jeudi, août 31, 2006

در «مثلِ گاو از خيابان رد شدن»ِ من که شکي نيست، اين را همه ي آن هايي که با من هم گام شده باشند مي دانند. حالا، اين که رد شدن از خيابان چه ربطي به باز و بسته کردنِ دهان دارد، خودم هم مانده ام. که راننده وقتي از کنارم رد مي شود، داد بزند: «دهنت...» و طفلک نرسد به «... را ببند» و گاز بدهد، برود.


من بچه نمي‌خوام.
نمي‌خوام کسي رو بترسونم.
نمي‌خوام کسي محض ِ من شب رو تخت، کز کنه، چشماشو ببنده، تاريکي رو بشماره.
نمي‌خوام کسي محض ِ عصبانيت ِ من، حرف‌هاش رو به‌ام نگه.
نمي‌خوام جاي انگشت‌هام بمونه رو صورت کسي.

من ب چ ه نمي‌خوام.

mercredi, août 30, 2006

خشونت خانگی

اون وحشت از حرکت کردن
اون بی‌پناهی
راست می‌گفتن بچه‌ها
نوشتنی نیست
نوشتنی نیست
ن و ش ت ن ی
ن
ی
س
ت

افکارنامه

ادگار آلن‌پو توي يکي از داستان‌هاي کوتاهش، يه شخصيت داره که –تو مايه‌هاي شرلوک هلمز- فکر دوست‌اش رو مي‌خونه، به اين‌صورت که خط ِ سير ِ افکار رو دنبال مي‌کنه.
دي‌روز، بعد از خريد ِ «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي نيکلاي گوگول، و حتي بعد از خوندن ِ اولين داستان ِ کوتاهش، هي توي بک‌گراند ذهنم چرخ مي‌خورد که اين بابا، گوگول، ديوونه بوده. حالا چرا مني که اطلاعاتم در مورد زندگي ِ گوگول و تقريباً همه‌ي نويسنده‌هاي روس، صفره، اين پيش‌زمينه‌ي ذهني رو بايد داشته باشم؟
خيلي ساده‌اس، کتاب ِ قرن، قبل از «شور زندگي» ِ ايروينگ استون، که زندگي‌نامه‌ي ونسان‌ون‌گوگه، «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي گوگول رو present کرده بود (!) و ون‌گوگ هم يه مدت تو آسايشگاه رواني بستري بوده.
اما اين که من چرا علاقه‌اي به شور ِ زندگي ندارم، برمي‌گرده به اين که از ايروينگ استون، قبلاً زندگي‌نامه‌ي کاميل پيسارو رو خونده‌ام که به قاعده‌ي دو صفحه هم در مورد زندگي ون‌گوگ داشت و همون کفايت مي‌کرد و اصلاً اين که من از ايروينگ استون، پنج شش سال پيش، کتابي خريده‌ام، برمي‌گرده به اين که اولين نامه‌ي عاشقانه‌ي من با يه تيکه از «آن‌ها که دوست مي‌دارند» ِ ايروينگ استون شروع شده بود و ...
!

پرواز را به خاطر بسپار ... پرنده مردني است

ديگر داشتم شروع مي‌کردم بنويسم وبلاگ را گذاشته‌اند براي درد و مشکلات ِ شخصي ِ آدم، و مشکل ِ من هم اين است که« گشنمه»... که زد و ميز را چيدند براي ناهار.

تا چند روز آينده اگر پرنده‌ي گنده و ناموزوني توي آسمان ديديد، من هستم که در اثر مصرف بيش از اندازه‌ي مرغ و مشتقات آن، بال درآورده‌ام.
ربط من و تو همين روزهای کوتاه رابطه ست. کوتاه، هم چون سايه ای خنک ميان هياهوی ممتد و کش دار شهر شلوغ. همين ساختمان سفيد قديمی با اتاق های آغشته به نور، ديوارهای صورتی، سبز، زير سيگاری، عکس گاندی و کتاب های هدايت، انگشتر، ساعت، جعبه ی دستمال کاغذی،
من و
تو و
روزهای کوتاه رابطه.
رابطه ی ما يعنی همين، يعنی من بيايم خانه ات، روپوش و روسری ام را روی صندلی کامپيوتر آويزان کنم، روی مبل بزرگ قرمز بنشينم تا تو لباس هايت را عوض کنی و بيايی که: چه قدر هوای شهرتان گرم است، انگار دلت برايم تنگ شده است و، انگارهای ديگر. بوسه ی طولانی، آغوش گرم تو، لب ها و دست ها و تن وحشی ت تا با نفس های من يکی شوند، دندان های درهم قفل شده، نگاه های وحشی و خيس، شکستن بندهای فاصله، تاک وار به هم پيچيدن تا ته شهوت، اوج، درد، تشنج، رخوت. رابطه ی ما يعنی ملافه های به هم ريخته، بالش های پراکنده، دستمال های مچاله شده، و تو که: خدا پدر مخترع دستمال کاغذی را بيامرزد. و من که: و خدا کاندوم را آفريد تا در مصرف دستمال کاغذی صرفه جويی گرداند! و بعدترها نتيجه ی اخلاقی اين که: مصرف کاندوم با سرعت نور نسبت مستقيم دارد! رابطه يعنی سرمای زير سيگاری، بوی ادوکلن آغشته با دود، گرمای مطبوع تنت، يواش يواش حرف زدن هايمان وقتی سرم درست بالای صورت توست، نبض شقيقه ات روی سينه ام می زند، با دست چپم گره موهايت را يکی يکی باز می کنم و تو با چشم های بسته سيگارت را روی تنم می تکانی. رابطه يعنی شربت بيدمشک بين دو نيمه. دست های تو که روی کليدها سُر می خورند و من که از پشت در آغوشت می گيرم و آهنگ را با صدای نفس هات گوش می کنم. رابطه يعنی جنون چندباره ی داغ، درست هنگامی که هر دو لباس پوشيده ايم و قصد رفتن داريم، و پيام اخلاقی که: تجاوز اونقدام که می گن چيز بدی نيستا! رابطه يعنی واکينگ کلوزت خاک گرفته ی شما، کنجکاوی من که اين پنجره به کجا باز می شود و سکس ديواری به شيوه ی فيلم های سياه و سفيد دهه ی هشتاد و من که هی ياد لست تانگو اين پاريس می افتم.
هه، اصلن شايد رابطه ی ما يعنی همان لست تانگو اين پاريس به روايت دو هزار و شش، ها؟

mardi, août 29, 2006

ممه‌نامه



براي يکي از دوستان از اهواز، صابون ِ «ممه گنده‌کن» سوقات آورده بوديم که صبح به صبح بايد عضو مربوطه را مرطوب کرده و به‌اش بمالانند.

از قضاي آمده، صبح امروز صابون ِ مربوطه به علت لغزش ِ ناشي از لغزان بودن (!) در چاه توالت سقوط کرد.

بين ِ علما، اختلاف نظر پيش آمده که در اثر اين سقوط، چاه ِ توالت گنده مي‌شود يا ممه‌ي سوسک‌هايي که در آن منزل دارند!

والسلام
عکس: توالت دانش‌گاه ِ سابق!

lundi, août 28, 2006

به: پريسا

يهويي دلم خواست برات بنويسم. سه چهار سال پيش، شايد هيچ وقت فکر نمي‌کردم يه روزي، يه وقتي، بيام يه چيزي بنويسم که با يه تيتر ِ ساده‌ي دو کلمه‌اي، خطاب به تو باشه.
*
شايد سه چهار سال پيش هم نه، نمي‌دونم. آشنايي ِ من با تو برمي‌گرده به اتفاقي که توي ذهن ِ من، بُعد ِ زمان ازش حذف شده.
*
يه زماني با حسادت شناختم‌ات، حسادت ِ اين که کسي به‌ات توجه مي‌کنه که من همه‌ي توجه‌شو براي خودم مي‌خواستم.
*
يه چيزايي رو يادم مياد.
يادم مياد به‌ام گفته بود که اين ميل به تجربه کردن، مي‌تونه به جايي برسه که اتفاق ِ تو برام بيافته و يادم مياد که به‌ام گفته بود شب‌ها کابوس مي‌بيني.
يادم مياد.
يادم مياد بک‌گراند آبي و اون درخت ِ محوي که شيفته‌ي آرامش‌اش بودم.
*
حسرت ِ قالب وبلاگتو مي‌خوردم، حسرت ِ اين که به تو توجه مي‌کرد.
*
حالا نمي‌دونم چرا به زخم روي پات فکر مي‌کنم، به اين که روي تن ِ من هيچ اثري از اون آدماي انگشت‌شمار ِ يه دوره‌ي نه چندان کوتاه از زندگي‌ام، نمونده.
*
يه چيزي رو مي‌خوام برات تعريف کنم، يه مکالمه‌ي کوتاه، که مهم نيست کجا بوده، يا با کي.
- جدي به نظرم لازمه تو بري پيش ِ روان‌شناس.
- چرا؟
- به خاطر اون اتفاق.
- کدوم؟
- ت ج ا و ز
- تجاوز؟ هان، آهان، اون!
*
يکي از حرف‌هاش ذهنم را خراب کرده، از چهارده سالگي تا حالا. به خودش هم گفتم، گفتم و فايده‌اي هم نداشت، که هنوز هم موافق بود، که هنوز هم خيال مي‌کند به‌ترين حرفي بود که آن شب گفت، يا مي‌توانست بگويد.
اگه مرد مي‌خواي بگو ببرمت فاحشه‌خونه.
*
که هنوز پي ِ حرفي، حديثي، برگه‌اي، پي ِ بکارت مي‌گردد.
*
- مي‌گفتيم شانس بهمون رو کرده.
*
دخترجانم، اين را مي‌خواهم به‌ات بگويم که زيادي به خودت سخت گرفته‌اي. بعد ِ همه‌ي حرف‌هات و بعد ِ همه‌ي ترس‌هات، تو داري زندگي مي‌کني، رو به مرگ نيستي.
گمانم اين وسط شناسه‌ي سوم شخصي هست که ناشناس مانده.

پ.ن: عرض مي‌کنيم که آقاي هم‌‌کار، يک عدد تماس مشکوک داشت از جانب بانويي ناشناس! اخبار تکميلي، در صورت حصول، اعلام خواهد گرديد!

مامانم اينا !


اين، پارک جنگلي گلستانه!



اين، نزديک‌ترين جاييه که من به حرم رفتم!



اين، يه مشت سنگه توي يه پارک توي طرقبه!



اين، وان حمام اتاقمونه توي هتل!



اين، طلوعه توي بالکن اتاقمون توي هتل!



اين، يه کوچه‌اس پشت ِ همون پارکه تو طرقبه!



اين، يه قسمت از نرده‌هاي باغچه‌ي حياط ِ هتله!



اين، يه درخته توي حياط هتل!

dimanche, août 27, 2006

سفرنامه‌ی تلگرافی

روز اول: تا چهار و نیم ِ صبح، من و پسره بحث می‌کردیم با مامان که چرا این‌طور کرده با ما. ته‌اش، نه خواسته‌های ما عوض شد، نه اخلاق ِ مامان. ساعت نه و نیم راه افتادیم برویم، تند تند وسایلم را جمع کرده بودم و آخرش هم شلوار ِ لی‌ام جاماند. توی راه، کلی پاییزان دیدم، شیرینی فروشی ِ ساری، عکاسی ِ گرگان، سفره‌خانه‌ی قائم‌شهر و عکاسی ِ به‌شهر. ما سه‌تا نشسته بودیم عقب ِ ماشین، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و شوخی می‌کردیم. یک‌جا، بابا پرسید: بستنی نمی‌خواهید؟ همه‌مان گفتیم نه، پسره با بغض و صدای معصوم ِ مظلوم، اضافه‌کرد: هیشکی برای من ِ بیچاره بستنی نمی‌خره. بابا نگه داشت برامان خرید. شب بجنورد خوابیدیم. بابا راه به راه می‌ایستاد همه‌ی نمازهاش را بخواند، پسره گفت: برا این که شکسته است .. کلی خندیدیم.

روز دوم: بابا پنج ِ صبح بیدارم کرد، با این عبارت که: پاشید، ظهر شد. سر ِ صبحی، دعومان شد، محض ِ بی‌حجابی ِ من که نمی‌دانم به کجای مامان برمی‌خورد و پسره که شناسنامه‌اش را جا گذاشته بود. کلی گم و گور شدیم تو خیابان‌های مشهد تا میدان ِ استقلال را پیدا کردیم و پیچیدیم تو آن خیابانه که می‌رسید به هتل. شب، توی حیاط ِ هتل، با خواهر کوچیکه قدم می‌زدیم که جریان ِ دوست‌اش –آریا- را برام تعریف کرد.

روز سوم: سه‌ی صبح، بی‌خوابی به سرم زد. مامان و بابا رفته بودند حرم، پا شدم از توی بالکن طلوع ِ آفتاب را تماشا کردم. بعد، چرت زدم تا بیایند در را براشان باز کنم. صبحانه‌ی هتل، کلی به‌ام چسبید. صبح رفتیم تو بازارهای شلوغ که مامان برا در و همسایه سوقاتی بخرد. عصر را گرفتم دل ِ سیر خوابیدم –هرچند مامان کلی بالا سرم غرغر کرد که چقدر می‌خوابی- شب هم با بابا رفتیم فرودگاه پی ِ هدا. راه‌اش، تقریباً سرراست بود و جر وقت ِ برگشتن، زیاد گم و گور نشدیم!

روز چهارم: بلند کردند بردندمان بازار. بازار بین‌المللی و بازار روس‌ها و مجتمع الماس ِ شرق. خدا پدر ِ این الماس‌شرقی‌ها را بیامرزد! نقشه‌ی مشهدی که روز اول تو هتل دادند دست‌مان، کلی کارمان را راه انداخت. کلی لباس‌های خوشگل خوشگل خریدم، حالا لطفاً مهمانی بگیرید من را دعوت کنید!
بعدازظهر، خواب ِ شرکت ِ قبلی را دیدم، خواب دیدم رفته‌ام آنجا، حاجی با آن شکم گنده و گرم و نرم، بغلم کرده و من گریه می‌کنم! –این شکم ِ حاجی شده این از بزرگ‌ترین نوستالژی‌های من!-
غروب، رفتیم کوه‌سنگی. جای قشنگی بود، ولی همه با همه قهر کرده بودند توی راه، زهرمار ِ همه‌مان شد.
شب، بعد ِ شام، با پسره و خواهر کوچیکه بلند شدیم رفتیم چایخانه سنتی، چای و کیک خوردیم. خ و ب بود.

روز ِ پنجم: به‌مان سفارش کرده بودند برویم آزادشهر، ما هم رفتیم. سیمین به‌ام زنگ زد. دلم براش تنگ شده، برا خودش نه، برا نفس ِ دوستی‌مان، ترم ِ سه‌ی دانشگاه.
عصر رفتیم زیست‌خاور توی احمدآباد. سرویس ِ ظرفی را که پسندیده بودم، بابا نگذاشت بخرم، گفت جا نداریم ببریم‌اش. راست می‌گفت، ولی خب، من اگر ترشیدم، به خاطر جهاز نداشتن است، گفته باشم!
صبح ِ زود، پسره برگشت تهران.

روز ششم: صبح رفتیم طرقبه. از بازار، شوید گرفتم با چوب ِ دارچین و قارا. کلی با ادویه‌ها ذوق کردم. عصر جد کردند برویم هفده‌شهریور. یک عالمه گم و گور شدیم، یک عالمه توی ترافیک ماندیم، و بابا دعوام کرد که چرا عقل‌ام نمی‌رسد مثل آدم از جایی راهنمایی‌شان کنم که ترافیک نباشد.

روز هفتم: راه افتادیم برگردیم. توی راه، کلوچه گرفتیم. یازده و بیست دقیقه‌ی شب، رسیدیم خانه.

موخره: اولاً که یادم بیاورید دیگر با این‌ها نروم سفر. دوماً که خانواده هنوز اینجا هستند، سوماً که جریان این نشسته که امروز است، چیست؟ من می‌خواهم بروم، یک بهانه‌ای برام جور کنید بروم بیرون!

samedi, août 19, 2006

UnTitled

شبيه ِ حس ِ هرزگي، بعد ِ عشق‌بازي ِ ده دقيقه‌اي تو آسانسور، شبيه ِ تن‌هاي داغ ِ در هم پيچيده، شبيه ِ هراس ِ باز شدن ِ ناگهاني ِ در، شبيه ِ ... شبيه ِ ...

پ.ن: آقا من اين پست ِ پاييني اينقدر غرغر کردم که خودم خجالت کشيدم! حالا موخره اين که امروز صبح، خواب و بيدار، دراز کشيده بودم رو کاناپه و پاهامو تو هوا تکون مي‌دادم و کتاب مي‌خوندم ... در ِ شيريني‌خوري‌شون يهو از روي ميز افتاد (!) و شکست.

vendredi, août 18, 2006

يه عالمه جيغ و بغض تو گلوم خفه شده کلي حرف توي ذهنمه که رسماً بايد تحويل د.ب بدم. يعني چي، مرتيکه بار چندمه ما سر ِ اين که من چه وقت برگردم خونه‌ي خودمون دعوامون ميشه. خيال کرده من کار و زندگي ندارم، بشينم ظرفاي اينا رو بشورم، بچه‌ي اينا رو بگيرم، براي اينا ميوه و شيريني بخرم، عکساي اينا رو ظاهر کنم. خيال کرده من چي‌ام؟ پادوي در ِ خونه‌شون؟
يه حمام مي‌خوام برم، با اعمال شاقه‌اس، هي معذبم که اينا به خاطر ِ من نيم ساعت نميان تو اتاق، چون در ِ حمام‌شون درس بسته نمي‌شه. موهام چربه –چون توي حمام شامپو نداشتن و من نخواستم ازشون بگيرم. موهام وزوزيه چون نخواستم سشوارشونو بگيرم. تنم چرب و عرق‌کرده‌س، برا اين که بيس چار ساعته کولرو خاموش مي‌کنن نکنه بچه سرما بخوره. برا اين که نمي‌تونم مثه هميشه صب به صب برم يه دوش بگيرم. برا اين که در ِ حموم تو اتاق خواب ِ خودشون باز مي‌شه.
دلم دو ساعت خواب مي‌خواد بدون ِ اين که آخرش از گرما يا سر و صداي تلويزيون يا نور يا گردن‌درد بيدار بشم. دلم تخت خودمو مي‌خواد با لحاف ِ خودم. از کاناپه‌ي نارنجي‌شون م ت ن ف ر م
دلم مي‌خواد صبا برم بدوئم. دلم مي‌خواد از خونه برم بيرون بدون ِ اين که يکي هي سين‌جيم کنه کدوم گوري مي‌ري. دلم مي‌خواد زهرا به‌م تلفن کنه، بدون ِ اين که يکي گوشي رو برداره و هي بپرسه: زهرا کيه؟ دوستته؟ کدوم دوستته؟ دلم مي‌خواد آشپزي کنم. دلم مي‌خواد به ميل ِ خودم آشپزي کنم، به ميل خودم فيلم ببينم، به ميل خودم آهنگ گوش بدم. دلم مي‌خواد بعضي وقتا وايسم جلوي آينه و راحت دوتا تار مو رو از زير ابروام با موچين بردارم.
دلم نمي‌خواد راه به راه يکي زل بزنه به هيکلم و راجع به قطر رونام اظهار نظر کنه. يکي زل بزنه به دستام و لکه‌هاي روي بازوهامو با مال دختر ِ خودش مقايسه کنه. دلم نمي‌خواد سر ِ بچه‌هاي دوست ِ مهتابو گرم کنم.
بدم مياد توي حمام لباس بپوشم. بدم مياد آرايش نکرده برم مهموني. بدم مياد تا يه مرد از در مياد تو، د.ب به‌م چش‌غره بره که برم يه چيزي بندازم رو سرم. من نه حجاب دارم نه دين و ايمون و شخصيت و فرهنگ سرم مي‌شه. اه.

پ.ن: يه زماني مي‌گفتيم هر کي با ننه‌اش قهر مي‌کنه، مياد وبلاگ مي‌نويسه.

هان. فردا خونواده تشريف ميارن، داريم مي‌ريم مشهد. من که خيال دارم به شيوه‌ي اون بابا عمل کنم و برگشتني، هر کي ازم پرسيد زيارت چطور بود، بگم شلوغ بود، نرفتم.
اينو گفتم، يعني که يه مدت نيستم، برنامه‌هاي اينا رم نمي‌دونم، خبر ندارم کي برمي‌گرديم.

راستي، اين کلبه‌ي عمو تم خيلي اخلاقيه، من عصبي مي‌شم.

jeudi, août 17, 2006

يه جايي هس، يه گوشه‌اي، تو همون خيابونه که آخر ِ ايس‌گاه ِ ماشيناي ولي‌عصره، يه نوشت‌افزاره که جلوش تو چن‌تا کارتن‌ ِ کهنه، کتاباي دس‌دوم گذاشته‌ن، دونه‌اي هزار تومن. هيچ هم خيال نمي‌کردم غير ِ کمک‌درسياي قديمي ِ به درد نخور و اسلام و مطهري و آداب ِ زناشويي و نسرين ثامني، چيز ِ ديگه‌اي توشون باشه.
ديروز بود فک کنم، قرار بود برم شرکت پي ِ کاراي د.ب. از اتوبوس که پياده شدم، محض تنبلي ايستادم به ديد زدن ِ کتاباي مغازه‌هه و بدم نيومد. «کلبه‌ي عمو تم» رو برداشتم ببينم چجوريه، با «در کشور آزاد» و يکي ديگه از سي‌اس‌لوئيس به اسم «نامه‌هاي اسکروتيپ» که اول خيال کردم تو مايه‌هاي نارنياس و برداشتم بدم به خواهر کوچيه، بعد ديدم تيتر فرعي‌اش اينه: نامه‌هاي يک شيطان عالي‌مقام به شيطان دون‌پايه. کتابشم دقيقاً همينه. يکي دوتا نامه‌ي اول‌ـُ خوب خوندم، عصر بود و تو اتوبوس بودم و داشتم برمي‌گشتم خونه و هات‌داگ گاز مي‌زدم جاي ِ ناهار. بعدش يه کم حوصله‌مو سر برد. يه جور خاصيه. اسکروتيپ همه‌ش داره يه بابايي به اسم ِ ورم‌وود رو نصيحت مي‌کنه که چجوري يکي رو از راه به در کنه، همه‌اش هم از دار و دسته‌ي خودشون تعريف مي‌کنه و به خدا مي‌گه دشمن، يه جوري با خودپسندي اين کار رو مي‌کنه که تو خودت بفهمي طرف ِ بد ِ داستان اينه که داره حرف مي‌زنه. نمي‌خوام بگم بده، خيليم هوشمندانه‌س، ولي بدم مياد نويسنده‌هه اينجوري داره به‌م ديکته مي‌کنه که کدوم طرف خوبه و کدوم طرف، بد.

تازگيام برداشتم دوباره ناتور ِ دشتو خونده‌م. معلومه ديگه، نيس؟ يه کم خواسّم فارغ از معروف بودن‌ش نگاش کنم، تا يه جايي‌شم شد، بعدش ديگه نه. مي‌خوام بگم اين پسره هولدن کاليفيلد اينقد با بي‌تفاوتي خودشو متفاوت نشون مي‌ده که آدم بدش مياد. اون‌جايي‌ش هس که داره از لانت‌ها بد مي‌گه، که خيلي کارشون خوبه و خودشونم مي‌دونن که خوبن، همه‌ش وقت ِ خوندن ِ اين کتابا فک مي‌کنم اين بابا سلينجر خيلي موقع ِ نوشتن، از خودش مچکره. کتابش يه چيزيه که همه انتظار دارن آدم خوش‌اش بياد. نويسنده و در و همسايه و فک و فاميل. همه زل زده‌ن بهت که تو بخوني و تعريف کني و کشته‌ مرده‌ي اين پسره هولدن بشي. مي‌خوام بگم من بدم مياد که همه زل زده باشن بهت.

پ.ن ِ بي‌ربط: چند روزه خونه‌ي د.ب‌ام. اينا فقط ترک‌سَت مي‌گيرن. يه سرياله‌س، مهتاب پريروز برام تعريفش کرد. يه عالمه آدمن با يه عالمه relationship ِ تخمي، يکي‌شون، يه دختره‌س، اون قسمتي که من ديدم، شب ِ عروسي‌اش بود. مهتاب داش سعي مي‌کرد برا من توضيح بده که اين دختره virgin نيس. فک کنم مي‌ترسيد چش و گوش ِ من باز بشه، واسه همين واضح نمي‌گف.اون‌جايي که باباي دختره داش روي لباس ِ عروسي‌اش، روبان ِ قرمز مي‌بس به کمرش، برام توضيح داد که اين نشونه‌ي اينه که دختره بار اولشه داره عروسي مي‌کنه، بعد به‌م گف اين دختره قبلاً نامزد داشته و –بعد ِ يه کم من‌من- بار ِ اولش نيس، واسه همين الان ناراحته.
چي مي‌خواسّم بگم؟ هان، دو قسمته من نشسّه‌م ببينم شوهرش وقتي مي‌بينه اينجوريه، چيکار مي‌کنه، هنوز نرسيده به اون‌جا. شب ِ اول، دختره خودشو زد به خواب، صب گف گشنه‌مه و رفتن رستوران، بعدم ويرش گرف بره پيش ِ مامانش.
داشتم فک مي‌کردم اگه ايران بود، مرده همون شب ِ اول از هول‌اش اصاً نمي‌ذاش دختره بخوابه.

پ.ن ِ بي‌ربط ِ دو: مرجان، کدوم گوري هسّي تو؟

پ.ن ِ بي‌ربط ِسه: عروس ِ گل‌مون پاي تلفن داره فک مي‌زنه. من منتظرم تموم کنه، هي اين پ.نا بيش‌تر مي‌شه.

پ.ن ِ بي‌ربط ِچار: تلفناش تموم شد!

mercredi, août 16, 2006

Nightmare

يکم
دي‌شب، تو آمده بودي به خواب‌ام. صدات مي‌لرزيد. بغض داشتي. هيچ يادم نمي‌آيد چي به هم گفتيم، تو گلايه کردي و من توجيه، لابد.
دل‌ام گرفت.
حس‌ام حروم‌ات شد،
مرسي
دوم.
دوتايي ظرف‌هاي ناهار را مي‌شستيم. ازم پرسيد: «دوستش داري؟» يک لحظه هم مکث نکردم که جواب بدهم: «نه»
بعد -محض ِ کم کردن ِ تلخي ِ جواب‌ام، شايد- اضافه کردم: باش خوش‌حالم، از حرف زدن باش لذت مي‌برم، دوست‌ام دارد و علاقه‌اش، برام ارزشمند است، اما حس ِ خاصي به‌اش ندارم.
پرسيد: «با دوست داشتن ِ علي مقايسه‌اش مي‌کني؟»
جواب دادم: «نه، اما وقت ِ فکر کردن به‌اش، دل‌ام نمي‌لرزد که بگويم دوست‌اش دارم.»
سوم.
اين‌جا، سوال ِ من اين نيست که مي‌توانم خوش‌بخت‌اش کنم يا نه،
سوال ِ من اين است که او از پس ِ خوش‌بخت کردن ِ من -با همه‌ي تناقض‌ها و سکوت‌هاي گاه و بي‌گاه و افسردگي و کم‌طاقتي‌ام- برمي‌آد يا نه؟ مي‌دانم سعي‌اش را مي‌کند، ولي تلاش، هيچ وقت براي رسيدن کافي نيست.
چهارم.
انقلاب بوديم و من خيلي وقت پيش‌اش بايد مي‌رفتم خانه. د.ب دوبار زنگ زده بود پي‌ام و هر بار به‌اش گفته بودم توي راه‌ام. يکي‌مان پيشنهاد کرد بايستيم، آب ميوه بخوريم. سه دقيقه ايستاديم در ِ مغازه و من هي داشتم با خودم فکر مي‌کردم: منتظر است من بروم داخل سفارش بدهم و بيايم؟
حسابي کفري شده بودم و اعصابم به هم ريخته بود که ايستاده، از گرفتن ِ دست ِ من لذت مي‌برد و آخر، کشيدمش که: برويم، نمي‌خواهد، من ديرم شده. توجهي نکرد و رفت تو. من آب آناناس خودم و او، آب ليمو.
پنجم.
من مشکل دارم. من توي رابطه، به ندرت به چيزي غير از سکس‌پارتنر ِ گل‌بيار ِ تلفن‌زن ِ قربان‌صدقه‌رو، نگاه‌اش مي‌کنم. من بدم مي‌آيد کرايه‌ي تاکسي‌ام را کس‌ ِ ديگري حساب کند و خسته مي‌شوم که هر دقيقه اس‌ام‌اس بزنم به کسي، اعلام ِ situation کنم. من سخت‌ام است که وقت ِ راه رفتن، کسي دست‌ام را بگيرد، کسي وقت ِ رد شدن از خيابان بيايد آن طرفي بايستد که ماشين‌ها مي‌آيند، و سر ِ همين جابه‌جايي، وقت تلف کند.
من مشکل دارم. با دوست داشتن مشکل دارم، با دوست داشته شدن مشکل دارم. با نگاه‌هاي عاشقانه و لبخندهاي معني‌دار مشکل دارم.
خيلي شده اين فکر بيايد توي ذهنم که توي اين رابطه، بيش‌‌تر از اين که بگيرم، مي‌دهم. مي‌دانم منصفانه نيست و اصلاً جنس ِ نگاه‌مان به رابطه، جنس برخوردهامان، جنس داشته و نداشته‌هامان فرق مي‌کند، ولي خيلي شده اين فکر بيايد توي ذهنم.
ششم.
سر ِ صبحي، داشتم فکر مي‌کردم زودتر تکليف ِ خودمان را مشخص کنيم. يا قطع‌اش کنيم، يا رسمي. من روح‌ام ساب مي‌رود که هي بايت ِ با هم بودن، به اين و آني که روي زندگي‌ام احساس ِ مالکيت مي‌کنند، دروغ بگويم.
هفتم.
محض ِ سردرگمي‌ام، دلم مي‌خواد برگردم.

mardi, août 15, 2006

دیروز بیست و یک سالم تمام شد. روی هدیه‌اش، گل سرخی گذاشته بود که لنگه‌اش را توی هیچ گل‌فروشی ندیده بودم، تیره و مخملی بود با بوی طبیعی. گذاشته‌ام خشک بشود، اما حالت ِ تازگی‌اش را از دست داده و گلبرگ‌هاش چروکیده.

کسی نیامده بود فرودگاه استقبال‌ام، با دسته‌گل، تا تو.

هی فکر می‌کنم از جمع ِ سه‌نفره‌ی دی‌روز بنویسم، یا جمع ِ دو نفره‌ی دیروز، یا جمع ِ سه نفره‌ی امرو، یا د.ب که پدر شدن به‌اش ساخته و راه به راه، من را صدا می‌زند: «عمه...» و هی فکر می‌کنم که چی بنویسم و چه‌طور بنویسم و هیچ چیزی دلم نمی‌خواهد بنویسم اصلاً.
معلوم است دیگر، آدم بعد ِ پنج-شش روز بیاید بخواهد بنویسد، همین می‌شود که حرف تو ذهنش نمانده و اتفاق‌ها، شخصی می‌شوند و غریب.

فکر می‌کنم افسرده شده‌ام. با کسی نمی‌توانم ارتباط برقرار کنم.

سال به سال، دوست‌هایی که تولدم را به‌ام تبریک می‌گویند، کم‌تر می‌شوند.

samedi, août 12, 2006

تلگرافي

آدم بدهند مردم براش آپديت کنند همين مي‌شود خب! پست ِ پاييني اصل‌اش اين بود که:

به قول امير رضا: «من گوشهر*ام. تو کجايي؟»
* گوشهر همان بوشهر است!


پ.ن اول: اين که به‌ات مي‌گويم مردم، منظور اين نيست که قاطي ِ بقيه هستي، يعني برام خيلي خاصي.
پ.ن ِ دوم: سر ِ صبحي از بوشهر راه افتادم برگشتم اهواز. کلي کار دارم، از دوختن ِ روبالشي‌هام گرفته تا اپيلاسيون (!) و چمدان بستن و خريد رفتن ِ بعدازظهر. کلي هم خواب‌ام مي‌آد، وقت ندارم!
پ.ن ِ سوم: خط‌ام را عوض کرده‌ام. دلم برا آن بنده خدايي که از اين به بعد بايد جواب ِ مزاحم‌تلفني‌هاي من را بدهد، مي‌سوزد!

jeudi, août 10, 2006

سفرنامه - چهار

امير رضا: «من گوشهر*ام. تو کجايي؟»
* گوشهر همان بوشهر است!

mardi, août 08, 2006

سفرنامه- سه





Remember, remember
The 5th of November
The gunpowder treason and plot
I know of no reason
why the gunpowder treason
Should ever be forgot

دوازدهم.
کفري شده بودم ديگر. استاد راهنمام ميل زده بود که: خبري ازت نيست، آخر ِ تابستان هم تحويل پروژه است، بام تماس بگير. تماس گرفته بودم و قرار بود بروم پيش‌اش و محض ِ رضاي خدا، بعد ِ سه ماه، يک کلمه حرف ِ جديد هم نداشتم به‌اش بزنم، مطلقاً يک کلمه. حالا ساعت هفت ِ عصر است، من صبح بايد بروم ببينم‌اش، بچه‌ها هم نشسته بودند فيلم ببيند.
اين شد که ما نشستيم V for Vendetta را ديديم، شام خورديم، کتاب خوانديم، و خوابيديم.
اين که من فرداش چه‌طور استاده را دست به سر کردم، برا خودم هم عجيب بود!

سيزدهم.
زنک توي حياط ِ دانشگاه گير مي‌دهد به نرگس: شلوارت کوتاهه، نمي‌توني بري داخل، برو بشين توي نگهباني. من را هم به اعتبار ِ دانشجو بودن راه مي‌دهد، وگرنه مانتوي آبي‌ام حسابي چشم‌اش را مي‌زند. بحث‌مان، وقتي خانمي با روسري رد مي‌شود مي‌رود تو، تبديل مي‌شود به دعوا. حراستي ِ محترم، خيلي روشن مي‌فرمايند: مورد ايشون فرق مي‌کنه.
نشون به اون نشون که نرگس يک ساعت و نيم توي آفتاب منتظر موند تا کار ِ من با استاد تموم بشه، توي آفتاب و هواي شرجي.
مي‌رفتم بيرون، در ِ نگهباني رو کوبيدم و –برخلاف ِ سلام عليک ِ گرم ِ وقت ِ ورودم- خداحافظي هم نکردم.
يادم افتاده بود به تحويل پروژه‌ي اکسس، ترم ِ سه، که آقاي ط. عملاً ما رو از دانشگاه انداخت بيرون.
برخوردشون عاليه، من تشکر مي‌کنم.

چهاردهم.
خب. يکي از تکليف‌هايي که رو شانه‌ام بدجور سنگيني مي‌کرد، حرف زدن با مرضيه بود، دوست ِ نازنيني که من گاهي وقت‌ها با کمال ميل حاضرم بگذارم‌اش جاي تام و خودم جري بشوم، پيانويي چيزي روي سرش بياندازم. پنج دقيقه کافي است برا اين که من را کفري کند.
خب. من به‌اش تلفن زدم و کلي حرف زد در باب ِ خواستگارهاش و شوهرخواهرهاش و خواهرهاش و گواهي‌نامه گرفتن‌اش و درس‌هاش و امتحان‌هاش و کلاس ِ کاراته‌اش. بعد هم، از آن‌جا که فرداش مي‌خواست برود سفر و تا آخر ِ اهواز ماندن ِ من برنمي‌گشت، قرار گذاشتيم شب، قبل از کلاس زبان‌اش، برويم دور و بر کمي قدم بزنيم.
خب. همان جمله‌ي اول‌اش کافي بود: داشتم نرگس نگاه مي‌کردم، ديشب نديده بودم‌اش، خيلي قشنگه، خيلي عميق و .. و چنان با حرارت اين جمله‌ها را مي‌گفت که من نتوانستم جلوي خنده‌م را بگيرم.
وسط ِ راه گفت: برگرديم همان پاساژه که عروسک‌فروشي داشت. برگشتيم. بيست دقيقه وقت ِ من را تلف کرد تا يک عروسک ِ گوسفند ِ فرفري بخرد و بدهد فروشنده کادوش کند، بعد نصف ِ مغازه‌هاي آن دور و بر را زير و رو کرد پي ِ يک جعبه‌ي مناسب که اندازه‌ش به‌اش بخورد، يک کارت هم خريد و همان‌جا توي مغازه توش چيزي نوشت و برگشتيم تو شلوغي ِ خيابان، و همان وقتي که من داشتم فکر مي‌کردم: ديگر بس است، خداحافظي کنم و بفرستم‌اش کلاس، جعبه را داد دستم: تولدت مبارک، من ديگه نمي‌بينمت، زودتر به‌ات مي‌دم.
بامزه‌ترين سورپرايز ِ اين اواخرم بود. کلي عذاب‌وجدان گرفتم و يک ربع ِ ديگر هم چرخاندم‌اش تا وقت ِ کلاس‌اش شد.

پانزدهم
آهاه. هي بگو نيستي، کجايي، نمي‌نويسي! خانواده است ديگر، من هم نور چشم‌شان! يک دقيقه مي‌آيم اين بالا تنهايي نفسي تازه کنم، يا صدام مي‌زنند، يا ميزگردشان را با اعضا تغيير situlation ميدهند!

شانزدهم.
خب. من و نرگس شش هفت ماهي بود که دل‌مان را صابون زده بوديم يک وقتي –که پول ِ اضافه داشته باشيم- دوتايي با هم برويم رستوران ترن. سر ِ ظهر، بعد ِ دانشگاه و بعد ِ کلي گشتن توي کتاب‌فروشي، پول داشتيم و وقت هم داشتيم و راه افتاديم برويم ترن.
گوشه گوشه‌ي حياط ِ گنده، تخت گذاشته بودند، اما تو گرما قالي‌هاي روشان را جمع کرده بودند و جاي نشستن نبود. در ِ رستوران .. ؟ از دو نفر پرسيديم و اشتباهي توي تالار عروسي‌اش هم رفتيم تا پيداش کرديم. کسي نبود، شکل ِ خاصي هم نداشت. اشتهامان کور شد. ننشسته، يکي از پشت ِ سر صدامان زد: بفرماييد ... سبيل کلفتي داشت و ايستاده بود پشت ِ پيش‌خوان، گوشت ِ کباب را ساتوري مي‌کرد. منو خواستيم که گفت: غذا نداريم. دست از پا درازتر، رفتيم يک‌جاي ديگر: رستوران ِ شمشيري، نزديک ِ ايستگاه ِ راه‌آهن، با راننده کاميون‌ها و –به قول ِ نرگس- راننده لوکوموتيوها و يک عالمه مرد ِ سبيل کلفت ِ ديگر، کباب ِ چرب مزخرفي خورديم.
برمي‌گشتم، هوا گرم بود و خيابان‌ها خلوت. رو آسفالت، گربه‌ي مرده‌اي بو گرفته بود.

هفدهم.
اين فيلمه، معرکه بود. زيادي سياسي‌اش کرده بودند و آن پرت و پلاهاي ويروس کشنده و آزمايش شيميايي‌اش هم آدم را خنده مي‌انداخت، ولي در کل مي‌ارزيد آدم برنامه‌اش را کنار بگذارد محض ِ تماشاش!
حالا من فردا بايد بلند شوم بروم پيش استاده، برنامه‌م را نشان‌اش بدهم، مثلاً نشسته‌ام بنويسم‌اش.
مشکل ِ کوچکي که کلافه‌ام کرده، اين است که پسره ويندوز ِ اينجا را تازه عوض کرده و من هم سي‌دي ِ MATLAB ام خراب است ... !

jeudi, août 03, 2006

سفرنامه- دو

هشتم.
مامان و هدا، شش ِ بعدازظهر ِ همان روزي رفتند تهران، که من آمدم. آن روز، وقت‌ام توي خانه به خواندن مجله گذشت و بازي کردن با آريانا، آخرهاش هم شد دل‌داري دادن ِ مامان که براي گوشي و کيف پول هدا که همان روز توي اداره ازش دزديده بودند، حرص مي‌خورد– انگار که با حرص خوردن و نفرين کردن، کاري درست بشود. وقتي رفتند، تازه خانه يک کمي خلوت شد. وقت کردم بروم طبقه‌ي بالا، از توي قفسه‌ي کتاب‌هام، چندتا کتاب بياورم پايين، بگذارم دم ِ دست که نم‌نمک دوره کنم و کيفور بشوم. صبح، مانتوي تنگ و کوتاهي پوشيدم، رفتم دور و اطراف کمي قدم زدم. آدم‌ها و مغازه‌ها- دست ِ کم تا آن‌جايي که من ديدم- تغييري نکرده بودند.

نه‌ام.
داشتم ناهار درست مي‌کردم، ماکاروني براي خودمان، قارچ براي بابا. وسط ِ پرحرفي‌هاي خواهر کوچک‌ام، لپه‌ها را اشتباهي ريخته بودم توي مايه‌ي ماکاروني و کفري بودم که تلفن زنگ زد. شماره را نمي‌شناختم، نه از تهران بود که فکر کنم بالاخره زنگ زده‌اند خبر ِ تولد ِ بچه را بدهند، نه از آن شماره‌هاي چهل و چهار دار ِ اداره‌ي بابا. زنک، جوان بود و زيادي لفظ قلم حرف مي‌زد: مي‌توانم چند لحظه وقت‌تان را بگيرم؟ مودب شدم و گفتم: بفرماييد؟
توضيح داد که دارند نظرسنجي مي‌کنند، من را نمي‌شناسند و شماره را تصادفي گرفته‌اند. ياد آن دختره افتادم که سر ِ ظهر مي‌آمد در ِ خانه، پاي آيفون از اين پرت و پلاها مي‌پرسيد که عمل‌کرد دولت احمدي‌نژاد را ارزيابي کند.
سوال‌هاش، پنج‌تا گزينه داشت براي جواب: خيلي کم، کم، متوسط، زياد، خيلي زياد. بدون ِ وقفه –انگار که ديگر حفظ‌اش شده باشد- مي‌خواند و ته ِ هر سوال اين پنج‌تا جواب را تکرار مي‌کرد. کفري شده بودم که من هميشه از آدم‌هايي که وقت تلف مي‌کنند، کفري مي‌شوم. نزديک بود به‌اش بگويم اين گزينه‌هاي تکراري‌ات را فاکتور بگير، اما نگفتم.

نوشته‌ي نرگس در همين مورد

ده‌ام.
باباهه گفت مي‌رود خانه‌ي عمو و دير مي‌آيد. با خواهر کوچيکه نشستيم پاي ماهواره، دوباره کانال‌يابي کرديم و کلي خنديديم. هي من کانال‌هاي بدبد را تست مي‌کردم، اگر سيگنال نداشتند- به شوخي- حرص مي‌خوردم و اگر چيز قابل ذکري نشان مي‌دادند، مي‌گفتم: آهان، اين شد يک چيزي! خواهره فکر کنم اول خجالت مي‌کشيد، بعد روي‌اش شد جلوي من به اين چيزها نگاه کند.
بالاخره بچه بايد اين چيزها را ياد بگيرد خب. چه به‌تر که از من. اصلاً کي از من به‌تر؟ مامان هم بنشيند براي خودش فلسفه ببافد که من دارم اين بچه را خراب مي‌کنم!
يک وقتي بايد ازش بپرسم مثلاً من که خودش درست‌ام کرد، به کجا رسيدم؟

يازدهم.
نه، خوش‌ام مي‌آيد. اين بچه تا سه ماه پيش توي آشپزخانه دست به چيزي نمي‌زد، حالا مي‌رود ظرف‌ها را مي‌شويد. ازش پرسيدم: دل‌ات مي‌خواهد آشپزي يادت بدهم؟ گفت: نه.

ادامه دارد ...

mercredi, août 02, 2006

سفرنامه- يک


اول.
دختره‌ي بغل‌دستي‌ام توي هواپيما، حوصله‌ام را سر برده بود. زودتر رسيده بودم، نشسته بودم کنار ِ پنجره –که بيني‌بين‌الله جاي او بود- دوتا کرکره را کشيده بودم بالا، داشتم کتاب مي‌خواندم. آمد يک لحظه ايستاد، رفت از مهماندار سوالي کرد، بعد آمد بنشيند کنار ِ من. روزنامه‌اي را که روي صندلي بود، چند دقيقه‌اي بلاتکليف روي زانوهاش نگه داشت و بعد –که داشتم وسوسه مي‌شدم نشانش بدهم کجا بايد بگذاردش- آرام دور و برش را نگاهي کرد و انداخت زير ِ پاش. من داشتم کتاب مي‌خواندم.
هواپيما که بلند شد، آفتاب ريخت روي زانوم. کرکره‌ي يکي از پنجره‌ها را کشيدم پايين. آن ديگري کنار ِ صورتم بود و دختره نمي‌توانست ازش بيرون را تماشا کند. معلوم بود کفري شده و خواستم ازش عذرخواهي کنم –يا چيزي در اين مايه‌ها- که خودخواهي‌ام اجازه نداد: من که دست‌هام را نمي‌خواهم توي آفتاب سياه بشوند که خانم بيرون را تماشا کند که حوصله‌اش سر نرود.
خودم مي‌دانم بي‌حوصله که بشوم، اخلاق‌ام زيادي گه است، اما کاري‌اش نمي‌توانم بکنم.

دوم.
دوتا خانم –از روي صدا جنسيت‌شان را مشخص کردم- نشسته بودند پشت ِ سرم. يکي‌شان، از آن تيپ آدم‌هايي بود که من خيلي بدم مي‌آيد، از همان‌ها که توي هر موضوعي –درست يا غلط- نظري از خودشان مي‌دهند و بقيه –عموماً آدم‌هاي بي‌زبان- مجبور مي‌شوند گوش بدهند.
خانمه داشت از اهواز مي‌گفت و از علاقه‌اش: اهواز براي من يه چيز ِ ديگه‌س ... بوي خاک‌اش ... بوي نفت ِ توي هواش ...
زدم زير ِ خنده: زنک خيال کرده اين‌جا پمپ ِ بنزين است؟ بوي خاک هم لابد منظورش بوي ِ آسفالت ِ داغ است ..
هواپيما داشت مي‌نشست.

سوم.
دختره، شوهر –يا نامزد-ش آمده بود پي‌اش. توي دل‌ام گفتم: پسره خيلي ازش سر است. معلوم هم بود که خيلي دوست‌اش دارد. دختره اما به نظرم خيلي يخ آمد و لبخندهاش تصنعي. مانتوي قهوه‌اي ِ گل‌دار پوشيده بود با روسري ِ سفيد صورتي و رژ پررنگي زده بود. پسره صورتش از گرما گل انداخته بود و بين ِ همه‌ي آدم‌هاي توي فروگاه، تنها کسي بود که کروات زده بود روي پيراهن ِ سفيد و شلوار ِ سورمه‌اي‌ش. يک لحظه دست‌هاش را انداخت دور ِ شانه‌ي دختره.
- خدا شانس بدهد.
اين را توي دلم گفتم و برات دلتنگ شدم، براي مهرباني‌هات و چشم‌هاي گرم‌ات.

چهارم.
گيج شده بودم توي فرودگاه: اين‌جا را کي تعمير کرده بودند؟ سالن خروجي منتقل شده بود آن‌طرف، پارکينگ هم جابه‌جا شده بود، آن وسط هم يک مسجد ِ گنده ساخته بودند. به نظرم آمد يک عمر است که از اين‌جا دور شده‌ام. زنگ زدم به بابا: کجايي؟ براش توضيح دادم که کجام. آمد همان جاي ِ هميشگي، دعوام کرد که چرا آمده‌ام ايستاده‌ام در ِ قديمي ِ پارکينگ: نگفتم جلوي مسجد؟ مسجد به اين گندگي را نمي‌بيني؟ خنديدم و همان‌طور که چمدانم را مي‌گذاشت صندوق عقب ِ ماشين، به‌اش گفتم: اي بابا، شما که بايد بداني من نزديک ِ مسجد نمي‌روم. بعد دستم را دراز کردم. خنديد، دستم را گرفت و با آن يکي دست‌اش، زد به شانه‌ام. خواستم بروم جلو بغل‌اش کنم که گفت: زود باش سوار شو.

پنجم.
مامان داشت جارو مي‌کرد. توي حياط هر چه سر و صدا کردم، کسي نشنيد. کفش‌هام را کندم و رفتم تو. مامان جارو را خاموش کرد، آمد بغل‌ام کرد و صورت‌ام را بوسيد. خواهر کوچيکه از آن طرف دويد و آريانا هم تندي خودش را رساند و تا بوسيدم‌اش، پرسيد: لباس خوشگلي که برام خريدي کجاست؟

شش‌ام.
برگشتن به اين‌جا يک کمي برام سخت است. از همين حالا دارم حساب و کتاب مي‌کنم که کي برگردم و چقدر از وسايل‌ام را با خودم ببرم. کلي از کتاب‌هام هست با پتوي سفري ِ چهارخانه و سه تا ماگ و ... فکر کنم همين‌ها.
کم مانده چيزي که اين‌جا پابندم کند.

هفتم.
کوچولو دنيا آمده. مي‌گويند شبيه بچگي ِ آرياناست، دخترانه و ظريف. دل‌دل مي‌کنم ببينم‌اش. عکس‌هاي علي را هم نشانم مي‌دهند، پنج ماهش شده و سفيد و تپل و نازنين است. سر ِ شب خواهره از بوشهر زنگ مي‌زند و گوشي را مي‌دهد به اميررضا. تند سلام مي‌گويد و برام بازي‌هاش را تعريف مي‌کند، بعد داد مي‌زند: خداحافظ! و گوشي را مي‌دهد به مادرش.
کلي بچه مچه ريخته تو خانواده! البته بچه چيز ِ خوبي است، به شرط ِ اين که مال ِ مردم باشد و بيش‌تر از ده دقيقه، سرت هوار نشود.

ادامه دارد ...