vendredi, décembre 27, 2013

الکل، روی من، اثر ویرانی دارد. غصه‌ها هوار می‌شوند سرم و این وقت‌ها، بیش‌تر از هر چیزی، یاد رویاهای از دست رفته‌ام می‌افتم.

دوازده- سیزده سالگی، یک روز، یک ظهری وسط تابستان داغ اهواز، هـ. ازم پرسید دوست‌داری چه سازی بزنی؟
آن موقع، هیچی از موسیقی نمی‌دانستم. بلد نبودم. چندتا کاست داشتیم سر جمع، بیشترشان شهره و لیلا فروهر و هایده. یک سدکریم هم داشتیم و دوتا آلبوم ابی. دم عیدها، ویدیوهای موسیقی سال هم می‌رسید به دست‌مان. ویدیوها را روی هم ضبط می‌کردیم و همیشه ته‌شان یک آهنگی باقی می‌ماند که دل را ببرد به گذشته‌های دور.
یادم نمی‌آید چرا جواب دادم سنتور. صداش برای من همیشه جادو داشت. تماشای دست‌هایی که ریز، مضراب می‌زدند، چشم‌هایم را میخ‌کوب خودش می‌کرد. جواب دادم و یک هفته بعدترش، دست کشیدم روی سیم‌های ظریف و خرک‌هایی که هنوز نت‌شان را بلد نبودم و آن اول‌ها، اسم نت هر کدام را روی یک تکه کاغذ، کنارش  چسبانده بودم و عصرهای پنج‌شنبه‌ام، با وقت ِ کلاسی یک اتوبوس دورتر از خانه، پر شده بود. آن موقع، اول‌های دل‌کندن‌ام از خانواده بود و این تجربه‌ی جدیدم، این دور شدن از فضای تکراری خانه و مدرسه، برام هیجان داشت. یک چیزی داشتم که برای خودم بود و یک بهانه‌ای که بین چهارتا خواهر، جدا بشوم بروم به گوشه‌ی خودم.
مدرسه که شروع شد، پول‌توجیبی‌هایم را خرج ِ خریدن کتاب‌های تازه‌ی سنتور می‌کردم -که هنوز دارم‌شان- و عکس‌های شجریان -که دیگر ندارم‌شان- و یکی دو جفت مضراب اضافه که راحت می‌شکستند. آن‌وقت‌ها، یک مغازه‌ی لوازم موسیقی بود، توی بازار مرو، روبه‌روی خیابان مدرسه، که بعدتر تعطیل شد. یک پیرمرد مهربانی صاحب‌اش بود که اسم‌اش را یادم نمی‌آید. می‌گذاشت لابه‌لای جنس‌هاش بگردی و بو بکشی و داد نمی‌زد «دست نزن، خراب شد».
آقای ب، که خودش یک داستان جدا دارد، هنوز درست و حسابی دستگاه‌های موسیقی را یادمان نداده بود که دیگر نرفتم کلاس. چرا؟ یادم نیست. گمانم جز درس خواندن، توی خانواده‌ی ما کسی برایش مهم نبود که کاری را تمام کنی، یا به جاهای خوبی برسانی لااقل. افتاده بودیم توی سلسله وقایع پیوسته‌ی بی‌اهمیتی، که سر همه را گرم کرده بود؛ اسباب‌کشی، نو کردن سر تا پای خانه و وسایل‌اش، ازدواج، مهاجرت. این‌جور چیزها. بعدتر بود که خودم هم رفتم از آن خانه و چند سال بعدش، همین‌جا، دوباره دو ترم رفتم کلاس. آقای ف. این دفعه مجبورم کرد درس‌های کتاب را از اول بزنم که یاد بگیرم وقت ِ مضراب زدن، درست ضرب بگیرم. طول می‌داد و من بی‌تاب بودم زودتر برسم به درس سوم کتاب بعدی. دانشگاه رفتن -آن هم سر پیری- خراب‌ام کرد. آدم تنبلی بودم که چهارتا کار هم‌زمان، داشت خسته‌ام می‌کرد و به هیچ کدام‌شان درست و حسابی نمی‌رسیدم. این یکی، اولین کاری بود که گذاشتم‌اش کنار.

بعد از چهار سال دیگر، حالا که کارم را گذاشته‌ام کنار، دوباره دست‌هایم برای برداشتن مضراب می‌خارد. گمانم حالا وقت‌اش است. که به جاهای خوبی برسانم‌اش.

dimanche, décembre 22, 2013

یلدای ۹۲

ما این‌ورترک گپ می‌زدیم؛ او خواب بود. وسط مهمانی. دست روی سینه، صورت‌اش مختصری در هم از درد کمر، چشم‌های بسته‌اش آرام.
فکرم توی جمع نبود اما. هفت سال پیش بودم؛ توی دفترخانه‌ای وسط زیتون کارمندی، با لباس پف‌دار، دوتایی نشسته بودیم روی تاب توی حیاط، تکان‌تکان می‌خوردیم.
هفت سال تمام. انگار یک لحظه بود و انگار هزار سال طول کشید.