یکی از اون روزهایی بود که همهچی توی همهچی میپیچید و دلم میخواست استخونهام رو توی هم گره بزنم بلکه تسکین پیدا کنه. بعد از دو روز، سه روز بارونِ متوالی، آفتاب میزد و خونه اینقدری گرم بود که دیگه دلام نمیخواست زیر پتو مچاله شم. ولی زیر پتو مچاله بودم. همهجام درد میکرد. دراز کشیده بودم روی پهلو و فکر میکردم چرا تموم نمیشه. چرا بهتر نمیشم.
انگار که شیشهی کثیفه و هر چی اسپری میزنی و دستمال میکشی فایده نداره. یه همچین حالِ ناراحتی.
2 commentaires:
چرا خیلی وقته نمینویسی؟
کجایی دختر؟
چرا نمینویسی؟
:(
Enregistrer un commentaire