vendredi, octobre 31, 2008

ليبل: وقتي مي‌نشيني بغل ضبط، نگران گوش مي‌دهي به گزارش فوتبال.

براي آ.


توي بيگ‌فيش، يک‌جايي جني (هلنا بونهام کرتر) به ويل بلوم مي‌گويد: پدر ِ تو، دوبار به اين‌جا آمد. بار اول، خيلي زود بود و بار دوم، خيلي دير.

mercredi, octobre 29, 2008

«آن دو، آدم‌هاي بي‌قيدي بودند. چيزها و آدم‌ها را مي‌شکستند و بعد مي‌دويدند و مي‌رفتند توي پولشان، توي بي‌قيدي عظيم‌شان يا توي همان چيزي که آن‌ها را به هم پيوند مي‌داد، تا ديگران بيايند و ريخت و پاش و کثافتشان را جمع کنند.»

گتسبي بزرگ
اسکات فيتزجرالد
اما من هيچ كدام اينها را نخواهم گفت
لام تا كام حرفي نخواهم زد
مي گذارم هنوز چون نسيمي سبك از سر بازمانده‌ي عمرم بگذرم و بر همه چيز بايستم و در همه چيز تأمل كنم، رسوخ كنم. همه چيز را دنبال خود بكشم و زير پرده‌ي زيتوني رنگ پنهان كنم: همه‌ي حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل رازي، مثل سري پشت اين پرده‌ي ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم، نابودشان كنم و از آن همه لام تا كام با كسي حرف نزنم . . .

lundi, octobre 27, 2008

روي کيک کوچيکه رو با خامه تزئين مي‌کنم.
چاي دم مي‌کنم با بهارنارنج ِ نازلي‌نشان.
ناهار فردا رو مي‌ذارم روي گاز.
مي‌شينم پاي سنتور: ز بوي زلف تو مفتونم اي گل...
از همين تريبون اعلام مي‌کنم که کم آورده‌ام و تا مدتي پام رو توي اوکااف نخواهم گذاشت. اين تا مدتي هم از دو ترم تا دويست و بيست و دو ترم -بسته به وضعيت آتي- متغيره.

samedi, octobre 25, 2008

تو، شاه ِ دل ِ مني.

mercredi, octobre 22, 2008

آخر ِ هفته‌هاي سفر به همدان که مي‌رسد، خانه‌مان جوري است که نمي‌شناسمش. بساط ِ هرچيزي يک گوشه‌اي برپاست. يک طرف ميز اتوست با لباس‌هاي دور و برش. چمدان است که هر دفعه کوچک‌تر مي‌شود. گاهي وقت‌ها سوقاتي است و کتاب براي توي راه. اين دفعه کادوي عروسي هم هست و لباس شيکان پيکان و ابزارآلات خودآرايي و زيورآلات. هرچند که من عروسي ِ آدم‌هاي غريبه را هيچ دوست‌داشتن ندارم. عروسي بايد عروسي ِ هدا باشد يا مانا. که آدم از اول تا آخرش هي خودش را داخل ماجرا کند و از گرفتن ِ دسته‌گل ِ عروس هم ماجرا داشته باشد حتي و اين‌قدر برقصد که پاشنه‌ي پايش را حس نکند ديگر و سر ِ شام هي خاله‌خانباجي‌ها را صدا کند و جلوي اين يک بشقاب اضافه بگذارد و دست ِ آن يکي عوض ِ نوشابه‌ي زرد، سياه بدهد و وقت نکند شام بخورد و حس نکند شام نخورده. عروسي بايد يک جوري باشد که ته‌اش گريه کني که کسي دارد جايش توي زندگي ِ تو عوض مي‌شود و ديگر آن‌طور نيست. عروسي بايد يک جوري باشد که برات فرق کند اين پيراهن سياهه تنت باشد يا آن پيراهن قرمزه يا آن تاپ‌شلوار سفيد-مشکيه.عروسي بايد جوري باشد که شبش بنشينيد يک عالم غيبت کنيد و حرف بزنيد و حرف بزنيد.
عروسي بايد جوري باشد که من بتوانم با تو برقصم و با تو شام بخورم و کنار تو بنشينم.

dimanche, octobre 19, 2008

آقاي محترم.

مي‌توانيد برويد کلاهتان را بيندازيد هوا. خوشبختي يا بدبختي ِ شما ذره‌اي براي من اهميت ندارد. و هنوز نفهميده‌ايد که شخص ِ شما براي من مرده. آن رابطه، آن احساس بود که براي من مهم بود. و چيزي که ناراحتم مي‌کند، اين نيست که جنابعالي خودتان را از من بيرون کشيديد. -من و شما هر دومان حق داشتيم اين کار را بکنيم.- اين است که در طي ِ آن رابطه، من بايد التماس مي‌کردم براي چيزهايي که توي يک رابطه حق ِ طبيعي من بود. هم‌گامي و هم‌دلي. بايد دفعه‌ي اول من را يک ساعت دم ِ شهرکتاب نگه مي‌داشتيد و يک آفلاين مي‌گذاشتيد که نمي‌آييد. بايد من ِ شهرستاني را به اين بهانه که کسي نبيند، دنبال خودتان بکشانيد توي شهري که خوب نمي‌شناختم و بعد حضورتان را دريغ کنيد. و حالا اين‌ها را انگار ياد گرفته‌ايد. براي همين است که من مي‌گويم چرک‌نويس عاشقي‌تان بودم. اين‌ها را بفهميد آقا. شما ادعا مي‌کرديد که براي من هستيد. اما براي من نبوديد. عار نيست که آدم اشتباه کند. ولي بايد مرد باشد و پاي اشتباهاتش بايستد. و شما نمي‌فهميد که بايد مرد باشيد. هنوز نمي‌فهميد. من از آن رابطه ناراضي نيستم. حق‌ام بود هر چه که به سرم آورديد. اصلاً برايم خوب بود. تجربه‌هاي شما و آدم‌هاي شبيه و به‌تر و بدتر از شما بود که به من نشان داد علي‌رضا چه‌قدر «انسان» است. و شما نبوديد. جلوي من نبوديد. و نخواستيد باشيد. و هنوز فکر مي‌کنيد بايد طلبکار ِ آن روزها باشيد که هيچ حقي ازشان برايتان نمانده. بدهي‌تان را داده‌ام آقا. قسط ِ آخرش وقتي تمام شد که اي‌ميل زدم گفتم خوابتان را ديده‌ام و حالتان را پرسيدم و آن‌طور جواب داديد. وقتي بود که به‌ام گفتيد خود ِ شيطان. وقتي بود که فاحشه خطابم کرديد به جرم ِ اين که بهم تجاوز کردند. وقتي بود که هرزگي ِ چشم‌تان را فهميدم. و متاسفم که اسم ديگري ندارم برايش بگذارم هنوز. شما آن وقت نمي‌فهميديد. حالا هم مي‌بينم که نمي‌فهميد. فرض کنيد از يک کسي خوشتان مي‌آيد. از قيافه‌اش. از گفتارش. از نوشتارش. نبايد بخواهيد تغييرش دهيد. چون يک وقتي -وقتي که آن طوري مي‌اندازيدش بيرون- هرچيزي که آن آدم براي خودش ساخته خراب مي‌شود. مرز بين دوست داشتن و دوست نداشتن خيلي باريک است آقا. شما زياد از آن مرز گذشته‌ايد براي من. شما از مرز ِ بي‌تفاوتي و نفرت هم با موفقيت گذشتيد. به خودتان افتخار کنيد آقا. من يک وقتي معمولي بودم. شما خواستيد خوبم کنيد، بدترم کرديد. اين را بفهميد لطفاً. عار نيست قبول اشتباه. شما آن موقع گند زديد به زندگي من. من مي‌توانستم ببخشمتان. ولي هر از چندي آمديد هم زديد و بوي گندش را دوباره بلند کرديد. بفهميد فراموش کردن، معني‌اش اين نيست که خودتان را عاري از اشتباه بدانيد. من به عنوان آدمي که يک وقتي دوستش داشتم، برايتان هنوز اندک احترامي قائلم. شما مرتب داريد اين احترام را کم‌تر مي‌کنيد. شما احساس مي‌کرديد قايم‌باشک‌بازي‌تان در ِ اوکااف گذشته را پاک مي‌کرد. اين روزها کي ديگر جز بچه‌ها قايم‌باشک بازي مي‌کند؟ اي خدا. بزرگ بشويد آقا. احترامتان با بچه خطاب کردن ديگران زياد نمي‌شود. عزت‌نفستان زياد نمي‌شود. گوش‌هايتان را باز کنيد آقا. ذهنتان را باز کنيد. اگر اشتباهاتتان را قبول مي‌کرديد، من خيلي راحت مي‌توانستم ببخشمتان. براي من فرقي نمي‌کند که شما بفهميد يا نه. واقعاً توي زندگي من تاثيري ندارد. براي خودتان مي‌گويم اين‌ها را. که بدون ِ تنگ‌نظري نگاه ِ آن روزها کنيد. که بفهميد با آدم‌ها چه‌طور برخورد کنيد. فرقي ندارد تحصيلاتتان يا غرورتان چه‌قدر باشد. تا چشم ِ فکرتان باز نشود اين‌ها را نمي‌فهميد.
احترامتان را پيش ِ آدم‌ها نگاه داريد. شخصيتتان را حفظ کنيد. خودتان را خراب نکنيد آقا. اشتباهاتتان را قبول کنيد. بفهميد که بزرگ شدن به سن و سال نيست. به درک و شعور است. من براي خودتان مي‌گويم. براي روابط اجتماعي‌تان مي‌گويم. اين حرف‌ها به درد رابطه‌ي شما با ر. هم مي‌خورد. خودتان را بشناسيد و باور کنيد و بفهميد که با نفي ِ چيزي يا کسي يا اتفاقي يا عملي يا عکس‌العملي، آن چيز يا کس يا اتفاق يا عمل يا عکس‌العمل از زندگي آدم پاک نمي‌شود. من خودم را قبول کردم. اشتباهاتم را قبول کرده‌ام. آدم‌هاي اضافه‌اي را که وارد زندگي‌ام کردم را قبول کردم. ولي نمي‌روم به‌شان بگويم شما از من سوء‌استفاده کرديد. نمي‌روم بگويم شما به زور خودتان را وارد کرديد. نمي‌روم بگويم من خواستم شما را کنار بگذارم و شما مگس شديد آمديد دورم. مي‌گويم خوب شد که آمديد که من بفهمم آدم‌ها چه‌طورند. آدم ِ خوب چه‌طور است. آدم ِ بد چه‌طور است. من توي رابطه‌ام چه کار بايد بکنم. بايد به علي‌رضا بگويم که اين آدم از گذشته آمده؟ بله. بايد بگويم. و نمي‌گويم من خوب بودم و شما بد. قضاوت نمي‌کنم. رابطه را تعريف مي‌کنم و مي‌گويم که اين‌طور بود و اين‌طور شد و من به اين دلايل اين‌طور کردم. من خودم را نفي نمي‌کنم. شما هم نکنيد آقا. چيزي برايتان نمي‌ماند. گذشته، پاک‌شدني نيست. درست‌شدني هم نيست. چيزي است که اتفاق افتاده. از تجربياتتان درس بگيريد آقا. من ديگر آدمي نيستم که بايستم و بگذارم هرچه دلتان مي‌خواهد بگوييد و فکر کنم که حق‌ام است. من هم توي آن رابطه حقي داشتم آقا. حقي داشتم که بهش نرسيدم. براي اين است که قلبم درد مي‌گيرد. براي اين که شما هنوز طلبکار مي‌ايستيد و کل ِ آن رابطه را توي صورت ِ من مي‌کوبيد که همه‌اش تقصير من بود و من بد بودم و من کثيف بودم و من هرزه بودم. شما نگاه نمي‌کنيد که من آن اوايل چه‌طور بودم و بعد از شما چه‌طور شدم. شما کل ِ نيازهاي من را در آن رابطه ناديده مي‌گرفتيد. شما کاري کرده بوديد که وقتي براي خداحافظي بام دست بدهيد -آن هم فقط يک بار- من خيال کنم چه لطفي در حق من کرديد. شما کاري با من کرديد که گرفتن دست‌تان نياز ِ جسمي ِ من شده بود. شما توي رابطه‌ي امروزتان با ر. چه‌قدر دست‌اش را مي‌گيريد؟ چه‌قدر همراهش هستيد؟ مي‌بينيد نياز ِ يک رابطه‌ي سالم چيست؟ مي‌فهميد که آدم براي اين که خودش را حفظ کند به چه چيزهايي نياز دارد؟ مي‌فهميد من هنوز آن ليواني را که توي اولين ديدار، به عنوان چشم‌روشني ِ اولين قطع ِ رابطه به‌ام داديد، حفظ کرده‌ام چون تنها يادگاري فيزيکي رابطه‌مان بود؟ چون يک چيزي بود که به کمکش مي‌توانستم دستم را حلقه کنم جاي دست‌هايتان؟ مي‌فهميد بدترين Crush ِ دوران دانشجويي من براي آدمي بود که شبيه شما بود؟ يا دست ِ يکي از همکلاسي‌هايم، که وقتي توي تاکسي نشسته بوديم توجه‌ام را جلب کرد، که شبيه ِ دستِ شما بود، آن‌قدر حال ِ من را خراب کرد که يادم رفت کجا هستم و کجا دارم مي‌روم و چرا دارم مي‌روم؟ باور مي‌کنيد آن اوايل که علي‌رضا دستم را مي‌گرفت چه حالي مي‌شدم من؟ فکر مي‌کردم مثلاً الان دو هفته است که ما هم‌ديگر را مي‌شناسيم. چرا اين‌طور مي‌کند با من. چرا وقتي بعد مي‌خواهد ولم کند و برود، بايد اين‌طور اثري از خودش بگذارد. بعدتر بود که فهميدم اين آدم توي زندگي من ماندني است و گنج است و بايد نگه‌اش دارم و بايد خودم را نشانش بدهم. فهميدم رابطه آني نبود که من و شما فکر مي‌کرديم داريم. فهميدم اين که دوتا آدم جفت ِ هم باشند يعني چه. فهميدم آدم توي رابطه چه چيزهايي را مي‌تواند انتظار داشته باشد. فهميدم حق ِ من بود که شما بياييد پي‌ام. به‌ام کادو بدهيد. دستم را بگيريد. همراهم باشيد. عارتان نشود با من توي رستوران غذا بخوريد يا توي کافي‌شاپ بنشينيد. براي اين است که مي‌گويم شما مرد نبوديد توي آن رابطه. مي‌ترسيديد به‌ام بگوييد دوستت دارم. مي‌ترسيديد با نشان دادن احساستان مجبور بشويد با من ازدواج کنيد و اين را نمي‌خواستيد و نمي‌فهميديد که مجبور نيستيد و من نمي‌آيم خودم را بچسبانم بيخ ِ ريش ِ شما که تو گفتي دوستم داري و بايد بيايي خواستگاري. نمي‌خواستيد براي حفظ رابطه تلاش کنيد. و بايد اعتراف کنم خوشحالم که اين کار را نکرديد. اين‌ها را براي خودتان مي‌گويم آقا، که رابطه‌هاتان را درست‌تر بسازيد. فکر نکنيد با پذيرفتن اشتباهاتتان کوچک مي‌شويد. عبرت گرفتن عار نيست آقا. من هي دارم اين را تکرار مي‌کنم و ته ِ دلم مي‌دانم که شما نه مي‌فهميد و نه مي‌خواهيد بفهميد. لااقل سعي کنيد بفهميد. شما هزار بار صندلي را از زير پاي من کشيديد آن وقت‌ها. تمام بي‌اعتنايي‌هاتان براي من مي‌فهميد چه بودند؟ بفهميد اين‌ها را. شما توي آن رابطه به من بيش‌تر از اين‌ها مديون هستيد. نترسيد. من طلبم را نمي‌خواهم. آن اندک احترامتان را هم از بين نبريد. حق نداريد گذشته‌ي من را از من بگيريد. اگر کمکتان مي‌کند، مي‌گويم که من خيلي متاسفم که ما گذشته‌ي مشترکي با هم داريم. ولي اين را هم مي‌گويم که شما حق نداريد تحريفش کنيد. حق نداريد به خاطر آن رابطه‌ي دوطرفه من را سرزنش و تحقير کنيد. شما هم مي‌خواستيد ادامه بدهيد که تمام مدت ادامه داديد. من آن موقع التماستان مي‌کردم. اما هيچ وقت مجبورتان نکردم. بفهميد که توي آن رابطه، من مفعول بودم. تابع بودم. شما کاملاً نيازهاي فيزيکي من را ناديده مي‌‌گرفتيد آقا. دستم را نمي‌گرفتيد. مرا نمي‌بوسيديد. مرا در آغوش نمي‌گرفتيد. بفهميد که اين‌ها باعث مي‌شود دختر جذب ِ کسي بشود که اين کارها را برايش بکند. بفهميد که دختر ممکن است به خاطر ِ همين نياز ِ در آغوش گرفته شدن برود خانه‌ي پسري و بعد پيش مي‌آيد که بهش تجاوز کنند و کسي نباشد کمک‌اش کند و اصلاً کسي نباشد که بخواهد کمکش کند. من نمي‌گويم تقصير شما بود آقا. بفهميد منظورم اين نيست. من خودم خواستم و خودم رفتم توي آن اتاق خوابيدم و من بودم که به‌ام تجاوز شد و هيچ کاري نتوانستم بکنم. من بودم که بعدش تنها ماندم و محکوم شدم و هيچ کسي را نداشتم که کمکم کند سر ِ پا بايستم و شما بوديد که ايستاديد و گفتيد اين دختر هرزه بود و خوب شد که باش نماندم. چه‌طور بگويم به‌تان اين‌ها را؟ شما آن وقت‌ها هم نمي‌خواستيد بفهميد. بعد الان مي‌آييد اين حرف‌ها را مي‌زنيد. انصاف‌تان را نگه داريد آقا. چه‌طور انتظار داريد اين حرف‌ها را به‌تان بگويم وقتي گوش‌تان شنوا نيست. چه‌طور است که همان موقع نديديد و نفهميديد و انتظار داريد حالا بفهميد؟ شما آن موقع هيچ تلاشي نکرديد من را بشناسيد. من مي‌ترسيدم اين حرف‌ها را به‌تان بگويم. مي‌ترسيدم به‌تان بگويم من را در آغوش بگيريد. مي‌ترسيدم ازتان بخواهم لااقل وقتي مي‌آيم تهران برايم وقت بگذاريد و بيش‌تر ببينيدم، بيشتر همراهم شويد، بيشتر بشناسيدم. بيشتر خودتان را به‌ام بشناسانيد. مي‌ترسيدم دست‌تان را بگيرم. مي‌ترسيدم ازتان بخواهم نشان بدهيد که برايتان مهم‌ام. اولين بار که ديدمتان پيشاني‌ام خيس ِ عرق بود. حرف نمي‌توانستم بزنم. براي اين بود که دوستتان داشتم. براي اين بود که آمده بوديد رابطه‌‌تان را با من قطع کنيد. براي اين بود که برايم نوشتيد «با اين که دوستت دارم، ولي خداحافظ». و من تا مدت‌ها آن دست‌خط‌تان را گنج مي‌دانستم و هنوز بايد يک جايي توي يادداشت‌هايي که نگه‌داشته‌ام و دلم نيامده بيندازم دور، توي کشوي تخت‌خواب ِ خانه‌ي اهوازمان باشد. و شما نمي‌فهميديد چي داريد به سر ِ من مي‌آوريد آقا. براي اين‌هاست که من دلم از شما چرکين است و اين غده سر باز نمي‌کند. براي اين که تمام آن دو سه سال، هيچ وقت من را نخواستيد بشناسيد. بفهميد که من چي کشيدم وقتي فهميدم شما عاشق ر. شديد در آن روز. شما بايد با من مي‌بوديد و نبوديد. چشم‌تان پيش من نبود. دل‌تان پيش من نبود. هرزگي اين است براي من. به‌تان توهين نمي‌کنم. اين تصويري بود که بعدها از شما ديدم. وقتي فهميدم جريان ِ آن عاشقي‌تان چي بوده. وقتي فهميدم چرا نوشتيد جنسي مي‌خواهيد بخريد و پشت ِ شيشه نوشته فروخته شد. شما خيلي براي من کم گذاشتيد توي آن رابطه. من آن موقع بچه بودم. حالا ايستادم حرفم را به شما زدم و شما همه‌اش را به من برگردانديد بي آن که فکر کنيد من چرا اين حرف‌ها را مي‌زنم. فکر مي‌کنيد اين‌ها را مي‌گويم که تحقيرتان کنم و ازتان انتقام بگيرم. من شما را اين‌طور شناختم آقا. شما خودتان را اين‌طور به من نشان مي‌داديد. برايتان سخت است اين‌ها را ببينيد؟ واقعاً برايتان سخت است؟ نمي‌فهميد من نمي‌خواهم انتقام بگيرم؟ نمي‌فهميد توهين کردن گذشته را پاک نمي‌کند؟ نمي‌فهميد که اين‌ها حرف‌هايي بود که به من گفتي بگو و من گفتم؟ بفهميد عکس ِ دست‌هايتان با من چه کرد وقتي فکر مي‌کردم دستتان را از من دريغ مي‌کرديد هميشه. بنشينيد يک بار ديگر فکر کنيد. ببينيد آيا من هيچ‌کجاي اين نامه به‌تان دروغ گفته‌ام؟ کلاه‌تان را قاضي کنيد. من پي ِ حق و حساب نيستم آقا. باور کنيد اين را که من نمي‌خواهم شما را تحقير کنم. مي‌خواهم بفهميد چرا در مورد شما اين‌طور فکر مي‌کنم و چرا اين‌طور با شما حرف زدم و اين‌ها را به‌تان گفتم. يک کمي فکر کنيد.
مي‌آيم خانه. يک ليوان نسکافه‌ب گنده براي خودم درست مي‌کنم. زنگ مي‌زنم آموزشگاه مي‌گويم امروز نمي‌آيم و دراز مي‌کشم روي تخت، به رونويسي ِ نت‌هام.

samedi, octobre 18, 2008

پيچ و تاب کمرم توي آن پيراهن قرمز.

jeudi, octobre 16, 2008

اصولاً «لني»ها در دنياي ادبيات موجودات جذابي هستند. حالا چه رومن گاري نوشته باشدشان، چه سارتر و چه اشتين‌بک.

از بي‌کاري و باقي قضايا

از آن‌جا که پاييز را به اسم خودم سند زده‌ام، اين‌جا را اين شکلي مي‌کنم که يادم نرود هيچ، پاييزانم را.

mercredi, octobre 15, 2008

دوست‌پسر ِ جوجه داره ماموريت مي‌ره فرانسه.
من با پررويي مي‌شينم ليست ِ محصولات ِ ايو روشه رو که مدت‌ها انگشت ِ حسرت به دهن، نگاهشون مي‌کردم، رونويسي مي‌کنم.
آخرش با چنگ و دندون ليست رو از زير دستم مي‌کشه بيرون که: بازم مي‌ره ها.
من مي‌گم وقتي يکي داره مي‌اونجا، واسه چي من بکوبم برم تا نمايندگي، خريد کنم بيام خوب؟

mardi, octobre 14, 2008

آلوچه‌ي ترش مي‌خورم و فرنچ کالکشن گوش مي‌دم و کتاب مي‌‌خونم.
(نويسنده اين جمله را با بيلاخي به ساختار بهشت بيان مي‌دارد.)

lundi, octobre 13, 2008

همه‌چيز به کنار.
همه‌چيز.
کي غير ِ يه پيرزن شصت و خورده‌اي ساله ممکنه بگه :این‌طور که به دلم افتاده حال و زندگیت هم خدا رو شکر خوبه.
خدايي کي؟
اثري که سريال ِ Gilmore Girls روي من داره اينه که همه‌اش دارم فکر مي‌کنم اي خدا من چرا شونزده‌سالگي بچه‌دار نشدم. هم اين‌جوري يه رابطه‌ي فان با هم داشتيم، هم تا حالا از آب و گل دراومده بود، راحت بوديم.
دندان درد را بهانه مي‌کنم. دو سال است که اين سه تا دنداني که هر کدام يک گوشه‌ي يک فکم جا خوش‌کرده‌اند، مي‌گيرند و ول مي‌کنند و من باز از رو نمي‌روم و کاري به کارشان ندارم. خيال دارم اوکااف ِ امروزم را اين دفعه به بهانه‌ي دندان‌درد غيبت کنم، بمانم خانه، نت‌هام را رونويسي کنم و اين خيال هي برود توي ذهنم که خدا پروفسور شين را براي تلذذ ِ من آفريده.

اين تکه، تقديمي است به الي، احسان، يلدا. با تقدير از لالا که باعث مي‌شود اضافه کنم: با عشق و نکبت.
پروفسور شين گفت که از جلسه‌ي بعد اجازه مي‌دهد من بروم روي ساز. سوالي که اين گوشه بي‌پاسخ مانده، اين است که با کدام پوزيشن.

samedi, octobre 11, 2008

از کلاس مي‌آيم بيرون. يک کمي جلوتر که مي‌روم، پاهام ديگر ياري نمي‌کنند. تکيه مي‌دهم به ديوار. سيگار توي دستم روشن است. مي‌گويم خدا. مي‌گويم خدا و بعدش سريع فکر مي‌کنم که: مردک. اين همه مدت صدات نکرده‌ام و کاري به کارت نداشته‌ام. کور خوانده‌اي که فکر کني الان مي‌آيم جلوت به زاري و گلايه.
فکر مي‌کردم کسي بوده که نخواسته باشد آن‌وقت‌ها. مهم هم نبود ديگر. خيلي وقت است که مهم نبوده. خيلي وقت است که مهم نيست.
مهم‌اش حالا اين است که اين آدم دارد -از همان وقت و هنوز- دوست‌هاي من را از من مي‌گيرد. من را به‌شان بدبين مي‌کند. رد پاش را از زندگي‌ام بيرون نمي‌کشد. حضورش را هيچ نديدم زياد؛ هيچ ِ هيچ. نبودنش است که کابوس ِ همان اول بود تا حالا که شبحي ازش مانده که از هر چندي از يک گوشه‌ي خاک گرفته سر بلند مي‌کند و مي‌ترساندم. الي به هرزگي‌اش گفت کميستري. اسم شيکي است ها، هيچ منکر نيستم. ولي اسمش اين نيست براي من. اسمش اين است که من عشق اول‌ام را خرج ِ آدمي کردم که چشم‌هاش و دلش هرزه بود. آن موقع چشم‌داشتي هم نداشتم. نهايتش اين بود که من بگويم دوستت دارم و او بگويد من هم همين‌طور و من بروم تا عرش ِ خدا. من حالاست که مي‌دانم حرمت ِ دوستت دارم چيست و کجا و به کي بايد گفت و جوابش چه‌طور است. حالاست که ديگر عقلم مي‌رسد که اشتباه کردم آدمي را که بايد مي‌دانستم اين‌طور است، بردم به دوست‌هام معرفي کردم. و اشتباه مي‌کردم از دوست‌هام انتظار داشتم بام صادق باشند.
اين را مي‌خواهم بگويم که من کنار ِ اين آدم بدترين و به‌‌ترين تجربه‌هام را پيدا کردم. تمام امروز و ديروز که قلب ِ فيزيکي‌ام درد مي‌کرد هر وقت فکرش را مي‌کردم، يا آن دوتا را کنار هم مجسم مي‌کردم، و بارها و بارها يک عالمه سوال بي‌جواب را از خودم مي‌پرسيدم، تمام وقتي که از ديروزم گذاشتم براي هق هق توي بغل علي‌رضا و سعي ِ اين که توجيه کنم که چرا حالا بعد از اين همه مدت، دارم از اتفاق ِ به اين بي‌اهميتي توي زندگي ِ روزمره‌ام اين‌طور درد مي‌کشم، فکرم پي ِ اين باشد که چه گنجي توي زندگي‌ام دارم و گاهي حواسم نيست. من کجا مي‌توانستم کسي را پيدا کنم که اين‌طور حواس‌اش به همه چيز ِ من باشد؟ اين‌طور به‌ترين هم‌راهم باشد و به‌ترين دوستم و به‌ترين هم‌قدم‌ام؟ من کجاي رابطه‌هام کسي را داشته‌ام که توي هم‌خوابگي دستي به‌ام بکشد و نوازشم کند؟ کي بوده آخرين آدمي که وقتي لمس ِ دست‌هاش را احتياج‌ام بوده، دريغ نکرده؟ کي داشته‌ام آدمي را که عطش‌ام را سيراب کند؟ و من چه کرده‌ام براي اين آدم، براي اين گنجي که يک روز گرم ِ خرداد پاش را گذاشت توي زندگي‌ام و ماندني شد و ماندني‌ترين؟ غير ِ اين که خيلي‌وقت‌ها کم گذاشته‌ام و غير ِ اين که هر از چندي، يک شبي مثل امشب پيدا مي‌شود که من بي‌خواب بشوم و بيايم بنشينم اين پشت، خودم را شکنجه بدهم و سيگار پشت ِ سيگار روشن کنم و ديرتر، بروم در آغوشش بگيرم و از خواب بيدارش کنم که به‌ام دوباره و چندباره بگويد دوستم دارد که من باورم بشود باز که آن‌قدر بي‌ارزش نبودم که تنها چرک‌نويس ِ عاشقي ِ کسي ديگر باشم براي کسي ديگر؟
اين است که فکرش را که مي‌کنم قلبم تير مي‌کشد. اين است که ذهنم پر ِ حرف‌هايي است که بگويم -اگر بگويم- تن‌اش را مي‌سوزاند و نمي‌گويم. اين است که من را مي‌رنجاند، که آن‌وقت‌ها تمام ِ رفتار و گفتار و آدم‌هاي زندگي ِ من بودند که مهم بودند و نشان مي‌دادند من کثيف‌ام -که جلويش من کثيف بودم هميشه، بي‌ارزش بودم و چرک‌نويس بودم و بايد التماس‌اش را مي‌کردم هميشه که باشد و باز نبود و حالا ديگر اين‌طور نيست.
مي‌دانم که اين‌طور به‌تر است. مي‌دانم که اين‌طور لااقل يکي‌مان به عشق ِ آن روزهاش رسيد، مي‌دانم که گنج ِ من اين‌جا کنارم است و مي‌دانم جاي من همين‌جاست که حالا هستم و زندگي‌ام همين است که دارم دانه دانه خشت‌هاش را روي هم مي‌گذارم. نمي‌دانم چرا اما قلبم هنوز تير مي‌کشد فکرش را که مي‌کنم، و نمي‌‌دانم چرا که مي‌خواهم تمام ِ نشانه‌هاش پاک ِ پاک شوند و آدم‌ها را بيندازم بيرون از زندگي‌ام که اين‌‌طور، بعد ِ يک سال و اندي درد نياورند به خانه‌ي دلم و اين‌طور دروغ نگويند و حقيقتش را پنهان نکنند بيش‌تر از اين.
رنجم مي‌دهد. حضورشان رنجم مي‌دهد.

vendredi, octobre 10, 2008

توي سينه‌ام را فشار مي‌دهد. دردم مي‌آيد. جاي زخمي است که نشد خوب‌اش کنم. تن‌اش بوي تن‌اش را نمي‌داد، که من اصلاً نمي‌دانم عطر تن‌اش چيست. گمانم پاک نمي‌شود تا آخر از جلوي چشم‌هام. بعد ِ خيابان‌گردي ِ مکرر و بعد ِ کافه‌نشيني ِ بي‌مزه و بعد ِ تئاتر ِ آخر ِ شب. خواستم بات حرف بزنم، نشد. چيزهايي هست که بايد بمانند توي صندوق‌چه، خاک بخورند علي‌رضاي من. دردهايي هست که عدل سر ِ صحنه مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که عدل توي تاريکي و تنهايي مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که کهنه نمي‌شوند، که تازگي ندارند، که مي‌مانند و مي‌سوزانند و مي‌مانند و مي‌سوزانند.

گفته بودم؟ بيا بگذار من تمام آشنايي‌هام را پاک کنم. بيا بگريزيم. بيا بگريزيم. آينه نمي‌خواهم. درد نمي‌خواهم. پوست تن‌ام را مي‌خواهم که صاف و ساده زير نوازش دست‌هات مي‌لرزد و يخ مي‌کند. لب‌هام را مي‌خواهم که بي‌تاب ِ لب‌هاي تواند هر روز و هميشه. شب‌ام را مي‌خواهم با تو. روزم را مي‌خواهم با تو. خودم را مي‌خواهم با تو. نه با درد. نه با ياد. نه با دلتنگي.

علي‌رضاي من. اعترافي مي‌کنم. آن عکس ِ قلب ِ من بود، دو تکه. هنوز و هميشه.

mercredi, octobre 08, 2008

فعل فرانسه صرف مي‌کنم.
مي‌گه اگه فحش مي‌دي خودتي.
حرف نداره يعني.
اين يک عدد ياح ياح است به شيوه‌ي الي بابت اين که يک جاي مزخرف که قبلاً کار مي‌کردم، چهارباره فرستاده‌اند پي‌ام و من دارم به اين نتيجه مي‌رسم که -اين‌جا بخش ِ ياح ياح به اتمام مي‌رسد- احتمالاً مي‌روم و حتي زنگ مي‌زنم برنامه‌ام را مي‌گويم.
آقاي رئيس جمهور. متشکرم. ريدي. بکش بيرون ديگر.

samedi, octobre 04, 2008

همانا در زندگي انسان روزهايي هست که با فکر ِ «حال نمي‌کنم برم دانشگاه» از اتوبوس پياده مي‌شي و برمي‌گردي خونه. سر ِ راه يه پاکت بهمني که قرار بود سر کلاس نکشي رو مي‌گيري و فک مي‌کني کاش يکي بود که شب مي‌رفتم خونه‌اش و تا صبح حرف مي‌زديم.

jeudi, octobre 02, 2008

نقل ِ ديشب است که پاي تپق‌زدن‌هاي نيکي‌کريمي و موهاي سفيد‌شده‌ي فروتن خوابم برد.
قبلش بود که تاريک شديم و توي آغوش ِ هم فرو رفتيم.
قبلش بود که فکر مي‌کردم تن ِ تو کهنه نمي‌شود زير ِ لمس ِ دست‌هام.
قبلش بود که گاز گرفتم لبهام را، که صدام در نياد، که کسي نشنود، که کسي نفهمد.
قبلش بود که تو فهميدي.