خودم را ارضاء، و يک آپارتمان کوچک مي‌خواهم نزديک محل کارم و آن‌قدر وقت ِ اضافه که گاهي کتاب ِ خوبي بخوانم يا فيلم دل‌خواهي ببينم، و هيچ کجاي آينده‌ام نگويم که دلم آغوش تو را مي‌خواهد براي شب‌ها و طعم صدايت را براي روزها؟
خب من نمي‌خواهم. مرض ِ دل‌خوش کردن مردم را هم ندارم که. اه.


به قول د.ب: يا حضرت جيزوز!
هرچه دعا کردم، آقاي رئيس جمهور ِ مردمي، پيش از تکيه زدن بر اريکه‌ي قدرت، تشريفشان را نبردند به بهشت موعود. از امروز شروع مي‌شود.


با توجه به اين که شما خود به خود ميل زدين فکر مي‌کنم حق داشته باشم جواب بدم.

اين که من کجا کامنت مي‌دارم يا چه وقت چي مي‌گم، مستقيماً به خودم مربوطه.

ضمناً بنده «امير خان»م را که فرموديد مي‌آيد به شما فحش مي‌دهد، اصلاً نمي‌شناسم. اصلاً امير خاني ندارم. به من هم ربطي ندارد که ديگران با شما چه برخوردي دارند. شما هم لطف کنيد از اين به بعد اگر کسي آمد من را بست به ريش چندروزه‌ي شما، بفرماييد که آشنايي ما از همان اول در حد دوستان ِ وبلاگ نويس بود و فکر نمي‌کنم دروغ هم گفته باشيد. آدم‌ها پشت ِ شيشه راحت دروغ مي‌گويند و ياد مي‌گيرند توي چشم‌هاي هم نگاه کنند و بعد هم بزنند زيرش. نه؟
هاه.
لابد انتظار داريد آدرس اين شواليه‌ي نجات‌دهنده و حامي‌ام را بپرسم.
متاسفم. ارتباطات شما هيچ ربطي به من ندارد، خودتان يک جوري حل‌ش کنيد.

پسورد رو يادت نرفته، من عوض‌اش کردم. ضمناً تنظيمات وبلاگ من هم به شما هيچ ربطي ندارد.

لطفتان زياد
خ د ا نگه‌دار
.


اين وسط يکي داره دروغ مي‌گه. مهم هم نيستا، مهم نيست که کسي داره دروغ مي‌گه. مهم اينه که الان اينجوري شده و اينجوري پيش اومده و بايد يه فکري کرد که از اين به بعدش رو چيکار کنيم. يه چيز ديگه هم مهمه، اين که جمع ِ چهارنفره‌ي خوشگلمون بابت اين دروغه به هم نخوره. اصلاً همين دروغه بود که جمع چهارنفره‌ي ما رو ساخت. خوب بود. خ ي ل ي خ و ب.

محمد مي‌گه: من خونه‌ي اينا رو بلدم، يه بار رفتم در خونه‌شون آقام ماشينو فروخت. دفعه‌ي ديگه برم لابد خودم رو مي‌فروشه.

از خونه‌ي اميداينا missed call داشتم. تيک عصبي و لکنت زبونم عود مي‌کنه جوري که بنيامين کلي نگران مي‌شه و واسه اميد خط و نشون مي‌کشه. امروز اصلاً خيلي شلوغ بود. بنيامين دل‌داري داد و راه حل گذاشت پيش پام. حالم خوش نبود و همين‌جوري زبونم مي‌گرفت. بعد حميد زنگ زد به‌ام در مورد مريم بگه و من کلي به خودم فشار آوردم که درست حرف بزنم. فردا بايد برم حرف‌هاش رو به مريم بگم. ولي فکر نمي‌کنم مريم دلش بخواد باهاش حرف بزنه. چقدر بامزه است که من مي‌شينم پسر مردم رو در مورد زن گرفتن نصيحت مي‌کنم. محمد چقدر رفتارش برادرانه است. گوشي رو از بنيامين مي‌گيره و سلام مي‌کنه و بعدش مي‌گه چه خبر؟ مي‌زنم زير خنده: سلامتي، خبر خاصي نيست. الان من خوابم مياد و ترجيح مي‌دم بگيرم بخوابم، ولي قراره بنيامين زنگ بزنه سنگ‌هامون رو وابکنيم. مي‌دوني ما چهار روزه داريم سنگ‌هامون رو وامي‌کنيم و هنوز فايده نداره. به سيمين مي‌گم امروز تولد عليه، مي‌گه خونه‌شون ديوار داره، مي‌تونه سرشو بزنه به ديوار. چهارتايي داشتيم با هم حرف مي‌زديم، محمد با سيمين و بنيامين با من. خ و ب بود. بعد محمد عينهو داداش بزرگا هواي منو داشت و بنيامين هم که نگراني‌اش از جنس عاشقي بود.

ازش بدم مياد. انگار پشت تلفن من رو فقط براي ارضا شدن مي‌خواد. در مورد دخترهاي تلفني به‌اش گفتم. ضعف اعصابش دوباره عود کرد. صداش مي‌لرزيد و نفس‌اش بالا نمي‌اومد. من خنده‌ام گرفته بود. خب من رو براي ارضا شدن مي‌خواد اگه همين رو بگه خيال جفتمون راحت مي‌شه.


هاه. ديشب به جون بابابزرگش قسم خورد که ديگه از پشت تلفن حرف‌هاي اين‌جوري بهم نزنه.
امشب، فقط پنج دقيقه حرف زد تا حالم را بپرسد و بگويد از خودت بگو و ببيند که من حرفي ندارم در مورد خودم به کسي بزنم.


دلم مي‌خواهد با يکي ازش حرف بزنم اما نمي‌شود. حس ِ تلخ رفتار و حرف‌هايش، حس تلخ ِ اجبار رفتن‌اش بعد از پايان کار، حس تلخ بودنش .. الان اگر مهدي بخواهد، فقط اوست که مي‌تواند به‌ام کمک کند.
فقط اگر بخواهد.
بعداً: اصلاً نمي‌خواست کمکي کند.


نصفه‌شب، بي‌خواب شده‌ام، بالاخره همت‌ام آمده که بنشينم اين گزارشي را که پنج‌شنبه بايد تحويل مي‌دادم، شروع کنم. چشم‌هايم از بي‌عينکي دارند دوباره ضعيف مي‌شوند طبق معمول. هي بايد سرم را بياورم جلو که ببينم چه دارم تايپ مي‌کنم. خسته هم هستم اما دلم نمي‌خواهد بخوابم. حيف لحظه‌هايم شده که با خواب تلف‌شان کنم. انگار بيدار که باشم کم تلف مي‌شوند. راستش حالم هيچ خوش نيست. اين آقاي خدا چرا بايد اين‌طور مردم را مريض کند؟ آن هم اين‌قدر مسخره که از دست هيچ پزشکي هيچ کاري برنيايد، فقط لازم است که من بيايم پاي تلفن با آقا همخوابگي کنم که بتواند بخوابد.


ملتهبم از اين که اجازه دارم بروم نگاه‌اش کنم و بايستم به حرف‌هايش گوش بدهم.
من وقتي عاشق مي‌شم خيلي ديوونه‌م!


مانا عزيزم سلام.
اينو با استايل شيت نوشتم، واسه همين فقط تو سايز 1024 در 768 جواب مي‌ده. اگه بخواي صفحه کوچولو که ميشه هم درست کار کنه، بايد کلاً از اول با يه جدول بنويسمش که بذار پنجشنبه امتحانام تموم ميشه کلي وقت دارم.
خبرم کن

قربانت
هديه


لعنت. بنيامين ديوانه شده و به من مي‌گويد مي‌خواهم بروم خودم را بکشم. من خيلي خسته‌ام و کلي از کارهايم مانده براي فردا که اول صبح بايد برويم. حوصله‌ي –به قول خودش- گنده‌لات ماهشهر را ندارم با اين کارها و حرف‌ها و بچه‌بازي‌هاي احمقانه. دارد کم‌کم اعصابم داغان مي‌شود.


اليزه جان سلام
هديه هستم از وبلاگ پاييزان. من دو ساعت ديگه ميام تهران، اين شماره‌ي منه اگه دوست داشتي دوشنبه سه‌شنبه تماس بگير يه قرار بذاريم با هم بريم کتاب بخريم.
:)
واااي من کلي ديرمه الان!

هديه

Aucun commentaire: