mercredi, décembre 20, 2017

یکی از اون روزهایی بود که همه‌چی توی همه‌چی می‌پیچید و دلم می‌خواست استخون‌هام رو توی هم گره بزنم بلکه تسکین پیدا کنه. بعد از دو روز، سه روز بارونِ متوالی، آفتاب می‌زد و خونه این‌قدری گرم بود که دیگه دل‌ام نمی‌خواست زیر پتو مچاله شم. ولی زیر پتو مچاله بودم. همه‌جام درد می‌کرد. دراز کشیده بودم روی پهلو و فکر می‌کردم چرا تموم نمی‌شه. چرا بهتر نمی‌شم. 
انگار که شیشه‌ی کثیفه و هر چی اسپری می‌زنی و دستمال می‌کشی فایده نداره. یه همچین حالِ ناراحتی. 

mardi, décembre 19, 2017

عکس‌اش رو با شال سبز و موی فرفری دیدم و دلم مچاله‌تر شد.

lundi, décembre 18, 2017

عوض شده‌ام. اول این که چیزهای کوچیک بیشتر از دست‌ام می‌افتن، دوم این که می‌تونم مدت‌ها بی فکر و حرف، زل بزنم به یه نقطه. ممکن هم هست از بیرون به نظر نیاد؛ این‌ور و اون‌ور می‌رم، به کارهام می‌رسم، حرف می‌زنم، ولی توی دلم زل زدم یه گوشه. بی‌ حرف، بی‌ حرکت.

vendredi, décembre 15, 2017

ساعت سه‌ی صبح با لیوان قهوه داشتم ویدیوی آموزش کادو کردن می‌دیدم. نمی‌دونم چرا. بازیگرِ قضیه، کلاه بابانوئل سرش گذاشته بود و تمام کاغذکادوها کریسمسی و پر زرق‌وبرق بودن. کریسمس این‌جا -دقیقاً همین نقطه‌ای که من هستم و دقیقاً توی همین محیطی که توش رفت و آمد دارم- جدی گرفته نمی‌شه. مهمونیِ آخر سال اسم‌اش کریسمس پارتی نیست و کسی به کسی تبریک نمی‌گه. توی خیابون و مغازه‌ها و فروشگاه‌ها که بگردی ممکنه فکر کنی خیلی خبریه. همه‌چی رنگی‌پنگی و چراغونی، درخت و بساط وغیره. در حالی که خبری نیست. برای من هم اداست تا حدی. مثل اینه که بخوام با دلتنگی از تجریش و کافه‌نادری بگم در حالی که خاطره‌ی رفتن به این‌جاها پس ذهن‌ام رو پر نکرده. جایی که خاطره‌های شیرین کودکی توی ذهن آدم می‌شینه، برای من با اهواز پر شده، با گرما و عرق و آدم‌هایی که دوست‌شون نداشتم. تهران که رفتم خیلی سعی کردم این خاطرات رو برای خودم بسازم. نشد. اکثر جاهایی که توی ذهن دیگران دوست‌داشتنیه، به چشم من متفرعن و غیردوستانه می‌اومد و دوست‌نداشتن‌شون، فاصله‌ای ایجاد می‌کرد که برای پر کردن‌اش هر قدر هم تلاش می‌کردم، فایده‌ای نداشت. چون اون آدمی که دلم می‌خواست باشم و دیگران نشون می‌دادن برند خوب و بامزه و قشنگ وخوش‌بگذرونیه نبودم. 

دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم. نمی‌دونستم چطور. کار سختیه. از کجا شروع کنی و از چی‌اش بگی؟ ارزش‌گذاری رفتار بیمار خیلی توی جامعه قویه. اگه لایه‌ی بیرونی‌ات رو خوشحال و قدرشناس و قوی نشون بدی، تکرار کنی که در مقابل بیماری کوتاه نمیای، وضع‌ات خوبه و از پس همه‌چی بر میای، ورزش می‌کنی و اراده داری غذای نامناسب نخوری، به عنوان بیمار نمونه می‌ذارنت پشت ویترین و ستایش‌ات می‌کنن. برعکس، اگه بخواهی از ناتوانی‌هات بگی، از استیصال‌ و درموندگی‌ات، از ضعف و ناامیدی‌ات، به چشم کسی که توی قالب قربانی جا خوش کرده نگاه‌ات می‌کنن. انگار حق نداری جلوی چیزی که عاصی‌ات کرده از ضعف و خستگی چیزی بگی، چون دیگران نمی‌پسندن یا نمی‌دونن چطور واکنش نشون بدن. فرقی نمی‌کنه حق داری یا نه. قوی بودن ارزش شده و اگه نداری‌اش، چیزی برای عرضه نداری. پس حرف نزن. این شد که حرف نزدم. ولی ته دلم از همه‌ی آدم‌هایی که از سر نفهمی و جو و حق-همیشه-با-منه سوار موج می‌شن و بقیه رو خفه می‌کنن، متنفرتر شدم. 

«دختر دید دوای دردش این‌جا هم نیست. آه کشید. آه آمد. گفت مرا ببر بفروش.»