mercredi, septembre 12, 2012

خندیدن یادم رفته. 
عادت سریال دیدن من از وقتی شروع شد که علی‌رضا روزها می‌رفت سر کار و شب‌ها من بی‌خوابی می‌کشیدم. باید یک جوری سر خودم را گرم می‌کردم. بعد از یک مدت -مثلاً از وسط‌های فرندز- شروع کردیم دوتایی آخر شب‌ها سریال دیدن و این عادت مانده. خیلی شب‌ها که دیروقت می‌رسیم خانه، تا یک چیزی بار بگذاریم و سق بزنیم، فرندز، بیگ‌بنگی، چیزی همین‌طوری برای خودش پخش می‌شود. 
پریروزها بود که دیدم خنده‌دارترین جمله‌ها هم نمی‌خندانندم دیگر.نمی‌فهمیدم چرا. به علی‌رضا هم گفتم می‌دانم این‌جایش خنده‌دار است، ولی دیگر خنده‌ام نمی‌آید. دلم هر روز  بیشتر از قبل می‌گیرد.

آخ که چه سخت شده این روزها. بارها و بارها فکر کرده‌ام که اگر توی زندگی‌ام نبود، چطوری طاقت می‌آوردم و هیچ‌وقت هم نفهمیدم چطور. 

هرچه‌قدر که نزدیک‌تر می‌شود، دلم بیشتر ترک می‌خورد. فکر این که نیست با من، فکر این که آخ اگر یک ماه دیرتر بود، فکر این که... 

1 commentaire:

علي‌رضا a dit…

Allez vous amuser. Vous le devons à nous deux!