mercredi, août 25, 2010

از آن شب‌هایی است که خیلی شب است. چه‌طور بگویم؟ یک دلتنگی خاصی توی خودش دارد. علی‌رضا زود آمد، اما حالا که رفته بخوابد، می‌بینم هیچ هم آن قدری که دلم می‌خواست با هم نبودیم. حیف. تابستان کش‌دار است و داغ و خلوت. من مایه‌ی کتلت درست کردم و او سرخ کرد و من تلفنی به حرف‌های خواهرم گوش دادم که ویرش گرفته این‌جا خانه بخرد و گمانم یک چیزی هم با هم تماشا کردیم. بیشترش را رفتیم توی سایت‌های معاملات املاک چرخ زدیم. عجیب است که تکنولوژی این‌قدر پیشرفت کرده. آدم از این مملکت انتظار ندارد.
سوم راهنمایی که بودم، پدرم به اصرار خواهرهام خانه را عوض کرد. آن وقت‌ها کسی من را تحویل نمی‌گرفت، اما سر ِ دیدن دو سه‌تا خانه من هم رفتم. عیال‌وار بودیم و پدرم از هفده سالگی توی شرکت نفت کار می‌کرد و پول خوبی داشت. یک خانه‌ی چهارخوابه دیدیم که خوب بود. پدرم بود، مادرم بود با یکی از خواهرهام و من. حیاط داشت و دوستش داشتم. آن وقت‌ها خیال می‌کردم که حتماً شاعر می‌شوم و باغچه و درخت را برای شعر گفتن لازم داشتم. اتاق‌هاش بزرگ بود و خانواده‌ی خوبی توش نشسته بودند. همه‌جا را نگاه کردیم و قبل از این که خوش‌حال و راضی بیاییم بیرون مادرم پرسید: راستی کسی که توی این خانه نمرده؟
مادرم وسواس داشت و مادربزرگ خانواده چند ماه پیش مرده بود و مادرم پایش را توی یک کفش کرد که توی این خانه نمی‌آید. بعد یک خانه‌ی دو طبقه دیدیم و خریدیم. آن موقع هفده میلیون بود.
حالا که فکرش را می‌کنم، اسباب‌کشی‌مان خیلی خنده‌دار بود. آن وقت‌ها حالی‌ام نمی‌شد، اما پدرم خسیس بود. اسباب‌ها را با ماشین می‌برد آن خانه و برای گاز و یخچال و تخت‌ها و قفسه‌ها از شرکت وانت گرفت. مبل‌ها را نبردیم. نو خریدند با قفسه‌های بیشتر و درهای کمدهای دیواری را دادند نجار بسازد. یک چیزگندی از آب درآمد، چون پدرم به بهانه‌ی مواظبت از ماشین و کار بالای سر کارگرها نمی‌آمد که مجبور نشود دست توی جیبش کند و آن‌ها هم که با چهارتا زن و دختر جوان و بی دست و پا طرف بودند، تا توانستند کج ساختند و کلاه گذاشتند. سر ِ یک هفته خانه نصف دیوارهاش گچی بود و یک انباری زشت سیمانی زیر راه‌پله‌اش علم شده بود. گل‌خانه را هم بعدتر مادرم کرد انباری؛ مثل آشپزخانه‌ی طبقه‌ی دوم. پرده‌ها را هم خواهرم یک شبه دوخت. فرداش قراربود برایش از تهران خواستگار بیاید و خانه هنوز درست و حسابی چیده نبود و همه‌مان آن شب تا صبح بیدار بودیم و من وسط کارها آناستازیا نگاه کردم.
خانه پنجره‌های بزرگ داشت با بالکن حسابی. دلم می‌خواست بیدمجنون می‌کاشتیم و عصرها توی بالکن روی صندلی‌های سفید فلزی می‌نشستیم کیک می‌خوردیم با چای و شیر. نکردیم. بالکن هم شد یک انباری دیگر و درش سال تا سال باز نمی‌شد و کسی گرد و خاکش را تمیز نمی‌کرد و همان روزهای اول، پدرم پشت پنجره‌ها میله زد که دزد نیاید و پرده‌ها کلفت بود که از توی خیابان دید نداشته باشد. خواستگاری هم سر مهریه به سرانجام نرسید و سر ِ سال نشده، خانه را مادرم کرد یک شلخته‌دانی ِ حسابی.
دیگر دوستش نداشتم.

lundi, août 16, 2010

یک ور ِ خانه بساط ترجمه‌ام پهن بود و یک ور دیگر جان شیفته و سیگار و مخلفات. خودم نشسته بودم فرندز می‌دیدم و تازه ناهار مختصری خورده بودم که چشمم افتاد به جویی که دونات گاز می‌زد و هوس کردم. بد هم هوس کردم. رفتم توی آشپزخانه به این امید که یک چیزی پیدا کنم تردی و شیرینی دونات را توی خودش قایم کرده باشد. یک عالمه شکلات داشتیم با کلوچه‌ی نادری که مادرم دیروز از شمال آورده بود و دیجستیو و فلفل‌های رنگی کوچک که قرار است ترشی‌شان کنم و زردآلو و گلابی و انگور و پاستای دو روز مانده. دلم هیچ کدام‌شان را نمی‌خواست. چهارده سالگی‌ام را می‌خواستم که خمیر می‌کردم و دو ساعت پای گاز کرم هم می‌زدم می‌گذاشتم خنک شود و قالب می‌زدم و سرخ می‌کردم و کرم لاش می‌گذاشتم و شکلات می‌مالیدم روش و مزه‌ی بهشت می‌داد.
امسال بیست و پنج سالم تمام شد. عجیب است. تا همین هفته‌ی پیش خیال می‌کردم بیست و چهار ساله‌ام. بعد نشستم حساب کردم دیدم نه. عین فیبی بودم در آن لحظه. هی گفتم پس این نقشه‌هایی که برای بیست و پنج‌ساله بودنم داشتم چی شد؟ (سلام آقای مرحوم گل‌آقا) هی گفتم الان است که چشم به هم بزنم و ببینم سی سالم هم تمام شده و هیچ وقت آن دختر جوان و جذابی که دوست داشتم باشم، نشدم. امسال یک زن خانه‌دار بودم که عطر گوچی و جارو شارژی بلک اند دکر و پول کادو گرفت و کیک تولد نداشت و نمی‌خواست داشته باشد. گمانم آدم حتی از آن چیزی که خیال می‌کند هم زودتر پیر می‌شود.

vendredi, août 13, 2010

نون ازم خواست برایشان لیست بنویسم. از این‌ها که آدم قبل ِ تولد پخش می‌کند بین دوست‌هاش. این کار را البته دوست ندارم. یک بار کردم. هیچ فایده‌ای هم نداشت. در صدر لیستم ماشین بود. الان نمی‌دانم یک سال گذشته یا دو سال. هنوز ماشین ندارم. رفتم پیداش کنم و با اندکی دخل و تصرف دوباره همان را بفرستم. چون مثلاً فندک می‌خواستم که همان موقع گرفتم.

بعداً: سطر بالا که می‌نوشتم، توتی با یک گربه‌ی دیگر پشت پنجره دعوایش شد. رفتم جداشان کنم، دست راستم را گاز گرفت و رسماً یک تکه‌اش را خورد. الان دستم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری است. من مقداری گریه زاری و ننه من غریبم بازی در آوردم و حالا دارم رشادتمندانه و یک‌دستی ادامه می‌دهم. یعنی باید بروم بدهم پانسمانش کنند؟ یا توتی را با تیپا از خانه بیندازم بیرون کفایت می‌کند؟ الان دوتا دلمشغولی دارم. یکی این که خاک بر سرم. من دیروز با یکی رفتم سقط کند و او به اندازه‌ی الان ِ من ادا در نیاورد. دوم که من چجوری می‌توانم یک دستی بروم مستراح و شلوارم را بکشم پایین؟ ناهار خوردن که بماند.
بلی. می‌گفتم. من توی زندگی‌ام خیلی چیزها کم دارم که اصلاً خیال هم نمی‌کنم به‌شان برسم. مثلاً یک خانه‌ی دوخوابه‌ی وان‌دار. یا یک ویلا لب دریا. یک چیزهایی هم هست که خوب، الان هم اگر نشود، یک سال، دو سال، سه سال دیگر خودمان می‌توانیم بخریم و تازه آن‌جوری بیشتر به‌مان می‌چسبد. کلاً این پروسه‌ی رفتن و دیدن و انخاب کردن به من یکی خیلی می‌چسبد. این است که راضی به زحمت کسی نیستم. یک چیزهایی هم هست که خوب، گرانند. آدم همین‌جوری که نمی‌تواند به مردم بگوید این دیکشنری شصت یورویی را لازم دارد. یا این یکی بیست و سه‌ یورویی را. یک رویی می‌خواهد گفتنش که من ندارم. دیگر جانم بگوید برای نون ِ نازنین که من الان دو ساعت است دارم فکر می‌کنم چی دلم می‌خواهد و توی این فاصله یک اپیزود فرندز هم دیدم. من ممکن است از گرفتن یک تی‌شرت راحت و خنک هم خیلی خوشحال شوم. از زیورآلات خوش‌ام نمی‌آید، اما خوشگل‌ترین گوشواره‌های عالم را از نسیم و مرجان کادو گرفته‌ام. یک چیزی لازم دارم که بمالم به تنم و زیر آفتاب بخوابم و برنزه بشوم. کتاب لازم ندارم. لوازم آرایش هم نه. لاک هم که همین دیروز از ملی و محدثه چندتا بلند کردم. یک اتوی مو هم گمانم می‌خواستم. دیگر یادم نمی‌آید. یعنی چیز فیزیکی یادم نمی‌آید. الان می‌خواهم این پستم را جمع کنم، بروم درمانگاهی چیزی ببینم دستم بخیه لازم دارد یا نه. از اولش این را می‌خواستم بگویم اصلاً که همین خواب ِ راحتی که آدم بعد از مهمانی شبانه در خانه‌ی خودش می‌کند، برای من بهترین چیز است. همین هم‌نشینی‌های وقت و بی‌وقت، همین هم‌صحبتی‌های گاه و بی‌گاه.