روز اول: تا چهار و نیم ِ صبح، من و پسره بحث میکردیم با مامان که چرا اینطور کرده با ما. تهاش، نه خواستههای ما عوض شد، نه اخلاق ِ مامان. ساعت نه و نیم راه افتادیم برویم، تند تند وسایلم را جمع کرده بودم و آخرش هم شلوار ِ لیام جاماند. توی راه، کلی پاییزان دیدم، شیرینی فروشی ِ ساری، عکاسی ِ گرگان، سفرهخانهی قائمشهر و عکاسی ِ بهشهر. ما سهتا نشسته بودیم عقب ِ ماشین، میگفتیم و میخندیدیم و شوخی میکردیم. یکجا، بابا پرسید: بستنی نمیخواهید؟ همهمان گفتیم نه، پسره با بغض و صدای معصوم ِ مظلوم، اضافهکرد: هیشکی برای من ِ بیچاره بستنی نمیخره. بابا نگه داشت برامان خرید. شب بجنورد خوابیدیم. بابا راه به راه میایستاد همهی نمازهاش را بخواند، پسره گفت: برا این که شکسته است .. کلی خندیدیم.
روز دوم: بابا پنج ِ صبح بیدارم کرد، با این عبارت که: پاشید، ظهر شد. سر ِ صبحی، دعومان شد، محض ِ بیحجابی ِ من که نمیدانم به کجای مامان برمیخورد و پسره که شناسنامهاش را جا گذاشته بود. کلی گم و گور شدیم تو خیابانهای مشهد تا میدان ِ استقلال را پیدا کردیم و پیچیدیم تو آن خیابانه که میرسید به هتل. شب، توی حیاط ِ هتل، با خواهر کوچیکه قدم میزدیم که جریان ِ دوستاش –آریا- را برام تعریف کرد.
روز سوم: سهی صبح، بیخوابی به سرم زد. مامان و بابا رفته بودند حرم، پا شدم از توی بالکن طلوع ِ آفتاب را تماشا کردم. بعد، چرت زدم تا بیایند در را براشان باز کنم. صبحانهی هتل، کلی بهام چسبید. صبح رفتیم تو بازارهای شلوغ که مامان برا در و همسایه سوقاتی بخرد. عصر را گرفتم دل ِ سیر خوابیدم –هرچند مامان کلی بالا سرم غرغر کرد که چقدر میخوابی- شب هم با بابا رفتیم فرودگاه پی ِ هدا. راهاش، تقریباً سرراست بود و جر وقت ِ برگشتن، زیاد گم و گور نشدیم!
روز چهارم: بلند کردند بردندمان بازار. بازار بینالمللی و بازار روسها و مجتمع الماس ِ شرق. خدا پدر ِ این الماسشرقیها را بیامرزد! نقشهی مشهدی که روز اول تو هتل دادند دستمان، کلی کارمان را راه انداخت. کلی لباسهای خوشگل خوشگل خریدم، حالا لطفاً مهمانی بگیرید من را دعوت کنید!
بعدازظهر، خواب ِ شرکت ِ قبلی را دیدم، خواب دیدم رفتهام آنجا، حاجی با آن شکم گنده و گرم و نرم، بغلم کرده و من گریه میکنم! –این شکم ِ حاجی شده این از بزرگترین نوستالژیهای من!-
غروب، رفتیم کوهسنگی. جای قشنگی بود، ولی همه با همه قهر کرده بودند توی راه، زهرمار ِ همهمان شد.
شب، بعد ِ شام، با پسره و خواهر کوچیکه بلند شدیم رفتیم چایخانه سنتی، چای و کیک خوردیم. خ و ب بود.
روز ِ پنجم: بهمان سفارش کرده بودند برویم آزادشهر، ما هم رفتیم. سیمین بهام زنگ زد. دلم براش تنگ شده، برا خودش نه، برا نفس ِ دوستیمان، ترم ِ سهی دانشگاه.
عصر رفتیم زیستخاور توی احمدآباد. سرویس ِ ظرفی را که پسندیده بودم، بابا نگذاشت بخرم، گفت جا نداریم ببریماش. راست میگفت، ولی خب، من اگر ترشیدم، به خاطر جهاز نداشتن است، گفته باشم!
صبح ِ زود، پسره برگشت تهران.
روز ششم: صبح رفتیم طرقبه. از بازار، شوید گرفتم با چوب ِ دارچین و قارا. کلی با ادویهها ذوق کردم. عصر جد کردند برویم هفدهشهریور. یک عالمه گم و گور شدیم، یک عالمه توی ترافیک ماندیم، و بابا دعوام کرد که چرا عقلام نمیرسد مثل آدم از جایی راهنماییشان کنم که ترافیک نباشد.
روز هفتم: راه افتادیم برگردیم. توی راه، کلوچه گرفتیم. یازده و بیست دقیقهی شب، رسیدیم خانه.
موخره: اولاً که یادم بیاورید دیگر با اینها نروم سفر. دوماً که خانواده هنوز اینجا هستند، سوماً که جریان این نشسته که امروز است، چیست؟ من میخواهم بروم، یک بهانهای برام جور کنید بروم بیرون!
روز دوم: بابا پنج ِ صبح بیدارم کرد، با این عبارت که: پاشید، ظهر شد. سر ِ صبحی، دعومان شد، محض ِ بیحجابی ِ من که نمیدانم به کجای مامان برمیخورد و پسره که شناسنامهاش را جا گذاشته بود. کلی گم و گور شدیم تو خیابانهای مشهد تا میدان ِ استقلال را پیدا کردیم و پیچیدیم تو آن خیابانه که میرسید به هتل. شب، توی حیاط ِ هتل، با خواهر کوچیکه قدم میزدیم که جریان ِ دوستاش –آریا- را برام تعریف کرد.
روز سوم: سهی صبح، بیخوابی به سرم زد. مامان و بابا رفته بودند حرم، پا شدم از توی بالکن طلوع ِ آفتاب را تماشا کردم. بعد، چرت زدم تا بیایند در را براشان باز کنم. صبحانهی هتل، کلی بهام چسبید. صبح رفتیم تو بازارهای شلوغ که مامان برا در و همسایه سوقاتی بخرد. عصر را گرفتم دل ِ سیر خوابیدم –هرچند مامان کلی بالا سرم غرغر کرد که چقدر میخوابی- شب هم با بابا رفتیم فرودگاه پی ِ هدا. راهاش، تقریباً سرراست بود و جر وقت ِ برگشتن، زیاد گم و گور نشدیم!
روز چهارم: بلند کردند بردندمان بازار. بازار بینالمللی و بازار روسها و مجتمع الماس ِ شرق. خدا پدر ِ این الماسشرقیها را بیامرزد! نقشهی مشهدی که روز اول تو هتل دادند دستمان، کلی کارمان را راه انداخت. کلی لباسهای خوشگل خوشگل خریدم، حالا لطفاً مهمانی بگیرید من را دعوت کنید!
بعدازظهر، خواب ِ شرکت ِ قبلی را دیدم، خواب دیدم رفتهام آنجا، حاجی با آن شکم گنده و گرم و نرم، بغلم کرده و من گریه میکنم! –این شکم ِ حاجی شده این از بزرگترین نوستالژیهای من!-
غروب، رفتیم کوهسنگی. جای قشنگی بود، ولی همه با همه قهر کرده بودند توی راه، زهرمار ِ همهمان شد.
شب، بعد ِ شام، با پسره و خواهر کوچیکه بلند شدیم رفتیم چایخانه سنتی، چای و کیک خوردیم. خ و ب بود.
روز ِ پنجم: بهمان سفارش کرده بودند برویم آزادشهر، ما هم رفتیم. سیمین بهام زنگ زد. دلم براش تنگ شده، برا خودش نه، برا نفس ِ دوستیمان، ترم ِ سهی دانشگاه.
عصر رفتیم زیستخاور توی احمدآباد. سرویس ِ ظرفی را که پسندیده بودم، بابا نگذاشت بخرم، گفت جا نداریم ببریماش. راست میگفت، ولی خب، من اگر ترشیدم، به خاطر جهاز نداشتن است، گفته باشم!
صبح ِ زود، پسره برگشت تهران.
روز ششم: صبح رفتیم طرقبه. از بازار، شوید گرفتم با چوب ِ دارچین و قارا. کلی با ادویهها ذوق کردم. عصر جد کردند برویم هفدهشهریور. یک عالمه گم و گور شدیم، یک عالمه توی ترافیک ماندیم، و بابا دعوام کرد که چرا عقلام نمیرسد مثل آدم از جایی راهنماییشان کنم که ترافیک نباشد.
روز هفتم: راه افتادیم برگردیم. توی راه، کلوچه گرفتیم. یازده و بیست دقیقهی شب، رسیدیم خانه.
موخره: اولاً که یادم بیاورید دیگر با اینها نروم سفر. دوماً که خانواده هنوز اینجا هستند، سوماً که جریان این نشسته که امروز است، چیست؟ من میخواهم بروم، یک بهانهای برام جور کنید بروم بیرون!
8 commentaires:
خوش اومدي عزيز. بازم يعني تنها بري؟ :)
میبینم که به شما هم در کانون گرم خانواده خیلی خوش گذشته
. فقط نمی دونم این کانون گرم خانواده چی داره که یه وقت هایی شیرینیش دل آدمو میزنه.
سلام
راستي ديگر دلتنگ شده بودم كه چر به روز نمي شويد.لطفا آخرين كامنت را ببينيد .در داستان جوراب شلواري.اين نطر من هم هست.از نگاه ديگران.
سلام هدیه بانو
از دودردو اومدم اینجا و برام جالب بود نوشته هات.
بیشتر در مورد خودت بنویس راستشو بخوای من آخرش نفهمیدم تو بچه تهرانی و اهواز درس میخونی یا بچه اهوازی و تهران درس میخونی ؟ . . . چی شد !خلاصه اینجوریا
یا . . . یاسر
bah bah az in tarafa
khosh omadi
baz be shomaha ke in hame kar anjam dadin to in modate kam ma ke az avalesh mirim mitapim to khone ta akharesh...
albate adam bad nist ke har az gahi ba khonevade ye vaghtaii sarf kone ama ekipe baro bacho eshghe...
bahunam begoo daram miram migardam ye shohare monasebe khonevadam peyda konam jorme...!?!?!?
دیده ام دیدنی دنیارا.انگار واژه ها به لکنت می افتند وقتی می خواهی خوبی را توصیف کنی انگاردلت گرفته باشدوزمان نگزرد
Mer30 HemaT.. TOye 6 Roz in hame faaliyat :D
KhoOb.. Residan BekhYr!
BahoOne vase biron raftan ??
Vala KhoOdam Giram Felan! Daram Fek mikonam Chi mitonam Begam! hanozam be natije naresidam:(
عزيز مي گم يه «حضرنامه» هم بنويس؛ حالا که هستي بعد از اين همه دوري :)
Enregistrer un commentaire