samedi, juillet 25, 2009

آن‌جا اصلاً جاي عشق‌بازي‌هاي دونفره است. جاي روياهاي بي‌پايان. جاي ِ من با تو.

mardi, juillet 21, 2009

کوچولوي شيرين ِ من که از کادوي تولدش اين همه ذوق کرده.
کوچولوي شيرين ِ من.
تولدت مبارک.

mardi, juillet 14, 2009

شبانه‌ي مستي (1)

مي‌گه: تو هم يه پيک بخور.
من نمي‌خورم.
سيگار توي دستمه.
اون دوتا توي بغل همديگه‌ان.
من نشستم روبه‌روش
سيگار مي‌کشم
ليوان رو مي‌گيره بالا و مي‌گه به سلامتي
مي‌گم نوش
اون هي مشروب مي‌خوره
هي مشروب مي‌خوره
اون دوتا هنوز توي بغل همديگه‌ان
سيگاره داره توي دست ِ من خاکستر مي‌شه.
رسماً حتي يک دونه از برنامه‌هاي تابستونم هم درست نشد.
هفته‌ي ديگه بعد از تولدش مي‌رم اهواز.

samedi, juillet 11, 2009

فرانچسکو حالا ديگر فقط گونه‌هايم را مي‌بوسيد. زماني فقط لب‌هايم را مي‌بوسيد و نوع ديگري را بلد نبود. بعد، فقط موقعي لب‌هايم را مي‌بوسيد که شب به من نزديک مي‌شد، و بعد عادت کرديم در رختخواب کتاب بخوانيم و ديگر اصلاً مرا نبوسيد. او ديگر از عشق خود نسبت به من حرفي نمي‌زد. شايد به نظرش عملي احمقانه مي‌رسيد، ولي عشق چيزي است که مدام احتياج داري بيانش کني و مدام دلت مي‌خواهد درباره‌اش بشنوي. من ديگر نمي‌دانستم در باطن او چه مي‌گذرد. فقط مي‌دانستم کي گرسنه است، کي تشنه است، کي خوابش گرفته، کي به پول احتياج دارد و کي گرفتار مسائل سياسي خود است.

از طرف او، آلبا دسس پدس

jeudi, juillet 09, 2009

امروز شد بالاخره. 18 تير ِ ده سال بعد.

اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
اى بغضِ گل انداخته، فريادِ خطر شو
اى روىِ برافروخته، خود پرچمِ ره باش
اى مشتِ برافراخته، افراخته‌تر شو
اى حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چيست كه از خويش به در شو
گر شعله فرو ريزد، بشتاب و مينديش
ور تيغ فرو بارد، اى سينه سپر شو
خاكِ پدران است كه دستِ دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
ديوارِ مصيبت‌كده‌ىِ حوصله بشكن
شرم آيدم از اين همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهكان را بدرانى
چون شير درين بيشه سراپاىْ جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سرِ اين تن به قضا داده، قدر شو
فرياد به فرياد بيفزاى، كه وقت است
در يك نفس ِ تازه اثرهاست، اثر شو
ايرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ايران ِكهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتى خس و خارند، به يك شعله بسوزان
بر ظلمتِ اين شامِ سيه فام، سحر شو
(فريدون مشيري)

mercredi, juillet 08, 2009

دوش ِ آب ِ داغ ِ داغ.
نيم‌پز شده‌ام.
همين روزهاي اواسط تيرماه بود که گمانم دخترکم دنيا مي‌آمد اگر مي‌گذاشتمش. امشب خوابم نمي‌برد. بلند شدم پست‌هاي آن روزهام را خواندم.
نوشته بودم مادر نشدن خيلي خاصيت دارد. يکي‌اش همين زخمي بود که خوب نمي‌شود، که خنده‌هات را کم‌رنگ مي‌کند. يکي‌اش اين حسرتي است که مي‌ماند بات که اگر مانده بود، حالا چه‌طور بود، حالا چه‌طور بودي. اين است که کيفيتي در هم‌آغوشي‌هات گم مي‌شود، کيفيتي که خواستني‌اش مي‌کند. اين است که گاهي به خودت حق بدهي رنج بکشي و هيچ چيز از اين بدتر نيست.

زخمه نزن
زخمه نزن ...

mardi, juillet 07, 2009

بعد انگار همه‌ي اين‌ها کافي نباشد، پايه‌ي يکي از کابيت‌ها در رفت.

mercredi, juillet 01, 2009

آيا انسان از زانودرد مي‌ميرد؟
اگر بله، من دارم مي‌ميرم.