samedi, décembre 30, 2006

خاکسار رو ديدم.
* *
دبيرستان‌ام، با خاکسار گذشت و يکي دو تا دبير ِ ديگه. يه عالمه بودن که اومدن و رفتن. يکي دو تا هم اومدن و موندن. خاکسار مونده بود. خاکسار مونده.
* *
پير شده بود. موها يک‌دست سفيد. هنوز هم مثل قبل، بعد از امتحان بچه‌ها دوره‌اش مي‌کردن به گلايه‌ي سختي ِ امتحان. تصميم نداشتم برم پيشش حتي. بعد از سه چهار سال، چي داشتم بگم براي گفتن؟
* *
دوره‌ي راهنمايي و دبيرستان مشکل داشتم. خيلي هم مشکل داشتم. با کسي نمي‌ساختم. توي خونه دور و بر کسي نمي‌گشتم. خاکسار جاي بابام بود شايد. هيچ چيز ِ خاصي بين‌مون نبود. يه چيزي بود، که نه به کلام گفته مي‌شد، نه به رفتار. نگاهي شايد، گاهي توي شلوغي. من دوستش داشتم. من هنوز هم عاشق پيرمرد‌هاي مهربونم، جاي چيزي که هيچ نداشته‌م.
* *
خودش اومد سمت‌م آخر. دست دادم باهاش. بار اول بود که لمس‌اش مي‌کردم. دست دادن براي من حس ِ خاصي داره. شايد براي اين که توي خانواده‌ي ما، دست دادن هميشه جزو روابط ِ forbidden بوده. لمس ِ دست ِ جوون‌ها، براي من هيچ وقت چيزي نبوده. تموم آشناهاي پسر ِ من، خارج از محدوده‌ي خانواده بوده‌ن و از همون اول، به خودم قبولوندم که وقت ِ سلام به يه پسر ِ جوون، بايد باهاش دست داد.
* *
خاکسار رو ديدم.
* *
خاکسار از اون نسليه که من باهاشون کانتکت نداشته‌م و هميشه هم جذب‌شون شده‌م. معذب، احوال‌پرسي کرديم. از درس و دانشگاه و کار ِ من پرسيد و از مدرسه گفت و مدير و برنامه‌‌ي شب يلدا. گفت: خيلي به‌ات فکر مي‌کردم، ولي شماره‌اي-چيزي ازت نداشتم که باهات تماس بگيرم. بهانه آوردم که چند وقتي تهران بودم. دونه دونه کارهام رو براش توضيح دادم و آخر، با خجالت گفتم که عقد کرده‌م. خوش‌حال شد. خنديد و پرسيد: دوماد ِ خوش‌بخت کيه؟
* *
خيلي ايستادم کنارش. هيچ حرفي نداشتيم به هم بزنيم، ولي ايستادم و تمام ِ وقتي که بچه‌ها داشتن باهاش حرف مي‌زدن، خيره شدم به‌اش.قبل‌تر، وقتي دور و برش شلوغ مي‌شد، انگشت کوچيک‌ش رو توي گوشش فرو مي‌کرد و مي‌خنديد.
* *
پرسيد: مي‌ري خونه؟
- آره.
- کورش بودين؟
- نه، زيتون. شما چي؟ هنوز جاي قبلي هستين؟
- نه. اومديم کيانپارس. -پوزخند زد- کيانپارس نشين شديم.

بهت‌م زد. مات‌م برد. ذهن‌م رفت آن دور دورها. عيد سال ِ ... هشتاد؟ هشتاد و يک؟ با بچه‌هاي سمينار، رفته بوديم خانه‌شان. حياط ِ بزرگي داشت با يک عالمه درخت‌چه و گل. خاکسار، پنجره‌ها را باز مي‌کرد و مي‌نشت روي صندلي گهواره‌اي، با ليوان دسته‌دار چاي مي‌خورد و آرام، عقب و جلو مي‌رفت.

از آپارتمان‌نشيني گفت.
- من و خانم‌ام تنها بوديم، به صلاح بود که بياييم اين‌ور. -خانه‌ي درندشت‌شان، انتهاي اهواز، و در محله‌ي خلوتي بود.- ولي سخته، آدمي که يه عمر توي خونه‌ي ويلايي زندگي کرده باشه، آپارتمان نشيني خيلي براش سخته. خانم کلي از کتاب‌ها رو مي‌خواد دور بندازه، يه اتاق براي وسايل‌ام دارم، اما پر شده ..
درد داشت اين‌جا چشم‌هاش. من باز يادم افتاده به عيد همان‌سال. آن‌روزها، عينک‌ام شکسته بود. بي‌عينک رفته بوديم عيد ديدني، و به اصرار بچه‌ها و خود ِ خاکسار، رفتم پاي کتاب‌خانه که کتاب‌ها را ديد بزنم.
* *
شماره‌ام رو گرفت که دو هفته‌ي بعد، وقتي بچه‌هاي شهيدبهشتي رو مي‌بره اردو، ببينم‌اش. سرک کشيدم که ببينم اسم‌ام رو يادش مياد يا نه. توي سررسيد مشکي ِ جلد چرمي‌اش، جلوي شماره‌ام نوشت هديه.
* *
پير شده بود، دل‌ام گرفت. دوست‌اش داشتم. دوست‌اش دارم.

از شب‌های سردی که ماه ِ نصفه نیمه‌ای توی دل‌شان پنهان می‌کنند، خوش‌ام می‌آید.

vendredi, décembre 29, 2006

آقا این کتابای من چی می‌شن؟ نه دو جلد ِ امیلی‌ام هست، نه خانه‌ی ارواح. گنده‌ هم هستن، تو سوراخ سنبه‌ها گم و گور نمی‌شن. تازه خدا می‌دونه چندتا کتاب ِ دیگه‌م نیست و خبر ندارم.

پ.ن: کاشف به عمل اومد که خانه‌ی ارواح، طبقه‌ی پایینه.

mercredi, décembre 27, 2006


آخر ِ شب، مامان يه گوشه تنها گيرم مياره که به‌ام يادآوري کنه گريه کردن ِ اون شب‌م کار ِ خيلي زشتي بود و هر چقدر هم که حرف ِ بدي شنيده باشم، نبايد جلوي علي‌رضا همچين عکس‌العملي از خودم نشون بدم.
در ادامه مي‌گه: خسته شده بودي؟ چيکار کردي مگه؟ همه‌ي کارها رو که ما انجام داديم.
و اين رو يه جوري مي‌گه که معلومه باور داره.

و بنده advice ِ دیگری برای جوانان این مرز و بوم دارم که بی‌زحمت با پسر همسایه‌تان وصلت بنمایید، در غیر این‌صورت دچار بیماری غم غربت از نوع حاد می‌گردید.

lundi, décembre 25, 2006

خب؛ زهرا جان و آذر جان و دنيا جان بنده را پرزنت نمودند براي بازي شب يلدا، متن زير در پنج ماده و سه تبصره تقديم مي‌گردد:

ماده‌ي اول. پنج-شش ساله که بودم، از روي يک برنامه‌ي سواد آموزي ِ تلويزيون، خواندن و نوشتن و حساب را ياد گرفتم. درس‌هاي عربي که شروع شد، خواهرم به‌ام دفتر نداد. تا همين حالا هم براي ضعيف بودن ِ عربي‌ و درصد ِ پايين ِ کنکور، او را مقصر مي‌دانم.

ماده‌ي دوم. از موجوداتي مثل سوسک و مارمولک و تمساح و انواع خرندگان و ارني‌ترنگ، نمي‌ترسم، فقط چندشم مي‌شود. ضمن اين‌که دوبار مارمولک به‌ام پريده، يک‌بار روي دستم، يک‌بار هم روي ژاکتم.


ماده‌ي سوم. علي‌رضا را اولين‌بار بعد از تجمع 22 خرداد بود که ديدم، متروي هفت‌تير، ايستگاه حرم. آشنايي‌مان کاملاً وبلاگي بود و اگر کامنتي که يکي دو سال پيش برحسب عبور برايش گذاشتم را به حساب نياوريم، عمر آشنايي‌مان يک‌هفته هم نمي‌شد. صادق مخفي بام شرط بسته بود که من نمي‌توانم علي‌رضا را تور کنم.


ماده‌ي چهارم. توي دوره‌هايي از زندگي‌ام، رابطه‌هاي وحشتناکي را داشته‌ام. به غير از تجربه‌ي يکي دو ماه سلام و عليک تلفني با يک حاجي بازاري شکم‌گنده‌ي زن‌طلاق‌داده‌ي پسر ِ هفت‌ساله‌دار، که وقتي کار کم‌کم داشت به جاهاي باريک مي‌کشيد، عباس‌آقا رفت دوباره با خانم‌اش ازدواج کرد، سه‌چهارماهي از زندگي‌ام را خراب ِ رابطه‌هاي يک‌ماهه‌اي کردم که خيلي به‌ام ضربه زدند و طول کشيد تا ياد گرفتم به‌شان بخندم. اما بدترين اتفاقي که برام افتاد، وقتي بود که براي اولين بار قرار بود پسري را ببينم که گمانم يک سالي بود که خودم را براش مي‌کشتم، و او همان‌روز عاشق يکي از دخترهايي شد که همراهمان بود. الان من و علي‌رضا به شدت با هم‌ديگر خوشبختيم و آقا ادعا مي‌کند کسي را پيدا کرده و خانم را پشت ِ سر، عيال صدا مي‌زند. و بنده هميشه با الفاظ عيال و منزل و خانم و اين‌ها مشکل داشته‌ام.


ماده‌ي پنجم. در حال حاضر بزرگ‌ترين آرزويم اين است که بي‌کار بشوم براي شماره‌ي بعدي ِ هزارتو، طرحي را که در ذهن دارم، پياده کنم!


تبصره‌ي اول: من يک دوره‌اي از زندگي‌ام، بيست کيلو چاق‌تر از ايني بودم که حالا هستم. اثرات رواني‌اش آن‌قدر مانده که هنوز رويم نمي‌شود بروم لباس -مخصوصاً شلوار لي و مانتو- بگيرم.
تبصره‌ي دوم. من شکلات دوست ندارم.
تبصره‌ي سوم. به شدت خجالتي هستم و روابط اجتماعي‌ام مشکل دارد. ضمناً هيچ وقت پرزنت نشده‌ام!


تقصير من هم نيست که بيش‌تر آدم‌هايي که دوست داشتم دعوت کنم، قبلاً عضو شده‌اند!

samedi, décembre 23, 2006

مزدوج‌نامه

بنده همين الان از پاي دعواي مفصلي با مامان برمي‌گردم که با بار اول «بله دادن» آبروي خانواده را برده و خودم را هول ِ شوهر کردن نشان داده‌ام.
آهان. بله. فراموش کردم بگويم. شب ِ يلدا، من و جناب ِ حکيم علي‌رضا خان ِ آرم‌استوري پاي سفره‌ي عقد نشستيم و توي آينه همديگر را تماشا کرديم تا آقاي ِ آخوند ِ خيلي خيلي پير ِ سيگاري، برامان خطبه‌ي عقد بخواند و من بار اول بدون ِ اجازه گرفتن از کسي بله بدهم و امروز ظهر مامان يادش بيافتد که بنده آبروشان را برده‌ام.
آقا از من به شما نصيحت، عروسي نکنيد. رس ِ آدم را مي‌کشد. بنده هنوز پشيمان مي‌باشم که چرا همان ابتدا، سالم و بي‌دردسر با هم‌ديگر فرار نکرديم. براي خودم هم خنده‌دار است، اما بعد از آن همه تلاشي که براي جور کردن رنگ ِ همه‌چيز و براي خوب برگزار کردن جشن داشتيم، به‌مان نچسبيد. حالا يکي بيايد به فک و فاميل ِ ما بقبولاند که ما عروسي نمي‌خواهيم، ول‌مان کنيد برويم سر ِ خانه و زندگي‌مان. مامان انگار کور شده، انتظارات‌ش از عهده‌ي يکي که خارج است. هنوز که هنوزه، مي‌خواهد زندگي ِ من را باب ميل خودش بسازد. خسته شده‌ام. همه‌اش فکر مي‌کنم چمدانم را ببندم و از اين‌جا بروم.
از اين همه صدا و نور و شلوغي خسته شده‌ام. سنگ ِ سنگيني بود. برش داشتيم، اما پدرمان درآمد.

jeudi, décembre 21, 2006

بايد بدوم برم آرايشگاه و هنوز دوش نگرفته‌م. آخرين لحظه‌هاي تنهايي‌مه گمونم. مي‌ترسم. خسته‌ام حسابي. اين چند شب دريغ از يه خواب ِ درست و حسابي.

لطفاً بيا فرار کنيم.
حتي همين حالا.

mardi, décembre 19, 2006

دي‌شب
د.ب
سنگ‌تموم گذاشت
لجن.

پ.ن: اين فکر ِ هندونه دادن، با اين که فکر لوسي بود، اما کم‌کم داره ازش خوش‌ام مياد.
همچين پايه شده‌م عوض ِ قرآن، اون ديوان حافظ خوشگله رو بذارم سر سفره
اگه مامان کله‌مو نکنه!

dimanche, décembre 17, 2006

عطف به پست پايين
محض ِ يادآوري
يادم مياد
در جواب اون پاراگراف ِ ايتاليکي که به من حواله دادند
عرض کرده بودم، خدايي که گناه بنده‌ش رو پاک مي‌کنه، محض انگشتي که ازش لاي در مونده،
قبول ندارم.
و همانا يکي از راه‌هاي التحاد (!)
گرديدن با مسلمين است
والله!
پ.ن: بنده شروع کرده‌ام به شمارش. بيست . نه ساعت و بيست و چهار دقيقه‌ي ديگر، تشريف مي‌آورند. مشغول شستن ِ فرش قرمز مي‌باشيم که پهن نماييم جلوي پايشان، نه گمانم که خشک شود اما، باران ِ ريز و پيوسته‌اي مي‌بارد ...

samedi, décembre 16, 2006

لرز کرده‌م.
سرده.

من از همه چي توبه كردم
اميدوارم قبول شده باشه
به همين راحتي و سفيدي
يه جايي ميرسه كه آدم بايد برگرده و پشت سرشو هم نگاه كنه و اگر زياد خر نباشه توبه كنه و اميدوار كه قبول شده باشه
اگر هم نشده با كمال ميل عذابشو ميكشم (كه با اينهمه درد و مرض فكر كنم دارم ميكشم و آخراش باشه)

يخ مي‌کنه تن ِ لعنتي‌ام. يکي ته ِ ذهن‌م داد مي‌زنه: «دختره‌ي خر». يکي ته ِ ذهن‌م جواب نداره حتي. کور بودم اون وقت‌ها؟ کور بودم و هيچي نمي‌ديدم و هيچي نمي‌خواستم که ببينم. چي مي‌ديدم اون موقع؟ فکر مي‌کردم پا روي همه‌چيز بگذارم، برمي‌گردي، بعد ِ گفتن ِ اين حرف‌ها؟ محض ِ چندتايي «دوستت دارم» ِ محافظه‌کارانه که به زور از کي‌بوردت در مي‌رفت، خط کشيدم روي همه‌ي خواسته‌هام. که چي؟ آدم روي زندگي‌اش شايد بتونه خط بکشه، روي خودش که نه.
نفس ِ اون چيزي که هميشه رد مي‌کردي، من بودم. با تاييد ِ تو، پي ِ چي بودم؟

تکليف چي مي‌شه؟ تکليف ِ اين عکس‌ها؟ اين نامه‌ها؟ اين خاطره‌ها؟ تکليف ِ من چي؟ که يه وقتي بي‌هوا چشم‌ام بخوره به يکي از نامه‌هات و «حال»م بشه خيلي قبل. تکليف ِ علي‌رضا چي؟ با همه‌ي بي‌تکليفي ِ من. با همه‌ي همه‌ي سردرگمي‌ها و همه‌ي همه‌ي سردي ِ چنگ انداخته روي قلب‌م، که همه‌ي همه‌ي گرمي دست‌هاش هم يخ ِ من رو آب نکرده هنوز.
شک ندارم به‌ش، به محبت‌ش، به وجودش. شک‌م به خودمه، به سردي‌م، بداخلاقي‌هاي وقت و بي‌وقت ِ سر ِ چيزهاي کوچيک.


کمک نمي‌کنه. هيچ چيز و هيچ کس کمک نمي‌کنه. خودم بايد بخوام و دارم تکيه مي‌کنم به علي‌رضا. من همه‌ي عمرم از تکيه کردن متنفر بوده‌م، که نشده هيچ وقت تکيه‌م به کسي باشه و تنهام نذاره. ياد گرفته‌م تکيه کردن معني‌اش اين نيست که روي پاهات نايستي، يعني که دست‌هاش کمک‌ات باشه.


يه چيزايي رو دارم درک مي‌کنم که برام با ارزشه. آرزو نمي‌کنم که کا قبل از اين آدم‌هاي يک ماهه و دو هفته‌اي ِ عمرم، شناخته بودم‌ت، که من و تو، بايد ايني مي‌بوديم که الان هستيم، با همه‌ي خط‌ها و يادگاري‌ها، که دست‌هامون رو بگيريم.


خوش‌حالم که دارم‌ت.
خوش‌حال‌م که گذشته‌ي هم‌ديگه رو قبول داريم. خوش‌حال‌م که نفي‌ام نمي‌کني. قدرت رو مي‌دونم. «حال»م رو خوب مي‌کني بچه‌جون. کي از فردا خبر داره؟
نصف ِ family جمع شده‌ن اين‌جا. دارالمجانين بچه‌ها و بزرگ‌ترها. اون دوتا مي‌زنن تو سر و کله‌ي هم و سر ِ اسباب‌بازي با هم دعوا مي‌کنند، اين يکي مظلوم و معصوم زل مي‌زنه به آدم و آب ِ بيني‌اش سرازيره.
خانواده جمع شده‌ن کمک ِ من. يکي بچه‌هاشو مي‌ده من نگه دارم و مي‌شينه با مامان در مورد مدل لباس حرف مي‌زنه، اون يکي پشت سرم غرغر مي‌کنه که هديه چرا نمي‌شينه خونه رو جمع و جور کنه.
جمع و جور کردن ِ خونه شامل تميز کردن ِ ديوارها مي‌شه و گم و گور کردن ِ دوتا ميز تحرير و يه ميز ناهارخوري و يه تخت‌خواب توي انباري. به علاوه چرک‌نويس‌هاي د.ب که توي همه‌ي خونه پخشه.
گفتم د.ب، برادر محترم کلاس‌ش رو تعطيل نمي‌کنه و نمياد.
من خيال داشتم امروز برم پي ِ امضاي مدير گروه و چاپ و صفحه‌بندي ِ پايان‌نامه؟ خيال داشتم برم وقت ِ اپيلاسيون و اصلاح و ابرو بگيرم؟ بايد مي‌رفتم نورا و بهين ببينم کدوم کيفيت کارشون به‌تره؟
نخير. دارم تشريف مي‌برم از عطاري ِ سر کوچه، گل بنفشه بگيرم براي سرفه‌ي اين جوجه.
زندگي به تخمي‌ترين شکل ممکن جريان داره. تبريک مي‌گم.

هنوز قسمت محبوب ِ من از کارتون ِ گربه‌هاي اشرافي، اون جاييه که آقاي اومالي داره از آب مياد بيرون. مري ازش مي‌پرسه: «مي‌تونم به‌تون کمک کنم آقاي اومالي؟» و جواب مي‌شنوه: «کمک؟ امروز به حد کافي به من کمک شده!»

jeudi, décembre 14, 2006

بنده توي قوطي مي‌باشم نقطه اين سنگ براي بنده زيادي بزرگ مي‌باشد نقطه بنده تنهايي از همه‌ي اين کارها استعفا مي‌دهم نقطه بنده کم آورده مي‌باشم نقطه از بنده برنمي‌آيد نقطه

mercredi, décembre 13, 2006

خدا نيامرزد پدر آن شير پاک خورده‌اي را که به اين‌ها مجوز داده اي‌دي‌اس‌ال راه بياندازند. روز اولي که من آمدم اين‌جا، تازه تمام شده بود و دو سه روزي طول کشيد تا فراخي امان بدهد برويم پول شارژش را بپردازيم، يک هفته‌اي هم صرف ِ تنگ کردن ِ حضرات ِ مغازه‌دار شد و عدل، همان روزي که داشتم مي‌رفتم سفر، وقتي ساعت يک ِ ظهر با کلي خريد برگشتن خانه، ديدم وصل شده و وقت‌ام فقط به قدري بود که خرت و پرت‌هام را بريزم توي کوله‌پشتي و راه بيافتم.
سفر به خريد کردن گذشت و خوش‌گذراني و بعد هم سرما نديدگي کار دست‌مان داد، افتاديم روي دست ِ مردم!

بعد ِ برگشتن، ديديم که دوباره از کار افتاده و خبري نيست. بعد ِ چها-پنج روز، زد و من توي يکي از آن ساعت‌هاي اداري ِ کذايي، تلفن دم ِ دست‌م بود که زنگ بزنم بگويم قطع شده و نيم ساعته وصل‌اش کردند. تبارک‌الله! منتظر ِ دستور بودند که راه‌ش بياندازند؟
مملکتي شده به خدا .. !

فارغ‌التحصيلي مي‌نماييم. دانشگاه ارجاع‌مان داد به آموزش و پرورش. ترگل ورگل بلند شديم رفتيم آن‌جا، توي پرونده‌هاي خاک‌گرفته‌شان پي ِ تاييديه‌ي تحصيلي‌مان بگرديم. آقاي نگهباني ِ دم ِ در، رو به ديوار، به‌مان سفارش کرد که شال‌مان را سفت‌تر دور ِ گل و گردن بپيچيم، بلکه زودتر کار‌مان را راه بياندازند.

ديگر عرض شود که .. آقا ما يک جايي براي يک چيزي بيعانه داديم و بعد پشيمان شديم و طرف هنوز بيعانه‌مان را نداده. بدين‌وسيله خواهشمند است حقير را در امر خطير پس گرفتن مبلغ قابل توجهي پول، ياري فرماييد.

عرض شود که ...
قابل عرض نيست!

mardi, novembre 21, 2006

دی‌روز که رفته بودیم، بند سوتین‌ مشکی‌ش از زیر کت زرد توی دوق می‌زد. امروز موهای اپیلاسیون نشده‌ی دست‌ش هم به همچنین.
بابا تو مزون کار می‌کنی ناسلامتی، یه کم به خودت برس.

حالا

هی چپ رفت، راست رفت، به‌ام گفت «عروس». بالا داشتم می‌آوردم.

اسم منو نوشت با فامیل ِ علی‌رضا. یه ترکیب ِ ناهمگون ِ زشت ِ به‌گوش‌ناآشنا از آب دراومد.

یعنی قبل‌ش هی منتظر بودم علی‌رضا بگه واسه چی این همه پول می‌دی بالای لباسی که یه شب می‌خوای بپوشی بعد هم یا بندازی گوشه‌ی کمد، یا ده بیست تومن بدی به این مغازه‌های کرایه‌ی لباس.
هیچی هم نگفت طفلک.
یعنی می‌گفت نه، من قشنگ قیدشو می‌زدم ها. بدبختی‌م اینه که یه ورم از لباس خوش‌ش میاد، یه ورم حواس‌ش به جنبه‌های اقتصادی و ایناشه.

آقای زوربا تماس می‌گیره، می‌گه: خدمت جناب استاد فلانی هستیم. تو گوشی داد می‌زنم: ای پاچه‌خوار بدبخت!
ولی مرام به این می‌گنا، خدایی ببین هم‌شهریای ما رو.

ذهن‌م مغشوشه.

می‌ترسم هم.

بعد لرز هم گرفته‌م.

بعد تموم دست‌هام هم پوسته پوسته شده. قاعدتاً باید گام ِ اول –یا دوم یا سوم- درمان باشه، ولی دیدن‌ش همچین شوقی به آدم نمی‌ده.

بعد چاق هم شده‌م کلی. یعنی حالم از هیکل خودم به هم می‌خوره.

اصلاً مال ِ این «از یه مرحله به مرحله‌ی دیگه رفتن» باید باشه. سخته. آدم هزار بار همه‌چی رو می‌سنجه و ته‌اش باز دودله.
وقتی هست نه، می‌بینم‌ش، ته ِ دل‌م قرص می‌شه.
این درد ِ بی‌درمون، مال ِ وقتیه که پیش چشمام نیست‌ش.
مدل‌م را انتخاب کردم بالاخره. بعد ِ دو سه روز این ور و آن‌ور چرخیدن و مزون زیر و رو کردن، تصمیم گرفتم مدل ِ زیتونیه را بدهم برام بدوزند، به رنگ ِ بغلی. دل‌م را هم گول زده‌ام این‌طور! هم سفید دارد که رنگ ِ بخت و اقبال‌مان است (!) -حالا این که بخت و اقبال ِ من یا علی‌رضا، خدا می‌داند، بلکه هم بخت ِ هر دومان روی هم- هم زرشکی خوش‌رنگی دارد که خیلی به‌م می‌آید. لباس قشنگی می‌شود و از همین حالا شروع کرده‌ام به دوست داشتن‌اش. اما چیزی که بیش‌تر از همه چیز ِ دی‌روز به‌ام چسبید -گذشته از گل ِ سرخی که یک‌هو گرفت جلوم- این بود که به این نتیجه رسیدم که دل‌م می‌خواهد قید طلاجواهر را بزنم. خب من از همان وقتی که مامان دوست داشت من پول‌هام را پس‌انداز کنم بروم طلا بگیرم باشان، بدم می‌آمده. پول‌هام را می‌دادم بالای کتاب، بالای گوشی موبایل، و خرج‌های خودم. این‌ور آن‌ور رفتن و خرج‌های شخصی و اینترنت و این‌جور چیزها. دو سه تکه طلایی هم که به گل و گردن‌م آویزان است، به اصرار مامان خریده‌م و بیش‌تر ِ پول‌شان را هم بابا داده. خب. یعنی که من اگر علاقه داشتم، پیش‌ترها وقت برای خریدن‌شان بود. علاوه بر این، اهل مهمانی‌های فک و فامیلی هم نیستم که توشان زن‌های خانه‌دار طلا-جواهرات‌شان را به رخ ِ هم می‌کشند. (نمونه‌ی بارزشان، فروغ) دوست‌هام هم این‌طور نیستند، یعنی آن‌هایی که دارم حال و آینده‌ام را کنارشان می‌گذرانم. هرچه فکر کردم، هیچ دلیلی ندیدم برای پول دادن بالای چیزی که نه علاقه‌ای به‌اش دارم، نه مصرفی براش. این که «سنت است» هم -دی‌شب دیدم که- هیچ برام مهم نیست. این بود که دیروز به‌ام چسبید. انجام ِ خواسته‌ها، تسلیم ِ حرف ِ دیگران نشدن.
هاه. هوا را از من بگیر، نوشتن را نه. هی خواستم ننویسم که کسی مواخذه‌ام نکند. که کسی حرفی، حدیثی، چیزی را پشت سرم نگوید و زل نزند با چشم‌های حریص.
نشد. که نمی‌شود. که ما معتادیم، معتاد ِ نوشتن.

samedi, octobre 21, 2006

اسباب‌کشی

آقای فانتازیو لطف کرده‌اند بابت تولد بیست و یک سالگی ِ بنده، ریش و قیچی را به دست گرفته و این‌جا را برای بنده آماده فرموده‌اند. بی‌زحمت سه دقیقه به افتخار ایشان سکوت بفرمایید تا بنده رخت و لباس‌هام را ببرم آن‌جا پهن کنم.
بیت: ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم .. !
پیغام خصوصی: پسرجانم، اگر آرشیو ِ پاییزان‌دات‌بلاگ‌اسپات‌دات‌کام ِ فیلترشده‌ی مرحوم را داری، برو مجدداً تقدیم ‌نامه‌های تولد ِ نوزده‌سالگی‌ام را بخوان. نداری، بگو بفرستم! این دو سال هم ضمناً هیچ گهی نشدیم .. !
موخره: وبلاگ، خانه و هم‌سر و سرویس ِ جواهرات نیست که عوض کردن‌اش تبریک بخواهد، پیشاپیش این را عرض می‌کنم.

mercredi, octobre 18, 2006

از وقتی که پسردائی محض ِ تعطیلی ِ یک‌شنبه، مرخصی گرفت و آمد دو روز این‌جا خورد و خوابید، تو فکر بودم شمه‌ای از اخلاق و رفتارش را بنویسم. تنبلی کردم تا امشب دوباره ناغافل پیدایش شد که: «سه روز مرخصی گرفته‌ام» و لابد آمده صله‌ی رحم کند. حالا هی ما تحمل ِ افاده‌هاش را می‌کنیم و هی از رو نمی‌رود که نمی‌رود. آمده تا شنبه این‌جا بخورد، بخوابد و تلویزیون تماشا کند. ساعت به ساعت انتظار چای دارد و مدام هم می‌گوید قصد مزاحمت ندارد و نباید خودمان را به خاطرش توی زحمت بیندازیم. کفری‌ام. کلی برای این تعطیلی ِ آخر ِ هفته نقشه کشیده بودم. فعلاً هم که situation نامیزان است. برادره هنوز نیامده، پسردائی رفته حمام. من هم خ س ت ه ا م. غر، غر، غر!

lundi, octobre 16, 2006

من نبودم که آن‌طور حرف می‌زدم. کی بود پس؟ کی بود که قلب‌ام را گرفته بود توی دست‌هاش و فشار می‌داد؟ کی است که قلب‌ام را گرفته توی دست‌هاش و فشار می‌دهد؟ کی بود که با لب‌های من به‌اش گفت تمام شد؟ کی بود که با دست‌های من تلفن را کوبید؟ کی بود که خداحافظی هم نکرد حتی، که فرصت هم نداد حتی؟ کی است که دارد در من گریه می‌کند؟ کی است که قلب ِ لعنتی‌اش درد گرفته؟

samedi, octobre 14, 2006

رد ِ خون ِ تو روی برف ..

مارکزخوانی می‌کنم. درد دارد، زیاد.

mercredi, octobre 11, 2006

ما جنگ نمی‌کنیم، جنگ ... هرکار بخواهد با ما می‌کند

عکس از ایران‌تئاتر


با آقای سکس‌پارتنر تشریف بردیم گوشه‌نشینان آلتونا را زیارت بفرماییم. آن‌جا زهرا رویت شد با احسان. قهوه‌ی نیم‌گرم ِ تلخ زیاد به‌ام نچسبید. رفتیم ایستادیم ته ِ صف. دختره‌ی جلویی قدش بلند بود و پسره توی ردیف دوم، موهای پرپشت فرفری داشت. دخترهای دست‌چپی، پی ِ بهانه بودند که بلند بلند بخندند و آقای سمت راستی هی با تن و بدن ِ من ور می‌رفت. طراحی ِ صحنه شاهکار بود. عاشق کمد ِ نیمکت‌دار ِ اتاق نشیمن شدم که عکس فرانس روش بود، فکر کردم: برا خانه‌ام یکی می‌خواهم. بازی ِ شهرستانی فوق‌العاده بود و بعد از اجرا، دست‌ام می‌رسید سارتر ِ عزیز ِ دوست‌داشتنی را می‌بوسیدم. نمایش‌نامه‌اش احیاناً ترجمه و چاپ شده؟

پ.ن: امشب خیال داریم برویم کوری ببینیم. همین‌جا رسماً اعلام می‌نمایم که ای سکس‌پارنتر! ای بوفالو سوار! این حرکات معاشقه‌نما مال ِ توی سینماست و فیلم‌های آبگوشتی! تمرکزم را باز به هم بزنی، ماه در آب را نمی‌آم همراهت!

lundi, octobre 09, 2006

some old nightmares

برگشته بودم، انگار اگه من نبينم­ش، اون هم نمی­بینه. یه جای کار می­لنگید. اون روز بود که بو بردم یه جای کار می­لنگه. اومده بود توی اتاق، با جعبه­ی دستمال کاغذی. نماز می­خوند اون اتاق مامان­اش، نماز می­خوند. لباس تن­ام بود، ولی پاهاش پیچیده بود دور تن­ام. اومد توی اتاق با جعبه­ی دستمال کاغذی. برگشته بودم که نبینم­اش. جعبه رو گذاشته بود کنارش. ندیدم چقدر ایستاد. برگشته بودم و چشم­هام رو روی هم فشار می­دادم. اون روز بود که فهمیدم یه جای کار می­لنگه. زنگ زده بود بهش که دستمال کاغذی بیاره. گفتم «می­خواد بیاد توی اتاق؟» گفت «آره، مگه چه عیب داره؟» هیچی نگفتم و برگشتم که نبینم­اش. نبینم که میاد تو، که می­بینه من لباس تنمه ولی پاهاش حلقه زده دور تنم و تکون می­خوره. عقب، جلو، عقب، جلو. بدم می­اومد دیگه. بدم می­اومد انگار که یه جای کار می­لنگید. تن ِ من یعنی واسه بقیه، واسه دیدن­شون. کی بود که چشم­هامو باز کردم؟ چشم­هامو باز کردم و زل زدم توی چشم­هاش. لباس تن­ام نبود. انگار که نبود. دست کشید به گونه­ام. ترسیدم. لرزیدم. دیده بودمش. در ِ خونه رو باز کرده بود. سلام­ام رو نشنیده بود. پرسید «سلامت کو؟» به­اش گفتم «نشنیدی». نشنیده بود سلام کرده­م. از پشت توری فلزی نشنیده بود سلام­ام رو. اومده بود توی اتاق. اومده بود و می­دید لباس تنم نیست و دراز کشیده­م و چشم­هام بسته است. دست کشید به گونه­ام. باز کردم و دیدمش. یهویی انگار همه­چی روشن شد. انگار یکی کلید برقو زده باشه و همه­چی از تاریکی جون بگیره. جون بگیره و دست بکشه روی گونه­ام و چشم­هام رو باز کنم ببینم وایساده بالای سرم و لباس تنم نباشه زیر یه لا ملحفه. که باز کنم چشم­هامو. که نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم و دست ِ آخر بپرسم «نوبت توئه؟» انگار که صف کشیده باشن در اتاق و منتظر نوبت باشن و یهو اون اومده باشه دست بکشه به گونه­ام و لباس تن­ام نباشه و زیر یه لا ملحفه دراز کشیده باشم با چشم­های بسته. که باز بشه چشم­هام از لمس دست­های هرزه­اش و بپرسم «نوبت توئه؟» انگار که نوبتی باشه و فرصتی و انتظاری. انگار که منتظر باشه بیاد کنار من ِ بی­لباس با چشم­های بسته و دست بکشه روی گونه­هامو من چشم­هامو باز کنم نگاه کنم به­اش که دست می­کشه روی گونه­ام. که بپرسم «نوبت توئه؟» و بپرسه «بدت میاد؟» و من عدل سر ِ همون لحظه خنده­ام بگیره از حرف­های کلیشه­ای و عدل همون لحظه بخندم و روزی ده بار، صد بار، هزار بار از خودم بپرسم اگه خنده­ام نگرفته بود اون لحظه، که فکر کنه بدم نمیاد و بیاد دراز بکشه کنار تن برهنه­م و دست بکشه به تنم و غیر ِ همون خنده هم هیچی ته ِ دلم نباشه و هی فکر کنم «این اسمش تجاوزه» و این فکرها هیچی رو عوض نکنه که عدل سر ِ همون لحظه که دست کشیده بود به گونه­ام و پرسیده بودم «نوبت توئه؟» خنده­ام گرفته بود و فکر کرده بود خنده­ی رضایته و دراز کشیده بود کتار تن ِ برهنه­م که زیر ِ یه لا ملحفه بود. دراز کشیده بود و دست می­کشید و من خنده­ام گرفته بود و حتی دست­اش که رفت طرف ِ کمر شلوارش، خنده­ام بند نیومد. که به خودم گفتم «بکش، که این پشت_بند ِ همون ظهریه که دراز کشیده بودی و لباس تن­ات بود و پاهاش حلقه زده بود دور ِ تن­ات، که اومد توی اتاق و جعبه­ی دستمال کاغذی رو سر داد کنار ِ دست­اش». پشت­بند ِ همون ظهر بود، گیرم با یه آدمی که ندیده بود پاهاش پیچیده دور ِ تن ِ تو، با لباس. ­

samedi, octobre 07, 2006

فیلم Raise the Red Lantern فوق‌العاده بود، در حد «خاک خوب» ِ پرل باک. چین ِ 1920، یه دختر نوزده ساله‌ی دانش‌جو، بعد ِ شش ماه تحصیل، به خاطر مرگ پدرش مجبور می‌شه با یه مرد پولدار عروسی کنه و بشه fourth mistress (زن ِ چهارم). باقی ِ فیلم، فصل به فصل ِ یک‌سال بعد ِ زندگی این زن رو نشون می‌ده، و رابطه‌ای که باخدمت‌کار، باقی ِ زن‌ها و شوهرش داره. این مرد –که آقای برادر در تحسین‌اش گفت: «عجب کمری داره!»- توی فیلم توسط همه Master خطاب شده و هیچ وقت صورتش نشون داده نمی‌شه. بعضی دیالوگ‌ها در حد ِ خدان و آخر-عاقبت ِ زن سوم، زن ِ چهارم، و خدمت‌کار ِ زن ِ چهارم، آدم رو داغون می‌کنه. موضوع، بیش‌تر نقد سنت‌ها و رفتارهای اجتماعی ِ محدودکننده و نادرسته و از روی یه رمان ساخته شده به اسم ‘wives and concubines’ نوشته‌ی ‘Su Tong’.
به شدت ملذوذ گشتیم. دیدن بفرمایید و احیاناً مطالعه.

با «فروزنده جون» رفتیم ددر. فروزنده جون نه مربی ِ مهدکودک ِ منه، نه دوست ِ خانوادگی ِ هم‌سن و سال. تقریباً دوبرابر من سن‌شه، با دوتا بچه و شوهر. حالا دست ِ تقدیر زده و این شده مربی ِ دوره‌ی عملی ِ بنده و خیلی از اخلاق و رفتار من خوش‌اش اومده و امروز بعد ِ ساعت کلاس، من و آقای سکس‌پارتنر رو برداشته برده تجریش که آش بخوریم، دیگه تقصیر من نیست! ربطی هم به بنده نداشت –صد البته- که بنده‌ی خدا رو از نارمک بردیم تجریش و رستورانه امروز اصلاً آش درست نکرده بود! فروزنده جون گفت تا این‌جا اومدیم، بریم فرحزاد قلیون بکشیم و چایی بخوریم، که رفتیم کشیدیم و خوردیم و خدا قسمت کرد آش‌رشته‌ی داغ هم خوردیم و مقادیر معتنابهی چیز ِ ترش! سر ِ جا پارک کردن که آقای سکس‌پارتنر پیاده شد، «فروزنده جون» در ِ گوش‌ام گفت به هم می‌آیید. برگشتنی، یک‌جا خاموش کرد. کلی سربه‌سرش گذاشتم و خندیدیم.
خوش‌گذشت، لازمم بود، مرسی آقای inexistent God!

vendredi, octobre 06, 2006

غرغرنامه

می‌خوام بگم تو کل این رابطه‌ی پنج-شش نفره، همیشه احساس کرده‌م که گم و ناپیدام. هنوزم هیچ فرقی نکرده. خیلی شده بخوام حرف‌هامو بزنم و از این جمع برم بیرون. نزده‌ام و نرفته‌ام، که حیف‌ام میاد. فکر کنم حسودی‌ام هم می‌شه، که بعد از من هم دوباره باشن و دوباره حرف بزنن و بخندن و من نباشم اون گوشه. این اعتماد به نفس من رو هم می‌گیره. تو بیست و یک سالگی دوباره بچه شدم. ناراحت می‌شم که انگار حرف‌هام رو نمی‌شنون. همیشه بعد ِ خوندن حرف‌هاشون، حس می‌کنم انگار من نبوده‌ام، جدی انگار من نبوده‌م، انگار من نیستم. حرف‌هاش همه‌ی حس‌ خوب‌‌ام رو به فاک برد. یعنی نمی‌دید من ِ به اون گندگی رو؟ نمی‌شنید حرف‌هام رو؟ یه بار هم نخندید؟
شاید من نبود‌م، خواب می‌دیدم.

پسره هستش. خوش‌ام میاد ازش. دیروز حلقه خریدیم. به عمرم دیوونه‌بازی به این پربهایی نکرده بودم. بعدش گفت دیگه نمی‌تونی پشیمون بشی. قشنگ یادمه یکی ته ِ دلم جیغ زد. یه چیزیو یادت باشه بچه‌جون، ممکنه بعضیا ان ریختی بهش نگاه کنن، ولی من قلاده نمی‌بینمش.
تاریخشم تعیین کردیم.

بازم جای یه چیزایی رو نمی‌تونه پر کنه. به شدت گرل‌فرند لازم دارم، واسه تعریف کردن ِ همه‌ی حرفا و همه‌ی اون کشمکشای درونی. به عمرم این‌قدر حس ِ نبودن نداشته‌م. می‌خوام بگم کتابه هم فکر من بود حتی، انگار که نبود.

lundi, octobre 02, 2006

گواهی‌نامه نامه

سرهنگ ِ آئین‌نامه، روز اول یکی از پسرها را به بهانه‌ی زبان‌درازی انداخت بیرون‌، که باقی عبرت بگیریم. خوب هم کرد، تا دقیقه‌ی آخر ِ جلسه‌ی سوم، کسی جرات نمی‌کرد سر ِ کلاس حرفی بزند، مگر این که خود ِ سرهنگ، مزه‌ای بپراند. –مثل آن دفعه‌ای که یکی از بچه‌ها به‌اش گفت بلندتر بگوید و جواب شنید: اگه دو ساعت رو داد بزنم که شب پیرزنه راه‌ام نمی‌ده خونه- کلاس فنی اما وحشتناک بود. مهندسه، جوان بود و مودب، -محض خاطر ِ خوش‌‌تیپی‌اش، روز دوم مانتو کوتاهه‌ام را پوشیدم و کلی هم آرایش کردم- همین –قربانش بروم- حجب و حیاش، پدرمان را درآورد. دقیقه‌ای نبود که یکی از پسرها متلکی نندازد یا یا روی صندلی‌اش، چنان جابه‌جا نشود که پنج دقیقه صدای جیرجیر نیاید. ماراتن ِ اعصاب ِ وحشتناکی بود که همه‌مان تا ته‌اش طاقت آوردیم.

از آن‌جا که همه می‌فرمودند مربی آقا به‌تر است، داشتم خودم را راضی می‌کردم به پسره رو بزنم روزی دو ساعت باهام بیاید تمرین، که زهرا یادم انداخت ما فمینیست هستیم! با عزم مصنوعی به دختر منشیه گفتم: همراه ندارم، مربی خانم لطفاً. دیروز، تمام وقت دعا به جان دختره کردم، کلی با این مربیه به‌ام خوش گذشت و توی سر و کول هم زدیم. آخرش رسماً چیزی می‌خواست به‌ام بگوید، می‌گفت: «هدیه، مامان این کار را بکن» کلی هم ازم تعریف کرد، منتها تا می‌گفت «دست فرمانت خوب است»، می‌زدم توی جدول، وقتی هم از کلاج گرفتن‌ام تعریف می‌کرد، خاموش می‌کردم. قرار شد آن سه روز ِ آخر، فقط بزند توی سر ِ رانندگی‌ام، تا جلوی افسر ممتحن آبروریزی نکنم.

فرموده‌اند آخر ِ این دوره، یک امتحان دارند با کامپیوتر. نشسته‌ام Need for Speed تمرین می‌‌کنم، چیز دیگری ممکن است باشد؟!

jeudi, septembre 28, 2006

کوچولو کز کرده بود یک گوشه‌ی قلب‌ام، نه تکان می‌خورد، نه حرف می‌زد؛ محبت دل‌اش می‌خواست و نوازش. از من که برنمی‌آمد، آدم چقدر دست‌هاش را حلقه کند دور ِ تن‌اش، بلکه کوچولو آرام بگیرد.
شب که شد، توی شلوغی ِ آدم‌ها و صداها و رنگ‌ها و طعم‌ها، حال‌اش خوب شد، بی این که کسی لب‌هاش را ببوسد و اندامش را فشار دهد. لمس ِ دست‌هات برا زنگار ِ قلب‌اش کفایت می‌کند.

lundi, septembre 25, 2006

Can’t take my eyes off of you

سر ِ ناهار، با غذام بازی می‌کردم و کم‌کمک تکه‌های کباب را با چنگال می‌گذاشتم دهنم، که یک‌هو از دهنم گذشت که شاید بار ِ آخر باشد که دارم توی این شهر، ناهاری کنار ِ دوستی می‌خورم.
گیرم که گفت نه، و گفت که بیا. چیزی می‌ماند برای گفتن مگر؟

بله، ما یک کمی لفظ قلم سخن گفتیم و از خودمان خوش‌مان آمد.

«ده فرمان» ِ کیشلوفسکی: فرمان به فرمان، می‌خونم و می‌بینم. فوق‌العاده‌است.

جلسه‌ی اول باشگاه بود امروز. گفتم که، این روزا فقط دارم تمرین ِ زنانگی می‌کنم. چه می‌دونستم خانم‌های خونه‌داری که وقت‌شون رو با خرید و دوره و این‌ور اون‌ور رفتن می‌گذرونن، چه شکلی‌ان! امروز مقادیر معتنابهی آدم ِ این شکلی دیدم و کلی سرزندگی‌ها و دغدغه‌‌هاشون برام جالب بود.

البته من قرار بود ساعت دوازده، قبل از قرار رویا با تارا پیچونده بشم، برنامه‌ی خودم هم البته این بود که یازده تارا رو ببینم و یازده و پنج دقیقه برگردم برم خونه و برنامه‌ریزی به حدی قوی بود که من حدود چهار تازه رسیدم به این سوپری ِ دم ِ خونه که پنیر و مشکین‌تاژ بگیرم.

رویا از اون آدم‌های فوق‌العاده بود. و از اون‌جا که من دارم توی زنانگی غوطه می‌خورم، باید بگم تاثیری که روی من گذاشت و برداشتی که بعد از اون –حدود ِ- یک ساعت با هم بودن ازش داشتم، مظهر ِ زنانگی بودن‌اش بود. هیچ دلیل ِ خاصی هم نداره، یعنی با حساب ِ دودوتا چهارتا نمی‌شه گفت که چرا. دوست داشتم شخصیت‌اش رو، همین.

و بنده آدم ِ بی‌شعوری هستم و هم‌چنان به عوض ِ ترجمه و ویرایش پایان‌نامه‌ام، مشغول مطالعه و فیلم دیدن می‌باشم. و از تایتل ِ آن بالا معلوم می‌باشد که بنده مشغول دوره‌ی Closer می‌باشم. و مشغول می‌باشم به فکر ِ این که آیا موی کوتاه ِ قرمز ِ ناتالی پورتمنی به من می‌آید یا نه!

پ.ن: دیدین از وقتی شرکت نمی‌رم نوشتن‌ام نمیاد؟ گمونم ادامه‌ی اون قلم‌قفلیه باشه. بلکه هم یه ربطی به این داشته باشه که نود درصد کانتکت‌‌ام با دنیای خارج، به واسطه‌ی ولگردی با آقای دوست پسره که قابل عرض نیست، هفت درصد باقی‌اش هم گفت و گو با اعضای محترم خونواده، که بسته به میزان ِ نزدیکی، غیبته و البته که گفتن‌اش معصیت داره، یه نمودار هرمیه. ببینین، مثلاً آقای پدر، حرف‌هاش در حد احوال‌پرسیه، خانم مادر، غیبت ِ آقای پدر رو همراه داره، خانم خواهر بزرگ، غیبت ِ آقای پدر و خانم مادر، و همین‌طور بگیر تا خانم خواهر ِ خیلی کوچک –که بزرگ شده- که ایشان همه‌ی اعضای خانواده رو ساپورت می‌کنن.

samedi, septembre 23, 2006

به من چه مربوط که بيام پاييز را به کسي تبريک بگويم؟ که نه فصل ِ من است، نه با کسي بحث‌مان مي‌شود سر ِ آن نيم ساعت ِ آخر، که پاييز شده يا مانده به‌اش. تابستان بدجوري برام دوست داشتني بوده و دارد تمام مي‌شود. تلويزيون که خاموش است و راديو هم که نداريم، سر ِ ظهر بلند شوم بروم بچه‌ها را تماشا کنم که از مدرسه برمي‌گردند، بلکه سر ِ حال بيايم.

از ديشب هي دارم توي سر خودم مي‌زنم که اين آدم اصلاً ريلايبل هست يا نه.
من آدم دهاتيه‌ام تو چوپان ِ دروغ‌گو، که بس که دروغ شنيد، ديگر اعتماد نکرد.

آقاي پدر ِ محترم، خودتون لطفاً ش ع و ر داشته باشين که ما الان با هوا زندگي نمي‌کنيم و درسته که من تا حساب بانکي‌ام صفر داره، در جواب «کم و کسري تداريد؟» مي‌گم نه، ولي من يه سال کار کرده‌م، تو اين يه سال هم عمراً پول ازت نگرفتم، خيلي جاهام به‌ات لطف کرده‌م، و اگه الان مامانه دارم باهام دعوا مي‌کنه که چرا پس‌اندازت فلان‌قدره و بهمان قدر نيست، لطفاً ش ع و ر داشته باشه بفهمه اين پولا خرج ِ چي شده. يعني چي که نه بهم اجازه‌ي کار کردن مي‌دي، نه پول؟! مملکتيه والله! اي توي اون اذن ِ پدر!

من اينقدر به پاييزه فحش داده‌م، يعني مي‌ترسم ازش. حالا دو حال داره، يا ته‌اش همه‌چي ريخته به هم، يا همه‌چي جمع و جور شده.

اون شعره بود، «همشاگردي سلام»، آخي .. !

ممممم .. و در پايان خيلي عاشقانه عرض کنم که: اي زري! اي رفيق‌فروش ِ خائن! گور ِ مرگت يعني چه که تلفن خانه‌تان يا جواب نمي‌دهد يا اشغال است؟ يعني چه که گوشي‌ ِ وامانده‌ات را جواب نمي‌دهي، زنگ‌هام را هم به فلان‌ات حساب نمي‌کني؟! اي زري! اين‌ها همه را مي‌نويسيم پاي حساب ِ رفيق‌ ِ تازه‌تان، آخر ِ ماه فاکتور مي‌فرستيم دم ِ منزل. اوکي؟

jeudi, septembre 21, 2006

پرت و پلا نامه

دیل گفت: فکر می‌کنم وقتی بزرگ شدم دلقک بشم.
من و جیم ایستادیم.
- بله آقا، یک دلقک. تو این دنیا با این مردم هیچ کاری نمی‌تونم بکنم، جز این که به‌شون بخندم. می‌رم تو یک سیرک استخدام می‌شم و تا دلت بخواد می‌خندم.
جیم جواب داد: عوضی گرفتی دیل. دلقک‌ها محزونند. این مردمند که به آن‌ها می‌خندند.
- من یک جور دیگه دلقک می‌شم. می‌رم وسط صحنه‌ی سیرک می‌ایستم و به مردم می‌خندم.

لی، هارپر: کشتن مرغ مینا؛ ترجمه‌ی فخرالدین میررمضانی.

نمی‌دونم تو ذهن‌ام چرا این کتاب رو همه‌اش با کلبه‌ی عمو تم مقایسه می‌کنم –هر دو در مورد سیاه‌پوستان-. این فوق‌العاده بود، کلی از خوندن‌اش لذت بردم. کتابی که به وقت‌اش نوشته بشه، همین می‌شه خب! کلبه‌ی عمو تم رو رفته‌ن به این یارو نویسنده‌اش سفارش داده‌ن.

اما این سه چهار روز اول بیکاری و دور بودن از تکنولوژی هم بد چسبیده، این‌قدر که حتی رغبت نمی‌کنم بشینم پای کامپیوتر مقاله‌هامو ترجمه کنم. می‌رم این ور اون ور، ادویه می‌خرم با میوه و خوار و بار، غذاهایی که دوست دارم درست می‌کنم، خونه جمع و جوره، دنبال ِ خیلی از کارهای عقب‌افتاده‌م رفته‌م، دوتا کلاسی که خیلی وقت بود می‌خواستم برم رو ثبت‌نام کردم، کتاب می‌خونم و ناخن‌هام مرتب و لاک‌زده‌ان.
فعلاً حالم خوبه. هفته‌ی دیگه هم کلاس‌هام شروع می‌شه و خیلی لنگ ِ بیکاری نمی‌مونم. آه ای یقین گم‌شده و اینا!
مهم‌تر از همه واسه خودم، پیدا کردن ِ حس‌ام بود. تا حالا اگه خوش‌حال بودم کنارش، الان می‌خوام که کنارش خوش‌حال باشم.

lundi, septembre 18, 2006

گفته بودم بابام دفعه‌ی پیش که آمده بود این‌جا، تن‌اش را با لیف ِ صورت ِ من صابون می‌زد؛ نگفته بودم؟
اخراج نشدم. استعفا هم ندادم. می‌خواستم یکی دو ماه دیگه هم بمونم و بعد بیام بیرون.

شنبه از اون روزای فوق‌العاده بود توی زندگی‌ام با تجربه‌های جدید. صبح رفتم اهواز، پروژه‌مو تحویل دادم، رفتم خونه، پنج شش ساعتی خونه بودم و شب برگشتم تهران.

ممممممم
صبح رفتم شرکت. د.ب ده و نیم اومد. با اخم صدام کرد توی اتاق‌اش، کلی پرت و پلا بار ِ من کرد، آخرش هم گفت با اخلاق‌تو عوض می‌کنی، یا برمی‌گردی اهواز.
تعجب نداره که من زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم برمی‌گردم.
از شرکت زدم بیرون، پنج دقیقه نشده، مامان زنگ زد –ماشالله این د.ب دست ِ همه‌ی خاله‌زنکای عالمو از پشت بسته!- دست به سرش کردم تا برسم خونه.
ممممممم
هیچی. یه کم دعوا کردم باهاش که زیادی به این پسره رو دادین، از این حرف‌ها.
فعلاً هم بیکارم. باباهه فرموده این شهر پر از سگ و گرگه (باغ وحش بود ما خبر نداشتیم؟!) فرموده‌اند سر ِ کار نرم.


آقای سکس‌‌پارتنر ِ گل‌بیار ِ تلفن‌زن ِ قربون‌صدقه‌رو، یه لقب دیگه هم به انتهای القاب‌شون اضافه شد: بوفالو سوار!


در مورد این پست پایینی، فکر می‌کنم به هیچ وجه امکان نداره که سی-سی و پنج نفر آدم بتونن همچین کاری کنن. اولاً که توی همچین جمع شلوغی یه عده –خواسته یا ناخواسته- فقط شنونده‌ان، در حالی‌که هدف دور هم بودن و صحبت کردنه. به علاوه، معلوم نیست همه‌ی این تعداد افراد توی مطالعه سلیقه‌شون شبیه هم باشه. یه نفر دوست داره فلسفه بخونه، یه نفر ادبیات، یه نفر داستان، یه نفر شعر. من فکر نمی‌کنم این کار برای این تعداد آدم عملی باشه. فعلاً با چهار پنج نفر از بچه‌ها شروع می‌کنیم، احتمالاً برنامه‌ی مطالعه رو هم یه جایی اعلام می‌کنیم که اگه کسی علاقه داشت، برنامه رو دنبال کنه.

د.ب زنگ زده می‌گه: برو شرکت تا من بیام. می‌بینی تو رو خدا؟ اینا دیوونه‌ان. اون از باباهه که دیشب می‌گه جمع کن برگرد اهواز، صبح می‌گه بمون همون‌جا، ولی سرکار نرو. این هم از این که دیروز اون‌جوری کرده، الان اینو می‌گه.
جواب دندان‌شکن ِ من این بود که: بابا گفته نیام.
کفری شد. کیف کردم.

قرار شده مامان‌اش زنگ بزنه به مامانم. خواهرا کیف کرده‌ان، پی ِ پارچه می‌گردن واسه لباس. کلی خندیدیم.

lundi, septembre 11, 2006

کتاب‌خواني

book


اوائل تابستون، الميرا به زهرا يه پيشنهاد داد که زهرا به من و مانا منتقل‌اش کرد. اين پيشنهاد براي ما جالب بود، اما عملاً نتونستيم-يا نشد که اجراش کنيم. يه کم سخته، و يه کم همت مي‌خواد، اما غيرممکن نيست.
الميرا پيشنهاد داده بود يه گروه کوچولو تشکيل بديم براي مطالعه‌ي کتاب. بسته به حجم و نوع نگارش، همين‌طور سرعت مطالعه‌ي اعضاي گروه، بازه‌هاي زماني براي خوندن‌اش تعيين کنيم و بعد، يه جلسه بذاريم در مورد کتاب و اين که نظرمون در موردش چي بود، با هم حرف بزنيم. اين‌جوري هم با کتاب‌هاي بيش‌تري آشنا مي‌شيم، -لااقل هر کدوم از اعضا، يکي دو تا کتاب ِ خوب براي معرفي داره- هم براي خوندن ِ کتاب‌هايي که هيچ وقت طرف‌شون نرفتيم، انگيزه پيدا مي‌کنيم، -کم‌تر کسي ابله رو خونده يا جنگ و صلح، يا سه‌تفنگ‌دار، يا ...- ممکنه کتاب‌هايي که قبلاً خونديم رو با يه ديد ديگه ببينيم، يا چيزهاي جديدي توشون کشف کنيم که متوجه‌شون نبوديم. دور ِ هم بودن‌هاي دسته‌جمعي هم خوبه و توشون خوش مي‌‌گذره، علاوه بر اين، ما مي‌تونيم قرارهامون رو توي يه کافه‌ي خوش‌مزه برگذار کنيم (!) و علاوه بر غذاي روح، غذاي جسم هم داشته باشيم!
اگه احياناً کسي هست که از اين ايده خوش‌اش مياد و حس مي‌کنه مي‌تونه توي اين جلسات حضور داشته باشه، يه خبري به‌ من بده. فکر مي‌کنم مهمه که اين جمع –اگر قرار باشه تشکيل بشه- يه جور ديد و فضاي ذهني مشترک داشته باشه، نمي‌دونم اختلاف‌سن هم مي‌تونه تاثيري داشته باشه يا نه. –از طرف ديگه، ممکنه همين تفاوت‌ها بتونه کمک کنه از کتاب‌هايي که مي‌خونيم، ديد به‌تري به دست بياريم.
ترجيحاً اواسط هفته‌يِ آينده هم -اگه داوطلبي وجود داشته باشه- يه قرار مي‌ذاريم در موردش صحبت کنيم و يه کتاب انتخاب کنيم براي خوندن.

چکيده: نظر، درخواست، همين.

آهان، ضمناً، کسي اطلاع داره که من مي‌تونم سنتورم رو توي قسمت بار هواپيما از اهواز بيارم تهران، يا نه؟

dimanche, septembre 10, 2006

):)

دونقطه، با پا زد فاصله انداخت بين ِ دوتا پرانتز باز که هم‌ديگر را بغل کرده بودند، رفت نشست آن وسط.
خنده ساخت يا اخم؟

jeudi, septembre 07, 2006

اول.
يک حفره‌ي سياه ِ خالي توي سينه‌ام باز شده. هي بزرگ‌تر مي‌شود. مال فاصله بايد باشد به گمانم. يک وقت‌هايي که فاصله مي‌رسد به صفر، حفره‌ي سياه خالي، بزرگ ِ بزرگ، من را گم مي‌کند توي خودش. توي خودم فرو مي‌روم، فاصله‌ي صفر را زياد مي‌کنم و دورتر مي‌شوم.


دوم.
کافه قنادي لرد از اون جاهاي به شدت خوش‌مزه و خوش‌بوئه که به شدت ذائقه‌ي آدم رو تحريک مي‌کنه. اصولاً دور و بر ِ شرکت يه عالمه محيط ِ دوست داشتني هست. از کافه 78 بگير تا اين‌جا ...


سوم.
بله، ما رفتيم خاطره‌هاي جمشيديه را ريپليس کنيم، برگرديم، که رفتيم، کرديم، برگشتيم. دو نکته‌ي جالب توجه آن وسط خودنمايي مي‌کرد:

- مانا و زهرا تصميم گرفتن mp3 player ِ روشي رو، در حالي که داشت آهنگ گوش مي‌داد، بلند کنند. کار ِ سختي نبود، هدفون رو گذاشتن دم ِ دهن ِ مانا که ترانه‌ها رو بخونه، بلکه روشي متوجه نشه. مانا شروع کرد ابي خوندن، يه جاهايي رو -محض ِ فراموشي- زهرا در نقش ِ سوفلور، به‌اش رسوند. روشنک: اي بابا، من که نزده بودم آهنگ ِ بعدي ... هوم ... اِ .. ؟ ابي اين آهنگه رو دو صدايي خونده؟ ...!
- روشي در مورد من و زهرا از مانا پرسيد: اينا حامي مي‌شناسن؟ مانا گفت: بهع! اشاره کرد به من: بک‌گراند ِ سـکس ِ اينا حاميه. من يک‌هو سرفه‌ام گرفت. خواهر کوچيکه‌ام که بامان بود، پوزخند زد، سرش را انداخت پايين. زهرا گفت: چيزه ... يعني ... صحبت که مي‌کنند ... !

چهارم.

دو سه سالي يک بار، من عواطف ِ نوستالژيکم عود مي‌کند، مي‌روم سري به صفحه‌ي نارنجي ِ اولين وبلاگ ِ مشترک ِ پنج‌تايي‌مان مي‌زنم و کلي مي‌خندم. اين، شاهکار ِ من است، آن‌جا:
قضيه از اونجا شروع شد که يه روز چندتا آدم بيکار
که از تنهايي نشسته بودن و براي پيله‌شون مي‌تنيدن تار
فکراشونو روي هم گذاشتن
هر چي ايده تو سرشون بود اون وسط کاشتن
تا يه وب لاگ هشلهف از توش دربياد
که ايشالله هر کي چش نداره ببيندش، چشاش دربياد
اسم اون پنج نفري که توش مي‌نويسن هست مففهس
هرکدوم توي يه کاري از اين وب‌لاگ دارن دس
پنج تا خانوم که البته هيچ کدوم فمينيست افراطي نيست
اونا فقط مي‌گن دخترا باهوشترن تا دنيا بوده و هست و باقيست
اين وب لاگ که دو قسمت جداگونه داره
يه قسمتش طنزه و يه قسمتش ادب داره
ما اونجا مي‌خوايم دنياي عجيب غريبمونو شرح بديم
گاهي هم از درداي دلمون بگيم و افاضه به خرج بديم
پس شما هم بياين طرحمونو تشويق کنين
تا هنوز طرح وب لاگ دو قسمتي تازه است، نگين از روي کسي تقليد مي‌کنين
هيچ بني بشري همچين وب لاگي نديده
نه وقتي بيدار بوده و نه وقتي کابوس ميديده
خلاصه منتظر روي ماه همه‌تون هستيم
آخه ما خيلي دختراي خوب و با ذوق و سليقه و صاحب سبک و نوآور و متخيلي هستيم
اسم وب لاگمون هم هست هم‌همه
که ايشالله اينو هيچ وقت يادت نره

پنجم.

افتاده‌ام روي دور ِ قلم‌ْقفلي. جان به جانم کنند، چيزي نمي‌توانم بنويسم.

lundi, septembre 04, 2006


از این‌جا شروع کنم که گفته باشم این، نک و ناله‌اس با یه کم غرغر و شکایت.

یه خانومی به اسم بهار، ‌بدون ِ نام و نشون، رفته برای علی‌رضا کامنت گذاشته که: من خيلي وقته كه وبلاگت رو دنبال مي كنم. برام خيلي عجيبه تو علاقه مند به دختري بشي كه اينطوري باهات صحبت كنه و يا به تو لقب پارتنر سكسي گل بيار ...نسبت بده و بعد با وقاحت تمام روابطش با تو را بنويسه. آخه چطور ممكنه ...تو با اون عقايد ، اين دختر با اين رفتارها...نمي فهمم. خيلي وقته مي خوام بگم ولي همش مي گم تو چه كار به اين كارها داري!اينها را هم فقط سوال كردم.انتقادي در كار نيست.فقط برام جاي تعجب داشت.

من این‌جا می‌خوام جوابشو بدم، این جوابی هم که می‌دم، از طرف خودمه، یعنی آدمی که مفعول اون جملات بالا بوده.

بخش اول ِ حرف‌اش که کاملاً درست به نظر میاد، خب وبلاگ دنبال کردن، بدون ِ دادن ِ نوم و نشون، هیچ هم چیز ِ عجیبی نیست. اما گفته «برام خيلي عجيبه تو علاقه مند به دختري بشي كه اينطوري باهات صحبت كنه»، اینو از کجا فهمیده؟ من چجوری با این پسره حرف زده‌ام که به ایشون برخورده؟ یا اصلاً چه ربطی به کسی داره که من با دوست‌هام چجوری حرف می‌زنم، و آیا اصلاً نقل‌قول‌های من تو وبلاگ، دلیل ِ شخصیت ِ من هست که کسی بخواد در مورد من –با استناد به این‌ها- قضاوت کنه؟ خیلی مودبانه باید این‌جا اضافه کنم، نه گمونم کسی حق داشته باشه محض ِ مدل ِ حرف زدن ِ من، برای دوست‌هام تعیین تکلیف کنه که به معاشرت‌شون با من ادامه بدن یا نه، این یعنی سلب ِ حق ِ تصمیم‌گیری واسه ملت. اوکی؟

فرموده‌ان که: «و يا به تو لقب پارتنر سكسي گل بيار ...نسبت بده». اولاً که من نگفته‌ام پارتنر ِ سکسی. حرف ِ من، سکس‌پارتنر بود. فرق‌شون هم که واضحه ان‌شاءالله، پارتنر ِ سکسی، یعنی هم‌راهی که جاذبه‌ی جنسی داره، ولی سکس‌پارتنر یعنی شریک رابطه‌ی جنسی، حالا فارغ از جاذبه‌هاش. –فکر نمی‌کنم من این‌جا لازم باشه جاذبه‌های ایشون رو برای خانومایی که دل‌سوزشون هستن، توضیح بدم.-
من نگاهمو به‌اش نوشته بودم، یا به‌تر بگم، دغدغه‌هام رو نوشته بودم توی رابطه. من که آزادم این‌جا هر چی دلم می‌خواد بنویسم، نیستم؟ فیلتر بذارم سر ِ کی‌بورد که شما فکر کنین من خیلی خوش‌حال و خوش‌بخت‌ام و هیچ مشکلی ندارم و دارم به علی‌رضا به چشم ِ یه همسر ِ آینده‌ی جذاب و بدون ِ مورد نگاه می‌کنم، که احیاناً کسی دچار ِ درگیری ِ ذهنی نشه؟
خب این اول ِ رابطه‌اس. من هنوز مشکل دارم باهاش، هنوز کلی اختلاف هست و کلی درگیریای به وجود اومده و نیومده. من البته خیلی متاسفم که دوستای علی‌رضا این‌جا رو می‌خونن و می‌بینن من چجوری حرف می‌زنم و اصولاً یه جنبه‌ی غیر قابل مشاهده‌ی من رو این‌جا می‌بینن و من هزار جور محدودیت و سیم‌خادار واسه خودم می‌تراشم، منتها من خواسته‌م که راحت بنویسم، خودم خواسته‌م که راحت بنویسم، یعنی فارغ از دیگران، فارغ از هر چهاردیواری و سیم‌خاردار. نتیجه‌اش اینه، واسه من هم خوبه. هیچ دلیلی هم نمی‌بینم چیزی رو که واسه‌ی خودم خوبه، تغییر بدم.

«و بعد با وقاحت تمام روابطش با تو را بنويسه.» اولاً که من با این جمله مشکل دارم. من با وقاحت ِ تمام، رابطم رو این‌جا نوشته‌م، یا با وقاحت، تمام ِ روابطم رو این‌جا نوشته‌ام؟ حالا بحث ِ من البته سر ِ اون وقاحته. اصولاً واقع‌بینی یعنی وقاحت. هوم؟ من این‌جا منظورم دقیقاً واقع‌بینی توی مسائل جنسیه. من نوشته‌ام به‌اش به چشم ِ سکس پارتنر ِ گل‌بیار ِ تلفن‌زن ِ قربون‌صدقه رو نگاه می‌کنم، وقاحت دارم، چون به طور ضمنی توش اعتراف کرده‌ام که با یه نفر رابطه‌ی جنسی دارم. خب دارم، این حق ِ طبیعی ِ منه، حیوونا هم وقتی بالغ می‌شن، آزادن که رابطه‌ی جنسی داشته باشم. حالا چون آدم متمدن و متفکره، باید خودشو به خاطر جامعه محدود کنه. اوکی، منم کم برای خودم قاعده و قانون تعیین نمی‌کنم، منتها اینا خاص ِ منه، این‌جا نوشته نمی‌شن، چون من بدم میاد تفکراتم رو تحمیل کنم. قراره چون رابطه‌ی جنسی دارم کسی به من لقب ِ فاحشه بده، یا تاسف بخوره؟ خب، این محض ِ تفکرشه، هر کی آزاده هر جوری می‌خواد فکر کنه، احساس کنه، اینا رو که دیگه نمی‌شه از آدم گرفت، اوکی؟

ضمناً من این‌جا آزادم چی بنویسم، اینجا واسه من یه جورایی آزادی از قید تعلقه. من تو نوشتن خودمو محدود نمی‌کنم. خودمو مسئول هم نمی‌کنم ضمناً، I mean واسه نوشته‌هام خودمو مجبور نمی‌کنم به کسی توضیح بدم، یا حرفامو توجیه کنم. –هر چند الان عملاً دارم همین‌کارو می‌کنم-

ضمناً سوال من اینه، عقاید علی‌رضا چی‌ان –که این خانوم به‌تر از من و علی‌رضا می‌دونه ظاهراً- که با رفتارهای من نمی‌خونن و اصولاً کدوم رفتارها؟ همین وقاحت اگه منظورتونه، خیله خب، حق با شماست. من وقیح و بی‌آبرو و هرچی، پسره خودش خواسته، خودش انتخاب کرده.
ضمنا اين جمله ي شما جمله ي خبريه، نه پرسشي!

نمی‌دونم حرف ِ دیگه‌ای هم مونده یا نه. باید می‌نوشتم نازلی چقدر ن ا ز ن ی ن ه و دیشب تولد محیا چقدر بهم خوش گذشت، ولی فک کنم باشه واسه بعد.
خسته‌ام.

پ.ن: پلیز، کسی ایراد نگیره به این که کف ِ دسته باید نوشت should we break up که حوصله ندارم.

dimanche, septembre 03, 2006

مرثيه‌ي آدم‌هاي عاشق،
مرثيه‌ي آدم‌هاي عاشق،
مرثيه‌ي آدم‌هاي ع ا ش ق

ما، شريک ِ نداشتن‌ات مي‌شويم، شريک ِ دل‌تنگي، شريک ِ غصه ...

پ.ن: يه اصل اساسي براي خونه‌هاي مجردي اينه که روبالشي‌ها، يا بوي سيگار مي‌دن، يا اسپرم.
اينو ديشب فهميدم.

samedi, septembre 02, 2006

From Nowhere, To Nobody


درد مي‌گيره قلب‌ام يهو بعد ِ اين همه مدت، با يه تک‌نگاه ِ نه خيلي ساده، که براي من نيست، که هيچ وقت براي من نبوده شايد. درد مي‌گيره قلب‌ام محض ِ اون نگاه ِ هميشگي ِ بي‌مبدأ، محض ِاون لبخند ِ بي‌دليل، محض ِ اون نگاه ِ بي‌صاحب.
که تو انگار مي‌دونستي، که تو انگار يه وقتي توي بي‌زماني و يه جايي توي بي‌مکاني، منتظر ايستاده باشي که من بيام بهت بگم و بهت بگم و دوباره بهت بگم.
من پاهامو مي‌بندم که ندوم سمت ِ تو، دستامو مي‌بندم که دراز نکنم طرف‌ات، خيلي وقته دهن باز نمي‌کنم، نکنه يه وقتي صداي من به صدا در بياد که «هنوز ...» ولي تو انگار وايسادي منتظر، منتظر که من بيام به پات بيافتم که ببخشي منو، که من محض ِ بودن‌ام بود که عذر نخواستم و نمي‌خوام، که تو محض ِ بودن‌ات بود که ايستاده بودي و منتظر ايستاده بودي که من بيام بهت بگم و همون‌جوري لبخند مي‌زدي و لبخند مي‌زدي و ... واي از اون لبخندت ...

بدبختی بزرگی است که دیگری را به رغم آن‌که دیگر دوست‌مان نمی‌دارد، همچنان دوست بداریم.

ژاک و اربابش، میلان کوندرا
خواب مي‌ديدم
تاس مي‌ريزيم
وسط ِ بازي
يک‌هو ديدم حريف‌ام با دو تا تاس بازي مي‌کنه و
تموم مدت
من
با يک تاس
عقب مونده بودم
ترسيده بودم
پ.ن: اما چيزي که مملکت ِ ما رو –به حول و قوه‌ي الهي- شاخص و ممتاز مي‌کنه، کاهش آمار کشته‌شدگان يه سانحه‌ي هوائيه، که از 43، مي‌رسه به 29.

اين مرتيکه، وزير راه، دي‌شب با چه افتخاري مي‌گفت فقط بيست و هشت کشته.
صورت مسئله: حذف شده.
از تارا، تاراي م ن:

برای شما می نویسم که نمی دانم آیا خودتانید؟ یا باز خیالتان را بافتم و کسی جایتان نشست؟
نمی دانم آیا نامتان همین ست که هست؟ یا باز تا بیایم و زبانم بچرخد به آوازتان از یاد می روید؟
برای آن وقت ها می نویسم که من سیاه بخت را که همیشه غمی برای گریستن داشتم بغل می زدید و هزار بار می گفتید: "تارا... تارا... تارا..."
می نویسم تا تکرار شویم... تا بنویسم تا بنویسم تا نوشته باشم... می نویسم تا ببارم تا ببارم تا تمام شده باشم...تا بگویم هر هزار بار نمی دانستم نامم چیست، نمی خواستم بدانم چیست، می خواستم تا این نباشم که هست، تا هستنم شرمنده ی هر هزار بار نیستنم نباشد...
هرگز آنچه داشتم به نداشتنم نچربید... نه حتی آنقدر که دیگر نخواهم تا مرده باشم...
می نویسم تا بدانید تا دانسته باشید که یخ کرده م و هرچه می کنم کسی آفتاب نمی شود...
و این ها همه که نوشته م آیا خودتانید یا باز کسی هلم داد و رتاب شدم به گذشته هایی که به یاد ندارم...؟
هیس! صدایم نکنید! بدشگونم... جغدهای هیز خاکستری کودکی هایم هو می کشند و زنجره ها خاموش... تا صدای روح زنی سیاه پوش چنگ بیاندازد به صورت قمری ها... هزار بار... "تارا... تارا... تارا..."
بیدار که نمی شوم... این همه خواب هایم را برای شما می نویسم که نمی دانم چه در خوابتان می گذرد و آیا کیستید؟
تکرار که نمی شوم... تمام که نمی شوم...
هزار رود سرخ بر جلگه ی سوخته ی جمجمه ام می گذرد...
تا بدانید تا بدانید تا بدانید...
مردی که سرنگش را از مرداب های جلگه پر کرد، من بودم...
و هنوز نمی دانم آیا خودتانید یا خیالتان را می بافم؟ و صدای تان که هزار بار... هزار بار...
من که نبودم... و نامم را هرگز ندانستید... نه شما... نه پدرم... نه تمام اصوات که می خواندند...
نامم را هرگز ندانستم... هرگز نخواستم که بدانم... تا تمام آنچه که نیستم، من باشم...
تا باشم... تا باشم... تا باشد که باشم...
و صدای رود رگ های ساکتم را پر کند...
می نویسم برای شما... که اگر خودتانید... بدانید تا بدانید...

vendredi, septembre 01, 2006



به اصلاح ِ نسل‌ها عقیده داشتم، تا دیروز که امیررضا برگشته به من می‌گه: خاله، برو شوهر کن! می‌پرسم چرا؟ می‌گه: که شوهرت بره سر کار، پول دربیاره، تو بمونی خونه، غذا بپزی!
به‌اش می‌گم: خاله، من الان هم سر کار می‌رم پول در میارم، هم برای خودم غذا درست می‌کنم.
می‌گه: من نمی‌دونم خاله، برو شوهر کن.
عرض می‌کنم که: چشم! منتظر اجازه‌ی شما بودم!

این بچه، این طرز فکر رو از پدرش وام گرفته، وگرنه مادرش هم سر کار می‌ره، هم خونه‌زندگی‌اش به جاست.

jeudi, août 31, 2006

در «مثلِ گاو از خيابان رد شدن»ِ من که شکي نيست، اين را همه ي آن هايي که با من هم گام شده باشند مي دانند. حالا، اين که رد شدن از خيابان چه ربطي به باز و بسته کردنِ دهان دارد، خودم هم مانده ام. که راننده وقتي از کنارم رد مي شود، داد بزند: «دهنت...» و طفلک نرسد به «... را ببند» و گاز بدهد، برود.


من بچه نمي‌خوام.
نمي‌خوام کسي رو بترسونم.
نمي‌خوام کسي محض ِ من شب رو تخت، کز کنه، چشماشو ببنده، تاريکي رو بشماره.
نمي‌خوام کسي محض ِ عصبانيت ِ من، حرف‌هاش رو به‌ام نگه.
نمي‌خوام جاي انگشت‌هام بمونه رو صورت کسي.

من ب چ ه نمي‌خوام.

mercredi, août 30, 2006

خشونت خانگی

اون وحشت از حرکت کردن
اون بی‌پناهی
راست می‌گفتن بچه‌ها
نوشتنی نیست
نوشتنی نیست
ن و ش ت ن ی
ن
ی
س
ت

افکارنامه

ادگار آلن‌پو توي يکي از داستان‌هاي کوتاهش، يه شخصيت داره که –تو مايه‌هاي شرلوک هلمز- فکر دوست‌اش رو مي‌خونه، به اين‌صورت که خط ِ سير ِ افکار رو دنبال مي‌کنه.
دي‌روز، بعد از خريد ِ «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي نيکلاي گوگول، و حتي بعد از خوندن ِ اولين داستان ِ کوتاهش، هي توي بک‌گراند ذهنم چرخ مي‌خورد که اين بابا، گوگول، ديوونه بوده. حالا چرا مني که اطلاعاتم در مورد زندگي ِ گوگول و تقريباً همه‌ي نويسنده‌هاي روس، صفره، اين پيش‌زمينه‌ي ذهني رو بايد داشته باشم؟
خيلي ساده‌اس، کتاب ِ قرن، قبل از «شور زندگي» ِ ايروينگ استون، که زندگي‌نامه‌ي ونسان‌ون‌گوگه، «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي گوگول رو present کرده بود (!) و ون‌گوگ هم يه مدت تو آسايشگاه رواني بستري بوده.
اما اين که من چرا علاقه‌اي به شور ِ زندگي ندارم، برمي‌گرده به اين که از ايروينگ استون، قبلاً زندگي‌نامه‌ي کاميل پيسارو رو خونده‌ام که به قاعده‌ي دو صفحه هم در مورد زندگي ون‌گوگ داشت و همون کفايت مي‌کرد و اصلاً اين که من از ايروينگ استون، پنج شش سال پيش، کتابي خريده‌ام، برمي‌گرده به اين که اولين نامه‌ي عاشقانه‌ي من با يه تيکه از «آن‌ها که دوست مي‌دارند» ِ ايروينگ استون شروع شده بود و ...
!

پرواز را به خاطر بسپار ... پرنده مردني است

ديگر داشتم شروع مي‌کردم بنويسم وبلاگ را گذاشته‌اند براي درد و مشکلات ِ شخصي ِ آدم، و مشکل ِ من هم اين است که« گشنمه»... که زد و ميز را چيدند براي ناهار.

تا چند روز آينده اگر پرنده‌ي گنده و ناموزوني توي آسمان ديديد، من هستم که در اثر مصرف بيش از اندازه‌ي مرغ و مشتقات آن، بال درآورده‌ام.
ربط من و تو همين روزهای کوتاه رابطه ست. کوتاه، هم چون سايه ای خنک ميان هياهوی ممتد و کش دار شهر شلوغ. همين ساختمان سفيد قديمی با اتاق های آغشته به نور، ديوارهای صورتی، سبز، زير سيگاری، عکس گاندی و کتاب های هدايت، انگشتر، ساعت، جعبه ی دستمال کاغذی،
من و
تو و
روزهای کوتاه رابطه.
رابطه ی ما يعنی همين، يعنی من بيايم خانه ات، روپوش و روسری ام را روی صندلی کامپيوتر آويزان کنم، روی مبل بزرگ قرمز بنشينم تا تو لباس هايت را عوض کنی و بيايی که: چه قدر هوای شهرتان گرم است، انگار دلت برايم تنگ شده است و، انگارهای ديگر. بوسه ی طولانی، آغوش گرم تو، لب ها و دست ها و تن وحشی ت تا با نفس های من يکی شوند، دندان های درهم قفل شده، نگاه های وحشی و خيس، شکستن بندهای فاصله، تاک وار به هم پيچيدن تا ته شهوت، اوج، درد، تشنج، رخوت. رابطه ی ما يعنی ملافه های به هم ريخته، بالش های پراکنده، دستمال های مچاله شده، و تو که: خدا پدر مخترع دستمال کاغذی را بيامرزد. و من که: و خدا کاندوم را آفريد تا در مصرف دستمال کاغذی صرفه جويی گرداند! و بعدترها نتيجه ی اخلاقی اين که: مصرف کاندوم با سرعت نور نسبت مستقيم دارد! رابطه يعنی سرمای زير سيگاری، بوی ادوکلن آغشته با دود، گرمای مطبوع تنت، يواش يواش حرف زدن هايمان وقتی سرم درست بالای صورت توست، نبض شقيقه ات روی سينه ام می زند، با دست چپم گره موهايت را يکی يکی باز می کنم و تو با چشم های بسته سيگارت را روی تنم می تکانی. رابطه يعنی شربت بيدمشک بين دو نيمه. دست های تو که روی کليدها سُر می خورند و من که از پشت در آغوشت می گيرم و آهنگ را با صدای نفس هات گوش می کنم. رابطه يعنی جنون چندباره ی داغ، درست هنگامی که هر دو لباس پوشيده ايم و قصد رفتن داريم، و پيام اخلاقی که: تجاوز اونقدام که می گن چيز بدی نيستا! رابطه يعنی واکينگ کلوزت خاک گرفته ی شما، کنجکاوی من که اين پنجره به کجا باز می شود و سکس ديواری به شيوه ی فيلم های سياه و سفيد دهه ی هشتاد و من که هی ياد لست تانگو اين پاريس می افتم.
هه، اصلن شايد رابطه ی ما يعنی همان لست تانگو اين پاريس به روايت دو هزار و شش، ها؟

mardi, août 29, 2006

ممه‌نامه



براي يکي از دوستان از اهواز، صابون ِ «ممه گنده‌کن» سوقات آورده بوديم که صبح به صبح بايد عضو مربوطه را مرطوب کرده و به‌اش بمالانند.

از قضاي آمده، صبح امروز صابون ِ مربوطه به علت لغزش ِ ناشي از لغزان بودن (!) در چاه توالت سقوط کرد.

بين ِ علما، اختلاف نظر پيش آمده که در اثر اين سقوط، چاه ِ توالت گنده مي‌شود يا ممه‌ي سوسک‌هايي که در آن منزل دارند!

والسلام
عکس: توالت دانش‌گاه ِ سابق!

lundi, août 28, 2006

به: پريسا

يهويي دلم خواست برات بنويسم. سه چهار سال پيش، شايد هيچ وقت فکر نمي‌کردم يه روزي، يه وقتي، بيام يه چيزي بنويسم که با يه تيتر ِ ساده‌ي دو کلمه‌اي، خطاب به تو باشه.
*
شايد سه چهار سال پيش هم نه، نمي‌دونم. آشنايي ِ من با تو برمي‌گرده به اتفاقي که توي ذهن ِ من، بُعد ِ زمان ازش حذف شده.
*
يه زماني با حسادت شناختم‌ات، حسادت ِ اين که کسي به‌ات توجه مي‌کنه که من همه‌ي توجه‌شو براي خودم مي‌خواستم.
*
يه چيزايي رو يادم مياد.
يادم مياد به‌ام گفته بود که اين ميل به تجربه کردن، مي‌تونه به جايي برسه که اتفاق ِ تو برام بيافته و يادم مياد که به‌ام گفته بود شب‌ها کابوس مي‌بيني.
يادم مياد.
يادم مياد بک‌گراند آبي و اون درخت ِ محوي که شيفته‌ي آرامش‌اش بودم.
*
حسرت ِ قالب وبلاگتو مي‌خوردم، حسرت ِ اين که به تو توجه مي‌کرد.
*
حالا نمي‌دونم چرا به زخم روي پات فکر مي‌کنم، به اين که روي تن ِ من هيچ اثري از اون آدماي انگشت‌شمار ِ يه دوره‌ي نه چندان کوتاه از زندگي‌ام، نمونده.
*
يه چيزي رو مي‌خوام برات تعريف کنم، يه مکالمه‌ي کوتاه، که مهم نيست کجا بوده، يا با کي.
- جدي به نظرم لازمه تو بري پيش ِ روان‌شناس.
- چرا؟
- به خاطر اون اتفاق.
- کدوم؟
- ت ج ا و ز
- تجاوز؟ هان، آهان، اون!
*
يکي از حرف‌هاش ذهنم را خراب کرده، از چهارده سالگي تا حالا. به خودش هم گفتم، گفتم و فايده‌اي هم نداشت، که هنوز هم موافق بود، که هنوز هم خيال مي‌کند به‌ترين حرفي بود که آن شب گفت، يا مي‌توانست بگويد.
اگه مرد مي‌خواي بگو ببرمت فاحشه‌خونه.
*
که هنوز پي ِ حرفي، حديثي، برگه‌اي، پي ِ بکارت مي‌گردد.
*
- مي‌گفتيم شانس بهمون رو کرده.
*
دخترجانم، اين را مي‌خواهم به‌ات بگويم که زيادي به خودت سخت گرفته‌اي. بعد ِ همه‌ي حرف‌هات و بعد ِ همه‌ي ترس‌هات، تو داري زندگي مي‌کني، رو به مرگ نيستي.
گمانم اين وسط شناسه‌ي سوم شخصي هست که ناشناس مانده.

پ.ن: عرض مي‌کنيم که آقاي هم‌‌کار، يک عدد تماس مشکوک داشت از جانب بانويي ناشناس! اخبار تکميلي، در صورت حصول، اعلام خواهد گرديد!

مامانم اينا !


اين، پارک جنگلي گلستانه!



اين، نزديک‌ترين جاييه که من به حرم رفتم!



اين، يه مشت سنگه توي يه پارک توي طرقبه!



اين، وان حمام اتاقمونه توي هتل!



اين، طلوعه توي بالکن اتاقمون توي هتل!



اين، يه کوچه‌اس پشت ِ همون پارکه تو طرقبه!



اين، يه قسمت از نرده‌هاي باغچه‌ي حياط ِ هتله!



اين، يه درخته توي حياط هتل!

dimanche, août 27, 2006

سفرنامه‌ی تلگرافی

روز اول: تا چهار و نیم ِ صبح، من و پسره بحث می‌کردیم با مامان که چرا این‌طور کرده با ما. ته‌اش، نه خواسته‌های ما عوض شد، نه اخلاق ِ مامان. ساعت نه و نیم راه افتادیم برویم، تند تند وسایلم را جمع کرده بودم و آخرش هم شلوار ِ لی‌ام جاماند. توی راه، کلی پاییزان دیدم، شیرینی فروشی ِ ساری، عکاسی ِ گرگان، سفره‌خانه‌ی قائم‌شهر و عکاسی ِ به‌شهر. ما سه‌تا نشسته بودیم عقب ِ ماشین، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و شوخی می‌کردیم. یک‌جا، بابا پرسید: بستنی نمی‌خواهید؟ همه‌مان گفتیم نه، پسره با بغض و صدای معصوم ِ مظلوم، اضافه‌کرد: هیشکی برای من ِ بیچاره بستنی نمی‌خره. بابا نگه داشت برامان خرید. شب بجنورد خوابیدیم. بابا راه به راه می‌ایستاد همه‌ی نمازهاش را بخواند، پسره گفت: برا این که شکسته است .. کلی خندیدیم.

روز دوم: بابا پنج ِ صبح بیدارم کرد، با این عبارت که: پاشید، ظهر شد. سر ِ صبحی، دعومان شد، محض ِ بی‌حجابی ِ من که نمی‌دانم به کجای مامان برمی‌خورد و پسره که شناسنامه‌اش را جا گذاشته بود. کلی گم و گور شدیم تو خیابان‌های مشهد تا میدان ِ استقلال را پیدا کردیم و پیچیدیم تو آن خیابانه که می‌رسید به هتل. شب، توی حیاط ِ هتل، با خواهر کوچیکه قدم می‌زدیم که جریان ِ دوست‌اش –آریا- را برام تعریف کرد.

روز سوم: سه‌ی صبح، بی‌خوابی به سرم زد. مامان و بابا رفته بودند حرم، پا شدم از توی بالکن طلوع ِ آفتاب را تماشا کردم. بعد، چرت زدم تا بیایند در را براشان باز کنم. صبحانه‌ی هتل، کلی به‌ام چسبید. صبح رفتیم تو بازارهای شلوغ که مامان برا در و همسایه سوقاتی بخرد. عصر را گرفتم دل ِ سیر خوابیدم –هرچند مامان کلی بالا سرم غرغر کرد که چقدر می‌خوابی- شب هم با بابا رفتیم فرودگاه پی ِ هدا. راه‌اش، تقریباً سرراست بود و جر وقت ِ برگشتن، زیاد گم و گور نشدیم!

روز چهارم: بلند کردند بردندمان بازار. بازار بین‌المللی و بازار روس‌ها و مجتمع الماس ِ شرق. خدا پدر ِ این الماس‌شرقی‌ها را بیامرزد! نقشه‌ی مشهدی که روز اول تو هتل دادند دست‌مان، کلی کارمان را راه انداخت. کلی لباس‌های خوشگل خوشگل خریدم، حالا لطفاً مهمانی بگیرید من را دعوت کنید!
بعدازظهر، خواب ِ شرکت ِ قبلی را دیدم، خواب دیدم رفته‌ام آنجا، حاجی با آن شکم گنده و گرم و نرم، بغلم کرده و من گریه می‌کنم! –این شکم ِ حاجی شده این از بزرگ‌ترین نوستالژی‌های من!-
غروب، رفتیم کوه‌سنگی. جای قشنگی بود، ولی همه با همه قهر کرده بودند توی راه، زهرمار ِ همه‌مان شد.
شب، بعد ِ شام، با پسره و خواهر کوچیکه بلند شدیم رفتیم چایخانه سنتی، چای و کیک خوردیم. خ و ب بود.

روز ِ پنجم: به‌مان سفارش کرده بودند برویم آزادشهر، ما هم رفتیم. سیمین به‌ام زنگ زد. دلم براش تنگ شده، برا خودش نه، برا نفس ِ دوستی‌مان، ترم ِ سه‌ی دانشگاه.
عصر رفتیم زیست‌خاور توی احمدآباد. سرویس ِ ظرفی را که پسندیده بودم، بابا نگذاشت بخرم، گفت جا نداریم ببریم‌اش. راست می‌گفت، ولی خب، من اگر ترشیدم، به خاطر جهاز نداشتن است، گفته باشم!
صبح ِ زود، پسره برگشت تهران.

روز ششم: صبح رفتیم طرقبه. از بازار، شوید گرفتم با چوب ِ دارچین و قارا. کلی با ادویه‌ها ذوق کردم. عصر جد کردند برویم هفده‌شهریور. یک عالمه گم و گور شدیم، یک عالمه توی ترافیک ماندیم، و بابا دعوام کرد که چرا عقل‌ام نمی‌رسد مثل آدم از جایی راهنمایی‌شان کنم که ترافیک نباشد.

روز هفتم: راه افتادیم برگردیم. توی راه، کلوچه گرفتیم. یازده و بیست دقیقه‌ی شب، رسیدیم خانه.

موخره: اولاً که یادم بیاورید دیگر با این‌ها نروم سفر. دوماً که خانواده هنوز اینجا هستند، سوماً که جریان این نشسته که امروز است، چیست؟ من می‌خواهم بروم، یک بهانه‌ای برام جور کنید بروم بیرون!

samedi, août 19, 2006

UnTitled

شبيه ِ حس ِ هرزگي، بعد ِ عشق‌بازي ِ ده دقيقه‌اي تو آسانسور، شبيه ِ تن‌هاي داغ ِ در هم پيچيده، شبيه ِ هراس ِ باز شدن ِ ناگهاني ِ در، شبيه ِ ... شبيه ِ ...

پ.ن: آقا من اين پست ِ پاييني اينقدر غرغر کردم که خودم خجالت کشيدم! حالا موخره اين که امروز صبح، خواب و بيدار، دراز کشيده بودم رو کاناپه و پاهامو تو هوا تکون مي‌دادم و کتاب مي‌خوندم ... در ِ شيريني‌خوري‌شون يهو از روي ميز افتاد (!) و شکست.

vendredi, août 18, 2006

يه عالمه جيغ و بغض تو گلوم خفه شده کلي حرف توي ذهنمه که رسماً بايد تحويل د.ب بدم. يعني چي، مرتيکه بار چندمه ما سر ِ اين که من چه وقت برگردم خونه‌ي خودمون دعوامون ميشه. خيال کرده من کار و زندگي ندارم، بشينم ظرفاي اينا رو بشورم، بچه‌ي اينا رو بگيرم، براي اينا ميوه و شيريني بخرم، عکساي اينا رو ظاهر کنم. خيال کرده من چي‌ام؟ پادوي در ِ خونه‌شون؟
يه حمام مي‌خوام برم، با اعمال شاقه‌اس، هي معذبم که اينا به خاطر ِ من نيم ساعت نميان تو اتاق، چون در ِ حمام‌شون درس بسته نمي‌شه. موهام چربه –چون توي حمام شامپو نداشتن و من نخواستم ازشون بگيرم. موهام وزوزيه چون نخواستم سشوارشونو بگيرم. تنم چرب و عرق‌کرده‌س، برا اين که بيس چار ساعته کولرو خاموش مي‌کنن نکنه بچه سرما بخوره. برا اين که نمي‌تونم مثه هميشه صب به صب برم يه دوش بگيرم. برا اين که در ِ حموم تو اتاق خواب ِ خودشون باز مي‌شه.
دلم دو ساعت خواب مي‌خواد بدون ِ اين که آخرش از گرما يا سر و صداي تلويزيون يا نور يا گردن‌درد بيدار بشم. دلم تخت خودمو مي‌خواد با لحاف ِ خودم. از کاناپه‌ي نارنجي‌شون م ت ن ف ر م
دلم مي‌خواد صبا برم بدوئم. دلم مي‌خواد از خونه برم بيرون بدون ِ اين که يکي هي سين‌جيم کنه کدوم گوري مي‌ري. دلم مي‌خواد زهرا به‌م تلفن کنه، بدون ِ اين که يکي گوشي رو برداره و هي بپرسه: زهرا کيه؟ دوستته؟ کدوم دوستته؟ دلم مي‌خواد آشپزي کنم. دلم مي‌خواد به ميل ِ خودم آشپزي کنم، به ميل خودم فيلم ببينم، به ميل خودم آهنگ گوش بدم. دلم مي‌خواد بعضي وقتا وايسم جلوي آينه و راحت دوتا تار مو رو از زير ابروام با موچين بردارم.
دلم نمي‌خواد راه به راه يکي زل بزنه به هيکلم و راجع به قطر رونام اظهار نظر کنه. يکي زل بزنه به دستام و لکه‌هاي روي بازوهامو با مال دختر ِ خودش مقايسه کنه. دلم نمي‌خواد سر ِ بچه‌هاي دوست ِ مهتابو گرم کنم.
بدم مياد توي حمام لباس بپوشم. بدم مياد آرايش نکرده برم مهموني. بدم مياد تا يه مرد از در مياد تو، د.ب به‌م چش‌غره بره که برم يه چيزي بندازم رو سرم. من نه حجاب دارم نه دين و ايمون و شخصيت و فرهنگ سرم مي‌شه. اه.

پ.ن: يه زماني مي‌گفتيم هر کي با ننه‌اش قهر مي‌کنه، مياد وبلاگ مي‌نويسه.

هان. فردا خونواده تشريف ميارن، داريم مي‌ريم مشهد. من که خيال دارم به شيوه‌ي اون بابا عمل کنم و برگشتني، هر کي ازم پرسيد زيارت چطور بود، بگم شلوغ بود، نرفتم.
اينو گفتم، يعني که يه مدت نيستم، برنامه‌هاي اينا رم نمي‌دونم، خبر ندارم کي برمي‌گرديم.

راستي، اين کلبه‌ي عمو تم خيلي اخلاقيه، من عصبي مي‌شم.

jeudi, août 17, 2006

يه جايي هس، يه گوشه‌اي، تو همون خيابونه که آخر ِ ايس‌گاه ِ ماشيناي ولي‌عصره، يه نوشت‌افزاره که جلوش تو چن‌تا کارتن‌ ِ کهنه، کتاباي دس‌دوم گذاشته‌ن، دونه‌اي هزار تومن. هيچ هم خيال نمي‌کردم غير ِ کمک‌درسياي قديمي ِ به درد نخور و اسلام و مطهري و آداب ِ زناشويي و نسرين ثامني، چيز ِ ديگه‌اي توشون باشه.
ديروز بود فک کنم، قرار بود برم شرکت پي ِ کاراي د.ب. از اتوبوس که پياده شدم، محض تنبلي ايستادم به ديد زدن ِ کتاباي مغازه‌هه و بدم نيومد. «کلبه‌ي عمو تم» رو برداشتم ببينم چجوريه، با «در کشور آزاد» و يکي ديگه از سي‌اس‌لوئيس به اسم «نامه‌هاي اسکروتيپ» که اول خيال کردم تو مايه‌هاي نارنياس و برداشتم بدم به خواهر کوچيه، بعد ديدم تيتر فرعي‌اش اينه: نامه‌هاي يک شيطان عالي‌مقام به شيطان دون‌پايه. کتابشم دقيقاً همينه. يکي دوتا نامه‌ي اول‌ـُ خوب خوندم، عصر بود و تو اتوبوس بودم و داشتم برمي‌گشتم خونه و هات‌داگ گاز مي‌زدم جاي ِ ناهار. بعدش يه کم حوصله‌مو سر برد. يه جور خاصيه. اسکروتيپ همه‌ش داره يه بابايي به اسم ِ ورم‌وود رو نصيحت مي‌کنه که چجوري يکي رو از راه به در کنه، همه‌اش هم از دار و دسته‌ي خودشون تعريف مي‌کنه و به خدا مي‌گه دشمن، يه جوري با خودپسندي اين کار رو مي‌کنه که تو خودت بفهمي طرف ِ بد ِ داستان اينه که داره حرف مي‌زنه. نمي‌خوام بگم بده، خيليم هوشمندانه‌س، ولي بدم مياد نويسنده‌هه اينجوري داره به‌م ديکته مي‌کنه که کدوم طرف خوبه و کدوم طرف، بد.

تازگيام برداشتم دوباره ناتور ِ دشتو خونده‌م. معلومه ديگه، نيس؟ يه کم خواسّم فارغ از معروف بودن‌ش نگاش کنم، تا يه جايي‌شم شد، بعدش ديگه نه. مي‌خوام بگم اين پسره هولدن کاليفيلد اينقد با بي‌تفاوتي خودشو متفاوت نشون مي‌ده که آدم بدش مياد. اون‌جايي‌ش هس که داره از لانت‌ها بد مي‌گه، که خيلي کارشون خوبه و خودشونم مي‌دونن که خوبن، همه‌ش وقت ِ خوندن ِ اين کتابا فک مي‌کنم اين بابا سلينجر خيلي موقع ِ نوشتن، از خودش مچکره. کتابش يه چيزيه که همه انتظار دارن آدم خوش‌اش بياد. نويسنده و در و همسايه و فک و فاميل. همه زل زده‌ن بهت که تو بخوني و تعريف کني و کشته‌ مرده‌ي اين پسره هولدن بشي. مي‌خوام بگم من بدم مياد که همه زل زده باشن بهت.

پ.ن ِ بي‌ربط: چند روزه خونه‌ي د.ب‌ام. اينا فقط ترک‌سَت مي‌گيرن. يه سرياله‌س، مهتاب پريروز برام تعريفش کرد. يه عالمه آدمن با يه عالمه relationship ِ تخمي، يکي‌شون، يه دختره‌س، اون قسمتي که من ديدم، شب ِ عروسي‌اش بود. مهتاب داش سعي مي‌کرد برا من توضيح بده که اين دختره virgin نيس. فک کنم مي‌ترسيد چش و گوش ِ من باز بشه، واسه همين واضح نمي‌گف.اون‌جايي که باباي دختره داش روي لباس ِ عروسي‌اش، روبان ِ قرمز مي‌بس به کمرش، برام توضيح داد که اين نشونه‌ي اينه که دختره بار اولشه داره عروسي مي‌کنه، بعد به‌م گف اين دختره قبلاً نامزد داشته و –بعد ِ يه کم من‌من- بار ِ اولش نيس، واسه همين الان ناراحته.
چي مي‌خواسّم بگم؟ هان، دو قسمته من نشسّه‌م ببينم شوهرش وقتي مي‌بينه اينجوريه، چيکار مي‌کنه، هنوز نرسيده به اون‌جا. شب ِ اول، دختره خودشو زد به خواب، صب گف گشنه‌مه و رفتن رستوران، بعدم ويرش گرف بره پيش ِ مامانش.
داشتم فک مي‌کردم اگه ايران بود، مرده همون شب ِ اول از هول‌اش اصاً نمي‌ذاش دختره بخوابه.

پ.ن ِ بي‌ربط ِ دو: مرجان، کدوم گوري هسّي تو؟

پ.ن ِ بي‌ربط ِسه: عروس ِ گل‌مون پاي تلفن داره فک مي‌زنه. من منتظرم تموم کنه، هي اين پ.نا بيش‌تر مي‌شه.

پ.ن ِ بي‌ربط ِچار: تلفناش تموم شد!

mercredi, août 16, 2006

Nightmare

يکم
دي‌شب، تو آمده بودي به خواب‌ام. صدات مي‌لرزيد. بغض داشتي. هيچ يادم نمي‌آيد چي به هم گفتيم، تو گلايه کردي و من توجيه، لابد.
دل‌ام گرفت.
حس‌ام حروم‌ات شد،
مرسي
دوم.
دوتايي ظرف‌هاي ناهار را مي‌شستيم. ازم پرسيد: «دوستش داري؟» يک لحظه هم مکث نکردم که جواب بدهم: «نه»
بعد -محض ِ کم کردن ِ تلخي ِ جواب‌ام، شايد- اضافه کردم: باش خوش‌حالم، از حرف زدن باش لذت مي‌برم، دوست‌ام دارد و علاقه‌اش، برام ارزشمند است، اما حس ِ خاصي به‌اش ندارم.
پرسيد: «با دوست داشتن ِ علي مقايسه‌اش مي‌کني؟»
جواب دادم: «نه، اما وقت ِ فکر کردن به‌اش، دل‌ام نمي‌لرزد که بگويم دوست‌اش دارم.»
سوم.
اين‌جا، سوال ِ من اين نيست که مي‌توانم خوش‌بخت‌اش کنم يا نه،
سوال ِ من اين است که او از پس ِ خوش‌بخت کردن ِ من -با همه‌ي تناقض‌ها و سکوت‌هاي گاه و بي‌گاه و افسردگي و کم‌طاقتي‌ام- برمي‌آد يا نه؟ مي‌دانم سعي‌اش را مي‌کند، ولي تلاش، هيچ وقت براي رسيدن کافي نيست.
چهارم.
انقلاب بوديم و من خيلي وقت پيش‌اش بايد مي‌رفتم خانه. د.ب دوبار زنگ زده بود پي‌ام و هر بار به‌اش گفته بودم توي راه‌ام. يکي‌مان پيشنهاد کرد بايستيم، آب ميوه بخوريم. سه دقيقه ايستاديم در ِ مغازه و من هي داشتم با خودم فکر مي‌کردم: منتظر است من بروم داخل سفارش بدهم و بيايم؟
حسابي کفري شده بودم و اعصابم به هم ريخته بود که ايستاده، از گرفتن ِ دست ِ من لذت مي‌برد و آخر، کشيدمش که: برويم، نمي‌خواهد، من ديرم شده. توجهي نکرد و رفت تو. من آب آناناس خودم و او، آب ليمو.
پنجم.
من مشکل دارم. من توي رابطه، به ندرت به چيزي غير از سکس‌پارتنر ِ گل‌بيار ِ تلفن‌زن ِ قربان‌صدقه‌رو، نگاه‌اش مي‌کنم. من بدم مي‌آيد کرايه‌ي تاکسي‌ام را کس‌ ِ ديگري حساب کند و خسته مي‌شوم که هر دقيقه اس‌ام‌اس بزنم به کسي، اعلام ِ situation کنم. من سخت‌ام است که وقت ِ راه رفتن، کسي دست‌ام را بگيرد، کسي وقت ِ رد شدن از خيابان بيايد آن طرفي بايستد که ماشين‌ها مي‌آيند، و سر ِ همين جابه‌جايي، وقت تلف کند.
من مشکل دارم. با دوست داشتن مشکل دارم، با دوست داشته شدن مشکل دارم. با نگاه‌هاي عاشقانه و لبخندهاي معني‌دار مشکل دارم.
خيلي شده اين فکر بيايد توي ذهنم که توي اين رابطه، بيش‌‌تر از اين که بگيرم، مي‌دهم. مي‌دانم منصفانه نيست و اصلاً جنس ِ نگاه‌مان به رابطه، جنس برخوردهامان، جنس داشته و نداشته‌هامان فرق مي‌کند، ولي خيلي شده اين فکر بيايد توي ذهنم.
ششم.
سر ِ صبحي، داشتم فکر مي‌کردم زودتر تکليف ِ خودمان را مشخص کنيم. يا قطع‌اش کنيم، يا رسمي. من روح‌ام ساب مي‌رود که هي بايت ِ با هم بودن، به اين و آني که روي زندگي‌ام احساس ِ مالکيت مي‌کنند، دروغ بگويم.
هفتم.
محض ِ سردرگمي‌ام، دلم مي‌خواد برگردم.

mardi, août 15, 2006

دیروز بیست و یک سالم تمام شد. روی هدیه‌اش، گل سرخی گذاشته بود که لنگه‌اش را توی هیچ گل‌فروشی ندیده بودم، تیره و مخملی بود با بوی طبیعی. گذاشته‌ام خشک بشود، اما حالت ِ تازگی‌اش را از دست داده و گلبرگ‌هاش چروکیده.

کسی نیامده بود فرودگاه استقبال‌ام، با دسته‌گل، تا تو.

هی فکر می‌کنم از جمع ِ سه‌نفره‌ی دی‌روز بنویسم، یا جمع ِ دو نفره‌ی دیروز، یا جمع ِ سه نفره‌ی امرو، یا د.ب که پدر شدن به‌اش ساخته و راه به راه، من را صدا می‌زند: «عمه...» و هی فکر می‌کنم که چی بنویسم و چه‌طور بنویسم و هیچ چیزی دلم نمی‌خواهد بنویسم اصلاً.
معلوم است دیگر، آدم بعد ِ پنج-شش روز بیاید بخواهد بنویسد، همین می‌شود که حرف تو ذهنش نمانده و اتفاق‌ها، شخصی می‌شوند و غریب.

فکر می‌کنم افسرده شده‌ام. با کسی نمی‌توانم ارتباط برقرار کنم.

سال به سال، دوست‌هایی که تولدم را به‌ام تبریک می‌گویند، کم‌تر می‌شوند.

samedi, août 12, 2006

تلگرافي

آدم بدهند مردم براش آپديت کنند همين مي‌شود خب! پست ِ پاييني اصل‌اش اين بود که:

به قول امير رضا: «من گوشهر*ام. تو کجايي؟»
* گوشهر همان بوشهر است!


پ.ن اول: اين که به‌ات مي‌گويم مردم، منظور اين نيست که قاطي ِ بقيه هستي، يعني برام خيلي خاصي.
پ.ن ِ دوم: سر ِ صبحي از بوشهر راه افتادم برگشتم اهواز. کلي کار دارم، از دوختن ِ روبالشي‌هام گرفته تا اپيلاسيون (!) و چمدان بستن و خريد رفتن ِ بعدازظهر. کلي هم خواب‌ام مي‌آد، وقت ندارم!
پ.ن ِ سوم: خط‌ام را عوض کرده‌ام. دلم برا آن بنده خدايي که از اين به بعد بايد جواب ِ مزاحم‌تلفني‌هاي من را بدهد، مي‌سوزد!

jeudi, août 10, 2006

سفرنامه - چهار

امير رضا: «من گوشهر*ام. تو کجايي؟»
* گوشهر همان بوشهر است!

mardi, août 08, 2006

سفرنامه- سه





Remember, remember
The 5th of November
The gunpowder treason and plot
I know of no reason
why the gunpowder treason
Should ever be forgot

دوازدهم.
کفري شده بودم ديگر. استاد راهنمام ميل زده بود که: خبري ازت نيست، آخر ِ تابستان هم تحويل پروژه است، بام تماس بگير. تماس گرفته بودم و قرار بود بروم پيش‌اش و محض ِ رضاي خدا، بعد ِ سه ماه، يک کلمه حرف ِ جديد هم نداشتم به‌اش بزنم، مطلقاً يک کلمه. حالا ساعت هفت ِ عصر است، من صبح بايد بروم ببينم‌اش، بچه‌ها هم نشسته بودند فيلم ببيند.
اين شد که ما نشستيم V for Vendetta را ديديم، شام خورديم، کتاب خوانديم، و خوابيديم.
اين که من فرداش چه‌طور استاده را دست به سر کردم، برا خودم هم عجيب بود!

سيزدهم.
زنک توي حياط ِ دانشگاه گير مي‌دهد به نرگس: شلوارت کوتاهه، نمي‌توني بري داخل، برو بشين توي نگهباني. من را هم به اعتبار ِ دانشجو بودن راه مي‌دهد، وگرنه مانتوي آبي‌ام حسابي چشم‌اش را مي‌زند. بحث‌مان، وقتي خانمي با روسري رد مي‌شود مي‌رود تو، تبديل مي‌شود به دعوا. حراستي ِ محترم، خيلي روشن مي‌فرمايند: مورد ايشون فرق مي‌کنه.
نشون به اون نشون که نرگس يک ساعت و نيم توي آفتاب منتظر موند تا کار ِ من با استاد تموم بشه، توي آفتاب و هواي شرجي.
مي‌رفتم بيرون، در ِ نگهباني رو کوبيدم و –برخلاف ِ سلام عليک ِ گرم ِ وقت ِ ورودم- خداحافظي هم نکردم.
يادم افتاده بود به تحويل پروژه‌ي اکسس، ترم ِ سه، که آقاي ط. عملاً ما رو از دانشگاه انداخت بيرون.
برخوردشون عاليه، من تشکر مي‌کنم.

چهاردهم.
خب. يکي از تکليف‌هايي که رو شانه‌ام بدجور سنگيني مي‌کرد، حرف زدن با مرضيه بود، دوست ِ نازنيني که من گاهي وقت‌ها با کمال ميل حاضرم بگذارم‌اش جاي تام و خودم جري بشوم، پيانويي چيزي روي سرش بياندازم. پنج دقيقه کافي است برا اين که من را کفري کند.
خب. من به‌اش تلفن زدم و کلي حرف زد در باب ِ خواستگارهاش و شوهرخواهرهاش و خواهرهاش و گواهي‌نامه گرفتن‌اش و درس‌هاش و امتحان‌هاش و کلاس ِ کاراته‌اش. بعد هم، از آن‌جا که فرداش مي‌خواست برود سفر و تا آخر ِ اهواز ماندن ِ من برنمي‌گشت، قرار گذاشتيم شب، قبل از کلاس زبان‌اش، برويم دور و بر کمي قدم بزنيم.
خب. همان جمله‌ي اول‌اش کافي بود: داشتم نرگس نگاه مي‌کردم، ديشب نديده بودم‌اش، خيلي قشنگه، خيلي عميق و .. و چنان با حرارت اين جمله‌ها را مي‌گفت که من نتوانستم جلوي خنده‌م را بگيرم.
وسط ِ راه گفت: برگرديم همان پاساژه که عروسک‌فروشي داشت. برگشتيم. بيست دقيقه وقت ِ من را تلف کرد تا يک عروسک ِ گوسفند ِ فرفري بخرد و بدهد فروشنده کادوش کند، بعد نصف ِ مغازه‌هاي آن دور و بر را زير و رو کرد پي ِ يک جعبه‌ي مناسب که اندازه‌ش به‌اش بخورد، يک کارت هم خريد و همان‌جا توي مغازه توش چيزي نوشت و برگشتيم تو شلوغي ِ خيابان، و همان وقتي که من داشتم فکر مي‌کردم: ديگر بس است، خداحافظي کنم و بفرستم‌اش کلاس، جعبه را داد دستم: تولدت مبارک، من ديگه نمي‌بينمت، زودتر به‌ات مي‌دم.
بامزه‌ترين سورپرايز ِ اين اواخرم بود. کلي عذاب‌وجدان گرفتم و يک ربع ِ ديگر هم چرخاندم‌اش تا وقت ِ کلاس‌اش شد.

پانزدهم
آهاه. هي بگو نيستي، کجايي، نمي‌نويسي! خانواده است ديگر، من هم نور چشم‌شان! يک دقيقه مي‌آيم اين بالا تنهايي نفسي تازه کنم، يا صدام مي‌زنند، يا ميزگردشان را با اعضا تغيير situlation ميدهند!

شانزدهم.
خب. من و نرگس شش هفت ماهي بود که دل‌مان را صابون زده بوديم يک وقتي –که پول ِ اضافه داشته باشيم- دوتايي با هم برويم رستوران ترن. سر ِ ظهر، بعد ِ دانشگاه و بعد ِ کلي گشتن توي کتاب‌فروشي، پول داشتيم و وقت هم داشتيم و راه افتاديم برويم ترن.
گوشه گوشه‌ي حياط ِ گنده، تخت گذاشته بودند، اما تو گرما قالي‌هاي روشان را جمع کرده بودند و جاي نشستن نبود. در ِ رستوران .. ؟ از دو نفر پرسيديم و اشتباهي توي تالار عروسي‌اش هم رفتيم تا پيداش کرديم. کسي نبود، شکل ِ خاصي هم نداشت. اشتهامان کور شد. ننشسته، يکي از پشت ِ سر صدامان زد: بفرماييد ... سبيل کلفتي داشت و ايستاده بود پشت ِ پيش‌خوان، گوشت ِ کباب را ساتوري مي‌کرد. منو خواستيم که گفت: غذا نداريم. دست از پا درازتر، رفتيم يک‌جاي ديگر: رستوران ِ شمشيري، نزديک ِ ايستگاه ِ راه‌آهن، با راننده کاميون‌ها و –به قول ِ نرگس- راننده لوکوموتيوها و يک عالمه مرد ِ سبيل کلفت ِ ديگر، کباب ِ چرب مزخرفي خورديم.
برمي‌گشتم، هوا گرم بود و خيابان‌ها خلوت. رو آسفالت، گربه‌ي مرده‌اي بو گرفته بود.

هفدهم.
اين فيلمه، معرکه بود. زيادي سياسي‌اش کرده بودند و آن پرت و پلاهاي ويروس کشنده و آزمايش شيميايي‌اش هم آدم را خنده مي‌انداخت، ولي در کل مي‌ارزيد آدم برنامه‌اش را کنار بگذارد محض ِ تماشاش!
حالا من فردا بايد بلند شوم بروم پيش استاده، برنامه‌م را نشان‌اش بدهم، مثلاً نشسته‌ام بنويسم‌اش.
مشکل ِ کوچکي که کلافه‌ام کرده، اين است که پسره ويندوز ِ اينجا را تازه عوض کرده و من هم سي‌دي ِ MATLAB ام خراب است ... !

jeudi, août 03, 2006

سفرنامه- دو

هشتم.
مامان و هدا، شش ِ بعدازظهر ِ همان روزي رفتند تهران، که من آمدم. آن روز، وقت‌ام توي خانه به خواندن مجله گذشت و بازي کردن با آريانا، آخرهاش هم شد دل‌داري دادن ِ مامان که براي گوشي و کيف پول هدا که همان روز توي اداره ازش دزديده بودند، حرص مي‌خورد– انگار که با حرص خوردن و نفرين کردن، کاري درست بشود. وقتي رفتند، تازه خانه يک کمي خلوت شد. وقت کردم بروم طبقه‌ي بالا، از توي قفسه‌ي کتاب‌هام، چندتا کتاب بياورم پايين، بگذارم دم ِ دست که نم‌نمک دوره کنم و کيفور بشوم. صبح، مانتوي تنگ و کوتاهي پوشيدم، رفتم دور و اطراف کمي قدم زدم. آدم‌ها و مغازه‌ها- دست ِ کم تا آن‌جايي که من ديدم- تغييري نکرده بودند.

نه‌ام.
داشتم ناهار درست مي‌کردم، ماکاروني براي خودمان، قارچ براي بابا. وسط ِ پرحرفي‌هاي خواهر کوچک‌ام، لپه‌ها را اشتباهي ريخته بودم توي مايه‌ي ماکاروني و کفري بودم که تلفن زنگ زد. شماره را نمي‌شناختم، نه از تهران بود که فکر کنم بالاخره زنگ زده‌اند خبر ِ تولد ِ بچه را بدهند، نه از آن شماره‌هاي چهل و چهار دار ِ اداره‌ي بابا. زنک، جوان بود و زيادي لفظ قلم حرف مي‌زد: مي‌توانم چند لحظه وقت‌تان را بگيرم؟ مودب شدم و گفتم: بفرماييد؟
توضيح داد که دارند نظرسنجي مي‌کنند، من را نمي‌شناسند و شماره را تصادفي گرفته‌اند. ياد آن دختره افتادم که سر ِ ظهر مي‌آمد در ِ خانه، پاي آيفون از اين پرت و پلاها مي‌پرسيد که عمل‌کرد دولت احمدي‌نژاد را ارزيابي کند.
سوال‌هاش، پنج‌تا گزينه داشت براي جواب: خيلي کم، کم، متوسط، زياد، خيلي زياد. بدون ِ وقفه –انگار که ديگر حفظ‌اش شده باشد- مي‌خواند و ته ِ هر سوال اين پنج‌تا جواب را تکرار مي‌کرد. کفري شده بودم که من هميشه از آدم‌هايي که وقت تلف مي‌کنند، کفري مي‌شوم. نزديک بود به‌اش بگويم اين گزينه‌هاي تکراري‌ات را فاکتور بگير، اما نگفتم.

نوشته‌ي نرگس در همين مورد

ده‌ام.
باباهه گفت مي‌رود خانه‌ي عمو و دير مي‌آيد. با خواهر کوچيکه نشستيم پاي ماهواره، دوباره کانال‌يابي کرديم و کلي خنديديم. هي من کانال‌هاي بدبد را تست مي‌کردم، اگر سيگنال نداشتند- به شوخي- حرص مي‌خوردم و اگر چيز قابل ذکري نشان مي‌دادند، مي‌گفتم: آهان، اين شد يک چيزي! خواهره فکر کنم اول خجالت مي‌کشيد، بعد روي‌اش شد جلوي من به اين چيزها نگاه کند.
بالاخره بچه بايد اين چيزها را ياد بگيرد خب. چه به‌تر که از من. اصلاً کي از من به‌تر؟ مامان هم بنشيند براي خودش فلسفه ببافد که من دارم اين بچه را خراب مي‌کنم!
يک وقتي بايد ازش بپرسم مثلاً من که خودش درست‌ام کرد، به کجا رسيدم؟

يازدهم.
نه، خوش‌ام مي‌آيد. اين بچه تا سه ماه پيش توي آشپزخانه دست به چيزي نمي‌زد، حالا مي‌رود ظرف‌ها را مي‌شويد. ازش پرسيدم: دل‌ات مي‌خواهد آشپزي يادت بدهم؟ گفت: نه.

ادامه دارد ...

mercredi, août 02, 2006

سفرنامه- يک


اول.
دختره‌ي بغل‌دستي‌ام توي هواپيما، حوصله‌ام را سر برده بود. زودتر رسيده بودم، نشسته بودم کنار ِ پنجره –که بيني‌بين‌الله جاي او بود- دوتا کرکره را کشيده بودم بالا، داشتم کتاب مي‌خواندم. آمد يک لحظه ايستاد، رفت از مهماندار سوالي کرد، بعد آمد بنشيند کنار ِ من. روزنامه‌اي را که روي صندلي بود، چند دقيقه‌اي بلاتکليف روي زانوهاش نگه داشت و بعد –که داشتم وسوسه مي‌شدم نشانش بدهم کجا بايد بگذاردش- آرام دور و برش را نگاهي کرد و انداخت زير ِ پاش. من داشتم کتاب مي‌خواندم.
هواپيما که بلند شد، آفتاب ريخت روي زانوم. کرکره‌ي يکي از پنجره‌ها را کشيدم پايين. آن ديگري کنار ِ صورتم بود و دختره نمي‌توانست ازش بيرون را تماشا کند. معلوم بود کفري شده و خواستم ازش عذرخواهي کنم –يا چيزي در اين مايه‌ها- که خودخواهي‌ام اجازه نداد: من که دست‌هام را نمي‌خواهم توي آفتاب سياه بشوند که خانم بيرون را تماشا کند که حوصله‌اش سر نرود.
خودم مي‌دانم بي‌حوصله که بشوم، اخلاق‌ام زيادي گه است، اما کاري‌اش نمي‌توانم بکنم.

دوم.
دوتا خانم –از روي صدا جنسيت‌شان را مشخص کردم- نشسته بودند پشت ِ سرم. يکي‌شان، از آن تيپ آدم‌هايي بود که من خيلي بدم مي‌آيد، از همان‌ها که توي هر موضوعي –درست يا غلط- نظري از خودشان مي‌دهند و بقيه –عموماً آدم‌هاي بي‌زبان- مجبور مي‌شوند گوش بدهند.
خانمه داشت از اهواز مي‌گفت و از علاقه‌اش: اهواز براي من يه چيز ِ ديگه‌س ... بوي خاک‌اش ... بوي نفت ِ توي هواش ...
زدم زير ِ خنده: زنک خيال کرده اين‌جا پمپ ِ بنزين است؟ بوي خاک هم لابد منظورش بوي ِ آسفالت ِ داغ است ..
هواپيما داشت مي‌نشست.

سوم.
دختره، شوهر –يا نامزد-ش آمده بود پي‌اش. توي دل‌ام گفتم: پسره خيلي ازش سر است. معلوم هم بود که خيلي دوست‌اش دارد. دختره اما به نظرم خيلي يخ آمد و لبخندهاش تصنعي. مانتوي قهوه‌اي ِ گل‌دار پوشيده بود با روسري ِ سفيد صورتي و رژ پررنگي زده بود. پسره صورتش از گرما گل انداخته بود و بين ِ همه‌ي آدم‌هاي توي فروگاه، تنها کسي بود که کروات زده بود روي پيراهن ِ سفيد و شلوار ِ سورمه‌اي‌ش. يک لحظه دست‌هاش را انداخت دور ِ شانه‌ي دختره.
- خدا شانس بدهد.
اين را توي دلم گفتم و برات دلتنگ شدم، براي مهرباني‌هات و چشم‌هاي گرم‌ات.

چهارم.
گيج شده بودم توي فرودگاه: اين‌جا را کي تعمير کرده بودند؟ سالن خروجي منتقل شده بود آن‌طرف، پارکينگ هم جابه‌جا شده بود، آن وسط هم يک مسجد ِ گنده ساخته بودند. به نظرم آمد يک عمر است که از اين‌جا دور شده‌ام. زنگ زدم به بابا: کجايي؟ براش توضيح دادم که کجام. آمد همان جاي ِ هميشگي، دعوام کرد که چرا آمده‌ام ايستاده‌ام در ِ قديمي ِ پارکينگ: نگفتم جلوي مسجد؟ مسجد به اين گندگي را نمي‌بيني؟ خنديدم و همان‌طور که چمدانم را مي‌گذاشت صندوق عقب ِ ماشين، به‌اش گفتم: اي بابا، شما که بايد بداني من نزديک ِ مسجد نمي‌روم. بعد دستم را دراز کردم. خنديد، دستم را گرفت و با آن يکي دست‌اش، زد به شانه‌ام. خواستم بروم جلو بغل‌اش کنم که گفت: زود باش سوار شو.

پنجم.
مامان داشت جارو مي‌کرد. توي حياط هر چه سر و صدا کردم، کسي نشنيد. کفش‌هام را کندم و رفتم تو. مامان جارو را خاموش کرد، آمد بغل‌ام کرد و صورت‌ام را بوسيد. خواهر کوچيکه از آن طرف دويد و آريانا هم تندي خودش را رساند و تا بوسيدم‌اش، پرسيد: لباس خوشگلي که برام خريدي کجاست؟

شش‌ام.
برگشتن به اين‌جا يک کمي برام سخت است. از همين حالا دارم حساب و کتاب مي‌کنم که کي برگردم و چقدر از وسايل‌ام را با خودم ببرم. کلي از کتاب‌هام هست با پتوي سفري ِ چهارخانه و سه تا ماگ و ... فکر کنم همين‌ها.
کم مانده چيزي که اين‌جا پابندم کند.

هفتم.
کوچولو دنيا آمده. مي‌گويند شبيه بچگي ِ آرياناست، دخترانه و ظريف. دل‌دل مي‌کنم ببينم‌اش. عکس‌هاي علي را هم نشانم مي‌دهند، پنج ماهش شده و سفيد و تپل و نازنين است. سر ِ شب خواهره از بوشهر زنگ مي‌زند و گوشي را مي‌دهد به اميررضا. تند سلام مي‌گويد و برام بازي‌هاش را تعريف مي‌کند، بعد داد مي‌زند: خداحافظ! و گوشي را مي‌دهد به مادرش.
کلي بچه مچه ريخته تو خانواده! البته بچه چيز ِ خوبي است، به شرط ِ اين که مال ِ مردم باشد و بيش‌تر از ده دقيقه، سرت هوار نشود.

ادامه دارد ...

dimanche, juillet 30, 2006

: پارسی‌بلاگ کی و چطور متولد شد؟
- حدود بهار سال 83 بین نماز مغرب و عشا پارسی‌بلاگ متولد شد یعنی در قنوت نماز مغرب فکرش به ذهنم رسید و بین دو نماز دومین را ثبت کردم و پارسی‌بلاگ متولد شد.

ده آخه مردک، با اين همه ادعا، دل‌ات به نمازي که مي‌خوني خوشه؟
فکرت کجاها مي‌ره وسط ِ نماز؟

samedi, juillet 29, 2006

از اين‌جا:

... بعضی از گروه های اسلامی نيز نسبت به اين فيلم اعتراض کرده اند. بنا به گزارش ها، رييس يکی از سازمان های مربوط به روحانيون اسلامی در هند ضمن کفرآميز بودن داستان اين فيلم گفته است که بر اساس قران عيسی مسيح پيغمبر خداست و آنچه که در کتاب رمز داوينچی آمده توهين به مسيحيان و مسلمانان است.

جمله‌ي معترضه: اين مسلمونا مي‌ميرن اگه اين‌قدر تو همه‌چي سرک نکشن و همه‌چي رو توهين به خودشون ندونن؟

لينک از نرگس.

jeudi, juillet 27, 2006

مظهر ِ عاشقي برام به‌روز وثوقيه توي سوته‌دلان.
مي‌گه:
تو اولی نیستی، من با خیلیا عاشقیت داشتم... اما دیگه تا وقتی پیش آقام خاکم کنن، خود خودتی. اگه اولی نبودی، اینو بدون آخری هستی...

***

مي‌پرسه: دوست‌اش داري؟
جواب مي‌دم: نمي‌دونم.

***

دنبال ِ اسم گذاشتن روي حس‌ام به‌اش نيستم. برام کافيه که کنارش آرومم، کنارش خوش‌حالم، و از حرف زدن باهاش، از نگاه‌هاش، و نوازش‌هاش لذت مي‌برم.

***

معمولاً وقت ِ انتخاب کردن، سعي مي‌کنم بيش‌تر از اين که سليقه‌ي ديگران رو اعمال کنم، منطقي و درست و مستدل تصميم بگيرم.
ولي
راستش خيلي به‌ام حس ِ خوبي داد
اين که دوست‌هام ازش خوش‌شون مياد.
اين که با هم مي‌تونيم لحظه‌هاي خوبي داشته باشيم.
بين خودمون باشه، توي کل رابطه‌ي قبلي‌ام، نسبت به اين که مانا ازش خوش‌اش نمي‌اومد، حس بدي داشته‌م.

***

ساعت از ده و نيم گذشته
عجله دارم برگردم خونه
هي مي‌گم: يازده شد، من برم.
با دوست‌اش به اين نتيجه مي‌رسن که چون يازده با دوازده خيلي فرق نداره، من يه کم ديگه بمونم.
مي‌پرسم: خواهر خودتون بره، ساعت يازده ِ شب بياد، نظرتون چيه؟
دوست‌اش مي‌گه: نظرم اينه که نياد!

***

مي‌گم: گيج شده‌ام. ايده‌آل ِ ذهني ِ من تا همين چند وقت ِ پيش، زندگي‌ ِ تنهايي بود، نه مشترک با کس ِ ديگه.
حالا دارم تلاش مي‌کنم، دارم پل مي‌سازم که زودتر بتونيم با هم باشيم.
مي‌گه: پس اون ايده‌آل ِ ذهني‌ات نبود.
يه جور مدينه‌ي فاضله‌ي ذهني بود شايد.

***

يه بار گفته بودم،
انتظار دارم يه رابطه‌ي جنسي، به خاطر ِ شريک‌اش خواسته بشه، نه به خاطر ِ نفس ِ عمل.
الان خوش‌حالم،
که بودن‌اش رو مي‌خوام، به خاطر ِ اون ضمير ِ «ش»
نه به خاطر ِ بودن.

***

آهان
اينو مي‌خواستم بگم که
ديروقت ِ ديشب
پاي تلفن
کلي ازم قول مي‌گيره: به کسي نگو
قول مي‌دم
مي‌گه: مهدي از زهرا خوش‌اش اومده
منفجر مي‌شم از خنده
مهدي اون پسر مجرده بود که زهرا باهاش دست نداد
تجسم مي‌کنم نااميدي‌شو، وقتي زهرا دست‌اش رو دراز نکرده!
مي‌گم: قطع کن من به بچه‌ها خبر بدم!
قول‌م رو يادم مياره
قبول مي‌کنم
و به کسي نمي‌گم!

پ.ن: پژمان پايد يادش باشه که گفتن ِ «به کسي نگوـ به من، چه عواقبي مي‌تونه داشته باشه! اين يکي‌اش!

شعار هفته:
تو که بارونو نديدي
گل ابرا رو نچيدي
گله از خيسي ِ جاده‌هاي غربت مي‌کني

تو که خوابي، تو که بيدار
تو که مستي، تو که هشيار
لحظه‌هاي شبو با ستاره قسمت مي‌کني.

مووي آو د ِ ويک: Cabaret

در ِ گوشي: چيپ شده‌م با اين آهنگار شيش و هشتي که بيس‌چار ساعته مي‌خونم!

اين جمله‌ رو هم بذاريم که ته‌‌اش فيد بشه:
پ ا ي ا ن
!

mercredi, juillet 26, 2006

اين انباردار شدن ِ من
شبيه اون باباس
که بهش مي‌گن: يه شعار ِ تبليغاتي براي خمير دندون ِ پونه بساز
مي‌فرمايند:
خمير دندون ِ پونه
چشمو نمي‌سوزونه
ضمن ِ اين که
برادره من رو مسئول مي‌کنه
عين اين زنا
که با يه دسته کليد ِ گنده دور کمرشون
توي خونه مي‌گردن،
حساب ِ همه‌ي خازنا و مقاومتا و آي‌سيا رو داشته باشم.
بعد خودش
برمي‌داره واسه مدارهاش،
بدون پر کردن ِ فرم درخواست،
بدون اطلاع دادن ِ تعداد.
داره خوش مي‌گذره!
مي‌گه: من متاسفم، ولي احتمالاً دوست‌هاش با خودشون گفته‌ن که اين دختره عجب دوستاي جلف و خرابي داره.
من ياد ِ سيگار کشيدن ِ خودمون مي‌افتم وقتي همه نشسته بودن بحث مي‌کردن.
خجالت نمي‌کشم ولي
آدما فرق مي‌کنن خب.
بعد برام تعريف مي‌کنه که وقت ِ خداحافظي، با پسر متاهله دست داده، بعد به اين نتيجه رسيده که «خوش‌شون نمياد» و با پسر مجرده دست نداده.
منفجر مي‌شم از خنده.

آدما با هم فرق دارن خب.
ولي به همه‌مون به شدت خوش گذشت.

آها. يه برنامه بريزيم، مهموناي اون شب رو دوباره دعوت کنيم
ببينن اون لحافه که بهت دادم، يه نفره‌س
فکر ِ بد نکنن!

دوست‌هاش براش «جهاز» (!) آورده بودن،
باز مي‌کرد، من هي بيش‌تر خجالت مي‌کشيدم!

گوشه‌ي لبم باد کرده الان
يه جور ِ عجيبيه
ز ش ت ه

تو شرکت
سرم شلوغه

گوشي‌ام،
تقريباً خراب شده

بايد
برم بليط بگيرم براي اهواز

دلم مي‌خواد
کارمو عوض کنم

هميشه
خواب‌آلودم و
خ س ت ه

lundi, juillet 24, 2006

تو زندگي‌ام دوبار تب‌خال زده‌ام.

اولين‌بار، آخرهاي زمستان ِ سال ِ پيش بود. قراري داشتم با دوستي که سفر آمده بود و بار اولي بود که مي‌ديدمش. يکي دو شب مانده به قرار، سبز شد گوشه‌ي لب‌ام. کوچک بود و دوست‌ام کلي به‌ام دلداري داد که زياد پيدا نيست و نبايد نگران باشم.

دومي را ديروز عصر که برگشتم خانه، محض ِ سوزش ِ روي لب‌هام پيدا کردم. کوچک بود و زياد به چشم نمي‌آمد. به روي خودم نياوردم. صبح که بيدار شدم، ديدم بزرگ شده، مي‌سوزد و گوشه‌ي لبم را زشت کرده.

عدل همين امروز که جشن تولدش است و لابد نمي‌توانم بعد ِ فوت کردن ِ شمع‌هاش، ببوسم‌اش.


پ.ن: فراموش‌ام کرده‌اي، نه؟

dimanche, juillet 23, 2006

زايمان دهم مرداد است. بابا پيغام داده قبل از اين که مامان بخواهد بيايد اين‌جا وقت ِ زايمان بالا سر ِ عروس ِ گل‌اش باشد، من بليط هواپيما بگيرم، بروم اهواز هواي خانه و بچه‌ها را داشته باشم. به روي خودم نمي‌آورم که اگر برادره بود، بابا براش چه کار مي‌کرد. تصميم مي‌گيرم با اتوبوس بروم و همان‌طور که هميشه آرزو داشتم، توي ميدان بزرگه‌ي بروجرد، سيگار بکشم.

توي دلم مانده به‌شان بگويم سايه‌تان روي زندگي‌ام، همه‌اش سنگيني است.
برش دارند، خيال خودشان که نه، لااقل خيال من يکي را راحت کنند. دو دقيقه مي‌نشينم پيش اين دوتا برادرهام، طاقت نمي‌آورم، با بغض مي‌روم يک طرف ِ ديگر.
خسته‌ام کرده‌اند. همه‌شان.
خوابم مي‌آد و مي‌دانم که به اين زودي‌ها وقت نمي‌کنم دراز بکشم و چشم‌هام را روي هم بگذارم. بدي ِ جشن‌تولدهاي وسط ِ هفته، همين است. سر ِ صبح بايد بلند شوي بروي شرکت، پنج- پنج و نيم بروي پي ِ خريدها و کم‌کمک آماده کردن ِ شام و تميز کردن ِ خانه. از اين آخري که خودم را کنار کشيده‌ام، به‌اش سپرده‌ام امروز و فردا مشغول باشد، خانه را گردگيري کند و مبل‌ها را يک کمي بازتر بچيند و روي کابينت آشپزخانه را تا مي‌شود، خالي کند. امروز هم خيال ندارم بروم خانه‌شان. بايد بروم هديه‌اش را بگيرم با –شايد- لباسي اگر چشم‌ام را بگيرد، براي مهماني. که هيچ تصوري ندارم چي بايد باشد، يا چه‌طور. يک کمي معذب هستم که قرار است من را به دوست‌هاش معرفي کند –پاي خانواده بيايد وسط، لابد مي‌روم خودم را مي‌کشم!- و بيش‌تر معذب هستم از اين که قرار است توي «صاحب‌خانگي»اش هم قاطي بشوم، پذيرايي کنم و سعي که به مهمان‌ها خوش بگذرد.

خيلي اصرارش کردم که از دوست‌هاش، تعداد ِ بيش‌تري را دعوت کند. آخر خوبي ِ مهماني‌هاي شلوغ، اين است که آدم راحت‌تر درشان گم مي‌شود.
پسره سر ِ شب زنگ زد که به‌ام بگوید شب نمی‌آید. دم ِ در ِ خانه‌شان ایستاده بودم و داشتیم با هم راه می‌افتادیم که من را برساند خانه. سه ساعتی می‌شد که از خستگی، به زور روی پاهام بند شده بودم. از همان توی «شهروند» موقع ِ خرید برای جشن تولد، خوابم گرفته بود تا تمام ِ وقت ِ رو به راه کردن ِ مقدمات ِ شام ِ دوشنبه و بعد هم که هی اصرار می‌کرد شام بمانم و من دلم نمی‌خواست برادره برگردد خانه و ببیند من نیستم، مانتوم را تنم کردم که بروم. داشت در را می‌بست که گوشی‌ام زنگ زد، گفت شب نمی‌آید. ازش پرسیدم: کجا می‌روی؟ گفت: خانه‌ی د.ب. و بعد با تمسخر، انگار که ندانستن‌ام را دست بیاندازد، گفت: توی خیابان می‌خوابم.
کفرم بالا آمده بود و نصف ِ بیشتر ِ راه، بغض کرده بودم و صدام در نمی‌آمد. تمام ِ روز داشتم از دست‌اش حرص می‌خوردم، سر ِ اظهارنامه‌ها کلی متلک بارم کرده بود و یک جوری بام برخورد می‌کرد که انگار هیچی حالی‌ام نیست و احمق‌ام. سر ِ ظهر هم نشسته بود پشت ِ میز ِ د.ب، card reader و گوشی و مهر ِ شرکت را گذاشته بود روبه‌روش، تکان‌شان می‌داد و صدا درمی‌آورد، انگار که گوشی بگوید: سلام‌علیکم کارت‌ریدر، این مهر شرکته، و هی می‌خندید و هنوز نصف ِ فرم را پر نکرده بود و هی بهانه می‌آورد برای بردن‌شان و من که به‌اش می‌گفتم بگذار من می‌برم، پوزخند می‌زد و می‌گفت: نمی‌توانی.
از آن طرف، بابا اول ِ صبح زنگ زد که: تو برا چی نیامدی؟ د.ب که با تو کاری نداشت، تو می‌توانستی بیایی. براش توضیح دادم که من اصلاً به خاطر این پسره بود که داشتم می‌آمدم و د.ب که به‌اش گفت بماند، من دیگر دلیلی نداشت بیایم و همین‌جوری‌اش هم محض ِ کنکور و پروژه، ده دوازده روزی غیبت کرده‌ام ... حرف‌ام تمام نشده بود که با لحن ِ طلبکار ِ پدر-مادری، پرسید: یعنی نمی‌خواهی بیایی؟ گیرم انداخته بود –لعنتی. گفتم: نه تا دو سه هفته‌ی دیگر. به‌ام تکلیف کرد که فلان وقت برگردم و بعدش دوباره بیایم و هرچه سعی کردم به‌اش بگویم نه، نشد. قبول نکرد.

سر ِ راه ِ برگشتن، قاطی ِ خریدهای خانه، یک Hype هم برداشتم. حسابی اثر کرد. نزدیک ِ یک است و خوابم که نمی‌برد، هیچ، کلی هم دارم ورجه وورجه می‌کنم و به‌ام خوش می‌گذرد. تنهایی هم بد نیست، حق داشتم انگار، سر ِ شب، داشتم فکر می‌کردم هیچ کدام از این زندگی‌های دونفره این روزها راضی‌ام نمی‌کند. شانه‌هام خسته می‌شوند. دل‌ام تنهایی می‌خواهد.

تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه
بخواب امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبه‌روی من
تب‌آلوده، تلخ و بی‌کوکب
شب، شب ِ غربت، شب، همین امشب
لای لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب
لالا لالا ای تن تب‌دار
اشکامو از رو گونه‌هام بردار
لالا لالا سایه‌ی بیدار
نبض مهتابو دست ِ من بسپار
لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ ِ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
(!)

دستم را محکم گرفته بود توی دستش. کیف می‌کردم که شب است و تاریک است و چشم‌هام را نمی‌بیند. دم ِ در، کلید را می‌چرخاندم که مانا زنگ زد. دست به سرش کردم، رفتم تو، همه‌ی چراغ‌ها را روشن کردم و خریدها را گذاشتم سر ِ جاشان و شماره‌ی خانه‌شان را گرفتم. بحث ِ Hide and Seek را درز گرفتیم که من دوباره ترس‌ام نگیرد و از Closer حرف زدیم و آدم‌هاش و اتفاق‌هاش. آخر ِ سر، کلی در مورد هدیه‌ی تولد بحث کردیم و همان وقت‌ها بود که دیگر من سر حال آمدم و جفت‌مان کلی خندیدیم.

... و گر دست ِ محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است


حالا حالم خیلی به‌تر است، اما هی فکر می‌کنم که زندگی‌ام دارد توی سیم‌های تلفن می‌گذرد.