samedi, avril 23, 2011

دلم شکسته.

بچه‌تر که بودم، دلم می‌خواست نویسنده بشوم. روزنامه‌نگاری هم دوست داشتم. فکر می‌کردم خیلی کیف دارد که آدم روزنامه‌ی گنده را بگیرد دستش، ورق بزند، خش‌خش کند، پاییز بیاید، بعد اسمش آن وسط باشد.

سر ظهر یک روزنامه دستم بود. نوشته‌ی من را چاپ کرده بودند. اسم و رسم نداشت. اصلاً چه بهتر هم که نداشت. یک روزنامه‌ای بود که من حاضر نیستم اسمم تویش باشد. دست‌خطم بود ولی. یک عکسی هم بود که من نگرفته بودم البته، ولی خیلی دنبالش گشته بودم. چند تا بچه بودند جلوی آکواریوم. یک منظره‌ی نیمو-طوری هم جلوی رویشان بود.

این کار البته غیره منتظره نبود. آقای میم از همان روز اولی که سایت را راه انداختیم، گفته بود که بعله، دارند برای ما نقشه می‌کشند. روزنامه‌ها و مجله‌ها هم که پر هستند از مطالبی که پایشان نوشته منبع: اینترنت. چه‌ام شد پس؟

این شد که آن وسط یک عده آمدند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند. دل‌خوری‌های قدیمشان را رو کردند. من که کاری نداشتم؛ آقای خ. پی‌گیری کرده بود و قرار بود عذرخواهی کنند و قضیه اصلاً داشت حل می‌شد. بعد همان موقع دوباره یک جنجال بی‌خودی راه افتاد و دوباره مدل -به قول پدرم- هر کی گفت عن تو بگو من، یک عده که ماجرا ربطی هم به‌شان نداشت، افتادند به جان هم.

من از این مملکت نمی‌روم. یعنی نمی‌توانم بروم. ولی یک فکر رفتن آن عقب‌ها جا خوش کرده. برای این که کجا به جز این‌جاست که اول هفته‌ی آدم اینجوری شروع می‌شود که یکی کارت را بدزدد، به اسم خودش سند بزند و یکی دیگر بیاید برای هزارمین بار یک متلکی به تو بگوید که کل چهار پنج ماه کارت را می‌برد زیر سوال که خودش را گنده کند؟
لابد خیلی جاها. هه.

من اگر بروم، می‌روم دنبال آن ماموریت بی بازگشت ناسا. دلم نمی‌خواهد آدم ببینم. خیلی سخت است که آدم این حرفی را بشنود که من امروز شنیدم. خیلی سخت است که می‌ایستند جلوی رویت، یک حرفی می‌زنند که حق نیست.
دلم شکسته.