lundi, septembre 17, 2012

دلم عین سیر و سرکه می‌جوشد. بعضی چیزها هم دامن می‌زنندش. استرس ِ بیخود ِ هزار چیز بی‌ربط و باربط هوار می‌شوند سرم و می‌شوم اینی که الان هستم. 

آقای صاد یک بار بعد از چهار- پنج ماه همکاری، با افتخار زنگ زد که توی فلان مقاله، فلان خط، فلان کلمه، عوض سین نوشتید شین. طفلی. دلم کباب شد براش که با چه دقتی تا حالا می‌گشته حتماً. 
-شوآف ِ مستتر-

دیشب بلند شدم چمدان ببندم و بالاخره یک جوابی هم برای سوال فلسفی و قدمت‌دار ِ «چی بپوشم؟» پیدا کنم. یک‌هو دیدم اوه، من چقدر لباس دارم که اندازه‌اند و چقدر لباس دارم که گشاد شدند و چه بلوز ِ به‌دلی است این برای این که بپوشم. یک جین مارکدار هم از برادرم بلند کردم و همه‌چی تکمیل شد. الان خیلی برای پارتی و این‌طور برنامه‌های فانی آمادگی دارم. حیف!

دلم لک زده برای آشپزی. بار گذاشتن آش رشته که سهل است، خیلی وقت است حتی دو تا دانه سیب‌زمینی هم سرخ نکرده‌م. کیک پختن و بیسکوییت قالب زدن که بماند. بعضی وقت‌ها هوایی می‌شوم. اما خب، چه کارش می‌شود کرد؟ همیشه یک لیست بلندبالای کارهای ِ نکرده جلوی رویم دارم که واجب‌تر است. 

آخ کاش می‌شد امروز نمی‌رفتم سر کار. باید یک عالمه بخوابم، چمدان ببندم، خرت و پرت‌هام را جمع کنم، موهام را رنگ بزنم، قرص‌هام را بگیرم، بچه را حسابی بغل کنم و به هیچ‌چی فکر نکنم. آخ.

mercredi, septembre 12, 2012

خندیدن یادم رفته. 
عادت سریال دیدن من از وقتی شروع شد که علی‌رضا روزها می‌رفت سر کار و شب‌ها من بی‌خوابی می‌کشیدم. باید یک جوری سر خودم را گرم می‌کردم. بعد از یک مدت -مثلاً از وسط‌های فرندز- شروع کردیم دوتایی آخر شب‌ها سریال دیدن و این عادت مانده. خیلی شب‌ها که دیروقت می‌رسیم خانه، تا یک چیزی بار بگذاریم و سق بزنیم، فرندز، بیگ‌بنگی، چیزی همین‌طوری برای خودش پخش می‌شود. 
پریروزها بود که دیدم خنده‌دارترین جمله‌ها هم نمی‌خندانندم دیگر.نمی‌فهمیدم چرا. به علی‌رضا هم گفتم می‌دانم این‌جایش خنده‌دار است، ولی دیگر خنده‌ام نمی‌آید. دلم هر روز  بیشتر از قبل می‌گیرد.

آخ که چه سخت شده این روزها. بارها و بارها فکر کرده‌ام که اگر توی زندگی‌ام نبود، چطوری طاقت می‌آوردم و هیچ‌وقت هم نفهمیدم چطور. 

هرچه‌قدر که نزدیک‌تر می‌شود، دلم بیشتر ترک می‌خورد. فکر این که نیست با من، فکر این که آخ اگر یک ماه دیرتر بود، فکر این که... 

mardi, septembre 04, 2012

آدم داغون می‌شه بعد از این همه مدت. هر چی هم که هیچی نگی. هر چی هم که بخندی و به روی خودت نیاری. باز یک همچین شبی هست که تمام زخم‌هات سر باز می‌کند.

lundi, septembre 03, 2012

با این همه شبحی که دور و بر آدم را گرفته، چه‌کار باید کرد؟
من یک جعبه‌ی پاندورا دارم برای خودم که گاهی بازش می‌کنم و این‌طور می‌شوم که حالا هستم.
ساعت چهار صبح از خواب پریدم. خواب دیده بودم موهام خاکستری و سفید شده. حالا که چی؟ نمی‌فهمیدم. این مسئله هیچ‌وقت -چندان- نکته‌ی مهمی در زندگی من به‌شمار نمی‌رفت و الحمدلله رنگ مو و آرایشگاه هم که فت و فراوون پیدا می‌شه. 

من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. 
در حدی که هر صبح به زمین و آسمون فحش می‌دم. 

دلم براش تنگ شده. پونزده روز بیشتر نمونده و تقریباً مشخصه که نمی‌رسه. دلم می‌خواست بیاد. ای که دلم می‌خواست تنها نباشم یه طرف قضیه است، مهم این بود که می‌بود. 

یه بار هم سر کار بودم، هدفون رو گذاشتم روی گوشم که سر و صدا کم بشه. بعد از نیم ساعت دیدم سیمش تو هوا آویزونه. 

نمی‌دونم خانوم هایده تو سر من چیکار میکنن. 

آدم باید چیکار کنه در این مواقع؟ واقعاً باید چیکار کنه؟ اوف.