lundi, février 27, 2017

رفتم پیاده‌روی توی همون پارکی که تا چند ماه پیش می‌رفتم بدوم. خیلی افتخار می‌کردم که راحت می‌تونم توی اون مسیر پر از سربالایی و سرپایینی، پنج کیلومتر بدوم و ته‌اش هنوز نفس داشته باشم. حالِ دویدن یه‌جوریه که انگار مستقیم از همه‌چی رد می‌شی. و این خیلی عالیه که بتونی چیزهای ناخوش‌آیند رو عقب بذاری و بگذری. توی دوره‌ای که من اعتماد به نفس ِ کار کردن و ارتباط با دیگران رو کمابیش داشتم از دست می‌دادم، دویدن شده بود یه انگیزه‌ای که خودم رو هل بدم جلو و فکر نکنم که خوب، دیگه چیزی نیست که براش تلاش کنم. 
[این‌جا فیلم تند می‌شود و از روزهای خانه‌نشینی و بیمارستان می‌گذرد و می‌رسیم به امروز]
دیشب کار احمقانه‌ای کردم. آمپول نزدم. روحیه‌ام خراب بود و می‌ترسیدم و باید روی شکم می‌زدم. آمپول رو آماده کردم و گذاشتم توی دستگاه، روشن کردم و سری سوزن رو انداختم کنار و با دو انگشت فاصله از ناف گذاشتم روی پوست. اتفاقی نیفتاد. شارژش داشت تموم می‌شد انگار و اون چراغی که قرار بود نشون بده کی شارژ کنم، نشون نداده بود. چند باری روشن خاموش کردم که باز نشد، دو سه دقیقه زدم به شارژ، باز هم نشد. سوزن دو جا رفته بود توی پوست، یه کم کبود شده بود و دو قطره خون و کثافتکاری، ولی تزریق نکرد و جرات نکردم بیشتر از اون، سوزن رو بدون سرپوش بذارم کنار. همین. خیلی عصبانی بودم و فکر می‌کردم بسه، ولی چه فایده؟ بس نیست و به این زودی هم تموم نمی‌شه. آمپول رو که دور انداختم، سر عقل اومدم و یادم اومد پی‌ام‌اس هم هست.

چندتایی از آدمای توی پارک رو -از پشت سر- می‌شناسم. یه دختر به‌شدت باریک و سرمایی هست که آروم راه می‌ره و توی این مدت یه کم چاق شده. یه پسری هست شبیه یول براینر، که از من تندتر و کم‌تر می‌دوید و بعد می‌رفت با دستگاه‌ها ورزش کنه. یه خانوم و آقای میانسال که بارها پیش اومد ببینم دوان دوان از کنارم می‌گذرن و جلوی من شروع می‌کنن به راه رفتن -چون توی پیست مسابقه برگزار می‌شه و به کسی که بیشترین تعداد جلو زدن از بقیه رو داشته باشه جایزه می‌دن- دوتا خانوم مسن که جاگینگ می‌کنن، پیرمردایی که تند تند راه می‌رن... آدما زیادن و رفتارشون به اندازه‌ی تعدادشون تنوع داره -منم بلدم بدیهیات ابلهانه‌ای رو بگم که به نظر هوشمندانه میاد- و تماشای روتین رفتار و زندگی‌شون جالبه. یا بود. دیگه نیست. وقتی حتی اون دختره که آروم راه می‌ره ازم جلو می‌زنه، بیشتر یادم میاره خودم چقدر فرق کردم. این دو روز، یه دور، حدود1500-600 متر رو کمابیش صاف و مستقیم تونستم راه برم، از دور دوم لنگیدن و چپ و راست شدنم شروع شد. پای چپم خوب کنترل نمی‌شه و برای خودش می‌ره. جرات نمی‌کنم تندتر برم یا بدوم، چون ممکنه زمین بخورم و اگه بیفتم احتمالاً می‌زنم زیر گریه و دلم نمی‌خواد. این که خودت برای خودت دلت بسوزه یه چیزه، این که بقیه با ترحم نگاه کنن یه چیز دیگه. و وقتی بقیه برای تو دلسوزی کنن، بدبختی خیلی بیشتر به چشم میاد. 
گمونم تشویق آدمی که شرایطش عوض شده، به برگشتن به روتین قبلی و طوری رفتار کردن که انگار چیزی عوض نشده، خیلی کار بی‌رحمانه‌ائیه. تا الان نمی‌فهمیدم چقدر دردناکه که همه -وخودت- مرتب تکرار کنین که چیزی نیست، درست می‌شه، عادت می‌کنی؛ و درست نشه. و وقتی درست نمی‌شه، آدم برای مواجهه تنهاست. من دیگه دلم نمی‌خواد در موردش حرف بزنم، چون نمی‌تونم لبخند بزنم و بگم همه‌چی درست می‌شه. بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید ادا در میارم حتی، مگه می‌شه در عرض چند ماه بدن آدم این‌قدر تغییر کنه که حتی نتونه درست راه بره؟ پاشو صاف قدم بردار. 
نمی‌تونم. 

jeudi, février 23, 2017


دیروز حالم خوش نبود. نمی‌دونم چرا. پریروز هم نبود. حالِ بدی که سعی کردم با هر چیزی از دستم بر میاد بهترش کنم، آخر شب به فاجعه رسید. چی شد؟ 
صبح بلند شدم ورزش کنم که تصمیم بدی نبود. یک کیلو چاق شده‌ام و به اندازه‌ی تمام وزنی که کم کرده‌ام به چشم‌ام میاد. تشک انداختم و یه ویدیوی یوگا گذاشتم و شروع کردم. یوگا بهترین ورزشیه که برای ام‌اس پیشنهاد می‌کنن. نمی‌دونم چرا. هر تقلای بالا و پایین کردن دست و پا و حفظ تعادل، بدتر یاد آدم می‌اندازه که به چه روزی افتاده. این دلیل اول. 
م. که حالم رو پرسید، این اشتباه رو مرتکب شدم که براش توضیح بدم حالم بابت ناتوانی جسمی‌ام خوب نیست. سعی کرد به دلداری دادن و بیشتر از همه دو تا جمله‌اش یادم موند،ام‌اس اسم تلخی داره و خودش چیزی نیست؛ حالا مگه تو ورزش می‌کردی؟ به نظرم خیلی کار احمقانه‌ائیه که برای دلداری دادن به یه نفر، حرفی که خودش دو ماه پیش به توی شوکه‌شده می‌زد رو تکرار کنی، اونم وقتی مدتی درگیر بوده و خودش بهتر از هر کسی می‌دونه که شرایطش چی هست و چی نیست. این رو نگفتم، فقط گفتم آره، داشتم برای نیمه ماراتن می‌دویدم. اول باور نکرد. این دلیل دوم. 
زیر دوش حساب کردم از روز اول تا حالا، تنها از خونه بیرون نرفتم. البته قبل از اون هم زیاد نمی‌رفتم. کار خاصی نداشتم. گاهی می‌رفتم لب دریا قدم می‌زدم که خیلی وقته حتی دلم نخواسته برم. کلاسم تموم شده، خرید و غیره رو خیلی وقته سپرده‌ام به ع.ر. مرتب‌ترین برنامه‌ام این بود که برم دور پارک نزدیک خونه بدوم. الان می‌ترسم تنها از خونه برم بیرون. می‌ترسم زمین بخورم، یا اتفاقی بیافته. هر چی. گاهی با هم سینما رفتیم این چند وقت، دکتر رفتیم، بازار روز سر زدیم و گمونم همین. زنِ خونه‌ی ناتوان. این دلیل سوم. 
عصر غذای حسابی بار گذاشتم. با علی برای کار حرف زدیم که نسبتاً خوب پیش رفت، اما وسط صحبت‌ها بابام نزدیک پنجاه بار زنگ زد. هر بار ریجکت کردم و دو تا پیغام دادم که خودم زنگ می‌زنم، باز زنگ زد. همین بود همیشه. جای تعجب نداره. کار مربوط به کامپیوتر و تماس تلفنی مربوط به کار داشتن براش تعریف نشده‌اس و فایده‌ای نداره بخواهی براش توضیح بدی. جز فرهنگ شرکت‌نفت چیزی رو به رسمیت نمی‌شناسه و من براش فرزند ناخلفی‌ام که هیچ وقت نتونست طبق معیارهای خودش، آدم موفقی باشه. 
بعد تلفن زدم و اصرار کرد که ویدیوکال کنیم. از دیدن قیافه‌ی خودم وحشت کردم. چیزِ خسته‌ی رقت‌انگیزی بودم. اهل خونه ردیف شدن جلوی موبایل و به نوبت احوال‌پرسی کردن. همون حرفای همیشگی- که خواهرزاده‌ی همکار فلانی هم خیلی وقت پیش ام‌اس گرفت و الان خوبه، تو چطوری، توتی چطوره، کی میای، این‌جور حرف‌ها. تهِ تماس، مامانم زد زیر گریه و سریع قطع کردن. داشتم می‌ترکیدم. آدم سنگدلی‌ام. قبول. ولی این گریه‌های مامانم نمایشِ رقت‌انگیز توجهه. راه دیگه‌ای بلد نیست. بلد نیست وقتی لازمه کنارم باشه. فردای روز عروسی که داشتن از همدان برمی‌گشتن، دونه دونه خداحافظی کردیم و موقع بغل کردن نفر آخر، هلن، بغض هر دومون ترکید. تازه مامانم یادش افتاد که باید منو بغل کنه و گریه کنه. این خلاصه‌ی رفتارش با منه. جلوی مردم نمایش بده و در عمل مادری نکنه. 
بلافاصله بعدش هلن زنگ زد. جواب دادم دیدم هیلاست. خواهر عزیزی که بهم گفت دعا می‌کنم قرارداد شوهرت تموم بشه و برگردی پیشمون و از اون موقع جوابش رو نداده‌ام. قطع کردم و دیگه جواب ندادم. با موبایل هلن، شوهرش، دخترش ده بار دیگه هم زنگ زد. وویس‌کال، ویدیوکال، پیغام. گه. تمام این تماس‌ها و توجه‌کردن‌هایی که به زبون میارن، اون‌قدر غیر طبیعیه که نمی‌دونم چطور بهشون بفهمونم همچین چیزی رو نمی‌خوام. انگار مریض بودن آدم رو تبدیل می‌کنه به شیء، چیزی که اختیارش دست بقیه‌اس. همه حق دارن پیشنهاد بدن که چطور زندگی کنی. نسخه می‌پیچین که این رو بخور، اون رو نخور، برو دانشگاه، برو باشگاه، با فلانی حرف بزن، ما دوستت داریم. به درک که دوستم دارین. 
خیلی خسته شده‌ام از رفتارشون. دلم می‌خواد بمیرم. واقعاً دلم می‌خواد بمیرم. دیگه هیچ وقت توی زندگی‌ام اون چیزی نمی‌شم که دلم می‌خواست. توی درس و کار به هیچ‌جا نمی‌رسم. همه‌ی نقشه‌هایی که برای خودم داشتم بی‌معنی شده‌ان. پولِ خیلی کارهایی که دلم می‌خواست انجام بدم رو هیچ وقت نمی‌تونم در بیارم. آدم مفیدی نیستم و نمی‌شم. چه فایده داره تقلا کردن؟ 

lundi, février 20, 2017

وسطِ قشنگ‌ترین دنیاهای میازاکی می‌چرخیدم که یک‌هو دیدم فانتزی چقدر با حالِ الان‌ام نمی‌خونه. زیادی دروغه. گمونم نباید ببینم دیگه. مگه آدم با تلاش و ممارست و کیوت بودن و دوستِ خوب داشتن می‌تونه دِی لیود هپیلی او افتر بشه؟ نتچ. معجزه‌ای نمی‌شه جونم. تو مریض می‌مونی و هیچ وقت نمی‌شه که یه برگه کاغذ نتیجه‌ی آزمایش بهت بدن و بگن دیگه سالمی. اصلاً برگه‌ی چی؟ ام‌آرآی سی‌دی داره دیگه.

امروز آمپول آخر ماه اول رو می‌زنم. روی شکم. شکم دردناکه -مثل بقیه‌ی جاها- و هر بار می‌زنم خون میاد. غیر از این، یه بارِ خیلی سنگین هم روی دوش‌ام داره. نماد مریض بودن و وابستگیه. به خاطر انسولینِ بابام. روزهایی که به شکم زده‌ام هر دفعه حال‌ام خراب‌تر از دفعه‌ی قبل بوده. صبح رفتم دکتر. قرار بود یه آزمایش خون بدم که معلوم بشه بتافرون بهم خوب ساخته یا نه و نسخه‌ی ماه بعد رو هم بگیرم. یه معاینه هم کرد. راه برو و انگشتت رو فلان کن و لرزشِ چی که تموم شد بگو -اسمش چی بود؟ هر چی. این حالِ سنگینی پام هیچی نیست. هیچی نیست و دلم می‌خواد بمیرم که این هیچی، این‌طور لنگ و خسته‌ام می‌کنه. نسخه رو نوشت و گفت عصر بعد از جواب آزمایش می‌سپرم به رسپشن که بهت بگن بگیری یا نه. ع.ر تلفن کرد جواب رو بگیره و با خوش‌حالی به‌ام خبر داد آزمایش‌ام اوکی بود و می‌ره آمپولای ماه بعد رو بگیره. .yay, good for me می‌تونم تا دو سال دیگه که برام تجویز کرده بتافرون بزنم :|

تولستوی توی مرگِ ایوان ایلیچ، برای بیمار پنج مرحله شمرده بین شنیدن خبر بیماری تا مرگ. با این پنج‌تا مرحله الان خیلی توی مقاله‌های روانشناسی مستربیت می‌کنن که مهم نیست. این چند وقت خیلی سعی کردم خودم رو توی انکار و خشم و چونه‌زنی و افسردگی و پذیرش پیدا کنم. نشد. انگار از روز اول یه هاله‌ی سیاه دور خودم کشیده‌ام و از داخل‌اش تکون نمی‌خورم. همین. جز ملال هیچ حسی ندارم. یا گذشته و نفهمیده‌ام، یا از روی همه پریده‌ام و یه راست رفته‌ام توی مرحله‌ای که آدم نمی‌خواد حرف بزنه دیگه، فقط منتظره.

منتظر هم نیستم. یه بچه‌ی عصبانی داخل‌‌ام هست که با باز کردن هر جعبه‌ی آمپول پا به زمین می‌کوبه و جیغ می‌زنه. وقتی سرنگ رو دستم گرفته‌ام که حباب هوا بیاد بالا التماس می‌کنه و دکتمه‌ی بتاکانکت رو که می‌زنم، چشماش رو روی هم فشار می‌ده و گوله گوله اشک می‌ریزه. خودم نه. دیگه غر هم نمی‌زنم حتی. چه فایده؟ ع.ر نوازش می‌کنه و می‌گه کاش می‌شد به جات بزنم، حتی تصورش رو هم نمی‌خوام بکنم. یکی دو باری توییت کردم، چنان واکنش‌ها محبت‌آمیز بود که خجالت کشیدم دیگه چیزی بنویسم.مریض بودن انگار بقیه رو معذب می‌کنه. یا خودم رو. نمی‌دونم. خیلی خالی‌ام. خیلی عجیبه که انگار همه‌چی ریخته و انگار هیچی عوض نشده. حتی منم عوض نشده‌ام. همون آدم‌ام. همون‌ام و همون نیستم و نمی‌دونم چی‌ام. یه آدمی‌ام که تازه ام‌اس گرفته و هنوز کنار نیومده. 

mercredi, février 15, 2017

به ژله می‌گویند لرزانک. که عجیب است. لرزانک من‌ام که روی پاهام بند نیستم. 
(پایانِ در جلد نویسنده‌ی مغموم فرو رفتن)

ام‌اس داشتن انگار تقلای هر روزه‌اس. یا هر ساعته. بستگی داره کی به خودت بیای ببینی یه جای بدنت داره متفاوت از قبل کار می‌کنه و سعی کنی از نو بشناسی‌اش تا بتونی خودت رو باهاش تطبیق بدی. من هنوز باورم نشده ام‌اس دارم. هنوز برام عجیبه که مثل سابق نیستم. اوایل خیلیا می‌گفتن طوری نیست، فلانی و بهمانی دارن و بدون حمله زندگی می‌کنن. کنترل شدن حمله‌ها این‌قدر توی حرف‌های همه، از آشناها گرفته تا دکترها و پرستارها، پررنگ بود که فکرِ زمانی که حمله نیست رو نکرده بودم. وقتی حمله شده لااقل تکلیفت مشخصه که یه چیزی کار نمی‌کنه و کاری هم از دستت بر نمیاد. حالت‌هایی که الان دارم، خودم رو خیلی می‌ترسونن، اما بلد نیستم چقدر باید جدی‌شون بگیرم یا چه کاری براشون بکنم. دیروز، توی فرودگاه مثل سابق از اتوبوس پریدم پایین که برم سمت پله‌های هواپیما، زانوم صاف نشد و چند قدم تلوتلو خوردم. نمی‌دونم بیشتر تعجب کردم، یا ترسیدم، یا حتی خجالت کشیدم. دلم نمی‌خواد با کسی معاشرت کنم، چه کسایی که می‌دونن و انگار دنبال نشونه می‌گردن که حالت چقدر بده، چه کسایی که نمی‌دونن و این از دست دادن تعادل و غیره ممکنه به نظرشون عجیب بیاد. یه سطح غیر قابل تحملی از تنهایی رو دارم تجربه می‌کنم، با این که از روز اول چیزی رو از کسی قایم نکردم، با دوست‌هام حرف زدم، هر وقت ازم پرسیدن چطوری، -کمابیش- واقعیت رو گفتم و حتی حس‌ام رو تعریف کردم و فاصله‌ای با کسی برای خودم درست نکردم. خیلی وقتا بقیه رو دلداری دادم که نه، چیزی نیست و کنترل می‌شه. ولی دیگه منطقی بودن ازم بر نمیاد. سخت‌تر از اون چیزیه که فکرش رو می‌کردم. هم علائمی که می‌رن و میان، هم تزریقا و هم دونستن این که این تزریقا تنها کارشون اینه که جلوی حمله‌های بعدی رو می‌گیرن و اثری روی وضع الانِ من ندارن. ولی بدترین چیز، هفته‌ی پیش اتفاق افتاد. برای تقریباً نیم ساعت پام به حالت عادی برگشت. عجیب بود که حالت عادی‌اش، غیرعادی به نظر می‌اومد. گزگز نبود و چیزی توش خالی بود و از خوشحالی رقصیدم و خندیدم و گریه کردم. 
بعد دوباره گزگز شروع شد. 

mardi, février 07, 2017

سوم


از وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم دیابت داشت. بابایِ بدون دیابت را اصلاً یادم نمی‌آید. بیست و سه چهار سالم که بود، انسولین می‌زد. با مخلوطی از رقت و دلسوزی و ترحم نگاه‌اش می‌کردم که آمپول را می‌زند توی شکمش. تهِ دل‌ام خیلی معتقد بودم به این که نمی‌گذارم برای خودم چنین شرایطی پیش بیاید. به‌خصوص این سال‌های آخر، که لاغر شده بودم و ورزش می‌کردم و روی رژیم غذایی‌ام وسواس داشتم، فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز خودم همان‌طوری بنشینم یک گوشه، بلوزم را بزنم بالا و دنبال جای مناسب آمپول بگردم.
***
روزهای آخر بیمارستان، دیگر خواب‌آلود شده بودم. حوصله‌ام سر رفته بود و چرک بودم و هر دقیقه، یا اسپری شامپو خشک را خالی می‌کردم روی سرم، یا دستمال مرطوب به تن‌ام می‌مالیدم. موقع راه رفتن مشکل داشتم و کم‌تر می‌رفتم توی راهرو قدم بزنم. ارتباط‌ام با دیگران محدود بود به نگاه و لبخند و احوال‌پرسی‌های مختصر و معذب بودنِ همیشگی. حریم شخصی نداشتم، نداشتیم و این از همه‌چیز سخت‌تر بود. باز همین که علی‌رضا کنارم بود، چیزی که توی ایران مثلاً ممکن نبود، دیوار زبانی که از معاشرت اجباری نجات‌ام می‌داد و رضایت نسبی از شرایط، کارم را راحت کرده بود. مشکل خاصی نداشتم، اما گاهی وقت‌ها بی‌خودی کم می‌آوردم. روز آخر مثلا، وقتی مجبور شدند برای نصف سرم آخر یک رگ دیگر بگیرند، صورتم را برگرداندم و اشک‌هایم سرازیر شدند. غمگین نبودم، فقط تحمل نداشتم و در عین حال، از این نرم و نازکی بدم می‌آمد. موضع ضعف داشتن جلوی دیگران یک طرف بود، بی‌خودی نگران کردن ع.ر بابت حس‌های لحظه‌ای و گذرا یک چیز دیگر. آن موقع هنوز زیاد در مورد مریض بودن حرفی به‌اش نزده بودم. چی باید می‌گفتم؟ از به کلمه درآوردن جریان برای خودم هم می‌ترسیدم.
***
بعضی چیزها را آدم تا به دست نیاورد، قدرشان را نمی‌داند. مثلاً آن روز که محمت آمد ملاقات، تازه فهمیدم چقدر بی‌کس‌ایم. بعضی چیزها هم تا از دست نروند، ارزش‌شان معلوم نمی‌شود. جواب این جمله آن‌قدر کلیشه‌ای‌ست که حتی رغبت نمی‌کنم بنویسم. بله. سلامتی.
***
ام‌اس به شرطِ حمله نداشتن و پیش‌رونده نبودن، بیماری نسبتاً راحتی است. آمپول‌ها با فاصله‌ی کم، هفته‌ای یک بار یا دو بار یا سه بار در خانه بدون دردسر تزریق می‌شوند، شرایط اورژانسی ندارد، حمله‌ها را تا حد زیادی می‌شود کنترل کرد و جلوی آدم را برای معمولی زندگی کردن –آن‌قدرها- نمی‌گیرد. با این حال، یکی از سخت‌ترین شرایطی‌ست که تا حالا تجربه کرده‌ام. مثل برزخ می‌ماند: نه آدم را از کار می‌اندازد و نه آن‌قدر کم‌اثر است که بشود ندیده‌اش گرفت. دست و پای چپ من هنوز مثل سابق نشده‌اند –و هیچ تضمینی نیست که بشوند-. خستگی، وای، خستگی. این‌طوری شده‌ام که فقط آماده شدن برای بیرون رفتن از خانه، آن هم آرام‌آرام و با وقفه، کل انرژی‌ام را تمام می‌کند. سه ماه می‌شود که ندویده‌ام و این دردناک‌ترین چیزی است که آدم می‌تواند جلوی رویش ببیند: معدود چیزهایی که حال‌ات را خوب می‌کنند، دیگر ممکن نیستند.
***
اثر کورتون یکی دو روز بعد از این که برگشتیم خانه تازه معلوم شد. یک هفته‌ی تمام، کل استخوان‌های تن‌ام را انگار دست کرده بودند و فشار می‌دادند. یا بهتر بگویم، له می‌کردند. اگر واقعاً بشود ترکیب «شیره‌ی جان» را به مایعی فیزیکی مربوط کرد، شیره‌ی جانم داشت ذره ذره از تنم خارج می‌شد. بدبختی هم این بود که معلوم نبود از کجا، وگرنه شاید می‌شد چوب‌پنبه‌ای چیزی سر سوراخ‌اش تپاند. یک روزی یادم مانده که این‌قدر حال بدی داشتم که فکر کردم بروم توی خیابان، به مردم التماس کنم که «کیل می، کیل می» و تنها دلیلی که باعث شد نکنم، این بود که مطمئن نبودم بعد از آن همه زحمت، کسی حاضر باشد این کار را بکند. هیچ مسکّنی نبود، هیچ درمانی نداشت، کسی قرار نبود به تکاپو بیفتد که توی بیمار درمان بشوی، چاره‌اش فقط صبر کردن بود. خنده‌دار است، نه؟ آدم برای زندگی باید بمیرد.
از همان اوایل پالس‌های کورتون، سنگینی پا و گزگز دست‌ام دوباره شروع شد و هنوز مانده. مثل خواب‌رفتگی ملایم است. از پا نمی‌اندازد، اما ناخوش‌آیند و مزاحم است. کارهای ظریف دیگر به خوبی ازم بر نمی‌آیند. دست‌خط‌ام کمی در هم شده و دمپایی را با حدس و گمان پام می‌کنم. ع.ر تنها کسی‌ست که کمی در جریان است، اما حرف‌اش را نمی‌زنیم. نمی‌دانم چرا. انگار فایده‌ای ندارد. به هر حال، موقعیت ترسناکی‌ست که باید زمان به‌اش داد تا بگذرد.
***
بهتر که شدم، رفتیم پیش موحتشم حانیم. قرار بود دارو بنویسد. من هنوز به‌زور سر پا بودم، اما حال و روزم خیلی بد نبود دیگر. جلوی هر حالِ افسرده و میل خودکشی گفتم برو بابا، تو از عوارض دارویی. این خیلی کمک‌ام کرد. خندیدن به شرایط. به هر حال کار دیگری از دست‌ام برنمی‌آمد. نمی‌خواستم کوتاه بیایم.
هرچند گاهی فکر می‌کنم انگار دوره‌ی سوگواریِ لازم را نگذرانده‌ام. نه نشستم گریه کنم که خدایا چرا من و ای بخت سوخته، نه افسردگی کردم که یک جاهایی واقعاً لازم‌ام بود. برای همین است که انگار هنوز باورم نشده؛ ته‌نشین نشده. شاید هیچ‌وقت هم نشود و قرار است هر دفعه سرِ آمپول‌زدن از نو نفس‌ام حبس شود و فکر کنم که ای وای.
***
همان روزها خانواده تصمیم گرفت وقت‌اش شده یکی از خواهرهایم باید بیاید دیدن‌ام. روز اولی که زنگ زدند، صدام خش داشت و خواب‌آلود و بی‌حال بودم و نگران شدند. حال‌ام این‌قدر بد بود که دیگر حوصله‌ی مخالفت نداشتم. از طرف دیگر، بالاخره که باید می‌آمدند و چه وقتی بهتر از آن موقع که ممکن بود کمکی هم از دست‌شان برایم بر بیاید؟ هرچند، امروز و فردا کردن‌شان در نهایت آن‌قدر طول کشید که ته‌اش فقط داشتم مهمان‌داری می‌کردم. خانه‌زندگی‌مان خیلی قشنگ است و اولین بار بود که یکی از اعضای خانواده می‌آمد پیش‌مان بماند. دلم می‌خواست همه‌چیز خوب و آبرومند باشد. بود. خیال‌شان راحت شد و انگار صفت آواره‌ی غربت را از رویمان برداشتند. هرچند باز هم حرف‌هایشان بعضی‌وقت‌ها خیلی می‌سوزاند. یکی‌شان یک بار برایم نوشت «دعا می‌کنم قرارداد شوهرت تموم بشه و برگردی پیشمون.» خیلی عصبانی شدم و از آن موقع تا حالا جواب‌اش را ندادم، نه توجیه‌اش، نه احوال‌پرسی‌اش، نه شوخی‌ها و خوشمزگی‌هاش. حرف‌اش را پاک کرد، ولی زهرش ماند.
***
برای تزریق آمپول‌ها، پرستار آمد خانه. کمی بدقولی کرد، اما بدقولی‌اش فقط کابوس من را عقب‌تر انداخت . برایم مهم نبود. یک روز با خواهرم راه افتادیم برویم بیرون که زنگ زد می‌آیم و ما برگشتیم. خیلی کفری بودم و خواستم بگویم نیاید، ع.ر دلداری‌ام داد. بالاخره کاری بود که باید می‌شد. آمد و توضیح داد و ایستاد آمپول اول را آماده کنم و بزنم. بد نبود. قرار نیست سوزن فرو کنم داخل پوستم، کاری که شک دارم از پس‌اش برمی‌آمدم یا نه. احتمالاً چون هنوز مجبور به انجامش نیستم. پودر و مایع را آرام مخلوط می‌کنی، می‌کشی توی سرنگ، به اندازه‌ی لازم برمی‌داری و می‌گذاری توی دستگاه. باقی کارها با دستگاه است. بد نیست. فقط کمی وقت تزریق درد دارد. خواهرم کل جریان یک گوشه نشسته بود. بعدا دو سه بار به‌ام گفت چقدر خوب است که پرستار آمده و سر آمپول‌هایی که خودش مجبور بود یک دوره‌ای بزند، از این خبرها نبود. از همان روز دیگر اصرارهای ایران رفتن خانواده تمام شد.
***
خواهرم که رفت، ما افتادیم روی روال زندگی سابق. کمابیش. تا حالا هشت تا از آمپول‌های ماه اول را زده‌ام. گاهی توی خانه ورزش می‌کنم. هنوز زیادی خسته می‌شوم و گزگز و سنگینی مانده. خیال می‌کنم دیگر قرار نیست برود. دیگر قرار نیست آن آدم سابق بشوم و چه حیف که برای از بین رفتن آدمِ سالمِ قبلی، سوگواری نکردم. بعد از عزا، تحمل آدم بیشتر می‌شود انگار. 

lundi, février 06, 2017

دوم


ساعت یک صبح به‌ام نوبت ام‌آرآی تزریقی داده بودند که خوب بود، ساکت و خلوت و بدون معطلی. جواب را دو روز بعدش ع.ر رفت بگیرد و گفتند اول صبح بیاید ام‌آرآی ستون فقرات هم بدهد که رفتم و دادم. همه‌چیز طبق روال بود، اما من دیگر خسته شده بودم و فقط می‌خواستم تمام بشود و تشخیص لعنتی‌شان را بدهند، درست عین داستان‌ها. می‌ترسیدم کم بیاورم. از آن‌طرف می‌دیدم آدم چه راحت قبول می‌کند به کارهایی که فکرش را هم نمی‌کرد تن بدهد. من مثلا مطمئن بودم توی تونل ام‌آرآی کم می‌آورم. نیاوردم، فقط سخت گذشت. دوشنبه‌ای که برگشتیم پیش موحتشم حانیم -آن‌طوری که خودشان می‌گویند- سرحال‌تر بودم. آن‌قدر که وقتی مریض کنه‌ای دوید پیش پای دکتر در را برایش باز کند، زیرلبی به ع.ر گفتم خایه‌مالو سگ گایید و زدم زیر خنده. می‌دانستم قدم بعدی، آزمایش مایع نخاعی است و خدا خدا می‌کردم کارم به آن‌جا نکشد. خنده‌دار این‌جاست که من اصلا به خدا اعتقاد ندارم، ولی توسل، گاهی وقت‌ها تنها کاری‌ست که از دست آدم برای خودش برمی‌آید. آن هم برای این که همه‌ی راه‌ها را امتحان کرده باشد. 
***
باز هم دیر نوبت‌مان شد، چون هر کسی از راه می‌رسید، به بهانه‌ی این که یک سوال بیشتر ندارم، در اتاق را باز می‌کرد می‌رفت تو و دکتر هم شماره‌ها را قر و قاطی صدا زد. از پنج پرید روی سیزده و بعد هفت و ما هم طبعا شش بودیم. یازده- یازده و نیم با خلق کج رفتیم تو. گزارش‌ها و عکس‌ها را نگاه کرد و گفت بعله، پلاک اکتیو هست و باید بخوابی که از فردا صبح پالس کورتون بگیری، چون بزرگ‌تر از آن‌اند که خودشان خشک بشوند و بیافتند. گفتیم باشد و آمدیم بیرون. البته همین‌ها نیم ساعت طول کشید و دیگر یادم نمی‌آید چی گذشت. ذهن‌ام استعداد غریبی در فراموش کردن خاطرات ناخوش‌آیند دارد. برگه‌ی معرفی بیمارستان را گرفتیم و رفتیم بپرسیم کی بیاییم و چی همراه‌مان باشد که گفتند یک تخت خالی شده و همین حالا بخوابید که دیگر ممکن است جا پیدا نشود. من هنوز گیج بودم و باورم نمی‌شد همین‌طور بی‌مقدمه و دست خالی قرار است برای اولین بار شش روز بمانم بیمارستان و آن هم با این وضعی که معذب‌ام و خجالت می‌کشم همه‌اش بابت مریض بودن‌ام و زحمتی که دارم به همه می‌دهم. من را این‌جا بستری کردند و خواهر کوچک‌ام را -برای زایمان- در اهواز. 
***
هنوز تخت حاضر نشده برای جفت‌مان ناهار آوردند، یکی بی نمک برای بیمار، یکی نمکی و چرب‌وچیلی‌تر برای رفاقت‌چی. نشستیم به ناهار و بطالت. آزمایش‌هایی که قبل‌اش گفته بودند لازم است، در حد فشار و قند خون بودند و هیچ طول نکشیدند. شب ع.ر رفت مختصری لباس و کتاب برایم آورد. تا روز آخر همین‌طور بود؛ شرکت نرفت و هر لحظه کنارم بود، شب‌ها سرکی می‌زد به خانه برای بچه غذا بریزد و سر و سامانی به اوضاع بدهد و برگردد که دوتایی مچاله شویم روی تختِ باریکِ اتاقِ سه‌نفره. 
***
روزهای اول تزریق، سرحال‌تر بودم هنوز. آنژیوکت توی دستم، حس دل‌به‌هم‌خوردگی به‌ام می‌داد، اما جز آن هیچ. شب‌ها درست خواب‌ام نمی‌برد، می‌رفتیم توی راهروی ساکت و خالی راه می‌رفتیم و اتاق‌ها را می‌شمردم. یکی دو بار فرستادنم این‌ور و آن‌ور، معاینه‌ی چشم و اسکن چشم و این‌جور کارها. چیزی‌ام نبود، ولی تار می‌دیدم. دستگاه‌ها جدید و عجیب بودند و سرِ ویلچرسواری خیلی با هم خندیدیم و شوخی کردیم. بعد از ده سال، برف سنگینی توی ازمیر آمد و نشست و شهر را به هم ریخت، این‌قدر که شرکت‌شان صبح گفته بود بمانید از خانه کار کنید. چند ماهی بود قرار گذاشته بودیم زمستان برویم یک جایی نزدیک شهر، برف‌بازی کنیم. این‌طور شد و دل و دماغی نماند. شاید اگر تختِ کنار پنجره داشتم، آن شب راحت‌تر می‌خوابیدم. 
***
هر روز صبح، ساعت ده پرستارها داد می‌زدند که رفاقت‌چی‌ها بروند بیرون و مریض‌ها آماده باشند برای ویزیت. دوتا پزشک کله‌گنده داشت آن‌جا انگار، یکی دکتر خودم، یکی یک آقای مسن و -به‌نظر- بداخلاق که تا آخر اسم و رسم‌اش را نفهمیدم. هر روز یکی یا هر دوی این‌ها با گروهی از دستیارهای جوان، اتاق به اتاق می‌آمدند پرونده‌ی دانه دانه مریض‌ها را بررسی می‌کردند. به خودِ مریض کاری نداشتند البته. ما -شبیه رمه‌ی اسبی منتظر خریدار- دراز می‌کشیدیم تا بیایند بالای سرمان، حرف‌هایشان را بزنند و بروند. بعدش یکی از همان جوان‌ها می‌آمد سر می‌زد و از مریض می‌پرسید چطوری. من خوش‌ام نمی‌آمد، چون هیچ تلاشی برای حرف زدن با من نمی‌کردند و از ع.ر سوال و جواب می‌کردند. من خیلی شیء بودم آن‌جا، ولی چاره‌ای هم نبود و بلد نبودم درست توضیح بدهم یا کامل بفهمم چی می‌گویند. مشکل خاصی هم نبود. بیخوابی روزهای اول و تار دیدن و زیاد خوابیدن روزهای بعد و حال سرماخورده و بدن‌درد و گلودرد و غیره، تمام‌شان طبیعی بودند. تازه آن موقع -نسبت به کاری که بعدتر قرار بود کورتون در بدن‌ام بکند- همه‌چیز عالی بود. 
***
روی تخت کنار پنجره، خانمی هفتاد و خورده‌ای ساله خوابیده بود که شوهر و دخترش همراهش بودند. بی‌دریغ مهربانی‌های کوچک کردند به‌مان. راه و چاه بیمارستان را از آن‌ها یاد گرفتیم. روز سوم، زن بعدِ دیده‌بوسی مرخص شد و ساعت یازده شب پر سر و صداترین آدم ممکن آمد به جایش خوابید. این یکی فشارش بالا بود -بیست و شش- و یک‌بند داشت ناله می‌کرد. رفت و آمد همراهانش و زنگ موبایل -که تا لحظه‌ی آخر هم نگذاشت‌اش روی سایلنت- و صدای دستگاه و پرستارهای بی‌ملاحظه غیره آن شب قطع نشد و تا آخر هم ادامه داشت. شوهرش که نبود، راحت می‌نشست با رقیه‌خانم تخت وسط -که دیابت داشت و قایمکی توی غذایش نمک می‌ریخت- به بگو و بخند، شوهر که می‌آمد، با هر نفس ناله می‌کرد. رقت‌انگیز بود.
***
دو روز مانده به مرخص شدن، موحتشم حانیم توی راهرو به علی‌رضا گفت بیماری مشخص است و بعد می‌آیم در مورد دارو و مراقبت‌ها صحبت کنیم. تمام آن مدت این‌قدر سخت نگذشته بود که آن بیست و چهار ساعت تا وقت کند و بیاید اتاق ما. تهِ دلم امید مبهمی داشتم که حتی جرات نمی‌کردم به‌اش فکر کنم، که بگوید خوب شده‌ای و برو خانه. اما آن‌قدر با منطق و طبق شواهد فکر می‌کردم که می‌دانستم این‌طوری نیست. اصلا مثل آن بابایی که بدون بلیط بخت‌آزمایی دخیل می‌بست، ام‌آرآی جدید هم نداده بودم که بخواهند معجزه‌ای کشف کنند. همین هم شد. فردا عصرش آمد. من خیس عرق چرت می‌زدم و سرمِ یخ داشت توی خون‌ام راه باز می‌کرد که آمد بالای سرم، به ع.ر گفت بیدارم کند و دوباره همان حرف‌ها را تکرار کرد که چیز مهمی نیست و داروهایش این‌طورند و غیره. آن موقع دیگر -تقریباً زیر و بم ام‌اس را شناخته بودم. نه سوالی داشتم، نه حرف و پیشنهادی. گفت چند روز بعد از مرخص شدن بروم پیش‌اش که دارو بدهد. بعد رفت و من برای اولین بار از ابتدای ماجرا، زدم زیر گریه.

ادامه دارد

samedi, février 04, 2017

اول

علی‌رضا تعریف کرد با تیه‌ری که جلسه داشته، اول حال من را پرسیده و این تعارفات، بعد گفته خانمِ خود من هم بیماری خاص دارد و شرایط را درک می‌کنیم. 
از این‌جا به بعد تقریباً چیزی نفهمیدم. لیبلِ بیماری خاص داشتن بدجوری چسبید روی پوست‌ و چشم و دهان‌ام. 
***
سه ماه پیش، روز اول پریود که از خواب بیدار شدم، یک طرفِ بدنم بی‌حس بود. از فرق سر تا نوک پا. همان طرف، گزگز ملایمی هم می‌کرد. زیاد جدی نگرفتم. فکر کردم طبق معمول یک ویتامینی چیزی یک جای بدن‌ام کم آمده و به خودم که برسم، درست می‌شود. نشد و ادامه داشت. چند روز بعد که سرچ کردم، دیدم در صدر احتمالات، سکته‌ی مغزی و ام‌اس می‌درخشند. سکته را همین‌طوری پیش پیش برای خودم رد کردم. ام‌اس؟ دو حالت دارد. یا چند سال شوخی سرِ کوچک‌ترین عیب و ایراد بدن و این که خوب، ام‌اس گرفتم، زیادی آماده‌ام کرده بود، یا همان‌طوری که به خودم تلقین می‌کردم، سعی داشتم پیش‌پیش رخت عزا تن نکنم. همین‌جا دکتر رفتن را شروع کردیم. اول‌اش راحت نبودم. نه درست ترکی می‌فهمیدم، نه اعتمادی داشتم. گفتم این‌جا یک جوابی بگیریم، بعد برگردم ایران. دوست و آشنا و خانواده، همه یک‌صدا گفتند بیا و خودم هم موافق بودم. بزرگ‌ترین مشکل‌ام بیمه بود و بعد هم هنوز قسط وام وسایل خانه تمام نشده، وام گرفته بودیم و ماشین و کمربندهایمان محکم بود برای یکی دو ماه خرج اضافه نکردن. خانواده برای دومین بار در عمرم، پشت‌ام درآمدند و گفتند بلند شو بیا و فکر خرج‌اش نباش. مخالفتی نداشتم. سه چهار نفری برایم تعریف کرده بودند که خارج از ایران با شکِ ام‌اس برگشتند و چیزی نبود. فکر می‌کردم برای من هم لابد همین است. 
دکتر عمومی با آزمایش خون فرستادمان متخصص مغز و اعصاب، ام‌آرآی نوشتند و توی گزارش‌اش برای اولین بار گفتند مشکوک به ام‌اس. باز فکر کردم چیزی نیست. فرستادنمان یک بیمارستان دیگر که بهترین کلینیک ام‌اس ازمیر را داشت. آن‌جا با یک معاینه و بررسی ام‌آرآی گفتند صبح دوشنبه برویم پیش یک دکتر دیگر. 
صبح رفتیم و بعد از ناهار نوبت‌مان شد. آن موقع بیشتر از یک ماه گذشته بود و دیگر بی‌حسی و گزگز تمامِ تمام شده بود. من کمابیش بو برده بودم چه‌ام شده، اما هنوز به‌اش فکر نمی‌کردم. آن دوشنبه، برای اولین بار ام‌آرآی خودم را دیدم. 
***
اسم دکتر آخر، محتشم خانم بود. پیر بود و عینک ذره‌بینی داشت و بیشتر از هر چیز، مهربانی‌اش از آن جلسه‌ی طولانی ویزیت توی ذهنم مانده. دستیارش معاینه کرد و خودش شرح وضعیت کامل و مفصلی از خودم و خانواده‌ام گرفت. من چیزی‌ام نبود. تمام واکنش‌هایم به وسایل فلزی و سردِ دستیارش طبیعی بود و قابل ذکرترین چیزی که توی سابقه‌ام داشتم، یک سقط جنین بود و بعد از آن، مثل اسب سالم بودم. گاهی وقت‌ها ویتامین ب‌ام کم می‌آمد. همین. با دقت همه را وارد کرد -و یادم هست که توی دل‌ام گفتم آفرین، چه مدرن و کامپیوتری، اصلاً به‌اش نمی‌آید. بعد سی‌دی ام‌آرآی را گذاشت و دستیارش را صدا کرد. من همان بغل میزش نشسته بودم و مانیتور جلوی چشم‌ام بود. 
***
آن موقع اولین بار بود که برای خودم ترسیدم. چندتا لکه‌ی سفید و روشن روی مغزم بود که بهش اشاره می‌کردند و چیزهایی می‌گفتند که نمی‌فهمیدم. ربط دادن آن تصویر سیاه و سفید و خاکستری به خودم، خیلی سخت بود. تازه فهمیدم دیگر با این «چیزی نیست»ها و «حتما خوب می‌شود»ها نمی‌توانم خودم را گول بزنم. مشکل وجود داشت و انگار چیز کمی هم نبود. لابد از قیافه‌ام یک چیزی فهمید که وقتی سرش را از مانیتور برگرداند سمت من، تند تند شروع کرد به گفتنِ این که نگران نباش، بیست و پنج سال پیش که کارم را شروع کردم ام‌اس درمان نداشت و الان چندتا دارو دارد و کنترل می‌شود والخ. که برای من مهم نبود. من از ام‌اس داشتن نترسیده بودم، لکه‌های روشن دست‌پاچه‌ام کرده بود. 
باز هم تشخیص قطعی نداد. من را فرستاد بروم یک ام‌آرآی تزریقی هم بدهم و دو هفته بعد برگردم. هفته‌ی بعدش -یکی دو روز این‌طرف- سال نو بود و خودش نبود. 
***
آن دو هفته همه‌ی اهل خانه از اهواز و تهران قیامت کردند که آن‌جا به تو نمی‌رسند و باید برگردی. از همه بدتر وقتی بود که فایل‌های ام‌آرآی را برده بودند پیش دکتر و هانی به ع.ر پیغام داده بود. سر ظهر، من رفته بودم دوش بگیرم که ع.ر آمد خانه و من را نشاند روی مبل و یواش یواش به‌ام گفت. حرف‌های خوبی نبود، هرچند که چند ساعت بعد معلوم شد دکتر داشته بدترین حالت‌های ام‌اس را مثال می‌زده و فکر کردند دارد شخص من را می‌گوید، یا بد گفته بود، یا یک چیزی. به هر حال ترسیده بودند و باید مجاب‌شان می‌کردم که من هم بدم نمی‌آید سریع‌تر بفهمم جریان چی است و به این دلیل تصمیم گرفته‌ام بمانم. به هر حال ساکن این‌جام. دکترم هم خیلی خوب بود. محمت در موردش گفت اگر قبول‌تان کرد، حتما پیش خودش بروید. کلینیک ام‌اس این بیمارستان را خودش راه انداخته؛ قبل از دنیا آمدن من از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده -و من هم سن کمی ندارم- و توی ازمیر -بلکه هم کل ترکیه- دکتر بهتری نیست و غیره. این‌ها را بهشان می‌گفتم و می‌رفتند با هم حرف می‌زدند و نقشه می‌کشیدند چطوری درستی این اطلاعات را چک کنند. خیلی کارهایشان توهین‌آمیز بود و بلد نیستم چطوری تعریف کنم که نشان بدهد آن وسط من دقیقا چی کشیدم. از دور که نگاه کنی، به‌فکر و نگران بودند. از وسط ماجرا ولی، بعد از ده سال یادشان افتاده بود که دختری، خواهری هست که این‌طور مریضی‌ای گرفته و باید خوشحال‌اش کنیم که استرس نداشته باشد و با کارهایشان بدتر می‌کردند. هر روز زنگ، هر روز پیغام، و لابه‌لای این زنگ‌ها و پیغام‌ها خودشان را لو می‌دادند. مثلا وسط تعریف از بچه‌ها می‌پرسیدند راستی اسم دکترت چی بود. من هم جواب نمی‌دادم البته. یک چیزهایی را هم جسته گریخته با هانی حدس می‌زدیم. که نقشه دارند خانه‌ای بگیرند من تنهایی برگردم اهواز بمانم. چون یک بار وسط دلایل ایران نیامدن، گفته بودم خانه‌زندگی‌ام این‌جاست و ایران جایی ندارم بمانم. بعد نقشه می‌کشیدند چطور همه‌ی اهل خانه را راضی کنند و من را بکشانند آن‌جا که بتوانند به‌ام محبت کنند. کسی هم مستقیم نمی‌پرسید خودت چی می‌خواهی. چون اصلاً برایشان مهم نبود من چی برایم بهتر است. برای آن‌ها این‌طور بهتربود که من برگردم و دم دستشان باشم تا یکی دو بار من را ببرند دکتر و وجدان‌شان راحت شود. طبق معمول، بقیه‌ی آدم‌ها همه‌چیز را برای من سخت‌تر کردند. شاید هم راحت‌تر؛ که کم پیش می‌آمد وسط حرص‌خوردن‌ها بنشینم به این فکر کنم که خوب، حالا چه دردی دارم و باید چه کنم. 

ادامه دارد