از وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم دیابت داشت. بابایِ بدون دیابت را اصلاً یادم نمیآید. بیست و سه چهار سالم که بود، انسولین میزد. با مخلوطی از رقت و دلسوزی و ترحم نگاهاش میکردم که آمپول را میزند توی شکمش. تهِ دلام خیلی معتقد بودم به این که نمیگذارم برای خودم چنین شرایطی پیش بیاید. بهخصوص این سالهای آخر، که لاغر شده بودم و ورزش میکردم و روی رژیم غذاییام وسواس داشتم، فکرش را هم نمیکردم که یک روز خودم همانطوری بنشینم یک گوشه، بلوزم را بزنم بالا و دنبال جای مناسب آمپول بگردم.
***
روزهای آخر بیمارستان، دیگر خوابآلود شده بودم. حوصلهام سر رفته بود و چرک بودم و هر دقیقه، یا اسپری شامپو خشک را خالی میکردم روی سرم، یا دستمال مرطوب به تنام میمالیدم. موقع راه رفتن مشکل داشتم و کمتر میرفتم توی راهرو قدم بزنم. ارتباطام با دیگران محدود بود به نگاه و لبخند و احوالپرسیهای مختصر و معذب بودنِ همیشگی. حریم شخصی نداشتم، نداشتیم و این از همهچیز سختتر بود. باز همین که علیرضا کنارم بود، چیزی که توی ایران مثلاً ممکن نبود، دیوار زبانی که از معاشرت اجباری نجاتام میداد و رضایت نسبی از شرایط، کارم را راحت کرده بود. مشکل خاصی نداشتم، اما گاهی وقتها بیخودی کم میآوردم. روز آخر مثلا، وقتی مجبور شدند برای نصف سرم آخر یک رگ دیگر بگیرند، صورتم را برگرداندم و اشکهایم سرازیر شدند. غمگین نبودم، فقط تحمل نداشتم و در عین حال، از این نرم و نازکی بدم میآمد. موضع ضعف داشتن جلوی دیگران یک طرف بود، بیخودی نگران کردن ع.ر بابت حسهای لحظهای و گذرا یک چیز دیگر. آن موقع هنوز زیاد در مورد مریض بودن حرفی بهاش نزده بودم. چی باید میگفتم؟ از به کلمه درآوردن جریان برای خودم هم میترسیدم.
***
بعضی چیزها را آدم تا به دست نیاورد، قدرشان را نمیداند. مثلاً آن روز که محمت آمد ملاقات، تازه فهمیدم چقدر بیکسایم. بعضی چیزها هم تا از دست نروند، ارزششان معلوم نمیشود. جواب این جمله آنقدر کلیشهایست که حتی رغبت نمیکنم بنویسم. بله. سلامتی.
***
اماس به شرطِ حمله نداشتن و پیشرونده نبودن، بیماری نسبتاً راحتی است. آمپولها با فاصلهی کم، هفتهای یک بار یا دو بار یا سه بار در خانه بدون دردسر تزریق میشوند، شرایط اورژانسی ندارد، حملهها را تا حد زیادی میشود کنترل کرد و جلوی آدم را برای معمولی زندگی کردن –آنقدرها- نمیگیرد. با این حال، یکی از سختترین شرایطیست که تا حالا تجربه کردهام. مثل برزخ میماند: نه آدم را از کار میاندازد و نه آنقدر کماثر است که بشود ندیدهاش گرفت. دست و پای چپ من هنوز مثل سابق نشدهاند –و هیچ تضمینی نیست که بشوند-. خستگی، وای، خستگی. اینطوری شدهام که فقط آماده شدن برای بیرون رفتن از خانه، آن هم آرامآرام و با وقفه، کل انرژیام را تمام میکند. سه ماه میشود که ندویدهام و این دردناکترین چیزی است که آدم میتواند جلوی رویش ببیند: معدود چیزهایی که حالات را خوب میکنند، دیگر ممکن نیستند.
***
اثر کورتون یکی دو روز بعد از این که برگشتیم خانه تازه معلوم شد. یک هفتهی تمام، کل استخوانهای تنام را انگار دست کرده بودند و فشار میدادند. یا بهتر بگویم، له میکردند. اگر واقعاً بشود ترکیب «شیرهی جان» را به مایعی فیزیکی مربوط کرد، شیرهی جانم داشت ذره ذره از تنم خارج میشد. بدبختی هم این بود که معلوم نبود از کجا، وگرنه شاید میشد چوبپنبهای چیزی سر سوراخاش تپاند. یک روزی یادم مانده که اینقدر حال بدی داشتم که فکر کردم بروم توی خیابان، به مردم التماس کنم که «کیل می، کیل می» و تنها دلیلی که باعث شد نکنم، این بود که مطمئن نبودم بعد از آن همه زحمت، کسی حاضر باشد این کار را بکند. هیچ مسکّنی نبود، هیچ درمانی نداشت، کسی قرار نبود به تکاپو بیفتد که توی بیمار درمان بشوی، چارهاش فقط صبر کردن بود. خندهدار است، نه؟ آدم برای زندگی باید بمیرد.
از همان اوایل پالسهای کورتون، سنگینی پا و گزگز دستام دوباره شروع شد و هنوز مانده. مثل خوابرفتگی ملایم است. از پا نمیاندازد، اما ناخوشآیند و مزاحم است. کارهای ظریف دیگر به خوبی ازم بر نمیآیند. دستخطام کمی در هم شده و دمپایی را با حدس و گمان پام میکنم. ع.ر تنها کسیست که کمی در جریان است، اما حرفاش را نمیزنیم. نمیدانم چرا. انگار فایدهای ندارد. به هر حال، موقعیت ترسناکیست که باید زمان بهاش داد تا بگذرد.
***
بهتر که شدم، رفتیم پیش موحتشم حانیم. قرار بود دارو بنویسد. من هنوز بهزور سر پا بودم، اما حال و روزم خیلی بد نبود دیگر. جلوی هر حالِ افسرده و میل خودکشی گفتم برو بابا، تو از عوارض دارویی. این خیلی کمکام کرد. خندیدن به شرایط. به هر حال کار دیگری از دستام برنمیآمد. نمیخواستم کوتاه بیایم.
هرچند گاهی فکر میکنم انگار دورهی سوگواریِ لازم را نگذراندهام. نه نشستم گریه کنم که خدایا چرا من و ای بخت سوخته، نه افسردگی کردم که یک جاهایی واقعاً لازمام بود. برای همین است که انگار هنوز باورم نشده؛ تهنشین نشده. شاید هیچوقت هم نشود و قرار است هر دفعه سرِ آمپولزدن از نو نفسام حبس شود و فکر کنم که ای وای.
***
همان روزها خانواده تصمیم گرفت وقتاش شده یکی از خواهرهایم باید بیاید دیدنام. روز اولی که زنگ زدند، صدام خش داشت و خوابآلود و بیحال بودم و نگران شدند. حالام اینقدر بد بود که دیگر حوصلهی مخالفت نداشتم. از طرف دیگر، بالاخره که باید میآمدند و چه وقتی بهتر از آن موقع که ممکن بود کمکی هم از دستشان برایم بر بیاید؟ هرچند، امروز و فردا کردنشان در نهایت آنقدر طول کشید که تهاش فقط داشتم مهمانداری میکردم. خانهزندگیمان خیلی قشنگ است و اولین بار بود که یکی از اعضای خانواده میآمد پیشمان بماند. دلم میخواست همهچیز خوب و آبرومند باشد. بود. خیالشان راحت شد و انگار صفت آوارهی غربت را از رویمان برداشتند. هرچند باز هم حرفهایشان بعضیوقتها خیلی میسوزاند. یکیشان یک بار برایم نوشت «دعا میکنم قرارداد شوهرت تموم بشه و برگردی پیشمون.» خیلی عصبانی شدم و از آن موقع تا حالا جواباش را ندادم، نه توجیهاش، نه احوالپرسیاش، نه شوخیها و خوشمزگیهاش. حرفاش را پاک کرد، ولی زهرش ماند.
***
برای تزریق آمپولها، پرستار آمد خانه. کمی بدقولی کرد، اما بدقولیاش فقط کابوس من را عقبتر انداخت . برایم مهم نبود. یک روز با خواهرم راه افتادیم برویم بیرون که زنگ زد میآیم و ما برگشتیم. خیلی کفری بودم و خواستم بگویم نیاید، ع.ر دلداریام داد. بالاخره کاری بود که باید میشد. آمد و توضیح داد و ایستاد آمپول اول را آماده کنم و بزنم. بد نبود. قرار نیست سوزن فرو کنم داخل پوستم، کاری که شک دارم از پساش برمیآمدم یا نه. احتمالاً چون هنوز مجبور به انجامش نیستم. پودر و مایع را آرام مخلوط میکنی، میکشی توی سرنگ، به اندازهی لازم برمیداری و میگذاری توی دستگاه. باقی کارها با دستگاه است. بد نیست. فقط کمی وقت تزریق درد دارد. خواهرم کل جریان یک گوشه نشسته بود. بعدا دو سه بار بهام گفت چقدر خوب است که پرستار آمده و سر آمپولهایی که خودش مجبور بود یک دورهای بزند، از این خبرها نبود. از همان روز دیگر اصرارهای ایران رفتن خانواده تمام شد.
***
خواهرم که رفت، ما افتادیم روی روال زندگی سابق. کمابیش. تا حالا هشت تا از آمپولهای ماه اول را زدهام. گاهی توی خانه ورزش میکنم. هنوز زیادی خسته میشوم و گزگز و سنگینی مانده. خیال میکنم دیگر قرار نیست برود. دیگر قرار نیست آن آدم سابق بشوم و چه حیف که برای از بین رفتن آدمِ سالمِ قبلی، سوگواری نکردم. بعد از عزا، تحمل آدم بیشتر میشود انگار.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire