mercredi, novembre 19, 2008

از جبران بدم مياد.
بعد فکر کن الان يه کتاب دستمه
که يکي ديگه در موردش نوشته؛
قول تموم شدنش رو هم هفته‌ي پيش داده بودم.
ولي اين‌قدر پره از اين جمله‌هاي احساساتي و چندش‌آور که آدم رغبت نمي‌کنه دستش بگيره.
حالا بعد يه فرازهايي ازش رو نقل مي‌کنم.

1 commentaire:

Anonyme a dit…

بچه جان عاشق اون سه شنبه بودم! خیلی خوب بود. خوش گذشت دختر! با تو و مانا و سرما و اونهمه کر کر و چایی و سیگار...کافه به کافه...دوستی کردم بعد مدتها.

پ.ن:من بالاخره بعد سالها یه چیزی نوشتم.
مانستار رو.