علیرضا تعریف کرد با تیهری که جلسه داشته، اول حال من را پرسیده و این تعارفات، بعد گفته خانمِ خود من هم بیماری خاص دارد و شرایط را درک میکنیم.
از اینجا به بعد تقریباً چیزی نفهمیدم. لیبلِ بیماری خاص داشتن بدجوری چسبید روی پوست و چشم و دهانام.
***
سه ماه پیش، روز اول پریود که از خواب بیدار شدم، یک طرفِ بدنم بیحس بود. از فرق سر تا نوک پا. همان طرف، گزگز ملایمی هم میکرد. زیاد جدی نگرفتم. فکر کردم طبق معمول یک ویتامینی چیزی یک جای بدنام کم آمده و به خودم که برسم، درست میشود. نشد و ادامه داشت. چند روز بعد که سرچ کردم، دیدم در صدر احتمالات، سکتهی مغزی و اماس میدرخشند. سکته را همینطوری پیش پیش برای خودم رد کردم. اماس؟ دو حالت دارد. یا چند سال شوخی سرِ کوچکترین عیب و ایراد بدن و این که خوب، اماس گرفتم، زیادی آمادهام کرده بود، یا همانطوری که به خودم تلقین میکردم، سعی داشتم پیشپیش رخت عزا تن نکنم. همینجا دکتر رفتن را شروع کردیم. اولاش راحت نبودم. نه درست ترکی میفهمیدم، نه اعتمادی داشتم. گفتم اینجا یک جوابی بگیریم، بعد برگردم ایران. دوست و آشنا و خانواده، همه یکصدا گفتند بیا و خودم هم موافق بودم. بزرگترین مشکلام بیمه بود و بعد هم هنوز قسط وام وسایل خانه تمام نشده، وام گرفته بودیم و ماشین و کمربندهایمان محکم بود برای یکی دو ماه خرج اضافه نکردن. خانواده برای دومین بار در عمرم، پشتام درآمدند و گفتند بلند شو بیا و فکر خرجاش نباش. مخالفتی نداشتم. سه چهار نفری برایم تعریف کرده بودند که خارج از ایران با شکِ اماس برگشتند و چیزی نبود. فکر میکردم برای من هم لابد همین است.
دکتر عمومی با آزمایش خون فرستادمان متخصص مغز و اعصاب، امآرآی نوشتند و توی گزارشاش برای اولین بار گفتند مشکوک به اماس. باز فکر کردم چیزی نیست. فرستادنمان یک بیمارستان دیگر که بهترین کلینیک اماس ازمیر را داشت. آنجا با یک معاینه و بررسی امآرآی گفتند صبح دوشنبه برویم پیش یک دکتر دیگر.
صبح رفتیم و بعد از ناهار نوبتمان شد. آن موقع بیشتر از یک ماه گذشته بود و دیگر بیحسی و گزگز تمامِ تمام شده بود. من کمابیش بو برده بودم چهام شده، اما هنوز بهاش فکر نمیکردم. آن دوشنبه، برای اولین بار امآرآی خودم را دیدم.
***
اسم دکتر آخر، محتشم خانم بود. پیر بود و عینک ذرهبینی داشت و بیشتر از هر چیز، مهربانیاش از آن جلسهی طولانی ویزیت توی ذهنم مانده. دستیارش معاینه کرد و خودش شرح وضعیت کامل و مفصلی از خودم و خانوادهام گرفت. من چیزیام نبود. تمام واکنشهایم به وسایل فلزی و سردِ دستیارش طبیعی بود و قابل ذکرترین چیزی که توی سابقهام داشتم، یک سقط جنین بود و بعد از آن، مثل اسب سالم بودم. گاهی وقتها ویتامین بام کم میآمد. همین. با دقت همه را وارد کرد -و یادم هست که توی دلام گفتم آفرین، چه مدرن و کامپیوتری، اصلاً بهاش نمیآید. بعد سیدی امآرآی را گذاشت و دستیارش را صدا کرد. من همان بغل میزش نشسته بودم و مانیتور جلوی چشمام بود.
***
آن موقع اولین بار بود که برای خودم ترسیدم. چندتا لکهی سفید و روشن روی مغزم بود که بهش اشاره میکردند و چیزهایی میگفتند که نمیفهمیدم. ربط دادن آن تصویر سیاه و سفید و خاکستری به خودم، خیلی سخت بود. تازه فهمیدم دیگر با این «چیزی نیست»ها و «حتما خوب میشود»ها نمیتوانم خودم را گول بزنم. مشکل وجود داشت و انگار چیز کمی هم نبود. لابد از قیافهام یک چیزی فهمید که وقتی سرش را از مانیتور برگرداند سمت من، تند تند شروع کرد به گفتنِ این که نگران نباش، بیست و پنج سال پیش که کارم را شروع کردم اماس درمان نداشت و الان چندتا دارو دارد و کنترل میشود والخ. که برای من مهم نبود. من از اماس داشتن نترسیده بودم، لکههای روشن دستپاچهام کرده بود.
باز هم تشخیص قطعی نداد. من را فرستاد بروم یک امآرآی تزریقی هم بدهم و دو هفته بعد برگردم. هفتهی بعدش -یکی دو روز اینطرف- سال نو بود و خودش نبود.
***
آن دو هفته همهی اهل خانه از اهواز و تهران قیامت کردند که آنجا به تو نمیرسند و باید برگردی. از همه بدتر وقتی بود که فایلهای امآرآی را برده بودند پیش دکتر و هانی به ع.ر پیغام داده بود. سر ظهر، من رفته بودم دوش بگیرم که ع.ر آمد خانه و من را نشاند روی مبل و یواش یواش بهام گفت. حرفهای خوبی نبود، هرچند که چند ساعت بعد معلوم شد دکتر داشته بدترین حالتهای اماس را مثال میزده و فکر کردند دارد شخص من را میگوید، یا بد گفته بود، یا یک چیزی. به هر حال ترسیده بودند و باید مجابشان میکردم که من هم بدم نمیآید سریعتر بفهمم جریان چی است و به این دلیل تصمیم گرفتهام بمانم. به هر حال ساکن اینجام. دکترم هم خیلی خوب بود. محمت در موردش گفت اگر قبولتان کرد، حتما پیش خودش بروید. کلینیک اماس این بیمارستان را خودش راه انداخته؛ قبل از دنیا آمدن من از دانشگاه فارغالتحصیل شده -و من هم سن کمی ندارم- و توی ازمیر -بلکه هم کل ترکیه- دکتر بهتری نیست و غیره. اینها را بهشان میگفتم و میرفتند با هم حرف میزدند و نقشه میکشیدند چطوری درستی این اطلاعات را چک کنند. خیلی کارهایشان توهینآمیز بود و بلد نیستم چطوری تعریف کنم که نشان بدهد آن وسط من دقیقا چی کشیدم. از دور که نگاه کنی، بهفکر و نگران بودند. از وسط ماجرا ولی، بعد از ده سال یادشان افتاده بود که دختری، خواهری هست که اینطور مریضیای گرفته و باید خوشحالاش کنیم که استرس نداشته باشد و با کارهایشان بدتر میکردند. هر روز زنگ، هر روز پیغام، و لابهلای این زنگها و پیغامها خودشان را لو میدادند. مثلا وسط تعریف از بچهها میپرسیدند راستی اسم دکترت چی بود. من هم جواب نمیدادم البته. یک چیزهایی را هم جسته گریخته با هانی حدس میزدیم. که نقشه دارند خانهای بگیرند من تنهایی برگردم اهواز بمانم. چون یک بار وسط دلایل ایران نیامدن، گفته بودم خانهزندگیام اینجاست و ایران جایی ندارم بمانم. بعد نقشه میکشیدند چطور همهی اهل خانه را راضی کنند و من را بکشانند آنجا که بتوانند بهام محبت کنند. کسی هم مستقیم نمیپرسید خودت چی میخواهی. چون اصلاً برایشان مهم نبود من چی برایم بهتر است. برای آنها اینطور بهتربود که من برگردم و دم دستشان باشم تا یکی دو بار من را ببرند دکتر و وجدانشان راحت شود. طبق معمول، بقیهی آدمها همهچیز را برای من سختتر کردند. شاید هم راحتتر؛ که کم پیش میآمد وسط حرصخوردنها بنشینم به این فکر کنم که خوب، حالا چه دردی دارم و باید چه کنم.
ادامه دارد
2 commentaires:
هدیه جان
از دوباره نوشتنت خوشحالم.
احساست درباره کارهای دیگران که میخواهند محبت کنند و کاری کنند و نقشه می کشند و کسی نمیپرسد تو چه میخواهی و ... خلاصه تلاشی که بهبود شرایط یا احساس بهتری را برای تو رقم نمیزند خوب درک میکنم. متاسفانه خیلی خیلی خوب.
امیدوارم.
به چه چیزی را نمیدانم. اما امیدوارم. شاید به تو و ماهیت و توان منحصر به فردت. که باعث میشه هدیه باشی و نه شخص دیگری.
ادامه دارد...
من ۲۴ سالمه و …
Enregistrer un commentaire