vendredi, novembre 28, 2008

من هر چي فکر کردم يادم نيامد که اين صندل‌ سيندرلايي‌ها سر و کله‌شان از کجا توي زندگي من پيدا شده. هرچند حدس مي‌زنم عروسي‌اي چيزي بوده که خريدمشان، ولي يادم نمي‌آيد توي کدام عروسي لباس من جوري بوده که صندل سفيد مي‌خواسته با رويه‌ي بي‌رنگ. حدس مي‌زنم از کجا خريده‌ام. يک مغازه‌اي هست توي يکي از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي هفت‌حوض، که من خيلي وقت‌ها يک چيزي ازش خريده‌ام که دوست داشتم و خيلي هم نگه داشته‌ام و خيلي هم به دردم خورده.
حالا اين صندل سفيده اين‌اش را دوست دارم که طول کشيد به هم عادت کنيم. آن اول‌ها راه هم به زحمت باش مي‌رفتم. بس که پاشنه‌ي نه چندان بلندش، نوک‌تيز و ليز است. يعني درست سر جاي خودش نمي‌ايستد، مگر اين که روي موکتي، قالي‌اي، چيزي راه بروي که آن هم کم پيش مي‌آد. من با اين صندل هميشه مجبور بودم روي کف سراميک يا کاشي سالن‌هاي عروسي يا خانه‌ي ديگران راه بروم و برقصم. مجبور بودم ساده خودم را تکان بدهم که يک وقت آن وسط پهن زمين نشوم. نمي‌دانم چندتا عروسي و مهماني طول کشيد تا راحت‌تر شديم با هم. اين‌قدر که من براي عروسي ِ خودم هم همان را پوشيدم حتي. بعد ِ سه چهارسال رفاقت ِ هرازچندي، حالا ديگر با هم راحت ِ راحتيم. من چرخ مي‌خورم باش، بي اين که به افتادن فکر کنم.

Aucun commentaire: