lundi, décembre 29, 2008

البته که براي خريدن اين کتاب، زودم بود. ولي اعتماد به نفس هم اين وسط نقش مهمي را ايفا مي‌کند. رفتم و با لهجه‌ي سليس ِ ناشي از سه ماه دانشگاه و آموزشگاه رفتن، پرسيدم کتاب Vocabulaire de français را دارند يا نه. دور و برش را يک کمي نگاه کرد، بعد پرسيد نويسنده‌اش کيست. من کاملاً مطمئنم که اين سوال را براي ضايع کردن من پرسيد. وگرنه کي است که اين کتاب به اين تابلويي را از روي نويسنده‌اش بشناسد؟ اصلاً مگر چندتا کتاب به اين اسم هستند که اين‌جا پيدا شوند که از روي اسم نويسنده‌شان هويت پيدا کنند؟ من مجبور شدم يک کمي رنگ‌به‌رنگ بشوم و اعتراف کنم که نمي‌دانم. بعد مجبور شدم متوسل شوم به شيوه‌هاي کورکورانه‌ي بي‌سوادي و توضيح بدهم که سايزش چند است و جلدش چه رنگي است و کتابم را بگيرم و پولش را بدهم و بيايم بيرون باز کنم نشانش بدهم که اين آخر نويسنده دارد و چشمم بيفتد به اسم Claire Miquel که نه درشت و توي چشم، ولي به هر حال روي جلد است.
از آن روز من تفريح وقت‌هاي بي‌کاري و ميل به کار فرهنگي انجام دادنم (البته به غير از آقاي جبران که تمام نمي‌شود و من رسماً از اميد به تمام شدنش دست شسته‌ام) اين شده که اين کتاب را باز کنم و آن‌هايي‌شان را که بلدم با ذوق بخوانم و باقي را سعي کنم حدس بزنم. ديکشنري؟ شوخي نکنيد. بماند که اولين خاطره‌اي که به من با اين کتاب دارم اين است که باز کردم و عدل آن صفحه‌ي آمد که يک بانوي برهنه‌ي خجالتي که دستش را گذاشته بودند جلوي فلانش ايستاده بود و اسم اعضا و جوارحش را با طول و تفصيل نوشته بودند. حالا، اين را مي‌خواستم بگويم با اين يک مقدار مقدمه‌چيني، که اين کتاب طبيعتاً يک صفحه‌اي دارد در مورد فعالبت‌هاي روزانه‌ي يک خانواده، متشکل از ژان و لئا و دوتا بچه. تصوير اول، ساعت هفت صبح است که ساعت زنگ مي‌زند و توي دومي، خانم چراغ را روشن مي‌کند و آقا غر مي‌زند. بعد آقا مي‌رود سر کار و خانم بچه‌ها را مي‌برد مدرسه و ناهار سرو مي‌کند و بعد شام سرو مي‌کند. شب آقا ساعت را کوک مي‌کند و خانم چراغ را خاموش. صفحه‌ي بعدش هم يک کمي اين فعاليت‌ها را باز کرده. صبح خانم حمام مي‌کند، موهايش را مي‌شويد، سرش را سشوار مي‌کشد، مسواک مي‌زند و آرايش مي‌کند. آقا فقط ريش مي‌تراشد. بعد خانم ظرف مي‌شويد، جارو مي‌کشد، توالت را مي‌شويد، تخت را مرتب مي‌کند، پنجره‌ها را تميز مي‌کند، لباس‌ها را -بخشي را ماشين و بخشي با دست- مي‌شويد، اتو مي‌کند و برمي‌دارد. من امروز داشتم اين را مي‌خواندم و هي فکر مي‌کردم که من چه‌قدر با اين زن آرماني فاصله دارم.
من وقتي لنز مي‌گذارم يعني ديگر ماجرا خيلي جدي است. يعني امروز حتماً از خانه مي‌روم بيرون.

samedi, décembre 27, 2008

فريدون فروغي دارد براي خودش شعر عاشقانه مي‌خواند. من يک کمي مست شده‌ام انگار. يک هفته پيش با خودم قرار گذاشتم بنشينم روزي يک دانه از اين ديالوگ‌ها حفظ کنم که شب امتحان خر نشوم در گل. امروز ديدم يک هفته مانده که. اي دل غافل. عمراً هم که آدم يک هفته‌اي بتواند خودش و اين ديالوگ‌ها را جمع کند. من ولي خيلي برنامه دارم براي اين هفته. مي‌خواهم لم بدهم و سيگار بکشم و کتاب بخوانم و مشروب بخورم و سرم گيج برود و با فريدون فروغي برقصم. آخر پيدا نمي‌شود دختري که به‌اش بگويي تو بزرگی مث اون لحظه که بارون میزنه و همين‌جوري بنشيند نگاهت کند و حرفي نزد. من ولي کردم اين کار را راستي. هفت-هشت سال پيش بود. بلکه خاصيت اولين باري باشد که يکي عاشقت مي‌شود. چه‌قدر دلم مي‌خواست ببينمش و به‌اش بگويم که من فهميدم آخرش که چي کشيدي تو. يعني آدم انگار تنها نيست اين وقت‌ها. هرچند که يک کمي از يونيک بودن ماجرا کم مي‌کند و اين باز هم دردناک است. حيف است اصلاً که آدم به جايي برسد که ببيند با حرف و دعوا و کتک‌کاري هم چيزي عوض نمي‌شود و به‌تر است که بگذرد. اين را مي‌خواستم بگويم راستي که مي‌فرمايند: پارميداي من کوش و انتظار دارد لابد که از جيبم دربياورمش. مادرم اين‌جا بود و ما باز يک کمي دعوامان شد. خاصيتش همين است. فاسد شده. گل بگيرند درش را که جنس نامرغوب نکند توي پاچه‌ي مردم. هرچيزي که چشم‌هاش نمي‌شود که بيايند براي جنس مرغوبش پروژه‌نوشتن‌هاي مردم را هم خاطره کنند حتي. که چه احمقي بودم من آن وقت‌ها و چه احمقي هستم حالا که فکرش را بکنم حتي بعد ِ عمري که بر ما گذشت. رعنا اگر بود گمانم حتي برمي‌داشت آن شعر ِ سخن‌چين ِ سعدي را بخواند. چشم‌هاي منند آخر که از پشت شيشه‌ي عينک هم تار مي‌بينند. هي اين جمله توي ذهنم چرخ مي‌خورد بعدتر که حواله کنم، که تو برو پول ِ مستراح ِ اسکان ِ مردم را حساب کن. مثلاً حين ِ دعوا و براي تحقير. بعد اين جوجه يک‌هو دست‌هاش را باز کرد و خودش را انداخت توي آغوش ِ مادرانه‌ي کودک‌نديده‌ي من. واي که چه‌قدر خنده‌دار بود که وسط ِ آن جمع، من را پيدا کرد فقط. کسي اگر نبود رويم را مي‌کردم آن‌ور و مي‌گفتم ننه‌سگ، من که مادرت نيستم. فريده‌مهدوي‌دامغاني، در فاصله‌ي پوست ِ زخمي را کندن، من يادم افتاد يک فحشي هم حواله‌ي شما کنم که برداشتيد کمدي الهي را ترجمه کنيد. من توي اعتماد به نفس شما مانده‌ام که با چه رويي. آره ديگر، اين‌طوري‌هاست که همه پشتشان را به هم مي‌کنند و کسي نتيجه‌ي خاصي نمي‌گيرد جز اين که نگارنده‌ي اين سطور گيج مي‌زند و کور است و خوابش مي‌آيد.
حرامم کن. مالياتم را که نداده‌اي هيچ.
اين را جريان آب به آدم بي‌مسئوليتي که شير را باز گذاشته مي‌گويد. براي تاثير بيشتر، مي‌توان در بک‌گراند ماجرا از چند قطره‌ي آب رقصان و آوازخوان هم استفاده شود.
مادر نشدن خيلي خاصيت دارد.

jeudi, décembre 25, 2008

آدم اين روزهايش را چه‌طور مي‌‌نويسد؟ يعني که تنها هستم و خبري نيست و غصه مي‌خورم و سراغ از کسي نمي‌گيرم و سراغي از من نمي‌گيرد کسي. سن و سال بدي است. دوست‌هاي قديمي هر کدام پي زندگي‌شان هستند و از وقت ِ دوست پيدا کردن گذشته. هرچه‌قدر هم خودت را بخواهي قاطي اين و آن بکني، ته‌اش مي‌بيني نه جفت‌شان هستي، نه مي‌ارزد که تغيير کني ديگر. اين است که آرام آرام لابه‌لاي روزمرگي‌ها ته‌نشين مي‌شوي و مي‌بيني شده‌اي از همان آدم‌ها که يک وقت مي‌گفتي محال است بشوم عين‌شان. پيله مي‌کشي و پروانه نمي‌شوي. که پروانه شدن به اميد پرواز است تمامش.

mercredi, décembre 24, 2008

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است

و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرم‌گاه سینه می‌آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کینست پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده‌ي رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه‌ي ناجور

نه از رومم نه از زنگم، همان بی‌رنگ ِ بی‌رنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا، میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بی‌گه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می‌دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت ِ نه توی مرگ‌اندود، پنهانست
حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر
درها بسته
سرها در گریبان
دست‌ها پنهان
نفس‌ها ابر
دل‌ها خسته و غمگین
درختان اسکلت‌های بلورآجین
زمین دلمرده
سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهر و ماه
زمستان است ...

مهدی اخوان ثالث

lundi, décembre 22, 2008

«فکر مي‌کردم مثل طلب‌کارها مي‌آيم اين‌جا کنار تو مي‌نشينم. خيال مي‌کردم تو تماشام مي‌کني و مي‌فهمي و عذرخواهي مي‌کني. من هم يک خورده دل‌ام سبک مي‌شود .. خيال مي‌کردم دست‌کم بيرون که مي‌آيم تو به‌ام افتخار مي‌کني .. بغض‌ام که مي‌خواست بترکد، تو را پيش چشم‌ام مي‌آوردم. از خودم کيف مي‌کردم که اسم تو را نگفته‌ام بعد از آن همه کبودي و درد ِ تعزير. همه‌چيز گفتم جز اسم تو .. توي تمام آن تاريکي‌ها چشم‌هات توي چشم‌ام بود ..»

«چرا، قبرستان بودم. يا کاش بودم و آن همه گيج نمي‌خوردم، فحش نمي‌شنيدم، تا آخر ِ اين گيجي و منگي ديگر نفهمم واقعاً دارم شوهر مي‌کنم و مي‌روم شيراز تا کنار يک الدنگ بخوابم که حتي وقتي دارد کارش را باهام مي‌کند، دستي به‌ام نمي‌کشد که يعني نوازش‌ات کردم ..»

فردوس دل‌خور و تند گفت: «من اصلاً بده‌کار آفريده شده‌ام، دست‌کم توي رابطه با تو. گمانم فقط قبرستان رفتن مي‌توانست از اين بده‌کاري خلاص‌ام کند.»

گفتم، واقعاً نگراني که زود فراموش‌ات کنم؟ گفتي، نه. مي‌دانم که بايد فراموش‌ام کني، وقتي ازدواج ميکني يا مي‌روي خارج يا توي همين تهران مي‌روي جايي که ديگر نمي‌توانم پيدات کنم. اين عيبي ندارد. من نگرانم که خودم تو را فراموش کنم. مي‌ترسم که مبادا يک طوري بشود، نمي‌دانم چه‌طوري، اما يک طوري بشود که کسي ديگر را دوست داشته باشم. خيلي بد مي‌شود.
گفتم، من از دست‌ات نمي‌رنجم. گفتي، مي‌دانم.

«.. اين حرف‌ها را آن‌وقت‌ها نمي‌گفتي. يعني اين دختر کنارت هم که خوابيده بود، آن‌قدر برايت وجود نداشت که اين‌طور حرف‌ها را به‌اش بزني.»

ويران مي‌آيي حسين سناپور

دل يکي اين‌جا داره خاکستر ميشه. کمي دير اومدي، اما يک راست رفتي سروقت دل يکي و دست کردي تو سينه‌اش و دل‌اش رو آوردي بيرون و انداختي تو آتيش و بعد گذاشتي‌اش سر جاش. واسه‌ي همينه که دل يکي آتيش گرفته و داره خاکستر مي‌شه. يکي داره تو چشات غرق مي‌شه. يکي لاي شيارهاي انگشتات داره گم مي‌شه. يکي داره گر مي‌گيره. دل يکي آتيش گرفته. کسي يه چيکه آب بريزه روي دلش، شايد خنک شه. ميون اين همه خونه که خفه‌خون گرفته‌ن، يه خونه هست که دل يکي داره توش خاکستر مي‌شه. يکي هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو عرق کنه. يکي مي‌خواد نيگات کنه، نه، مي‌خواد بشنفتت. مي‌خواد بپره تو صدات. يکي مي‌خواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذارتت روي کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون‌جا نيگات کنه. يکي مي‌ترسه از نزديک تماشات کنه. يکي مي‌خواد تو چشات شنا کنه. يکي اين‌جا سردشه. يکي همه‌اش شده زمستون. يکي بغض گير کرده تو گلوش و داره خفه مي‌شه. وقتي حرف مي‌زدي، يکي نه به چيزايي که مي‌گفتي، که به صدات، به محض صدات گوش مي‌داد. يکي محو شده بود تو صدات. يکي دل‌تنگه. توي يکي از همين خونه‌ها، همين نزديکي‌ها، دل يکي آتيش گرفته ...»

روي ماه خداوند را ببوس، مصطفي مستور

dimanche, décembre 21, 2008


آخر آدم انگشتش را الله‌بختکي مي‌گذارد يک گوشه‌ي کتاب و اين را درمي‌آورد؟ واقعاً آره؟ من يکي که ديشب به روح ايمان آوردم. هيچ هم آن‌جايي را که خيال داشتم، باز نکردم. يعني انگشتم را گذاشتم و اين آمد. مي‌ماند آدم؛ مي‌ماند.

samedi, décembre 20, 2008


يک سبد گل توي خانه داريم با يک دسته داوودي. انار دان کرده داريم با هندوانه و آش‌رشته و سبزي‌پلو و چيزکيک. آجيل هست و شمع و حافظ و من به انتظارت.

عزيز دلم؛

دو سال برق بود و باد بود و رفت. همچين لحظه‌هايي بود که تندتند از عکاسي زديم بيرون سمت ِ محضر و چند دقيقه‌اي تنها توي حياط، نشستيم روي تاب سپيد و پيوندمان را دوتايي در سکوت جشن گرفتيم. بعدتر بود که توي آينه زل زديم به همديگر. خيلي بعدش بود گمانم که من همان بار اول جوابت را دادم، بدون شک، بدون ترديد.

عزيز دلم؛

ترديد با تو ندارم که تو خوب ِ مني. سالگردمان مبارک.

انا احبک. آي‌لاويو، ايش ليبه‌ديش، ژو تم، و دوستت دارم‌هاي ديگه که نمي‌دونم.

vendredi, décembre 19, 2008

فکر مي‌کنم عاقلانه اين باشد که شرح ِ يلداخوري ِ امشب را بگذارم فردا يا هيچ‌وقت، الان بروم يکي دو ساعت چرت بزنم و بعد بلند شوم باقي امتحانم را بخوانم تا صبح.
آره، آن‌طوري بهتر است.

mercredi, décembre 17, 2008


بچه که بودم، يک عالمه کارت‌پستال قديمي داشتيم از زمان مدرسه رفتن خواهرهاي بزرگ‌ترم. از همان‌ها که پشتش مي‌نوشتند نمک در نمک‌دان شوري ندارد، دل من طاقت دوري ندارد؛ و نمي‌دانستند که دارد. يکي از اين‌ها را يادم مي‌آيد که تصوير سه‌بعدي بود از منظره‌اي زمستاني، که دوتا کوچولو داشتند با سورتمه مي‌رفتند توي راهي که همه‌اش برف بود و درخت ِ برف‌گرفته بود و روشن بود و جادويي بود و رويايي بود. بعد من با همان ذهن ِ هفت هشت ساله‌ي برف‌نديده‌ي خودم همه‌اش آرزو مي‌کردم کاش من يکي از آن کوچولوها بودم که توي يک همچنين راهي داشت مي‌رفت و ديگر آرزويي نداشت. از همان موقع بايد جادوي اين مناظر برفي توي من مانده باشد که هر زمستان اين‌طور مست مي‌شوم.

mardi, décembre 16, 2008

برف نو

سلام
سلام
بنشين، خوش نشسته‌اي بر بام
شادي آوردي اي اميد سپيد
همه آلودگي است اين ايام

اگر بدانيد ما امشب چه‌طور آمديم خانه. نمي‌دانيد ديگر. ما به وضع بدي توي برف و بي‌ماشيني گير کرديم. راهي هم نبود ها. از ميدان رسالت تا خانه. همين‌طوري که ساعت نه ِ شب نشسته بوديم توي آن ساندويچي کثيفه‌ي تقريباً خودمان، برف هي تندتر شد و هي تندتر شد. بعد ما از اولش هم قرار گذاشته بوديم نم‌نمک پياده برويم خانه. بعد مگر ما بيديم که با اين بادها بلرزيم؟ ما يک جفت سرو ِ استواريم که طوفان بهمان سازگار نيست. بعد ما شديم يک جفت آدم برفي. بعد سر ِ راه به همه‌ي مغازه‌ها هم سر زديم و خنديديم. بعد بهمان خوش گذشت. اصلاً من عاشق آدم‌هاي پياده‌ام توي برف. آدم‌هاي سواره خيلي نامهربان‌اند اين‌طور وقت‌ها. ولي پياده‌ها نه. پياده‌ها همه لرزان و خندان‌اند. همه سر مي‌خورند. همه گربه‌ي برف‌کشيده‌اند اصلاً. ولشان کني گل هم دست ِ هم مي‌دهند. يعني من که اين طورم. اين هوا، هواي من است اين روزها. هواي سپيدي و لرز و آغوش. که انحناي شانه‌ات آرامگاه ِ من است.

lundi, décembre 15, 2008

تقديم به خودم، به مناسبت امروز، با اجراي Cher

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
Remember when we used to play?

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.

Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down ...
و من شيفته‌ي اين ظهرهاي آخر ِ پاييزم با همه‌ي سکوت و سرمايشان.

samedi, décembre 13, 2008

چقدر دلتنگ‌ات مي‌شوم
ساعت که از هفت مي‌گذرد
گوش‌ام پي شنيدن صداي کليد است در قفل
کليد تو

تلفن مي‌زني
تازه از دور.
امروز يک برچسب ِ Trés bien از معلمم جايزه گرفتم. چسباند روي جزوه‌ي گرامرم. بعد از کلاس زنگ زدم به علي‌رضا که اين‌طور شد، مي‌گويد بايد برات جايزه بخريم سر صف بهت بدهيم.
هي هي هي، جواني.

mercredi, décembre 10, 2008

تقريباً يک سال پيش بود که پدرم به اين نتيجه رسيد که خانه‌ي ما دو تخته قالي شش متري کم دارد و يک شب من و علي‌رضا را به زور برد يک جفت قالي به قيمت خون پدرش کرد توي پاچه‌ي ما. يکي‌اش را انداختيم زير نشيمن‌گاه مبارک و آن يکي را همان‌طور لوله‌شده -اين لوله شده اصلاً اصطلاح است بين بچه‌هاي خانواده‌ي ما که هرچيزي را که نمي‌دانند جايش کجاست، لوله‌مي‌کنند توي فلان ِ کسي که مي‌گويد از توي دست و پا برش داريد.- بله، آن يکي را همان‌طور لوله‌شده گذاشته بوديم بغل ديوار و شاد، وقتي اين يکي کثيف شد عوضشان کرديم و گفتيم به‌به، زندگي را ببين. شادمان که ماييم. -سلام لاله- بعد هي گذشت و گذشت و ما ديديم ديگر قالي زاپاس نداريم بيندازيم جاي اين يکي و اين‌ها هم از بس که رنگشان روشن است، و از بس که -ماشالله، هزارماشالله- چيزي که توي خانه‌ي ما زياد است، گرد و خاک است و آلودگي، به قول ابوي محترم، انگار به آدم فحش مي‌دهند. و بر کسي پوشيده نيست که ما از نواحي خاصي، چه‌طور بگويم، دچار برخي فراخي‌هاي معلوم‌الحال ِ غير قابل درمان مي‌باشيم. خوب، بالاخره هر کسي عيبي دارد و گل بي‌عيب خداست. ما هم اين‌طور نيستيم که يک کاري را کلاً نکنيم، مي‌کنيم، ولي به قول معروف نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب است. مثلاً همين قالي‌شويي. سه ماه طول کشيد تا خودمان را جمع کرديم زنگ زديم که بيايند فردا صبح -تاکيد مي‌کنم، فردا صبح- بيايند اين‌ها را ببرند. خانمه يک کمي شيرين مي‌زد پشت تلفن و گفت شايد فردا شب بيايند، مانعي که ندارد؟ و من عرض کردم که نه اگر که قبلش تماس بگيرند. اصلاً من احمق بودم که نفهميدم سر ِ ساعت شش امشب مي‌آيند در خانه که آمديم قالي‌ها را ببريم.

dimanche, décembre 07, 2008

بعد آدم بي‌خود هي مي‌گردد توي کانتکت‌ليست‌هاي اين طرف و آن‌طرفش.
بعد آدم هيچ‌کس را پيدا نمي‌کند.
کاش حالا اين‌جا بودي.
کاش حالا يک کسي اين‌جا بود.
بچه دارد توي راه‌پله‌ي ساختمان بي‌وقفه جيغ مي‌زند.

samedi, décembre 06, 2008

آدم سردش مي‌شود همچين شب‌هايي که زمستان است و خورشيدش نيست.

vendredi, décembre 05, 2008

jeudi, décembre 04, 2008

امروز يک اتفاقي عجيبي افتاد. من صبح پا شدم ديدم حالم خوب ِ خوب است. نه بو اذيتم مي‌کند، نه بدم مي‌آيد علي‌رضا به‌ام دست بزند، نه درد دارم، نه هيچي. عيناً انگار که يک پريود معمولي باشم. پا شدم طبق قرار رفتم سونوگرافي. بعد ديدم توي نتيجه نوشته باقي‌مانده‌ي محصولات حاملگي مشهود است. زنگ زدم قرار گذاشتم و همين‌جوري تنهايي رفتم مطب و شوخي شوخي يک‌بار ديگر پروسه‌ي دردناک ِ ديروز، شامل شستشو و تخليه‌ي رحم، آن هم بدون بي‌حسي و گيجي تکرار شد و ده دقيقه- يک ربع بعدش من سر ‌ پا بودم و پا شدم آمدم خانه. تمام جريان را هم اين دفعه فهميدم چي به چي بود و کدام مرحله داشت چه کار مي‌کرد. دردش هم هيچ فرقي نکرده بود ها، نمي‌دانم عادت کرده بودم يا فقط حالم خوب بود و دلهره نداشتم و نمي‌ترسيدم يا چي. اين‌قدر برام راحت بود که خودم تعجب کردم ديروز چرا آن‌طوري بود و امروز چرا اين‌طوري است.
* * *
بعدش بود که يکي از من پرسيد پشيمان نشدي؟
من پشيمان نشده‌ام خوب. خيال هم نمي‌کنم بشوم. با اين که کل اين ماجرا از نظر احساسي براي من خيلي خيلي دردناک بود، ولي همان وقتي هم که فکر مي‌کردم بچه‌مان را کشته‌ام، يک لحظه هم فکر نکردم که دارم کار اشتباهي مي‌کنم. کل اين قضيه چيزي بود که ما قبلاً روش فکر کرده بوديم و مي‌دانستيم الان نه دلمان مي‌خواهد، نه شرايطش را داريم، نه حس علاقه‌مان به بچه -به طور کلي- اين‌قدر هست که بخواهيم قيد همه‌چيز را بزنيم و بچه بياوريم که دلمان خوش بشود. تربيت يک آدم ديگر، شوخي‌بردار نيست که آدم بگويد دلم غنج مي‌رود براي خنده‌ي بچه و فکر بعدش را نکند. من اين‌قدر نمونه‌هاي اين‌طوري ديده‌ام دور و برم که -بلانسبت!- گاو هم بودم تا حالا حالي‌ام شده بود که آدم بايد اول دودوتاچهارتايش را بکند، بعد بنشيند بگويد مي‌خواهم آپولو هوا کنم. من راستش خيلي هم خوش‌حالم که با وجود اين که اين‌قدر از اين کار مي‌ترسيدم و احساس بدي بهش داشتم، باز هم چون مي‌دانستم درست است رفتم انجامش دادم. اينش براي من مهم بود که توانستم اين کار را بکنم. همين، با همه‌ي پيش‌لرزه‌ها و پس‌لرزه‌هاش.

mercredi, décembre 03, 2008

من الان مثلاً خوابيده‌ام. يعني نخوابيده‌ام ها، رفتم بخوابم، نشد. چه‌طور خون‌ريزي داشته باشم الان خوب است؟ هيچ هم آن‌طوري نيست. يک طوري است که خيلي بد است و درست هم نمي‌شود. حس مي‌کنم دارم کفاره‌اي چيزي مي‌دهم. به کي مي‌دهم، خدا مي‌داند. چون اين چيزها به يک برم هم نيست. من اعتقاد و اين‌چيزها ندارم. خيلي مسخره‌ است. رحم مگر پايين ِ شکم آدم نيست؟ من بچه‌ام را پايين گلويم حس مي‌کردم. يعني انگار يک چيزي آن‌جا گلوله شده بود و داشت بزرگ مي‌شد. راه گلويم را هم حتماً مي‌گرفت يک روزي. من کار عاقلانه‌اي کردم که رفتم آن‌جا خوابيدم گذاشتم بچه‌ام را از توي رحمم بيرون بياورد. چه کارش مي‌خواستيم بکنيم؟ آدم يعني توي مملکتي که خودش هم انگار زيادي است، تخم و ترکه راه بيندازد که چه بشود؟ سنت پيغمبر است؟ من دهنم را باز نمي‌کنم در مورد پيغمبرتان حرف بزنم. من نمي‌دانم تقصير کي بود الان که اين‌طوري شد. که مجبور شديم اين‌طوري کنيم که براي همه‌مان به‌تر بشود. از دست کسي يا چيزي دلگيرم که مسئول است و نمي‌دانم کيست يا چيست. شايد هم تقصير رئيس اين کارخانه‌ي کاندوم‌سازي باشد. ديگر فرقي هم نمي‌کند اصلاً. گاهي وقت‌ها آدم نگاه مي‌کند مي‌بيند اتفاقي که افتاده اين‌قدر عظيم است که ديگر مهم نيست از کجا شروع شده. ولي يک چيزي توي دلم مانده که به هيچ کسي نگفتم تا حالا. من دلم مي‌خواهد بچه‌اي هر وقت که خواستيم داشته باشيم، بدانم حاصل ِ کدام يکي از شب‌هاي عشق‌ورزي است. نه که هي فکر کنم و ندانم. دلم مي‌خواهد همه‌ي نشانه‌هاش را با عشق بشناسم. نه اين که اول فکر کنم اثر يک داروي بي‌ربط ِ ديگر است، بعد هم که بيبي‌چک استفاده مي‌کنم، تا دو ساعت تنهايي از نگراني بنشينم گريه کنم. دلم مي‌خواهد اشکي چيزي هم اگر مي‌آيد از سر ِ خوش‌حالي باشد. يعني درستش گمانم همين است. نبايد اين‌طور باشد که آدم تنهايي برود دراز بکشد روي يکي از اين تخت‌هاي مخصوص معاينه‌ي واژينال و يک آدم غريبه‌اي که تو به اسم هم حتي بهش فکر نمي‌کني و نهايت مي‌گويي دکترم، بيايد يک دستگاهي را هل بدهد توي رحم تو و آن عدسي ِ کوچک ِ چندميلي‌متري را در هم بشکند و بيرون بمکد و تو ته‌اش خوش‌حال باشي که نرفتي آن لخته‌ي خون را نشانت بدهد که تو تا آخر عمرت سايه‌ي يک لخته‌ي خون دنبالت باشد که مي‌دانستي دختر است و اسمش ترمه است و صداش نازک و لطيف است و تاتي‌تاتي‌کنان توي يک وجب خانه قرار بود که به راه رفتن بيفتد و نشد. يعني نگذاشتي‌اش و خوب هم کردي نگذاشتي. عاقلانه و درستش هم همين بود. حاملگي نبايد جوري باشد که تو نداني حامله‌اي و تا هر وقت که بتواني سيگار بکشي و بعدش هم نه که بداني که نبايد، حس کني دلت نمي‌خواهد و بويش اذيتت مي‌کند و فکر کني لابد مال همان کپسول است. نبايد جوري باشد که وقتي سِرُم تازه بعد از قصابي به گيج‌کردن انداخته‌ات، وقتي دوستت مي‌آيد کنار تخت که دلداري‌ات بدهد، بگويي کشتمش. نبايد جوري باشد که بعدش دلت نخواهد با هيچ کس حرف بزني. بايد گوشي را بقاپي و زنگ بزني به تک‌تک ِ کانتکت‌ليستت که بچه‌ام دو کيلو و سيصد گرم است و چشم‌هاش درشت است و سرش کرک‌هاي مشکي دارد. نبايد بگويي يک لخته خون بود که آمدم از دکتر بپرسم که مي‌شود نشانم بدهي‌اش، اما نپرسيدم. من نمي‌دانم حالا بايد از حالم به اين و آن چي بگويم. من که نمي‌توانم برگردم به اين و آن بگويم حالم تخمي است و از همان دوازده و پانزده دقيقه‌ي ظهر که سوار تاکسي شديم بياييم خانه و من تا رسيدم رفتم توي دست‌شويي دل و روده‌ام را بالا آوردم، انگار نه انگار که آن گره‌ي کوچولوي پايين گلويم ديگر نيست و ديگر بزرگ نمي‌شود، من هي لحظه‌شماري مي‌کردم که مانا برود و زهرا برود و هورمهر برود و هاني برود و علي‌رضا بخوابد که من بنشينم يک دل سير گريه کنم بدون اين که کسي بيايد دلداري‌ام بدهد و بخواهد آرامم کند. من کودکم را کشتم امروز. ترمه‌ام را کشتم امروز. آرام نمي‌خواهم بشوم مگر اين که به قدر آدمي که نه ماه بچه‌اي را توي شکمش نگه مي‌دارد و زندگي‌اش مي‌کند و بعد از دستش مي‌دهد، آزاد باشم که گريه کنم براش. من خودم خواستم. تصميمم از روي عقل و منطق بود. کار درستي بود با اين شرايط و توي اين وضعيت. دردش هم را هم کشيدم. درد داشت. خيلي درد داشت. ولي قدر اين زخمي که روي دلم مانده نمي‌شود که. من مادر نيستم گمانم. عاطفه‌ي مادري ندارم. وقتي به بچه فکر مي‌کردم، همه‌اش مي‌گفتم اگر يک وقتي زد و ما بچه خواستيم، بعد بچه‌مان نه خوشگل بود، نه باهوش بود، نه آدم جالب‌توجهي بود، دلمان را به چي‌اش خوش کنيم؟ بعد حامله شدم و ديدم که چقدر حس ِ بدي است وقتي که از سر ِ خواستن نباشد. آدم يا اشتها ندارد، يا مثلاً سر ِ ظهر، وسط ِ دانشگاه هوس قرمه‌سبزي مي‌کند. بعد همه‌اش بو احساس مي‌کند. همه‌چيز بو مي‌دهد. آدم دلش نمي‌خواهد علي‌رضايش را بغل کند ديگر. يعني تماس جسمي حالش را بد مي‌کند. بعد يک صبحي که علي‌رضايش مي‌آيد ببوسدش تا برود سر کار، بعد ِ بوسه عق مي‌زند و هي خجالت مي‌کشد که اين‌طوري است. پايش را توي آشپزخانه نمي‌تواند بگذارد بس که همه‌چيز بو مي‌دهد. توي خانه که مي‌آيد، هواي بسته تهوعش را بيشتر مي‌کند. خواب‌آلود است و سر کلاس‌هاش هي نمي‌رود. همه‌ي وجودش توي هم مي‌پيچد. بعد من ديده‌ام کساني را که با عشق از اين چيزها مي‌گويند و من هيچ عشقي نداشتم. هيچي. از وقتي فهميدم حامله‌ام، هي توي فکر اين بودم که چه دردسري و حالا پيش کي بايد بروم براش و چه‌طوري است آيا و خيلي درد دارد يا چه. من رفتم نشستم توي صف سونوگرافي و ديدم که اين محيط اصلاً به گروه خوني من نمي‌خورد. من بدم مي‌آيد از اين‌جاهايي که عين گوسفند توي طويله بات برخورد مي‌کنند و آن‌جا همه‌اش همبن بود. بعد من تنها بودم و همه دونفري بودند و همه خوش‌حال بودند و من توي فکر بودم که آيا بعدش مي‌رسم بروم پيش دکتر نتيجه را نشانش بدهم که به‌ام بگويد کي بروم براي سقط يا نه، که بس که طولش دادند آخرش هم نرسيدم و من مجبور شدم کلاس ِ صبح سه‌شنبه‌ام را هم غيبت کنم بروم پيش دکتر که برام توضيح بدهد و قرارش را بگذارد براي فرداش و من تمام روز دلم مثل سير و سرکه بجوشد و هي آويزان اين و آن بشوم و آدم‌ها را از ته ِ قفسه‌ي آشناهام هم که شده، بکشم بيرون که دلداري‌ام بدهند و به‌ام بگويند که چيز مهمي نيست و داري کار درستي مي‌کني. بعد چهارشنبه بروي آن‌جا و نيم‌ساعت زودتر برسي و هيچ‌کس نيامده باشد و تو حس کني گوساله‌ات را آوردي سلاخي و اصلاً اولين حرفي که بعدش بزني، اين بود که کشتمش و ديگر ترمه‌ات را نبيني که دارد تاتي‌تاتي مي‌کند و مي‌خندد.
درد داشت اين‌ها و هيچ فکر ِ اين که کار ِ درستي بود، دردش را کم نمي‌کرد. من خيلي ممنونم از همه‌ي کساني که حالم را پرسيدند. من حالم خوب است. ولي راستش دلم نمي‌خواهد به اين اي‌ميل‌ها و تلفن‌ها و اس‌ام‌اس‌ها جواب بدهم. همه را خواندم و همه حالم را بهتر کردند، ولي نمي‌خواهم بعدها با ديدن آدم‌هايي که هستند، ياد اين بيفتم که بودنشان اصلاً از وقتي رنگ گرفت که يک کسي ديگر نبود. من وقتي شاد و سرحالم، عين آدم کانتکت‌هام را دارم و جلو مي‌برمشان و اصلاً هميشه کيف مي‌کنم با آدم‌هاي اتفاقي برخورد داشته باشم. ولي يک همچين وقتي که آدم نمي‌داند چي بگويد، خوب آدم چي مي‌تواند بگويد اصلاً غير ِ همين‌هايي که گفت. همه‌اش همين بود. راست مي‌گفت. سه دقيقه هم طول نکشيد حتي. از دردش مي‌گويم که اگر بيش‌تر مي‌شد، من ديگر طاقتش را نداشتم که کسي نباشد دستم را بگيرد و فشار بدهد.
چي بگويم آخر؟ چي دارم بگويم آخر بعد ِ همچين روزي؟
با همين جفت پاهاي قلم‌شده‌ي خودم، ديروز رفتم قرار گذاشتم براي ساعت يازده امروز و تمام شب کابوس ديدم.
دردش نخواهد آمد. چيزي نمي‌فهمد اصلاً. من ديوانه‌ام که خيال مي‌کنم دردمان را با هم شريکيم. خيال مي‌کنم سايه‌اي که تا خيلي بعد عذابم مي‌دهد و روز به روز در شکمم بزرگ‌تر مي‌شود، مال کودکي است که رنجش دادم.
مال خودم است و رنجي که کشيدم.
اين است که ديگر به قيافه‌اش فکر نمي‌کنم. به اولين خنده‌اش فکر نمي‌کنم. صداش را نمي‌شنوم. به اسمي که رويش گذاشته‌ام صدايش نمي‌کنم. براش لالايي نمي‌گويم و پتو را زير گلويش نمي‌کشم هيچ‌وقت، که مبادا سردش بشود.
امروز نمي‌‌روم کودکم را بکشم به گمانم. امروز مادر درونم دارد مي‌ميرد.

lundi, décembre 01, 2008

شش هفته و سه روز دارد.
قلب ِ کوچکش خوب مي‌زند.
خيلي کوچک است.
چيزي مي‌فهمد؟
دردش مي‌آيد يعني؟
ناراحت است الان؟
فهميده از ديشب که مي‌دانمش چه حالي دارم که دارد نشانه‌هاش را آرام‌آرام پاک مي‌کند که خيالم مي‌آيد خواب ديده‌امش؟
مي‌داند چه کار مي‌خواهم بکنمش؟
مي‌داند نمي‌خواهمش؟
مي‌داند؟
مي‌فهمد؟

dimanche, novembre 30, 2008

منتظرم هنوز که از راه برسد، به‌اش بگويم دارد پدر نمي‌شود.
جواب، مثبت بود.
اين را بنويسم اين‌جا که يادم باشد بعدازظهر يکشنبه‌اي بود که توي دستشويي زل زدم توي آينه و هق‌هق آمد براي کودکي که سهمش زندگي نيست توي اين دنيا.

samedi, novembre 29, 2008

هيچ‌کجاي عوارض جانبي اين کپسول ننوشته افسردگي. يعني هيچ‌جاش اشاره نشده وقتي آدم تنهاست و خواهرش نمي‌تواند پيشش بماند و بايد برگردد خانه، و علي‌رضايش نيست و به اين زودي‌ها نمي‌آيد، و آشپزخانه‌اش دو هفته است تميز نشده و نمي‌تواند پاش را توش بگذارد بس که تا بو به مشامش مي‌خورد عق مي‌زند و بايد برود توي دستشويي که وسط خانه بالا نياورد يک وقت و تنهاست و مادر ندارد و خواهر ندارد و دوستي ندارد و تنهاست و تمام روز هي دارد لحظه‌شماري مي‌کند که يک اتفاقي بيافتد، يک نوري بتابد، يک کسي پيداش بشود که تنها نباشد و از خانه بيرون برود و زير باران بايستد و س ا ل م بشود دوباره و هيچ‌چي نمي‌شود و نمي‌شود، آدم اين‌طور مي‌افتد به هق‌هق و هق‌هق‌اش بند نمي‌آيد و يک دقيقه و دو دقيقه و ده دقيقه و بيست دقيقه و نمي‌دانم چند دقيقه همين‌طور هق‌هق مي‌کند و تمام نمي‌شود و کسي از در نمي‌آد تو آدم را بغل کند و تکانش بدهد و مواظبش باشد و مهرباني کند به‌اش و بو ندهد، هيچ چيز بو ندهد. هيچ کجاش ننوشته اين را لامصب.

vendredi, novembre 28, 2008

من هر چي فکر کردم يادم نيامد که اين صندل‌ سيندرلايي‌ها سر و کله‌شان از کجا توي زندگي من پيدا شده. هرچند حدس مي‌زنم عروسي‌اي چيزي بوده که خريدمشان، ولي يادم نمي‌آيد توي کدام عروسي لباس من جوري بوده که صندل سفيد مي‌خواسته با رويه‌ي بي‌رنگ. حدس مي‌زنم از کجا خريده‌ام. يک مغازه‌اي هست توي يکي از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي هفت‌حوض، که من خيلي وقت‌ها يک چيزي ازش خريده‌ام که دوست داشتم و خيلي هم نگه داشته‌ام و خيلي هم به دردم خورده.
حالا اين صندل سفيده اين‌اش را دوست دارم که طول کشيد به هم عادت کنيم. آن اول‌ها راه هم به زحمت باش مي‌رفتم. بس که پاشنه‌ي نه چندان بلندش، نوک‌تيز و ليز است. يعني درست سر جاي خودش نمي‌ايستد، مگر اين که روي موکتي، قالي‌اي، چيزي راه بروي که آن هم کم پيش مي‌آد. من با اين صندل هميشه مجبور بودم روي کف سراميک يا کاشي سالن‌هاي عروسي يا خانه‌ي ديگران راه بروم و برقصم. مجبور بودم ساده خودم را تکان بدهم که يک وقت آن وسط پهن زمين نشوم. نمي‌دانم چندتا عروسي و مهماني طول کشيد تا راحت‌تر شديم با هم. اين‌قدر که من براي عروسي ِ خودم هم همان را پوشيدم حتي. بعد ِ سه چهارسال رفاقت ِ هرازچندي، حالا ديگر با هم راحت ِ راحتيم. من چرخ مي‌خورم باش، بي اين که به افتادن فکر کنم.
مهموني ديشب مجموعه‌ي يه عالمه آدم عجيب غريب بود کنار هم. نه اين که آدم‌ها همين‌جوري تنها عجيب و غريب باشن ها، کنار هم‌ديگه اين‌طوري بودن. مثلاً فک کن آخر ِ شب يهويي در باز شد و الميرا و فرشته اومدن تو. اين غير از اينه که يهويي وسط ماجرا، يکي برگشت به من گفت من فلاني‌ام، منو مي‌شناسي؟ و فلاني تصادفاً يکي از بچه‌هاي شهيد بهشتي اهواز بود دوره‌ي هاني‌اينا که مي‌شد دو سال قبل از ما. بعد ديشبشم من زنگ زده بودم به هاني که يه پارتي دعوت شده‌ام که عمراً بتوني حدس بزني کي توشه و اين يکي «کي» هم يکي از همکلاسياي قبلي‌اش بود که اصلاً وقتي خود ِ کاوه گفت هست، من کلي تعجب کردم که اِ، اين که همکلاسي هاني بوده، و يهو کاوه گفت اِ، تو خواهر هاني هستي. بعد کاوه هم هاني‌اينا و ابراهيم و نويدو هم حتي مي‌شناخت. بعد فک کن که اين‌جا همه‌اش چقد سيکس‌ديگري‌ز آو سپريشن شده بود ماجرا. وگرنه معلومه که بري با علي‌رضا و تارا و مرمر و احسان‌جون يه گوشه‌ي همچين ماجرايي بشيني اون دختره رو نگاه کني که با دوتا پيک مست کرده بود و احسان‌جون بهش مي‌گفت داف هفتاد و پنجي، خوش مي‌گذره. چاشني‌اش اين وسط اين بود که علي‌رضا وقتي محمد داشت با شال‌گردنش اون وسط قر مي‌داد و امير داشت جدي ِ جدي رو تارا کار مي‌کرد و کاوه اون گوشه دچار ِ ناراحتي صاب‌خونه‌اي شده بود و خودم و خودش نشسته بوديم يا با بچه‌ها سيگار مي‌کشيديم يا دوتايي مي‌رقصيديم و محل ِ کسي نمي‌ذاشتيم، برگشت گفت ببين سمپاد چيا تحويل جامعه داده. يعني فک کن که چيکار کردي با همه‌مون دکتر اژه‌اي، فک کن!

mardi, novembre 25, 2008

امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.

lundi, novembre 24, 2008

توي اتاق اپتومتري، همين‌طور که عينک روي چشمم بود داشتم اون E گنده‌هه رو نگاه مي‌کردم که: آخه اينو واسه چي گذاشته‌ان اين‌جا؟ آدم کور هم باشه اينو مي‌بينه که. ايناها ... از بالاي عينک که نگاه کردم، شکل مات سياهي را مي‌ديدم که معلوم نبود چپ است، راست است، بالاست، پايين است، چي است.
مريض و خسته، دارم خودم را کشان کشان مي‌برم بانک و به کله‌ي پدر هرچي مسئول امور مالي است، فلان و فلان.
فکر کن روز اول خودشان يک شهريه‌اي نوشته بودند زده بودند به ديوار، حالا مي‌گويند نه اين نيست و آن است. حالا مبلغ ارزش ِ بانک رفتن ندارد که، پدرسوخته‌ها هم نمي‌کنند دستي بگيرند.
لااله‌الاالله.

samedi, novembre 22, 2008

به‌ام حرفي زد
ديشب
که
خدا.
گفت
نمي‌خواستم به‌ات بگم
توي خواب هنوز
گاهي صداش مي‌کني.
درد آمد
که دردت دادم

vendredi, novembre 21, 2008

جمعه‌ي عاشقي

سلاااااممممممم به همگي.
امروز خيلي روز خوبي بود. من و جيگرم همه‌اش توي خونه بوديم و (18+) کلي هم کاراي بد بد کرديم با هم ديگه اصلنشم دلمون نميومد از توي بقل هم بلن شيم بسکه توي هفته همديگرو نميبينيم. اينقد دلم براش تنگ شده بود که دلم ميخواس فقط بگيرم و ماچش کنم. اينجوري: ولي خوب چون که جيگرمم دلش برام تنگ شده بود ما همش اينجوري بوديم: خولاصه من عاشششششقشم بسکه تو دل برو و نازه بچم. بعدشم داداش ناز و مهربونم زنگيد و کلي با هم حرف زديم. دلم براش خيلييييييييييي تنگ شده. داداشي گلم دوست دارم هوارتا.
بعدازظهرمون خيلي معمولي بود. جيگرم فوتبال گوش داد و ضرفا روشست. اينقد هميشه تو کار خونه کمکم ميکنه. ميگه نميخوام گل نازم خسته شه. منم دسشويي رو شستم و خونمونو جم و جور کردم. خونه نازمونو خيلي دوس دارم. بعدشم حموم کردم . لباسا رم گزاشتم توو ماشين لباسشويي. توو اين فاصله فوتبال جيگري هم تموم شد و ما کلي باز همديگه رو بقل کرديم و دوس داشتيم. کلي هم سيگار کشيديم. آخه شوهرم ميگه دختر که سيگار ميکشه خيلي سکسي و قشنگه. خولاصه منم يکمي به خودم رسيييييدم. ابروووهامو تميز کردم و ناخونامو لاک زدم واز اين کارا ديگه حساااابي تودلبرو و خوردني شدماااااا. جيگرم هم هي راه ميرف و قربون و صدقه من مي رفت. هي ميگف تو ماله مني. نه پس ماله يکي ديگم
دم دماي عصرم جيگري زنگ زد به يکي از دوستاش و اونم گفت يه خبري داره که نميتونه پاي تلفن بگهههههههههه. ديگه گفتيم بابک بياد ببينيم چه خبره آخهههههه. تا بابک بياد ما يه کمي ميوه خورديم دوتايي با هم. اينم عکس ميوه هامونه. شامم گذاشتم روي گاز. خورش قيمه درس کردم و حسابيييييييي بوي غذا توو خونه بلن شده بود. آخه من خيلي خيلي آشپزي و سفره آرايي و اينجور چيزا رو دوس دارم. کلاسشم ميرفتم يه مدت. مامانمم هميشه خاستگار که ميومد اينو توو چششون ميکرد. خاهرامم همينطورنا. از هر انگشتمون صدتا هنر ميريزه.
خولاصه بابک اومد و ديديم که بعلههههههه، آقا بابکمون هم داره دوماد ميشه و من کلييييي خوشحال شدم. آخه اين بابک خيلي خيلي پسر خوبيه. اصلن اين دوستاي جيگرم خيلي ماهن بسکه خودش ماه و خوبه. آره ديگه بايد دنبال لباس و اينجور چيزام باشم آخه خيلي وقته عروسيييي نداشتيم و منم که عاشق اينجور مراسماتم. حالا فردا ميرم دور و بر وليعصر مغازه ها رو نگا ميکنم. يکي از همکلاسيام اونروز ميگفت تيراژه هم خيلي لباساي خوبي داره. خودش واسه عروسي داداش يه پيرهن خوشگل خريده بود فقط صد و هفتاد تومن. حالا برم ببينم چجورياس. من دوس دارم لباسم هم لختي باشه هم يه رنگ شاد داشته باشه مثلن قرمز يا زرد. حالا هر رنگي هم خريدم ميرم موهامو همون رنگي ميکنم که حساااااابي کولااااااک کنم تو عروسي. بالاخره زن دوست دوماد ميشم ديگه بايد خوشگل باشمممممممم
جيگري هم کلي قهوه خوشمزه درس کرد برامون که با شيرينياي بابک و کيکي که من درس کرده بودم خورديم
حالام بابک رفته و ما چون کله سحر بايد پاشيم بريم سر کار و دانشگاه کم کم داريم ميريم بخوابيم. جيگرم که همينجوري رو مبل دراز کشيده و چشاش داره سياهي ميره. برم منم بلندش کنم بريم روو تخت بخوابيم چون هميشه ميگه تا من کنارش نباشم خاب بهش نميچسبهههههههه

پ.ن: تمام غلط‌هاي نگارشي، تدويني، ويرايشي و مفهومي در اين مطلب کاملاً از روي عمد نوشته شده‌اند. اين مطلب به درخواست اليزه نوشته شده و به تمام وبلاگ‌هاي اين مدلي تقديم مي‌شود و ارزش ديگري ندارد.
عصر جمعه‌اي، بحث‌مان مي‌شود. من دارم بابل‌شوتر بازي مي‌کنم، علي‌رضا پاي راديو و فوتبال است. تيم مملکت ما، يک بازيکني دارد به اسم محمد قاضي. من هي فکر مي‌کنم که اين بابا سن و سالي ازش گذشته، اين کارها چيست که مي‌کند. علي‌رضا مي‌گويد که اصلاً اين بابا خيلي وقت است مرده. من تعجب مي‌کنم: پيرمرد را چرا بي‌خود و بي‌جهت مي‌کشي؟ حالا درست که من ترجمه‌هاش را دوست ندارم، دليل نمي‌شود که. اين نسل اصلاً پدر ِ ترجمه‌ي ايران بودند.
خلاصه کنم. مجبور شدم در گوگل سرچ کنم که: «آيا محمد قاضي مترجم فوت کرده است؟» گوگل احمق بود و نفهميد که همچين سوالي جوابش آره يا نه است. يا ديگر کامل که بخواهد جواب بدهد، مي‌گويد خير، فوت نکرده است؛ يا بله، فوت کرده است. سي و چهار هزار و خورده‌اي نتيجه داد. به من چه که بنشينم تک‌تک اين‌ها را بخوانم؟ متوسل شدم به يک جاي ديگر که زندگي‌نامه‌ي استاد را نوشته بود. همين‌طور که داشتم صفحه را بالا پايين مي‌کردم، علي‌رضا گفت: من ده دوازده سالي است که فکر مي‌کردم اين بابا مرده. چي بايد به‌اش مي‌گفتم جز اين که: درست فکر مي‌کردي عزيزم؟!

jeudi, novembre 20, 2008

فيلم مي‌بينيم

خلاقيت در تيتراژ: Miss Pettigrew Lives for a Day
(پاييز و برگ)
موسيقي ِ متن ِ دزدي ِ پرفکت: Step Brothers
(از وسترن تا درام، بسته به موقعيت)

mercredi, novembre 19, 2008

از جبران بدم مياد.
بعد فکر کن الان يه کتاب دستمه
که يکي ديگه در موردش نوشته؛
قول تموم شدنش رو هم هفته‌ي پيش داده بودم.
ولي اين‌قدر پره از اين جمله‌هاي احساساتي و چندش‌آور که آدم رغبت نمي‌کنه دستش بگيره.
حالا بعد يه فرازهايي ازش رو نقل مي‌کنم.
من چه شکلي‌ام؟
گوش‌هام دراز است؟
پوزه‌ام جلو آمده؟
پوستم خاکستري است؟
عرعر مي‌کنم؟
يعني دست‌خطش را نمي‌شناختم بعد از آن سال‌هاي دور عاشقيت؟
يعني گوش‌هام دراز است،
يا پوستم خاکستري؟

mardi, novembre 18, 2008

يک فلسفه‌اي هست که من عميقاً به‌اش معتقدم. خيلي جاها هم به کار مي‌آيد. گيرم که من بيسيک‌اش را نداشته باشم، ولي خيال که مي‌توانم بکنم. ماليات ندارد که. دارد؟ اين است که زياد گفتن‌ام مي‌آيد جلوي هر چيزي که عشقم نمي‌کشد يا خوشم نمي‌آيد يا هر چي، که به تخمم.

dimanche, novembre 16, 2008

تازه چشم‌هام داشت گرم مي‌شد. مرغ هم خودتانيد. ما يک عدد زوج شاغل مي‌باشيم که بايد شب‌ها زود بخوابيم. صبح‌ها هم زود بيدار بشويم.
داشتم مي‌گفتم. چشم‌هام داشت گرم مي‌شد که يک‌هو فهميدم اين ساندويچ‌فروشي ِ کثيف ِ سر ِ کوچه که ما عمري است داريم فکر مي‌کنيم شبيه کي است و من امشب رفته بودم به ميمنت اين که کلاسم تمام شد و امتحانم را دادم و تاپ هم شدم، (اين را خودتان بفهميد دارم کلاس مي‌آيم. که کدام امتحاني همان موقع نمره‌هاش را مي‌دهند که آدم بفهمد تاپ شده يا نشده) رفتم دوتا ساندويچ کثيف گرفتم به ياد و خاطره‌ي دوران دانشجويي سابق، شبيه کي است.
يک فيلمي ساخته بودند سال هفتاد و يک، يعني درست چهارده سال قبل ِ اين که من پام را بگذارم، يا حضرت پدرم اسپرمش را ول کند، يا هر چي، توي اين دنيا، به اسم ويلي ونکا و کارخانه‌ي شکلات‌سازي. تازگي هم البته يک نسخه‌ي تحريف و تعديل شده‌ي ديگرش را داده بودند بيرون که اگر ادوارد دست‌قيچي و سارومان‌اش نبود، ديدن هم نداشت. تازه اين سارومان خودش اضافي بود. يعني کتاب را ورق بزني نمي‌بيني هيچ‌جا اسم پدر ويلي ونکا، يا خواهر ويلي ونکا، يا مادر ويلي ونکا را آورده باشند. اصلاً هم ناموسي نبود. يعني رولد دال غير اين مجموعه‌هاي بچه‌-نوجوان‌انه‌اش، يک سري داستان‌هاي نامتعارف ِ مخصوص بزرگسالان دارد ها، ولي اين جزوش نيست. آن ناموسي‌هاش هم گمانم ترجمه نشده اصلاً. من خودم يک کمي پي‌شان را هم گرفتم حتي. که ببينم که آدمي که آقاي روباه شگفت‌انگيز و جيمز و هلوي غول‌پيکر مي‌نويسد، تجسم‌اش از پورن چيست و چه‌طوري است.
پرت افتادم. داشتم مي‌گفتم که خواب از چشمم پريد و نزديک بود نيمه‌برهنه، اورکا اورکا گويان راه بيفتم توي خيابان، يقه‌اش را بگيرم و بگويم که مردک، چرا نيامدي با زبان خوش خودت اعتراف کني که قيافه‌ات کپ ِ بيل ِ کندي‌من است توي ويلي ونکاي مل ستوارت؟ يعني من مي‌گويم کپ، شما فکر نکنيد که بفهمي نفهمي يک ته شباهتي با هم دارند ها، نه، يعني که از موي فرق سر تا -به قول مرهوم هدايت- موي نواحي بي‌ادبي ايشان با هم مو نمي‌زند. که اين را هم البته من دارم از خودم مي‌گويم. که ويترين ِ ساندويچ‌فروشي بلند است و ما از گردن به پايين ِ آقاي ساندويچ‌من ِمان را نمي‌بينيم اصلاً. تازه مي‌ديدم هم من چه کار به زير ِ شلوارش دارم؟ تازه فرض که من زير شلوارش را مي‌ديدم و دانه دانه اين موها را بررسي مي‌کردم. اوبري وودز را از کجا بياورم شلوارش را پايين بکشم و مطابقت بدهم؟ اصلاً همان قيافه‌ي خالي‌شان با هم مو نمي‌زند. آقاي مرحوم هدايت، من خيلي معذرت مي‌خواهم. با شما نبودم اصلاً. بعد فکرش را بکنيد که من طفلک را از خواب بيدارش مي‌کنم و مي‌پرسم که ويلي‌ونکا را ديده‌اي يا نه. خوب مي‌گويد نه. خودم هم مي‌دانستم. فقط مي‌خواستم به‌اش بگويم که من فهميدم اين بابا شبيه کي است و خيالش راحت باشد و بخوابد. شما هم خيالتان راحت باشد و بخوابيد. من حواسم به همه‌چيز هست. کورش، بابا، تو هم بگير بخواب، نصفه‌شب است.
اصلاً که من يک‌شنبه‌ها يک تکه از بهشت را از کلاس پروفسور شين به يغما مي‌برم با خودم. اصلاً اين آدم خود ِ خداست. اصلاً که صداي سازش هم فرق مي‌کند حتي.
شادمان که منم امروز -سلام لاله-.

samedi, novembre 15, 2008

every body wants to be a cat


مگر نه که هر کسي براي خودش يک زباني اختراع مي‌کند از بچگي؟ ما اين زبان‌مان -صاف و ساده- دزدي بود. کم نبود وقت‌هايي که يکي‌مان بگويد: من حاضرم استااااد. و بعدش: اوه ماما، ديدي چيکار کرد؟ و آن يکي پشتش را بکند اصلاً که: خوب کردم. يا يک‌هو وسط دعوا داد بزند: مري زغال‌دونيه. هنوز هم شاه‌بيتش وقتي است که يکي‌مان بگويد: ببينم اميليا، نکنه که اون...؟
- اوه، کار خرابه. بريم زير آب.
و بعد چند لحظه جفت‌مان با هم: پايين‌تر!
علي‌رضا هم آمده توي بازي‌مان بعد ِ اين همه وقت. مي‌داند اگر بگويم: داشتيم پدردار مي‌شديما. با صداي کش‌دار و خماري بگويد: اووووه، آآآآآره‌ه‌ه‌ه‌ه. مي‌داند گاهي وقت‌ها آدم همين‌جوري گفتنش مي‌آيد که: شکم، پر شده از بلوط. پخته شده، در شراب سفيد. وقت‌هايي هست که يک آدم جديد ببيني و سرت را بکني توي گوشش که: چشاش چقدر به هم نزديکه.
- علامت بدجنسيشه.
- از اوناييه که قلب زناي معصوم رو مي‌شکنن.
و همين سر ِ شب بود که يک‌هو گفت: دماغش مث کدوئه.
- دماغش مث کدوئه؟ اوه نه نه بچه‌هاي من!
و نمي‌شود صبحي که بلند شويم، کش و قوس بياييم که: صبونه‌ي چي؟ صبونه کجا؟ صبونه توي قاليچه‌ي پرنده؟
همين آقاي اومالي است اصلاً که من تمام بچگي‌ام بي آن که ته ِ دلم حتي بدانم، عاشق‌اش بودم. که از پل مي‌پريد مري را نجات بدهد و دوشس را خوش‌بخت کند و الگوي تولوز بشود.
- ببينم، تو حتماً آتيش‌پاره‌ي محلي.
- آره. روزي چن ساعت تمرين مي‌کنم.
من و هاني به‌تان اداي احترام مي‌کنيم آقاي اومالي. به شما و به زباني که ازتان دزديديم و تمام بچگي و بزرگ‌سالي‌مان را ساخته. کلاه‌مان را به احترام‌تان برمي‌داريم و خم مي‌شويم.
- آلوها، آف‌ويدرزن، بون‌سواغ، سايونارا، و خداحافظي‌هاي ديگه که نمي‌دونم.
اعتنا نمي‌کنم به عکس‌ها.
درد نمي‌کند ديگر.
سياه‌تر شده، جلوي چشم‌هام.
اداي احترام مي‌کنيم آقاي گتسبي بزرگ.

vendredi, novembre 14, 2008

گه‌گيجه‌ي زباني

معناي hier در آلماني «اين‌جا»ست و در فرانسه، «ديروز».

jeudi, novembre 13, 2008

افشاگري


حتي خود ِ آقاي الف هم گمان نکنم خودش را يادش بيايد توي اين صحنه و توي برف‌بازي ِ محشر ِ پارسال.

mercredi, novembre 12, 2008

شايد اين جمعه بيايد

مفهوم انتظار را در فاصله‌ي دانلود شدن قسمت بعدي ِ گيلمور گرلز است که مي‌فهميم.
با توام علي‌رضا. گوش مي‌دهي به من؟ اين‌ها را هر چند بار هم که بنويسم برات يا زمزمه کنم توي گوش‌ات، باز خودت هستي. کهنه نمي‌شوي. تمامي نداري.

ندارم دستت از دامن
مگر بر خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردي
بگيردد دامنت گردم

از ناوک مژگان چو دو صد تير پراني
بر دل بنشاني
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشاني
واي از شب تارم

گر به همه عمر خويش
با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است
باقي ايام رفت...

lundi, novembre 10, 2008

سلف کوکد پيتزامو برمي‌دارم با يه بطري دوغ گنده و کتاب و سيگار و بالش، منتقل مي‌شم جلوي شومينه.

samedi, novembre 08, 2008

قطعه‌ي نصيرخاني رو پرفکتلي مي‌زنم.
مضراب رو مي‌ذارم روي ساز.
به افتخار خودم دست مي‌زنم.
به احترام خودم تعظيم مي‌کنم.
الف. شکلات خوش‌مزه مي‌خورم.
ب. دندان‌خراب شده‌ام.
پ. فرانسوي‌ها، به ميمنت حضور مستدام ِ افريقايي-عرب‌ها در کشورشان، دقيقاً، دقيقاً، دقيقاً مي‌گويند انشاءالله. فکرش را بکنيد آدم نمي‌تواند از دست اين چيزها فرار کند.
ت. براي دستور چيزکيک،به همان لينک ِ دو پست قبل مراجعه کنيد. ما کرديم، شد. و همانا چيزکيک دري از درهاي بهشت است.
ث. ديشب نشستيم برنامه‌ريزي کرديم کي برويم کجاي خارج، چه درسي بخوانيم. برنامه‌ريزي نکرديم بعدش برگرديم يا نه. من دوست دارم برگرديم.
ج. پس‌انداز مي‌کنيم. (صدا، صداي ايمان است، شب ِ عروسي، وقت ِ راه اشتباه رفتن و تصحيح کردن: دور مي‌زنيم. و فکر کن که د.ب پشت سرمان بود.)
چ. همين‌جوري خواستم بنويسم به حرف ِ چ. بچه که بوديم، کتابي مي‌خوانديم تحت عنواني که خاطرم نيست. يک‌سري بچه‌هاي کنسروي بودند. يک‌جايي شروع مي‌کردند طبق حروف الفبا فحش دادن و مترجم کار ِ درخشاني ارائه داده بود: آدم‌عوضي، احمق، بچه‌ننه، پررو... باقي‌اش يادم نيست. ولي نه گمانم جاکش و چلمنگ و نسناس و ديوث و اين‌ها را داشت. اسمش چي بود خدا؟

jeudi, novembre 06, 2008

و خدا شير را آفريد.
و خدا پنير را آفريد.
و انسان، کيک پنير را آفريد.



شب ِ جمعه‌اي هوس کرديم چيزکيک بپزيم به سبک ِ همان چيزکيکي که چندلر و ريچل از پيرزن همسايه مي‌دزديدند. کي فکرش را مي‌کرد که نجف براي اولين بار دستمان را بگذارد توي پوست گردو و توي سي هزار تومان کتاب ِ آشپزي‌اش، دستور ِ چيزکيک ِ مطلوب نداشته باشد؟


توي ويکي‌هاو دستورهاي خوبي پيدا کرديم با ويدئو و تشکيلات. گفتيم يک سري هم به سايت‌هاي وطني بزنيم ببينيم چيز ديگري هست يا نه. يکي از نتايج جستجو، تصادفاً به نظر آن دسري مي‌آمد که ريچل درست کرده بود. خودتان ببينيد:

آشپزخانه ی شیندخت

طرز تهیه: حبوبات را قبلن خیس می کنیم و بعد آنرا با گوشت و پیاز سرخ کرده و زردچوبه و نمک و فلفل ... به مايع چنگال مي زنيم اگر نچسبيد، چيز كيك شما آماده است . ...

آلماني‌جماعت يک مثلي دارند که مي‌گويد:
Wer A sagt, muss B sagen
در فرانسه هنوز به اين مبحث نرسيده‌ايم.
از کجاش شروع کنم؟

mardi, novembre 04, 2008

نه تنها کردان را با تيپا انداختند بيرون،
و به قول نيک‌آهنگ گندشان را هرچند با آفتابه، شستند،
بلکه اين دختر سوسولي‌هاي دانشگاه ِ ما که با ماشين مي‌آيند و مي‌روند، از امروز و بلکه هم ديروز شروع به استعمال تبرج کرده‌اند.
و اين نشان مي‌دهد که ما جماعت، بيش از ضرورت، طرف‌دار تجمل‌ايم، و اين که تجملمان را توي چشم مردم کنيم.

samedi, novembre 01, 2008

بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري

خسته مي‌رسم خانه. چشم‌هام تو را کم دارند. تنم تو را کم دارد. تمام دي‌شب را شمردم. تمام امروز را شمردم. شبم را شمردم. روزم را شمردم. بي‌تويي را شمردم تا تو. هنوز نيامده‌اي.
مي‌روم توي حمام. بوي دوري‌ات را از تنم مي‌شويم.

vendredi, octobre 31, 2008

ليبل: وقتي مي‌نشيني بغل ضبط، نگران گوش مي‌دهي به گزارش فوتبال.

براي آ.


توي بيگ‌فيش، يک‌جايي جني (هلنا بونهام کرتر) به ويل بلوم مي‌گويد: پدر ِ تو، دوبار به اين‌جا آمد. بار اول، خيلي زود بود و بار دوم، خيلي دير.

mercredi, octobre 29, 2008

«آن دو، آدم‌هاي بي‌قيدي بودند. چيزها و آدم‌ها را مي‌شکستند و بعد مي‌دويدند و مي‌رفتند توي پولشان، توي بي‌قيدي عظيم‌شان يا توي همان چيزي که آن‌ها را به هم پيوند مي‌داد، تا ديگران بيايند و ريخت و پاش و کثافتشان را جمع کنند.»

گتسبي بزرگ
اسکات فيتزجرالد
اما من هيچ كدام اينها را نخواهم گفت
لام تا كام حرفي نخواهم زد
مي گذارم هنوز چون نسيمي سبك از سر بازمانده‌ي عمرم بگذرم و بر همه چيز بايستم و در همه چيز تأمل كنم، رسوخ كنم. همه چيز را دنبال خود بكشم و زير پرده‌ي زيتوني رنگ پنهان كنم: همه‌ي حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل رازي، مثل سري پشت اين پرده‌ي ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم، نابودشان كنم و از آن همه لام تا كام با كسي حرف نزنم . . .

lundi, octobre 27, 2008

روي کيک کوچيکه رو با خامه تزئين مي‌کنم.
چاي دم مي‌کنم با بهارنارنج ِ نازلي‌نشان.
ناهار فردا رو مي‌ذارم روي گاز.
مي‌شينم پاي سنتور: ز بوي زلف تو مفتونم اي گل...
از همين تريبون اعلام مي‌کنم که کم آورده‌ام و تا مدتي پام رو توي اوکااف نخواهم گذاشت. اين تا مدتي هم از دو ترم تا دويست و بيست و دو ترم -بسته به وضعيت آتي- متغيره.

samedi, octobre 25, 2008

تو، شاه ِ دل ِ مني.

mercredi, octobre 22, 2008

آخر ِ هفته‌هاي سفر به همدان که مي‌رسد، خانه‌مان جوري است که نمي‌شناسمش. بساط ِ هرچيزي يک گوشه‌اي برپاست. يک طرف ميز اتوست با لباس‌هاي دور و برش. چمدان است که هر دفعه کوچک‌تر مي‌شود. گاهي وقت‌ها سوقاتي است و کتاب براي توي راه. اين دفعه کادوي عروسي هم هست و لباس شيکان پيکان و ابزارآلات خودآرايي و زيورآلات. هرچند که من عروسي ِ آدم‌هاي غريبه را هيچ دوست‌داشتن ندارم. عروسي بايد عروسي ِ هدا باشد يا مانا. که آدم از اول تا آخرش هي خودش را داخل ماجرا کند و از گرفتن ِ دسته‌گل ِ عروس هم ماجرا داشته باشد حتي و اين‌قدر برقصد که پاشنه‌ي پايش را حس نکند ديگر و سر ِ شام هي خاله‌خانباجي‌ها را صدا کند و جلوي اين يک بشقاب اضافه بگذارد و دست ِ آن يکي عوض ِ نوشابه‌ي زرد، سياه بدهد و وقت نکند شام بخورد و حس نکند شام نخورده. عروسي بايد يک جوري باشد که ته‌اش گريه کني که کسي دارد جايش توي زندگي ِ تو عوض مي‌شود و ديگر آن‌طور نيست. عروسي بايد يک جوري باشد که برات فرق کند اين پيراهن سياهه تنت باشد يا آن پيراهن قرمزه يا آن تاپ‌شلوار سفيد-مشکيه.عروسي بايد جوري باشد که شبش بنشينيد يک عالم غيبت کنيد و حرف بزنيد و حرف بزنيد.
عروسي بايد جوري باشد که من بتوانم با تو برقصم و با تو شام بخورم و کنار تو بنشينم.

dimanche, octobre 19, 2008

آقاي محترم.

مي‌توانيد برويد کلاهتان را بيندازيد هوا. خوشبختي يا بدبختي ِ شما ذره‌اي براي من اهميت ندارد. و هنوز نفهميده‌ايد که شخص ِ شما براي من مرده. آن رابطه، آن احساس بود که براي من مهم بود. و چيزي که ناراحتم مي‌کند، اين نيست که جنابعالي خودتان را از من بيرون کشيديد. -من و شما هر دومان حق داشتيم اين کار را بکنيم.- اين است که در طي ِ آن رابطه، من بايد التماس مي‌کردم براي چيزهايي که توي يک رابطه حق ِ طبيعي من بود. هم‌گامي و هم‌دلي. بايد دفعه‌ي اول من را يک ساعت دم ِ شهرکتاب نگه مي‌داشتيد و يک آفلاين مي‌گذاشتيد که نمي‌آييد. بايد من ِ شهرستاني را به اين بهانه که کسي نبيند، دنبال خودتان بکشانيد توي شهري که خوب نمي‌شناختم و بعد حضورتان را دريغ کنيد. و حالا اين‌ها را انگار ياد گرفته‌ايد. براي همين است که من مي‌گويم چرک‌نويس عاشقي‌تان بودم. اين‌ها را بفهميد آقا. شما ادعا مي‌کرديد که براي من هستيد. اما براي من نبوديد. عار نيست که آدم اشتباه کند. ولي بايد مرد باشد و پاي اشتباهاتش بايستد. و شما نمي‌فهميد که بايد مرد باشيد. هنوز نمي‌فهميد. من از آن رابطه ناراضي نيستم. حق‌ام بود هر چه که به سرم آورديد. اصلاً برايم خوب بود. تجربه‌هاي شما و آدم‌هاي شبيه و به‌تر و بدتر از شما بود که به من نشان داد علي‌رضا چه‌قدر «انسان» است. و شما نبوديد. جلوي من نبوديد. و نخواستيد باشيد. و هنوز فکر مي‌کنيد بايد طلبکار ِ آن روزها باشيد که هيچ حقي ازشان برايتان نمانده. بدهي‌تان را داده‌ام آقا. قسط ِ آخرش وقتي تمام شد که اي‌ميل زدم گفتم خوابتان را ديده‌ام و حالتان را پرسيدم و آن‌طور جواب داديد. وقتي بود که به‌ام گفتيد خود ِ شيطان. وقتي بود که فاحشه خطابم کرديد به جرم ِ اين که بهم تجاوز کردند. وقتي بود که هرزگي ِ چشم‌تان را فهميدم. و متاسفم که اسم ديگري ندارم برايش بگذارم هنوز. شما آن وقت نمي‌فهميديد. حالا هم مي‌بينم که نمي‌فهميد. فرض کنيد از يک کسي خوشتان مي‌آيد. از قيافه‌اش. از گفتارش. از نوشتارش. نبايد بخواهيد تغييرش دهيد. چون يک وقتي -وقتي که آن طوري مي‌اندازيدش بيرون- هرچيزي که آن آدم براي خودش ساخته خراب مي‌شود. مرز بين دوست داشتن و دوست نداشتن خيلي باريک است آقا. شما زياد از آن مرز گذشته‌ايد براي من. شما از مرز ِ بي‌تفاوتي و نفرت هم با موفقيت گذشتيد. به خودتان افتخار کنيد آقا. من يک وقتي معمولي بودم. شما خواستيد خوبم کنيد، بدترم کرديد. اين را بفهميد لطفاً. عار نيست قبول اشتباه. شما آن موقع گند زديد به زندگي من. من مي‌توانستم ببخشمتان. ولي هر از چندي آمديد هم زديد و بوي گندش را دوباره بلند کرديد. بفهميد فراموش کردن، معني‌اش اين نيست که خودتان را عاري از اشتباه بدانيد. من به عنوان آدمي که يک وقتي دوستش داشتم، برايتان هنوز اندک احترامي قائلم. شما مرتب داريد اين احترام را کم‌تر مي‌کنيد. شما احساس مي‌کرديد قايم‌باشک‌بازي‌تان در ِ اوکااف گذشته را پاک مي‌کرد. اين روزها کي ديگر جز بچه‌ها قايم‌باشک بازي مي‌کند؟ اي خدا. بزرگ بشويد آقا. احترامتان با بچه خطاب کردن ديگران زياد نمي‌شود. عزت‌نفستان زياد نمي‌شود. گوش‌هايتان را باز کنيد آقا. ذهنتان را باز کنيد. اگر اشتباهاتتان را قبول مي‌کرديد، من خيلي راحت مي‌توانستم ببخشمتان. براي من فرقي نمي‌کند که شما بفهميد يا نه. واقعاً توي زندگي من تاثيري ندارد. براي خودتان مي‌گويم اين‌ها را. که بدون ِ تنگ‌نظري نگاه ِ آن روزها کنيد. که بفهميد با آدم‌ها چه‌طور برخورد کنيد. فرقي ندارد تحصيلاتتان يا غرورتان چه‌قدر باشد. تا چشم ِ فکرتان باز نشود اين‌ها را نمي‌فهميد.
احترامتان را پيش ِ آدم‌ها نگاه داريد. شخصيتتان را حفظ کنيد. خودتان را خراب نکنيد آقا. اشتباهاتتان را قبول کنيد. بفهميد که بزرگ شدن به سن و سال نيست. به درک و شعور است. من براي خودتان مي‌گويم. براي روابط اجتماعي‌تان مي‌گويم. اين حرف‌ها به درد رابطه‌ي شما با ر. هم مي‌خورد. خودتان را بشناسيد و باور کنيد و بفهميد که با نفي ِ چيزي يا کسي يا اتفاقي يا عملي يا عکس‌العملي، آن چيز يا کس يا اتفاق يا عمل يا عکس‌العمل از زندگي آدم پاک نمي‌شود. من خودم را قبول کردم. اشتباهاتم را قبول کرده‌ام. آدم‌هاي اضافه‌اي را که وارد زندگي‌ام کردم را قبول کردم. ولي نمي‌روم به‌شان بگويم شما از من سوء‌استفاده کرديد. نمي‌روم بگويم شما به زور خودتان را وارد کرديد. نمي‌روم بگويم من خواستم شما را کنار بگذارم و شما مگس شديد آمديد دورم. مي‌گويم خوب شد که آمديد که من بفهمم آدم‌ها چه‌طورند. آدم ِ خوب چه‌طور است. آدم ِ بد چه‌طور است. من توي رابطه‌ام چه کار بايد بکنم. بايد به علي‌رضا بگويم که اين آدم از گذشته آمده؟ بله. بايد بگويم. و نمي‌گويم من خوب بودم و شما بد. قضاوت نمي‌کنم. رابطه را تعريف مي‌کنم و مي‌گويم که اين‌طور بود و اين‌طور شد و من به اين دلايل اين‌طور کردم. من خودم را نفي نمي‌کنم. شما هم نکنيد آقا. چيزي برايتان نمي‌ماند. گذشته، پاک‌شدني نيست. درست‌شدني هم نيست. چيزي است که اتفاق افتاده. از تجربياتتان درس بگيريد آقا. من ديگر آدمي نيستم که بايستم و بگذارم هرچه دلتان مي‌خواهد بگوييد و فکر کنم که حق‌ام است. من هم توي آن رابطه حقي داشتم آقا. حقي داشتم که بهش نرسيدم. براي اين است که قلبم درد مي‌گيرد. براي اين که شما هنوز طلبکار مي‌ايستيد و کل ِ آن رابطه را توي صورت ِ من مي‌کوبيد که همه‌اش تقصير من بود و من بد بودم و من کثيف بودم و من هرزه بودم. شما نگاه نمي‌کنيد که من آن اوايل چه‌طور بودم و بعد از شما چه‌طور شدم. شما کل ِ نيازهاي من را در آن رابطه ناديده مي‌گرفتيد. شما کاري کرده بوديد که وقتي براي خداحافظي بام دست بدهيد -آن هم فقط يک بار- من خيال کنم چه لطفي در حق من کرديد. شما کاري با من کرديد که گرفتن دست‌تان نياز ِ جسمي ِ من شده بود. شما توي رابطه‌ي امروزتان با ر. چه‌قدر دست‌اش را مي‌گيريد؟ چه‌قدر همراهش هستيد؟ مي‌بينيد نياز ِ يک رابطه‌ي سالم چيست؟ مي‌فهميد که آدم براي اين که خودش را حفظ کند به چه چيزهايي نياز دارد؟ مي‌فهميد من هنوز آن ليواني را که توي اولين ديدار، به عنوان چشم‌روشني ِ اولين قطع ِ رابطه به‌ام داديد، حفظ کرده‌ام چون تنها يادگاري فيزيکي رابطه‌مان بود؟ چون يک چيزي بود که به کمکش مي‌توانستم دستم را حلقه کنم جاي دست‌هايتان؟ مي‌فهميد بدترين Crush ِ دوران دانشجويي من براي آدمي بود که شبيه شما بود؟ يا دست ِ يکي از همکلاسي‌هايم، که وقتي توي تاکسي نشسته بوديم توجه‌ام را جلب کرد، که شبيه ِ دستِ شما بود، آن‌قدر حال ِ من را خراب کرد که يادم رفت کجا هستم و کجا دارم مي‌روم و چرا دارم مي‌روم؟ باور مي‌کنيد آن اوايل که علي‌رضا دستم را مي‌گرفت چه حالي مي‌شدم من؟ فکر مي‌کردم مثلاً الان دو هفته است که ما هم‌ديگر را مي‌شناسيم. چرا اين‌طور مي‌کند با من. چرا وقتي بعد مي‌خواهد ولم کند و برود، بايد اين‌طور اثري از خودش بگذارد. بعدتر بود که فهميدم اين آدم توي زندگي من ماندني است و گنج است و بايد نگه‌اش دارم و بايد خودم را نشانش بدهم. فهميدم رابطه آني نبود که من و شما فکر مي‌کرديم داريم. فهميدم اين که دوتا آدم جفت ِ هم باشند يعني چه. فهميدم آدم توي رابطه چه چيزهايي را مي‌تواند انتظار داشته باشد. فهميدم حق ِ من بود که شما بياييد پي‌ام. به‌ام کادو بدهيد. دستم را بگيريد. همراهم باشيد. عارتان نشود با من توي رستوران غذا بخوريد يا توي کافي‌شاپ بنشينيد. براي اين است که مي‌گويم شما مرد نبوديد توي آن رابطه. مي‌ترسيديد به‌ام بگوييد دوستت دارم. مي‌ترسيديد با نشان دادن احساستان مجبور بشويد با من ازدواج کنيد و اين را نمي‌خواستيد و نمي‌فهميديد که مجبور نيستيد و من نمي‌آيم خودم را بچسبانم بيخ ِ ريش ِ شما که تو گفتي دوستم داري و بايد بيايي خواستگاري. نمي‌خواستيد براي حفظ رابطه تلاش کنيد. و بايد اعتراف کنم خوشحالم که اين کار را نکرديد. اين‌ها را براي خودتان مي‌گويم آقا، که رابطه‌هاتان را درست‌تر بسازيد. فکر نکنيد با پذيرفتن اشتباهاتتان کوچک مي‌شويد. عبرت گرفتن عار نيست آقا. من هي دارم اين را تکرار مي‌کنم و ته ِ دلم مي‌دانم که شما نه مي‌فهميد و نه مي‌خواهيد بفهميد. لااقل سعي کنيد بفهميد. شما هزار بار صندلي را از زير پاي من کشيديد آن وقت‌ها. تمام بي‌اعتنايي‌هاتان براي من مي‌فهميد چه بودند؟ بفهميد اين‌ها را. شما توي آن رابطه به من بيش‌تر از اين‌ها مديون هستيد. نترسيد. من طلبم را نمي‌خواهم. آن اندک احترامتان را هم از بين نبريد. حق نداريد گذشته‌ي من را از من بگيريد. اگر کمکتان مي‌کند، مي‌گويم که من خيلي متاسفم که ما گذشته‌ي مشترکي با هم داريم. ولي اين را هم مي‌گويم که شما حق نداريد تحريفش کنيد. حق نداريد به خاطر آن رابطه‌ي دوطرفه من را سرزنش و تحقير کنيد. شما هم مي‌خواستيد ادامه بدهيد که تمام مدت ادامه داديد. من آن موقع التماستان مي‌کردم. اما هيچ وقت مجبورتان نکردم. بفهميد که توي آن رابطه، من مفعول بودم. تابع بودم. شما کاملاً نيازهاي فيزيکي من را ناديده مي‌‌گرفتيد آقا. دستم را نمي‌گرفتيد. مرا نمي‌بوسيديد. مرا در آغوش نمي‌گرفتيد. بفهميد که اين‌ها باعث مي‌شود دختر جذب ِ کسي بشود که اين کارها را برايش بکند. بفهميد که دختر ممکن است به خاطر ِ همين نياز ِ در آغوش گرفته شدن برود خانه‌ي پسري و بعد پيش مي‌آيد که بهش تجاوز کنند و کسي نباشد کمک‌اش کند و اصلاً کسي نباشد که بخواهد کمکش کند. من نمي‌گويم تقصير شما بود آقا. بفهميد منظورم اين نيست. من خودم خواستم و خودم رفتم توي آن اتاق خوابيدم و من بودم که به‌ام تجاوز شد و هيچ کاري نتوانستم بکنم. من بودم که بعدش تنها ماندم و محکوم شدم و هيچ کسي را نداشتم که کمکم کند سر ِ پا بايستم و شما بوديد که ايستاديد و گفتيد اين دختر هرزه بود و خوب شد که باش نماندم. چه‌طور بگويم به‌تان اين‌ها را؟ شما آن وقت‌ها هم نمي‌خواستيد بفهميد. بعد الان مي‌آييد اين حرف‌ها را مي‌زنيد. انصاف‌تان را نگه داريد آقا. چه‌طور انتظار داريد اين حرف‌ها را به‌تان بگويم وقتي گوش‌تان شنوا نيست. چه‌طور است که همان موقع نديديد و نفهميديد و انتظار داريد حالا بفهميد؟ شما آن موقع هيچ تلاشي نکرديد من را بشناسيد. من مي‌ترسيدم اين حرف‌ها را به‌تان بگويم. مي‌ترسيدم به‌تان بگويم من را در آغوش بگيريد. مي‌ترسيدم ازتان بخواهم لااقل وقتي مي‌آيم تهران برايم وقت بگذاريد و بيش‌تر ببينيدم، بيشتر همراهم شويد، بيشتر بشناسيدم. بيشتر خودتان را به‌ام بشناسانيد. مي‌ترسيدم دست‌تان را بگيرم. مي‌ترسيدم ازتان بخواهم نشان بدهيد که برايتان مهم‌ام. اولين بار که ديدمتان پيشاني‌ام خيس ِ عرق بود. حرف نمي‌توانستم بزنم. براي اين بود که دوستتان داشتم. براي اين بود که آمده بوديد رابطه‌‌تان را با من قطع کنيد. براي اين بود که برايم نوشتيد «با اين که دوستت دارم، ولي خداحافظ». و من تا مدت‌ها آن دست‌خط‌تان را گنج مي‌دانستم و هنوز بايد يک جايي توي يادداشت‌هايي که نگه‌داشته‌ام و دلم نيامده بيندازم دور، توي کشوي تخت‌خواب ِ خانه‌ي اهوازمان باشد. و شما نمي‌فهميديد چي داريد به سر ِ من مي‌آوريد آقا. براي اين‌هاست که من دلم از شما چرکين است و اين غده سر باز نمي‌کند. براي اين که تمام آن دو سه سال، هيچ وقت من را نخواستيد بشناسيد. بفهميد که من چي کشيدم وقتي فهميدم شما عاشق ر. شديد در آن روز. شما بايد با من مي‌بوديد و نبوديد. چشم‌تان پيش من نبود. دل‌تان پيش من نبود. هرزگي اين است براي من. به‌تان توهين نمي‌کنم. اين تصويري بود که بعدها از شما ديدم. وقتي فهميدم جريان ِ آن عاشقي‌تان چي بوده. وقتي فهميدم چرا نوشتيد جنسي مي‌خواهيد بخريد و پشت ِ شيشه نوشته فروخته شد. شما خيلي براي من کم گذاشتيد توي آن رابطه. من آن موقع بچه بودم. حالا ايستادم حرفم را به شما زدم و شما همه‌اش را به من برگردانديد بي آن که فکر کنيد من چرا اين حرف‌ها را مي‌زنم. فکر مي‌کنيد اين‌ها را مي‌گويم که تحقيرتان کنم و ازتان انتقام بگيرم. من شما را اين‌طور شناختم آقا. شما خودتان را اين‌طور به من نشان مي‌داديد. برايتان سخت است اين‌ها را ببينيد؟ واقعاً برايتان سخت است؟ نمي‌فهميد من نمي‌خواهم انتقام بگيرم؟ نمي‌فهميد توهين کردن گذشته را پاک نمي‌کند؟ نمي‌فهميد که اين‌ها حرف‌هايي بود که به من گفتي بگو و من گفتم؟ بفهميد عکس ِ دست‌هايتان با من چه کرد وقتي فکر مي‌کردم دستتان را از من دريغ مي‌کرديد هميشه. بنشينيد يک بار ديگر فکر کنيد. ببينيد آيا من هيچ‌کجاي اين نامه به‌تان دروغ گفته‌ام؟ کلاه‌تان را قاضي کنيد. من پي ِ حق و حساب نيستم آقا. باور کنيد اين را که من نمي‌خواهم شما را تحقير کنم. مي‌خواهم بفهميد چرا در مورد شما اين‌طور فکر مي‌کنم و چرا اين‌طور با شما حرف زدم و اين‌ها را به‌تان گفتم. يک کمي فکر کنيد.
مي‌آيم خانه. يک ليوان نسکافه‌ب گنده براي خودم درست مي‌کنم. زنگ مي‌زنم آموزشگاه مي‌گويم امروز نمي‌آيم و دراز مي‌کشم روي تخت، به رونويسي ِ نت‌هام.

samedi, octobre 18, 2008

پيچ و تاب کمرم توي آن پيراهن قرمز.

jeudi, octobre 16, 2008

اصولاً «لني»ها در دنياي ادبيات موجودات جذابي هستند. حالا چه رومن گاري نوشته باشدشان، چه سارتر و چه اشتين‌بک.

از بي‌کاري و باقي قضايا

از آن‌جا که پاييز را به اسم خودم سند زده‌ام، اين‌جا را اين شکلي مي‌کنم که يادم نرود هيچ، پاييزانم را.

mercredi, octobre 15, 2008

دوست‌پسر ِ جوجه داره ماموريت مي‌ره فرانسه.
من با پررويي مي‌شينم ليست ِ محصولات ِ ايو روشه رو که مدت‌ها انگشت ِ حسرت به دهن، نگاهشون مي‌کردم، رونويسي مي‌کنم.
آخرش با چنگ و دندون ليست رو از زير دستم مي‌کشه بيرون که: بازم مي‌ره ها.
من مي‌گم وقتي يکي داره مي‌اونجا، واسه چي من بکوبم برم تا نمايندگي، خريد کنم بيام خوب؟

mardi, octobre 14, 2008

آلوچه‌ي ترش مي‌خورم و فرنچ کالکشن گوش مي‌دم و کتاب مي‌‌خونم.
(نويسنده اين جمله را با بيلاخي به ساختار بهشت بيان مي‌دارد.)

lundi, octobre 13, 2008

همه‌چيز به کنار.
همه‌چيز.
کي غير ِ يه پيرزن شصت و خورده‌اي ساله ممکنه بگه :این‌طور که به دلم افتاده حال و زندگیت هم خدا رو شکر خوبه.
خدايي کي؟
اثري که سريال ِ Gilmore Girls روي من داره اينه که همه‌اش دارم فکر مي‌کنم اي خدا من چرا شونزده‌سالگي بچه‌دار نشدم. هم اين‌جوري يه رابطه‌ي فان با هم داشتيم، هم تا حالا از آب و گل دراومده بود، راحت بوديم.
دندان درد را بهانه مي‌کنم. دو سال است که اين سه تا دنداني که هر کدام يک گوشه‌ي يک فکم جا خوش‌کرده‌اند، مي‌گيرند و ول مي‌کنند و من باز از رو نمي‌روم و کاري به کارشان ندارم. خيال دارم اوکااف ِ امروزم را اين دفعه به بهانه‌ي دندان‌درد غيبت کنم، بمانم خانه، نت‌هام را رونويسي کنم و اين خيال هي برود توي ذهنم که خدا پروفسور شين را براي تلذذ ِ من آفريده.

اين تکه، تقديمي است به الي، احسان، يلدا. با تقدير از لالا که باعث مي‌شود اضافه کنم: با عشق و نکبت.
پروفسور شين گفت که از جلسه‌ي بعد اجازه مي‌دهد من بروم روي ساز. سوالي که اين گوشه بي‌پاسخ مانده، اين است که با کدام پوزيشن.

samedi, octobre 11, 2008

از کلاس مي‌آيم بيرون. يک کمي جلوتر که مي‌روم، پاهام ديگر ياري نمي‌کنند. تکيه مي‌دهم به ديوار. سيگار توي دستم روشن است. مي‌گويم خدا. مي‌گويم خدا و بعدش سريع فکر مي‌کنم که: مردک. اين همه مدت صدات نکرده‌ام و کاري به کارت نداشته‌ام. کور خوانده‌اي که فکر کني الان مي‌آيم جلوت به زاري و گلايه.
فکر مي‌کردم کسي بوده که نخواسته باشد آن‌وقت‌ها. مهم هم نبود ديگر. خيلي وقت است که مهم نبوده. خيلي وقت است که مهم نيست.
مهم‌اش حالا اين است که اين آدم دارد -از همان وقت و هنوز- دوست‌هاي من را از من مي‌گيرد. من را به‌شان بدبين مي‌کند. رد پاش را از زندگي‌ام بيرون نمي‌کشد. حضورش را هيچ نديدم زياد؛ هيچ ِ هيچ. نبودنش است که کابوس ِ همان اول بود تا حالا که شبحي ازش مانده که از هر چندي از يک گوشه‌ي خاک گرفته سر بلند مي‌کند و مي‌ترساندم. الي به هرزگي‌اش گفت کميستري. اسم شيکي است ها، هيچ منکر نيستم. ولي اسمش اين نيست براي من. اسمش اين است که من عشق اول‌ام را خرج ِ آدمي کردم که چشم‌هاش و دلش هرزه بود. آن موقع چشم‌داشتي هم نداشتم. نهايتش اين بود که من بگويم دوستت دارم و او بگويد من هم همين‌طور و من بروم تا عرش ِ خدا. من حالاست که مي‌دانم حرمت ِ دوستت دارم چيست و کجا و به کي بايد گفت و جوابش چه‌طور است. حالاست که ديگر عقلم مي‌رسد که اشتباه کردم آدمي را که بايد مي‌دانستم اين‌طور است، بردم به دوست‌هام معرفي کردم. و اشتباه مي‌کردم از دوست‌هام انتظار داشتم بام صادق باشند.
اين را مي‌خواهم بگويم که من کنار ِ اين آدم بدترين و به‌‌ترين تجربه‌هام را پيدا کردم. تمام امروز و ديروز که قلب ِ فيزيکي‌ام درد مي‌کرد هر وقت فکرش را مي‌کردم، يا آن دوتا را کنار هم مجسم مي‌کردم، و بارها و بارها يک عالمه سوال بي‌جواب را از خودم مي‌پرسيدم، تمام وقتي که از ديروزم گذاشتم براي هق هق توي بغل علي‌رضا و سعي ِ اين که توجيه کنم که چرا حالا بعد از اين همه مدت، دارم از اتفاق ِ به اين بي‌اهميتي توي زندگي ِ روزمره‌ام اين‌طور درد مي‌کشم، فکرم پي ِ اين باشد که چه گنجي توي زندگي‌ام دارم و گاهي حواسم نيست. من کجا مي‌توانستم کسي را پيدا کنم که اين‌طور حواس‌اش به همه چيز ِ من باشد؟ اين‌طور به‌ترين هم‌راهم باشد و به‌ترين دوستم و به‌ترين هم‌قدم‌ام؟ من کجاي رابطه‌هام کسي را داشته‌ام که توي هم‌خوابگي دستي به‌ام بکشد و نوازشم کند؟ کي بوده آخرين آدمي که وقتي لمس ِ دست‌هاش را احتياج‌ام بوده، دريغ نکرده؟ کي داشته‌ام آدمي را که عطش‌ام را سيراب کند؟ و من چه کرده‌ام براي اين آدم، براي اين گنجي که يک روز گرم ِ خرداد پاش را گذاشت توي زندگي‌ام و ماندني شد و ماندني‌ترين؟ غير ِ اين که خيلي‌وقت‌ها کم گذاشته‌ام و غير ِ اين که هر از چندي، يک شبي مثل امشب پيدا مي‌شود که من بي‌خواب بشوم و بيايم بنشينم اين پشت، خودم را شکنجه بدهم و سيگار پشت ِ سيگار روشن کنم و ديرتر، بروم در آغوشش بگيرم و از خواب بيدارش کنم که به‌ام دوباره و چندباره بگويد دوستم دارد که من باورم بشود باز که آن‌قدر بي‌ارزش نبودم که تنها چرک‌نويس ِ عاشقي ِ کسي ديگر باشم براي کسي ديگر؟
اين است که فکرش را که مي‌کنم قلبم تير مي‌کشد. اين است که ذهنم پر ِ حرف‌هايي است که بگويم -اگر بگويم- تن‌اش را مي‌سوزاند و نمي‌گويم. اين است که من را مي‌رنجاند، که آن‌وقت‌ها تمام ِ رفتار و گفتار و آدم‌هاي زندگي ِ من بودند که مهم بودند و نشان مي‌دادند من کثيف‌ام -که جلويش من کثيف بودم هميشه، بي‌ارزش بودم و چرک‌نويس بودم و بايد التماس‌اش را مي‌کردم هميشه که باشد و باز نبود و حالا ديگر اين‌طور نيست.
مي‌دانم که اين‌طور به‌تر است. مي‌دانم که اين‌طور لااقل يکي‌مان به عشق ِ آن روزهاش رسيد، مي‌دانم که گنج ِ من اين‌جا کنارم است و مي‌دانم جاي من همين‌جاست که حالا هستم و زندگي‌ام همين است که دارم دانه دانه خشت‌هاش را روي هم مي‌گذارم. نمي‌دانم چرا اما قلبم هنوز تير مي‌کشد فکرش را که مي‌کنم، و نمي‌‌دانم چرا که مي‌خواهم تمام ِ نشانه‌هاش پاک ِ پاک شوند و آدم‌ها را بيندازم بيرون از زندگي‌ام که اين‌‌طور، بعد ِ يک سال و اندي درد نياورند به خانه‌ي دلم و اين‌طور دروغ نگويند و حقيقتش را پنهان نکنند بيش‌تر از اين.
رنجم مي‌دهد. حضورشان رنجم مي‌دهد.

vendredi, octobre 10, 2008

توي سينه‌ام را فشار مي‌دهد. دردم مي‌آيد. جاي زخمي است که نشد خوب‌اش کنم. تن‌اش بوي تن‌اش را نمي‌داد، که من اصلاً نمي‌دانم عطر تن‌اش چيست. گمانم پاک نمي‌شود تا آخر از جلوي چشم‌هام. بعد ِ خيابان‌گردي ِ مکرر و بعد ِ کافه‌نشيني ِ بي‌مزه و بعد ِ تئاتر ِ آخر ِ شب. خواستم بات حرف بزنم، نشد. چيزهايي هست که بايد بمانند توي صندوق‌چه، خاک بخورند علي‌رضاي من. دردهايي هست که عدل سر ِ صحنه مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که عدل توي تاريکي و تنهايي مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که کهنه نمي‌شوند، که تازگي ندارند، که مي‌مانند و مي‌سوزانند و مي‌مانند و مي‌سوزانند.

گفته بودم؟ بيا بگذار من تمام آشنايي‌هام را پاک کنم. بيا بگريزيم. بيا بگريزيم. آينه نمي‌خواهم. درد نمي‌خواهم. پوست تن‌ام را مي‌خواهم که صاف و ساده زير نوازش دست‌هات مي‌لرزد و يخ مي‌کند. لب‌هام را مي‌خواهم که بي‌تاب ِ لب‌هاي تواند هر روز و هميشه. شب‌ام را مي‌خواهم با تو. روزم را مي‌خواهم با تو. خودم را مي‌خواهم با تو. نه با درد. نه با ياد. نه با دلتنگي.

علي‌رضاي من. اعترافي مي‌کنم. آن عکس ِ قلب ِ من بود، دو تکه. هنوز و هميشه.

mercredi, octobre 08, 2008

فعل فرانسه صرف مي‌کنم.
مي‌گه اگه فحش مي‌دي خودتي.
حرف نداره يعني.
اين يک عدد ياح ياح است به شيوه‌ي الي بابت اين که يک جاي مزخرف که قبلاً کار مي‌کردم، چهارباره فرستاده‌اند پي‌ام و من دارم به اين نتيجه مي‌رسم که -اين‌جا بخش ِ ياح ياح به اتمام مي‌رسد- احتمالاً مي‌روم و حتي زنگ مي‌زنم برنامه‌ام را مي‌گويم.
آقاي رئيس جمهور. متشکرم. ريدي. بکش بيرون ديگر.

samedi, octobre 04, 2008

همانا در زندگي انسان روزهايي هست که با فکر ِ «حال نمي‌کنم برم دانشگاه» از اتوبوس پياده مي‌شي و برمي‌گردي خونه. سر ِ راه يه پاکت بهمني که قرار بود سر کلاس نکشي رو مي‌گيري و فک مي‌کني کاش يکي بود که شب مي‌رفتم خونه‌اش و تا صبح حرف مي‌زديم.

jeudi, octobre 02, 2008

نقل ِ ديشب است که پاي تپق‌زدن‌هاي نيکي‌کريمي و موهاي سفيد‌شده‌ي فروتن خوابم برد.
قبلش بود که تاريک شديم و توي آغوش ِ هم فرو رفتيم.
قبلش بود که فکر مي‌کردم تن ِ تو کهنه نمي‌شود زير ِ لمس ِ دست‌هام.
قبلش بود که گاز گرفتم لبهام را، که صدام در نياد، که کسي نشنود، که کسي نفهمد.
قبلش بود که تو فهميدي.

lundi, septembre 29, 2008

دم ِ عابربانک داشتم پول مي‌گرفتم که آمد آن بغل ايستاد به مرتب کردن چادرش. پير بود. نه هيکل داشت، نه قيافه. يعني داشت اين‌ها، اما چشم‌گير نبودند. مي‌توانست مادر من باشد. شروع کرد به شکايت از دست ِ چادرش. به‌اش که گفتم خوب درش بيار، بُل گرفت که به‌ام حرف مي‌زنند و اعصاب ندارم و مي‌گيرم مي‌زنمش. بعد برگشت از من پرسيد: شما خودت کسي به‌ات چيزي نمي‌گويد؟ ناراحت نمي‌شوي؟ -من مانتوي کوتاه ِ ترکم را پوشيده بودم که باد مي‌زد تا کمرم را هويدا مي‌کرد. پيش ِ خودم گفتم: «ها. براي اين بود همه‌اش؟» حالش را گرفتم گذاشتم روي پولم، آمدم خانه.

dimanche, septembre 28, 2008

گوشي رو گذاشتم جييييغ زدم.
فک کن بعد ِ اين همه وقت ضمن ولگردي آگهي يه آموزشگاه موسيقي مي‌بينم بغل خونه، زنگ مي‌زنم يه خانومه‌ي خوش‌صداي خوش‌لحن راهنمايي مي‌کنه و من برنامه‌ام از روي هوا جور مي‌شه.
و من امروز که کار دارم، ولي همين فردا مي‌رم ثبت‌نام که ديگه مثل بز هي نندازم عقب اين برنامه رو.

ما جماعت ِ مرده‌پرست


samedi, septembre 27, 2008

يهويي يادم اومد غير ِ آقاي الف ِ چندم ِ دبيرستان، اصلاً ِ اصلاً معلم زبان ِ مرد نداشته‌ام تا حالا. هر چقدر هم که فرانسه يک عدد زبان ِ جينگول ِ شنگول ِ دوست‌داشتني باشد که من عاشقش باشم؛ اين فرانسوي‌ها احمقند و يک عالم چيزهايي مي‌نويسند که موقع خواندن به تخم‌شان هم نمي‌گيرند.

jeudi, septembre 25, 2008

اي واي اگر صياد من
غافل شود از ياد من...

mercredi, septembre 24, 2008

اين يک سکوت است.
براي باباي بابک.
مدير گروه ِ فرانسه يک عدد آدم چپ ِ ته‌استکاني مي‌باشد و من امکان ندارد ديگر در عمرم اتاق ِ اساتيد ببينم و ياد ِ C.J ِ ايت سيمپل رولز نکنم.

mardi, septembre 23, 2008

يعني تا اين چند و خورده‌اي شر آيتمامو نخونم، پا نمي‌شم فريزي‌ها رو بذارم توي فريزر و يخچالي‌ها رو توي يخچال.
بعد ديدي اينا که به خودشون مي‌گيرن؟
عرق ريزون با يه عالمه خريد ِ شهروندي برمي‌گردم خونه و سه بار دست ِ پر مي‌رم بالا تا تموم شن. پاييز؟ کشک ِ چي؟ پشم ِ چي؟ پاييز کجا بود؟ بهتون مي‌زنيد.

lundi, septembre 15, 2008

پروژه‌ي ثبت‌نام بعد ِ سه روز دربه‌دري بالاخره تا جايي که مي‌‌شد تموم شد. استراحت؟ هه. فردا ثبت‌نام اوکاافه با اون پسرا که ميان مثلاً کمک کنن و دوستاي خودشونو مي‌فرستن جلو همه‌اش. يعني فردا ظهر برگردم تا هفته‌ي بعدش عمراً پامو از خونه نمي‌ذارم بيرون.

samedi, septembre 13, 2008

به خودم مي‌گويم: «گه خوردي گفتي با اتوبوس برمي‌گردي.» نشستم جلو و سرم را تکيه دادم عقب. عرق نشسته بود روي پيشاني‌ام و پاهام درد گرفته بود. سه ساعت و نيم توي صف ِ ثبت‌نام دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، رشته‌ي مترجمي زبان فرانسه ايستادم تا به‌ام بگويند دو تا کپي کم داري و من بگويم به جهنم و بيايم بيرون.
کليد مي‌اندازم مي‌آيم زير خنکي کولر مي‌نشينم و آب‌پرتقال ِ تلخم را جرعه جرعه مي‌نوشم. که ديگر حرف و حديثي نباشد، دو تا بانک رفتن لازمم و يک پست و پر کردن ِ سفته‌اي که سر ِ راه خريدم.
هرقدر بيش‌تر مي‌گذرد، بيش‌تر عين حيوان بام برخورد مي‌شود. محيط کار و دانشگاه و اوکااف حتي با آن سيستم ِ ثبت‌نام داغانش که دو روز ديگر بايد بروم با آن هم سر و کله بزنم. کلاس ِ اول دبستان، يکي بود که رنگ پاپيون ِ موها و کفش‌هام را پرسيد و گذاشت يک پاراگراف ِ کيهان‌بچه‌ها براش بخوانم و اسمم را نوشت. دانشگاه ِ اهواز دستمان را جيبمان مي‌کرديم و پولمان را مي‌داديم به مامور بانک که روزهاي ثبت‌نام مي‌آمد حاضر و آماده کارمان را مي‌کرد. اين‌جا هي بايد از اين شهر بروي آن‌ور و تازه آخرش هم عين بده‌کارها سرت را پايين بيندازي و چشم بگويي و انگار که طرف برات فلان ِ غول شکسته باشد، تشکر کني که به تريج قباش بر نخورد.

jeudi, septembre 11, 2008

از صبح خدا هي دارد ما را مي‌مالاند. اول که ماسوله سيل آمد و ما آن‌جا بوديم. بعد ديدم با وجود ِ نقد ِ درخشاني -نسبت به کارهاي قبلي‌ام- که روي اين کتابه نوشته‌ام و شخصيت‌پردازي‌اش را لجن‌مال کرده‌ام، نمي‌رسم بروم نشر افق امروز، هر چقدر هم که کارهام را زير و رو کنم. -مي‌خواهم موهام را سشوار حسابي بکشم و لاک بزنم و لازانيام را بار بگذارم- بعد هم که الي گفت نمي‌آد.
خدا، سر ِ جدت بکش بيرون.

lundi, septembre 08, 2008

خونه تميز کردن مثه شستن ِ کون بچه مي‌مونه. هرچقدر هم تو هر سوراخي انگشت کني، باز يه گوشه‌اي يه تيکه گه مونده.
از بعد ِ امتحان ِ اوکااف خونه‌نشين شده‌ام. يا نم‌نک اين کتاب فرانسوي- افريقاييه رو مي‌خونه‌ام، يا پاي کامپيوتر سيمز بازي مي‌کنم يا پي ِ کاراي گرفتن ِ مدرک از اون يکي دانشگاه پاي تلفن‌ام و حرص مي‌خورم. اين روزا که روزي سه نوبت هم به جون ِ سيمين دعا مي‌کنم که رفت دنبال کارام و لازم نشد خودم برم اهواز. عوض‌اش از پاييز يه دوره‌ي فشرده‌ي سه‌برنامه‌اي ِ چندمنظوره شروع مي‌شه که خودم مونده‌ام چجوري قراره برنامه‌ي دانشگاه و اوکااف و فرانسه رو توي يه هفته‌ي ناقابل جا بدم و وقت واسه باشگاه و قر و فر و به جوجه رسيدن که تو مملکت غريب به‌اش سخت نگذره و شوهر داري و خونه‌داري و ... به‌به، بعد ِ ماه‌ ِ مبارک هم از همدان مهمون داشتيم راستي.
زياده عرضي نيست.

mercredi, septembre 03, 2008

يعني خدا نکند آدم يک وقتي محتاج ِ اين خلق بشود ها! دم ِ غروبي بلند شديم بدو بدو رفتيم عکاسي ِ دم ِ منزل چند عدد عکس ابتياع کنيم، بماند که نيم ساعت دم آينه با اين مقنعه‌ي کوفتي ور مي‌رفتيم که به قاعده بشود و نشد. برق نبود. رفتيم چشم‌پزشکي لنز سفارش بدهيم، نبود. پياده برگشتيم خانه، گفتيم نيم کيلو آش بگيريم سق بزنيم، نبود. لااله‌الاالله.
دو سه روزه همه‌اش دارم فک مي‌کنم دستم مي‌شکست زودتر مي‌رفتم مدارکمو از دانشگاه ِ قبلي مي‌گرفتم که حالا لنگ ِ دو هفته نباشم و ندونم کي برم و کي بيام و چيکار کنم؟ از اين ور هي دارم فک مي‌کنم بدجوري واسه دوباره دانشگاه رفتن و کلاً از اول شروع کردن پير شده‌ام. ربطي هم به سن و سال نداره، همه‌اش بيست و سه سالم بيشتر نيست. حس مي‌کنم هر غلطي که تا حالا بايد مي‌کرده‌ام، کرده‌ام و بسمه.
هرچند يه کسي ته ِ دلم خوشحاله و اشتياق داره و به روي خودش نمياره.
کسي پارتي نداره من هفته‌ي ديگه واسه اهواز بليط بگيرم؟ همينجوري تا آخراي مهر همه يره.

mardi, septembre 02, 2008

کاشکي الان خونه بودم،
پيش ِ جوجه.

dimanche, août 31, 2008

اوج ِ سرسپردگي‌ام بود و مي‌خواستم از در بيايي که از خود به در شوم.
وقتي که وقت‌اش شد، دير شده بود ديگر.
يکي اين بغل هست که دست‌هاش گرم‌اند. اين را مي‌گويم به‌ات که بداني که تنم اگر يخ کند شبي مثل امشب، مي‌آورم مي‌پيچم‌اش در تن ِ تو.
يک وقتي اگر عقب نگاه کنم به اين روزهام، عشق‌بازي‌هاي کم‌فاصله‌مان يادم مي‌افتد لابد و آخر ِ شب‌هايي که مي‌آيم برهنه مي‌خزم در آغوش تو و التماست مي‌کنم که نگاهم کني.
امروز که عقب نگاه مي‌کنم ولي تمامش کم بودي. شب‌ها تن ِ خودم را بغل مي‌زدم بدون تو، قبل ِ اين که بيايي. خودم را يادم آوردي که کم نيست مني که يادم رفته بود تمام ِ خودم را.

samedi, août 30, 2008

سر ِ امتحان زبان، يهويي زدم زير ِ خنده.
قاطي اون جمله‌هايي که بايد عوضشون مي‌کرديم و با dass يا wenn مي‌نوشتيم، يکي‌اش اين بود که: تو روزنامه خونده‌ام بريتني اسپرز مي‌خواد زمستون توي ايران کنسرت بذاره.
نه، فک کن، فقط فک کن!
يک. آقا اينا هستن که بيست و چهار ساعت از دست ِ قوم ِ شوهر مي‌نالن، خوب؟ منم از همونام!
جريان مختصر و مفيد از اين قراره که پنج‌شنبه شب و. زنگ زد که کجايين، من اومده‌ام و مي‌خوام بيام خونه‌تون. علي‌رضا با کمال خونسردي پيچوند که ما امشب شام بيرونيم، فردام ناهار بيرونيم، قبلش بايد زنگ مي‌زدي هماهنگ مي‌کردي. و. گفت که کادوي تولد واسه‌ي من خريده و اومده که بده. من کلي دلم قيلي ويلي رفت و هي گفتم طفلي، بده، بگو جمعه ناهار بياد اين‌جا. از سر ِ صبح هم پا شدم جمع و جور و (شب‌ ِ قبلش تا دير فيلم مي‌ديديم و کتاب مي‌خونديم) نم‌نمک بساط ِ ناهار به پا کردن. نيمه‌برهنه داشتم دستشويي مي‌شستم که و. اومد و نرسيدم حمام کنم و ابروهامو بردارم. تا نه ِ شب که رفت، بساط ِ بخور بخور و ورق و حرف و خنده به راه بود، خيلي هم خوش گذشت، ولي نتيجه‌اش اين شد که من الان نشستم، تازه مشقاي زبانم تموم شده، فقط نصف ِ امتحان ِ فردامو خونده‌ام، خوابم مياد، حمام نکرده‌ام و ابروهام هم هنوز پاچه‌ي بزه. آقا به خدا، به پير، به پيغمبر، ما خيليم خوش‌حال مي‌شيم بهمون سر بزنين، ولي سر ِ جدتون خبر بدين، هماهنگ کنين، بپرسين گورمرگتون کاري چيزي نداريد، جايي نيستيد، مهموني قرار نيست بياد خونه‌تون، و قس‌علي‌هذا!

دو. اپراي بوريس گودونوف گذاشته بودم واسته دانلود، دم ِ اي-مول گرم، دو روزه يک و سيصد گرفت.

سه. از اين‌ها که بگذريم، آلماني‌ها يک عدد ملت ِ خر مي‌باشند که به گلودرد مي‌گويند گردن‌درد.

jeudi, août 28, 2008

توي آشپزخونه با خيال راحت براي ناهار ِ فردا فسنجون درست مي‌کردم و علي‌رضا هم اون ور نيد‌فوراسپيد بازي مي‌کرد. در ِ کابينت رو باز کردم که يه تيکه از مخلوط‌کن رو دربيارم که ديدم يه چيزي از اون‌ور سراز شد، افتاد، شکست!
همين دو سه هفته‌ي پيش که تولدم بود، شرمين جون و يکي ديگه از بچه‌هاجون (من اسامي اين بشرها رو اصولاً بدون ِ پس‌وند ِ تحبيب نمي‌تونم بيان کنم بس که خاص‌ان!) برداشته بودن يه سرويس ِ مشروب‌خوري ِ بسيار بسيار زشت که من همين‌جوري نگاه‌شون هم نمي‌کنم کادو آورده بودن که به علت کم‌بود ِ جا، همين‌جوري گذاشته بودم توي طبقه‌ي وسط ِ ويترين ِ بقل ِ اوپن ِ آشپزخونه که بعد يه جاي ديگه گم و گورشون کنم. حالا چي شد که اينا افتادن، من هيچ ايده‌اي ندارم. ولي به همين قشنگي، افتادن روي ميزناهارخوري و اون گلدون زشته‌ي روي ميز ناهارخوري رو هم با خودشون شکستن.
شاتزي -آقاي همسر- سکته‌ي ناقص رو -زبونم لال- زدن و هنوز احساس مي‌‌کنن من زير يه کوه ظرف ِ شکسته مدفونم. غافل از اين که اين‌جانب در شکستن ظرف و ظروف -متاسفانه- تبحر خاصي ندارم، اونم اين همه با هم.
همين چند دقيقه قبلش بود که داشتم «جشن ِ بيکران» ِ همينگوي رو که اتفاقي تو بساط اون دست‌فروشه‌ي بغل ِ ميدون پيدا کرده بودم ورق مي‌زدم، فکرم اومد که يه چيزي احتياج دارم توي مايه‌هاي آتيش‌بازي بغل سن -با احترامات فائقه براي رکسي.
حجه الاسلام برهان امام جمعه مهریز: انسان آدم بی حجاب را مانند الاغ لخت وبی پالان یک بار ببیند چشمانش سیر می شود ودیگروسوسه نمی شود و شماها الاغ بی پالان ندیده اید که حتماً دیده اید و درزمان شاه زنان بی حجاب زیاد بودند ولی جلب توجه نمی کردند ولی هم اکنون زنان بد حجاب که مانند الاغ های پالان دار هستند در جامعه فراوانند وخودنمایی میکنند.

اين آقا ظاهراً از اين دُرفِشاني‌ها زياد مي‌کنند. اين وسط يک سوالي که پيش مي‌آيد، اين است که ايشان از ديدن الاغ ِ بي‌پالان يا الاغ ِ کم‌پالان چه حالي به‌شان دست مي‌دهد که اين مسئله را مثال زده‌اند؟

mercredi, août 27, 2008

خسته کوفته از کلاس برمي‌گردم خونه. جلدي مانتومو مي‌کنم و با لباس ورزشام مي‌اندارم توي ماشين که تا برق نرفته، شسته بشن. يه سيب برمي‌دارم با يه بطر آب‌معدني و مي‌شينم واسه هزارمين بار توي اين چندهفته، «دو زن» ِ موراويا رو ورق مي‌زنم.
دوست دارمش اين کتابه‌ رو.

mardi, août 26, 2008

هه هه. مانا اينجا بود، حتي فوق هم قبول شده، حيف شد فقط فوق ِ مايکروسافت قبول نشد.
ديدين اين آدمايي که رسماً طرف مقابل‌شون رو خر فرض مي‌کنن؟
امروز يکي برگشته به من مي‌گه: من جمعه امتحان فوق ِ ليسانس دارم.
- به‌به، فوق ِ چي؟
- فوق ِ مايکروسافت.
دهنم رو باز کردم و دوباره بستم. چه فايده؟

lundi, août 25, 2008

همه‌اش منتظرم. با هر زنگي، صدايي، حرفي. بدي‌اش اين است نمي‌دانم منتظر ِ چه.
چيزي که نمي‌دانم چيست، هيچ‌وقت نمي‌آيد. هيچ وقت صدايي ازش به گوش نمي‌رسد. هيچ‌وقت حرفي نمي‌زند.

samedi, août 23, 2008

ساعت از نصفه شب گذشته. مشقامو نوشته‌ام؛ سيم‌هامو فرستادم ماه‌عسل يه جاي خوب؛ و آخرين سيگارمو روشن کردم.

vendredi, août 22, 2008

بنده کلي حرف دارم ها، از کلاس آلماني بگير تا اين جوجه‌هام و اين مهماني ِ امشب که بعد ِ مدت‌ها من توي جمع ِ قديمي ِ اين بچه‌هاي گروه فيزيک، عکس ِ هميشه حس ِ پذيرفته شدن داشتم و به‌ام خوش گذشت، خيلي بيش‌تر از اين که با دوست‌هاي خودم اين آخري‌ها خوش مي‌گذرد و اصلاً بگير برو تا تولد ِ خودم و چه‌قدري که بد گذشت و حکايت ِ پرده خريدن و دوست پيدا کردن و مشاوره با معلم‌ام.
حيف که امشب اين دو بسته شکلات ِ اصل ِ فرانسه که يکي‌شان هم او ويسکي است، هوش و حواسم را برده پي ِ خودش.
خدا برسان از اين شب‌ها که اين‌قدر خوش مي‌گذرد به آدم.
زندگي‌مان را اين‌قدر خراب نکن.
الهي آمين.

lundi, août 18, 2008

و وقتي مادر و برادر آدم پشت ِ سر و جلوي رويش اين را بگويند، که نشسته خانه و شوهرش کار مي‌کند و فرسوده شده و پير شده و ول‌خرجي مي‌کني که صبح تا شب کار مي‌کند و تو کار کن نبودي؛
و وقتي هيچ کس را نداري که اين‌ها را براش بگويي؛
مي‌شکند. يک روزي مي‌شکند.
من بچه نمي‌خواهم.
اين را از اين نمي‌گويم که فکر مي‌کنم حاملگي به دردسرش نمي‌ارزد يا بچه هزار و يک خرج ِ تراشيده و نتراشيده دارد و تربيت کردنش کار حضرت فيل است و بعد ِ بچه ديگر نمي‌تواني به خودت و زندگي‌ات برسي و من فکرش را هم نمي‌کنم که بخواهم ماه‌ها سيگار را ول کنم که يک جانور ِ شکموي ِ دائم‌الگريه‌ي خودخراب‌کن سالم از آب دربياد.
از اين مي‌گويم که علي ِ کوچک ديروز مهمان ِ ما بود. سه ساعت ِ تمام من غلام ِ حلقه به گوش ِ اين بچه بودم و تازه داشت با من اُخت مي‌شد که علي‌رضا آمد بغلش کرد. دو بار که هوا انداختش، بچه من را يادش رفت و ديگر حاضر نشد بيايد سمت ِ من.
يعني چه که بيست و چهار ساعت يکي را تر و خشک کني، آخرش به تخمش هم حساب نياوردت و به آغوشي ديگر، فراموشت کند؟

mardi, août 12, 2008

حکايت ِ دره‌ي نريده‌ي من!

آقا من يه چيزي هم در مورد لايحه‌ي حمايت از شکوفايي ِ خانواده بنويسم.
ما جماعت وبلاگ‌نويس با وجود اين که يه گروه کاملاً خاص هستيم، هميشه خواستيم خودمون رو به همه‌ي جامعه تعميم بديم و نتونستيم؛ چه سر ِ انتخابات، چه سر ِ همين اعتراض‌ها که صداي کوچيکي توي جامعه داره.
لايحه‌ي حمايت از خانواده، هدفش ما نيستيم. ما اون‌قدر باهوش هستيم و آگاهي داريم که توي خونواده‌ي خودمون، همچين اتفاقي نيفته. ما براي جلوگيري از تصويب اين لايحه به حمايتي احتياج داريم که تا حالا کافي نبوده. هدف ِ مستقيم ِ اين لايحه، اون زنيه که مياد توي صف بانک جلوي ما مي‌ايسته، اون زنيه که هفتاد قلم آرايش کرده و با بهترين لباساش داره مي‌ره دوره‌ي زنونه که از شوهرش بد بگه و ياد بگيره چجوري جيبشو خالي کنه. اصلاً لازم نيست مثالي بزنيم که «هوو» داشتن زندگي کسي رو خراب کرده. اين سيستم ساختاري ِ خانواده‌هاي ما از بيخ و بن ايراد داره. هدفش تامين شدنه، نه تکميل شدن. به اين راحتي‌هام درست نمي‌شه. نسل‌هاي بعدي رو بايد آموزش صحيح داد، اونم به حرف يکي دونفر -که ما باشيم- نيست. اين رو بپذيريم که توي اقليت‌ايم. بريم سراغ همون زني که توي صف بانک مياد بدون نوبت جلوي ما مي‌ايسته و براش توضيح بديم. بريم سراغ زن و بچه‌ي همينايي که سنگ لايحه رو به سينه مي‌زنن و روشنشون کنيم که از اول سرشون کلاه رفته. بريم همراه‌شون کنيم با خودمون. به مادر خودمون ياد بديم. به خواهر خودمون ياد بديم. جامعه‌ي کوچيک دور و بر خودمون رو بزرگ‌تر کنيم. اين که بشينيم دور هم و مخالفت کنيم و تاييد کنيم، قبول کنيم که دولت به تخمش هم نيست.
جنبش فمينيسم ِ ايران يه وقتي از چشم من افتاد. بيست و دوي خرداد ِ هشتاد و پنج. بعد ِ دعوت به مراسم ِ کتک‌خوري، وقتي توي مترو بوديم، يه خانم مسن اومد از ما چهارنفر پرسيد جريان چيه. وقتي براش توضيح داديم، گفت: من که همچين مشکلي ندارم، شوهر ِ من که نرفته زن ِ دوم بگيره. تا شروع کردم به توضيح دادن که تو نه، دخترت چي؟ و تا اين حق هست، ترسش رو تا هميشه مي‌توني داشته باشي؛ يکي از بچه‌ها دستمو کشيد که: ولش کن بابا.
از اون روز من ولش کردم و هيچ وقت ديد خوبي -از اين نظر- به اين جماعت پيدا نکردم. اينو قبول کنين که مردم رو در نظر نگرفتين، خودتون رو باهوش تصور کردين و چوبش رو هم همه‌ي ما خورديم. وگرنه اون روز هم هدف، کتک خوردن نبود، هدف اين بود که چهار نفر بيان رد شن بپرسن واسه چي نشستين اين‌جا و يه حرف ِ جديد ياد بگيرن.
بريد دم ِ مسجد بروشور پخش کنيد. بريد بگيد که نيازهاي جنسي زن و مرد فرقي ندارن که از اول زدن توي سرتون و گفتن مردا حق دارن به خاطر اين نياز ِ متفاوت خيلي کارا بکنن. بريد به زن‌ها ياد بدين که بچه‌هاشون رو درست تربيت کنن، برين به زن و بچه‌ي اينا بگيد که «مردتون» داره چه غلطي مي‌کنه، بريد بگيد دادگاهي که وعده دادن در مورد تمکن مالي و اجراي عدالت حکم کنه رو خودشون اداره مي‌کنن، ولي سر ِ جدتون همه‌اش براي خودتون حرف نزنين، اين کار هيچ فايده‌اي نداره.

lundi, août 11, 2008

چشام که سياهي مي‌ره، يادم مي‌افته ديشب نخوابيده‌ام، يادم مي‌افته که از ديروز ظهر چيزي نخورده‌ام، يادم مي‌افته که دو سه ساعت با بچه‌ها توي «بهشت مادران» زديم و رقصيديم که هلن تولدشه.
خسته‌ام. کلي هم کار مونده سر دستم. الان اگه دست به دعا بردارم مي‌شه ماجراي اون همشهري ِ تارااينا که دنبال جاي پارک بود و هي به خدا قول مي‌داد که اگه جاي پارک براش پيدا کنه، نماز مي‌خونه و روزه مي‌گيره و صدقه مي‌ده. وقتي يه جا پيدا مي‌کنه، داد مي‌زنه: خدا، ني‌خُم، خُم جستم!
از سر ِ شبي هي دارم ته ِ دلم نم‌نمک به اين مي‌خندم و سرخوشم. نه، از اولش بنويسم که يادم بماند.

من تولد ِ امسالم را خيلي دوست دارم؛ هرچه‌قدر هم که هنوز نرسيده باشد. همه‌اش هم از پنج‌شنبه شروع شد که مرمر يک‌هو چيزي گذاشت رو ميز و گفت چون نمي‌تواند بيايد، الان به‌ام مي‌دهد. کتاب بود با يک جفت گوش‌واره‌ي فيروزه‌اي که خيلي دنبالش بودم، اما تا حالا مثل‌اش را هم نديده بودم. (هر وقت ِ ديگري بود، مي‌گفت گوش‌واره و کتابي که خيلي دنبالش بودم.)
بعدترش شد روزي نيم ساعت با نسرين تلفني حرف زدن و برنامه‌ي مهماني را چيدن و تصميم ِ اين که چهارشنبه بروم براي خودم از آن قوطي سيگارهاي نازلي‌نشان بخرم. امروزش بود به کلي آهنگ ِ قر-و-قميش‌دار دانلود کردن و دردي که يک‌هو پيچيد توي دک و پهلوم. داشتم خانه را جمع و جور مي‌کردم و بالطبع همه چيز وسط خانه ولو بود، کلي کتاب و يک خشک‌کن پر ِ لباس و حوله و ملافه -گور باباي رسم‌الخط کرده، ملحفه حق مطلب را ادا نمي‌کند- و يک سري لباس زير که که خيلي شيک، به عنوان بخشي از دکوراسيون، اين‌ور و آن‌ور پخش و پلا کرده بودم.
همه را ول کردم به امان خدا و رفتم خيلي شيک، سه ساعتي خواب ِ راحت کردم.
يکي زنگ زد که بيدار شدم و بالش را فشار دادم روي سرم و توي دلم فحش دادم. کليد که انداخت، مطمئن شدم خودش است و نمي‌دانم چرا هي گفتم لابد با هاني آمده که زنگ زده. پچ‌پچ شنيدم و بيشتر بالش را فشار دادم و بيشتر فحش دادم. بعد ِ نيم ساعت که ديدم فايده ندارد، پا شدم آمدم اين‌ور. ديدم يک موجود گنده‌ي دوست‌داشتني را کادوپيچ‌کرده‌اند گذاشته‌اند آن‌طرف و دوتا موجود گنده‌ي دوست‌داشتني‌تر، دو طرفش ايستاده‌اند و داد مي‌زنند: سوپرايز! پشت‌بندش هم مي‌گويند از آن‌جا که من مجلس ِ زنانه گرفته‌ام و برنامه‌هاشان را به هم ريخته‌ام، گفته‌اند دو سه روزي زودتر بيايند حالم را بگيرند.
جداي اين که اين کل ِ اين برنامه خيلي به‌ام چسبيد -چون باباي بچه‌ها، عکس ِ من، از اين هنرها ندارد و هروقت مي‌خواهد پنهان‌کاري کند، گندش را درمي‌آورد- هي دارم مي‌‌خندم به اين که من هر چقدر هم ادا دربياورم، از آن زن‌هايي نمي‌شوم که تولد، طلاجواهرات آنچناني، يا فوقش جاروبرقي و اجاق‌گاز و ظرف کريستال کادو مي‌گيرند. يعني خيلي که تحويلم بگيرند، به‌ام پرينتر- اسکنر- کپي‌ ِر مي‌دهند. کم هم که تحويل بگيرند، ام‌پي‌تري‌پلير و فلش و اين‌جور چيزها.

هي دارد به ان فکر خنده‌ام مي‌گيرد.

vendredi, août 08, 2008

اول ِ صبحي، خمار و خواب‌آلود پا شده‌ام و هي دارم اشکي که بعد ِ هر خميازه از چشم‌هام مي‌آيد را پاک مي‌کنم.
روز جمعه‌اي کلاس دارم بايد بروم. سر ِ همين از پنج ِ صبح هي بيدار شده‌ام، يک نگاه به ساعت کرده‌ام و دوباره رفته‌ام زير نصفه‌پتو.
ديشب يکي از پتوهامان افتاده بود پاي تخت، تا صبح سردم بود.

lundi, août 04, 2008

با تارا رفتيم بي‌بي، يه کيک شکلاتي سفارش داديم شکل سيگار. همه‌ي اون سربالايي سهيل رو هم پياده گز کرديم ساعت سه‌ي ظهر ِ تابستون.
بعدش که وامونده رسيدم خونه، داشتم فک مي‌کردم که يعني تو با اين دختره مستراح هم که بري، بهت خوش مي‌گذره.

dimanche, août 03, 2008

دو نخ سيگار مانده.
معرفت نکردي که صبح نرفتي برام بگيري بگذاري خانه.
من اين دو نخ سيگار ِ کوچک را تا عصر کجاي دلم بگذارم که جا بگيرد؟

vendredi, août 01, 2008

ساعت يک و نيم شب بود. بچه را برديم پارک ِ بغل ِ خانه. يک کمي روي الاکلنگ نشست و بعد رفت سراغ ِ سرسره. هر دفعه مي‌پريد توي بغل من و جيغ مي‌زد: دوباره. بعد دوباره نشست روي الاکلنگ. به زور برديمش خانه. مي‌گفتيم در ِ پارک را بسته‌اند و کليدش را برده‌اند.
رسيديم خانه، به همه‌مان يکي يک نوبت اصرار کرد که: «بريم الکولک بازي». بچه‌ها که سربه‌سرش گذاشتند، الکولک يادش رفت و هي مي‌گفن جنگولک بازي. به‌ش قول دادم صبح ببرمش.
دير پا شدم و الان که زنگ زدم، دارند راه مي‌افتند بروند.

samedi, juillet 26, 2008

آخر ِ شب، مي‌آيم توي آشپزخانه و مي‌ايستم به ظرف شستن. به مادرم فکر مي‌کنم و خواهرهام. اين که کاش الان يکي‌شان اين‌جا بود مي‌نشستيم با هم کابينت‌ها را خالي مي‌کرديم، حرف مي‌زديم، تميز مي‌کرديم، مي‌خنديديم و همه‌چيز را باز مرتب مي‌گذاشتيم سر ِ جايشان. هيچ کدام نيستند که هيچ، خيلي وقت است که اين تصوير را از ذهن‌ام کنار گذاشته‌ام. يک چيزهايي را آدم مي‌فهمد، و به تجربه‌هاي نه چندان شيرين هم مي‌فهمد، که نمي‌رسد به‌شان.

خواب ِ ظهرم عجيب بود. يک چيزهايي‌ش را مي‌فهمم چرا. برهنگي‌ام با زخم ِ تن‌ام. باقي‌اش را نه اما. به خواب ِ ظهرم فکر مي‌کنم و هزارباره از خودم مي‌پرسم چه چيزي اين وسط، بين ما، گم شده که من اين‌طور خوابي ببينم.
و همين‌جا، درست در وسط چارمد، يک ديمون يک دفعه فرياد مي‌زند (به فارسي سليس) که: اُزگل، مرده‌شورت!

من هيچ کاري به اين بحث‌هاي نژادي ندارم. ولي رسمش اين نيست که يک ديمون از راه برسد و بگويد: اُزگل، مرده‌شورت. آدم يک همچين وقتي مي‌گويد: هوي، چه غلطي داري مي‌کني؟ يا: وقتي با من حرف مي‌زني خفه‌شو.
ولي اين اُزگل، مرده‌شورت، خدايي هيچ طبيعي نيست.

jeudi, juillet 24, 2008

خوشبختي يعني همين که بعد از نيمه‌شب، توي خيابان، باران ِ ريزي بريزد روي صورتت.


پ.ن: هرچقدر مي‌خواهيد بخنديد، من تازگي شده‌ام مشاور ازدواج. و راستش اين است که مشاور خوبي هم هستم.

mardi, juillet 22, 2008

که آدم بي‌اعتماد بشود به نگاه‌هات و به لمس ِ دست‌هات.
از کجا که چشم‌هات پي ِ دستي ديگر نباشد و لب‌هات، در جستجوي مأوايي ديگر؟

مادرم بود مي‌گفت بمان و نکن؟
رفتم.
کردم.

«و امروز نيامد.
ديگر نخواهد آمد.
خودم کردم.
همين.»

dimanche, juillet 20, 2008

شاخ و دم ندارد که.
من چه‌قدر بايد از اين دفترچه‌هاي سيمي که يک‌‌هو در بدترين جاها پيدايشان مي‌شود، بکشم؟
خودت مي‌گفتي به‌تر نبود؟
من نبودم که از اول همه‌چيز را ريختم روي دايره و گذاشتم وسط؟
من نبودم که همه‌ي حرف‌هام، مکتوب و مورخ، جلوي روي تو بود؟
گفته بودي، حالا خيال نمي‌کردم خرج ِ احساست هستم، فقط.
شاخ و دم ندارد که.
تنهايي‌مان را مي‌گويم.
شاخ و دم ندارد.

vendredi, juillet 18, 2008

زندگي. تابستون ِ سرديه که آدم رو مي‌لرزونه.
تابستون ِ سرديه که برف هم مياد.
ت ا ب س ت و ن.

تا حالا چله‌ي تابستون شده که تموم ِ استخونات بلرزه؟
انگار کلاغي روي سرم نشسته و همين حالاست که پر بکشد، برود.
گل‌نوازان، خواننده‌ي آباداني، که وقتي نوار خام ده تومان بود، نوارهاش را پنج تومان مي‌فروختند، يک روز سياه پوشيده بود. ازش پرسيدند چه شده، جواب داد: «يکي يکي داريم از دست مي‌ريم. همکارم الويس پريسلي هم مرد.»

خسرو يکي از اولين مردهايي بود که من عاشق حرکات و صدايشان شدم. تکيه کلامش توي خانه‌ي سبز تا مدت‌ها روي زبانم بود: «يا خود ِ خدا.»

jeudi, juillet 17, 2008

شرمين يه جنبه‌ي زندگي ِ منه که خيلي وقت بود وجود نداشت. تقريباً بعد از هر جلسه‌ي باشگاه، يا دوتايي، يا سه‌تايي،- يک بار هم چهارتايي- مي‌نشينيم توي ماشين. يک وري مي‌رويم، چيزي مي‌گذاريم و مي‌رقصيم و حرف مي‌زنيم و مي‌خنديم. امشب رفتيم اين پارکي که اسمش را گذاشته‌اند بهشت ِ مادران. چيزي خورديم و برگشتيم.
گروه خوني‌مان به هم نمي‌خورد. او يک کمي مذهبي است. نمي‌داند من سيگار مي‌کشم و هيچ وقت نگفته‌ام که هيچ علاقه‌اي به مذهب ندارم.
با اين وجود، دوستي است که اين روزها نداشته‌ام. دوستي است که مي‌خواهم داشته باشم.

lundi, juillet 07, 2008

در آرزوي تو باشم ...

.. دختر فهميده بود که دواي دردش اين‌جا هم نيست. آه کشيد. آه آمد. دختر گفت: آقا خوابيده؟ آه گفت: همان‌طوري که ديده بودي خوابيده.
دختر باز با آه رفت و نشست بالاي سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه کرد، بعد گفت: مرا ببر بفروش ..

dimanche, juillet 06, 2008

يک روز دوباره پيدات مي‌کنم.
يک روز از بين آدم‌هايي که با چشم‌هاي خسته از کنارم رد مي‌شوند، چشم‌هام مي‌خورد به چشم‌هاي تو و آغوشت را از عطر تنت بازمي‌شناسم.
سر ظهر از خواب مي‌پرم مي‌آيم پاي کامپيوتر. Shared Items ِ نازلي و آيدا و الي دانه دانه زياد مي‌شوند.
اين روزها آدم هر چقدر هم که تنها باشد، باز تنها نيست.
ثبت‌نام اوکااف با يه عالمه خنده و حس ِ خوب همراه بود. به سفارش معلممون يک ساعت و نيم زودتر رفتيم که راحت و بي‌دردسر اسم بنويسم و همه‌مون هم با هم رفتيم کلاس ِ فِرا گِمينگِن. نتيجه‌اش مي‌شه يه تابستون ِ گرم و شلوغ و بي‌دغدغه با يه عالم حرف و خنده. ديگه وقتي روز ثبت‌نام بري قضيه‌ي حمار تعريف کني معلومه باقي‌اش چي مي‌شه ديگه.
اين وسط يه چيزي‌اش که آزار دهنده‌است، اينه که اوکااف با همه‌ي نظم و ترتيب و دسيپليني که داره، روزاي ثبت‌نام که بري اون‌جا سگ صاحبشو نمي‌شناسه. سيستم کاملاً داغونه از اين نظر. بايد يه ساعت زودتر بري که مطمئن باشي مي‌توني با معلمي که مي‌خواي بگيري، بايد عوض صف گرفتن و به ترتيب رفتن، هل بدي بري جلو و هي حواست باشه کسي با شماره‌ي پايين‌تر جلوي تو نره. و پاتو توي کتاب‌فروشي نذاري که آقاي چگيني گوشاتو نبره.
اينم قابل ذکره که اين ترم سطح ِ کلاس فرا گمينگن به مدد وجود ما، بسيار بسيار بالاست!

samedi, juillet 05, 2008

بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟
بگفت آفاق را سوزم به آهي

همان‌‌جا جلوي چشمم بود. همان وقتي که تازه داشت خيالم راحت مي‌شد که بار سنگيني است که دارد برداشته مي‌شود. گزينه‌ي چهارم بود و چشم ازش برنمي‌داشتم. جواب درست هم نبود. جوابش گزينه‌ي يک بود. هماني که ديوانه از مه دور بهتر داشت. جوابش آن بود و چشم از اين يکي نمي‌توانستم برداشتن.

بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟

معشوق ِ خود فروش و خيانت‌هاش. همه آوار مي‌شود روي شانه‌هام. درد مي‌گيرد. درد دارد. هنوز درد دارد و هميشه درد دارد. مثل خاري که جايي در گوشتت فرو رفته باشد و يک تکان فقط لازمش بيايد که دوباره حس‌اش کني.

بگفت آفاق را سوزم به آهي

اين آسمان ِ خيانت‌کار...

آفاق را سوزم به آهي
آفاق را سوزم به آهي...

mardi, juillet 01, 2008

تايتيل: وقتي هيجان‌زده مي‌شويم يا a man without shadow

بالتازار از در مي‌آيد تو. سه تا خواهر از جا مي‌پرند و پدرش را درمي‌آورند. چاقو که به گردنش مي‌خورد، شکل لئو مي‌شود و مي‌گويد: آخ. (اين‌جا بيننده مي‌فهمد که لئو مي‌خواهد اين سه تا را براي مهاجمات ناگهاني آماده کند.)
فيبي مي‌گويد: لئو فک مي‌کني بتوني خودتو شبيه برد پيت کني؟