mercredi, juillet 05, 2017

بعد از هفت هشت ماه، کند و تدریجی و غیر قابل تشخیص، می‌فهمم که بهتر شدم. حالا برای اولین بار به این فکر افتادم که اگه نبود چی می‌شد. دست خودم نیست. انگار خوشحالی کردن بابت نقصی که یه‌دفعه به‌ وجود اومد و ماه‌ها طول کشید تا کمرنگ بشه برام تصورکردنی نیست. 

samedi, juillet 01, 2017

خودم رو بسته‌ام به تخت و دارم سعی می‌کنم رابطه‌ی زیادی نزدیک با خونواده‌ام رو ترک کنم. دیگه نمی‌تونم با «نگران‌ان» و «بلد نیستن» خودمو گول بزنم. هفته‌ای یه بار ویدیو کال، متلک‌هاشون به توتی -چون بهانه‌ی دیگه‌ای ندارن-، انتظارهاشون، زیادی قاطی شدن با آدمایی که بهترین اتفاق زندگی‌ام جدا شدن ازشون بود، اینا واسه‌ی من زیادیه. گفتن نداره که از اول نباید می‌گفتم، بلا بلا بلا. قضیه این بود که فکر نمی‌کردم چیز جدی‌ای باشه. برای خودم طبیعی بود، یه چیزی بود مث سرماخوردگی، یا دیگه فوقش آبله‌مرغون. از فکر نگرانی و توجه‌شون قلقلکم می‌اومد. نداشتم خب. یه عمر آدم‌هایی رو دیدم که از خونواده توجه و محبت می‌گرفتن. حسودی‌ام هم می‌شد، فکر می‌کردم اگه داشتم چی می‌شد. گرفتم و قضیه جدی بود و ادامه پیدا کرد تا الان. الان دارم. و می‌دونی چیه؟ نمی‌خوام مرسی.