به ژله میگویند لرزانک. که عجیب است. لرزانک منام که روی پاهام بند نیستم.
(پایانِ در جلد نویسندهی مغموم فرو رفتن)
اماس داشتن انگار تقلای هر روزهاس. یا هر ساعته. بستگی داره کی به خودت بیای ببینی یه جای بدنت داره متفاوت از قبل کار میکنه و سعی کنی از نو بشناسیاش تا بتونی خودت رو باهاش تطبیق بدی. من هنوز باورم نشده اماس دارم. هنوز برام عجیبه که مثل سابق نیستم. اوایل خیلیا میگفتن طوری نیست، فلانی و بهمانی دارن و بدون حمله زندگی میکنن. کنترل شدن حملهها اینقدر توی حرفهای همه، از آشناها گرفته تا دکترها و پرستارها، پررنگ بود که فکرِ زمانی که حمله نیست رو نکرده بودم. وقتی حمله شده لااقل تکلیفت مشخصه که یه چیزی کار نمیکنه و کاری هم از دستت بر نمیاد. حالتهایی که الان دارم، خودم رو خیلی میترسونن، اما بلد نیستم چقدر باید جدیشون بگیرم یا چه کاری براشون بکنم. دیروز، توی فرودگاه مثل سابق از اتوبوس پریدم پایین که برم سمت پلههای هواپیما، زانوم صاف نشد و چند قدم تلوتلو خوردم. نمیدونم بیشتر تعجب کردم، یا ترسیدم، یا حتی خجالت کشیدم. دلم نمیخواد با کسی معاشرت کنم، چه کسایی که میدونن و انگار دنبال نشونه میگردن که حالت چقدر بده، چه کسایی که نمیدونن و این از دست دادن تعادل و غیره ممکنه به نظرشون عجیب بیاد. یه سطح غیر قابل تحملی از تنهایی رو دارم تجربه میکنم، با این که از روز اول چیزی رو از کسی قایم نکردم، با دوستهام حرف زدم، هر وقت ازم پرسیدن چطوری، -کمابیش- واقعیت رو گفتم و حتی حسام رو تعریف کردم و فاصلهای با کسی برای خودم درست نکردم. خیلی وقتا بقیه رو دلداری دادم که نه، چیزی نیست و کنترل میشه. ولی دیگه منطقی بودن ازم بر نمیاد. سختتر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. هم علائمی که میرن و میان، هم تزریقا و هم دونستن این که این تزریقا تنها کارشون اینه که جلوی حملههای بعدی رو میگیرن و اثری روی وضع الانِ من ندارن. ولی بدترین چیز، هفتهی پیش اتفاق افتاد. برای تقریباً نیم ساعت پام به حالت عادی برگشت. عجیب بود که حالت عادیاش، غیرعادی به نظر میاومد. گزگز نبود و چیزی توش خالی بود و از خوشحالی رقصیدم و خندیدم و گریه کردم.
بعد دوباره گزگز شروع شد.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire