mercredi, décembre 20, 2017

یکی از اون روزهایی بود که همه‌چی توی همه‌چی می‌پیچید و دلم می‌خواست استخون‌هام رو توی هم گره بزنم بلکه تسکین پیدا کنه. بعد از دو روز، سه روز بارونِ متوالی، آفتاب می‌زد و خونه این‌قدری گرم بود که دیگه دل‌ام نمی‌خواست زیر پتو مچاله شم. ولی زیر پتو مچاله بودم. همه‌جام درد می‌کرد. دراز کشیده بودم روی پهلو و فکر می‌کردم چرا تموم نمی‌شه. چرا بهتر نمی‌شم. 
انگار که شیشه‌ی کثیفه و هر چی اسپری می‌زنی و دستمال می‌کشی فایده نداره. یه همچین حالِ ناراحتی. 

2 commentaires:

Anonyme a dit…

چرا خیلی وقته نمینویسی؟

Unknown a dit…

کجایی دختر؟
چرا نمینویسی؟
:(