mercredi, décembre 20, 2017

یکی از اون روزهایی بود که همه‌چی توی همه‌چی می‌پیچید و دلم می‌خواست استخون‌هام رو توی هم گره بزنم بلکه تسکین پیدا کنه. بعد از دو روز، سه روز بارونِ متوالی، آفتاب می‌زد و خونه این‌قدری گرم بود که دیگه دل‌ام نمی‌خواست زیر پتو مچاله شم. ولی زیر پتو مچاله بودم. همه‌جام درد می‌کرد. دراز کشیده بودم روی پهلو و فکر می‌کردم چرا تموم نمی‌شه. چرا بهتر نمی‌شم. 
انگار که شیشه‌ی کثیفه و هر چی اسپری می‌زنی و دستمال می‌کشی فایده نداره. یه همچین حالِ ناراحتی. 

mardi, décembre 19, 2017

عکس‌اش رو با شال سبز و موی فرفری دیدم و دلم مچاله‌تر شد.

lundi, décembre 18, 2017

عوض شده‌ام. اول این که چیزهای کوچیک بیشتر از دست‌ام می‌افتن، دوم این که می‌تونم مدت‌ها بی فکر و حرف، زل بزنم به یه نقطه. ممکن هم هست از بیرون به نظر نیاد؛ این‌ور و اون‌ور می‌رم، به کارهام می‌رسم، حرف می‌زنم، ولی توی دلم زل زدم یه گوشه. بی‌ حرف، بی‌ حرکت.

vendredi, décembre 15, 2017

ساعت سه‌ی صبح با لیوان قهوه داشتم ویدیوی آموزش کادو کردن می‌دیدم. نمی‌دونم چرا. بازیگرِ قضیه، کلاه بابانوئل سرش گذاشته بود و تمام کاغذکادوها کریسمسی و پر زرق‌وبرق بودن. کریسمس این‌جا -دقیقاً همین نقطه‌ای که من هستم و دقیقاً توی همین محیطی که توش رفت و آمد دارم- جدی گرفته نمی‌شه. مهمونیِ آخر سال اسم‌اش کریسمس پارتی نیست و کسی به کسی تبریک نمی‌گه. توی خیابون و مغازه‌ها و فروشگاه‌ها که بگردی ممکنه فکر کنی خیلی خبریه. همه‌چی رنگی‌پنگی و چراغونی، درخت و بساط وغیره. در حالی که خبری نیست. برای من هم اداست تا حدی. مثل اینه که بخوام با دلتنگی از تجریش و کافه‌نادری بگم در حالی که خاطره‌ی رفتن به این‌جاها پس ذهن‌ام رو پر نکرده. جایی که خاطره‌های شیرین کودکی توی ذهن آدم می‌شینه، برای من با اهواز پر شده، با گرما و عرق و آدم‌هایی که دوست‌شون نداشتم. تهران که رفتم خیلی سعی کردم این خاطرات رو برای خودم بسازم. نشد. اکثر جاهایی که توی ذهن دیگران دوست‌داشتنیه، به چشم من متفرعن و غیردوستانه می‌اومد و دوست‌نداشتن‌شون، فاصله‌ای ایجاد می‌کرد که برای پر کردن‌اش هر قدر هم تلاش می‌کردم، فایده‌ای نداشت. چون اون آدمی که دلم می‌خواست باشم و دیگران نشون می‌دادن برند خوب و بامزه و قشنگ وخوش‌بگذرونیه نبودم. 

دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم. نمی‌دونستم چطور. کار سختیه. از کجا شروع کنی و از چی‌اش بگی؟ ارزش‌گذاری رفتار بیمار خیلی توی جامعه قویه. اگه لایه‌ی بیرونی‌ات رو خوشحال و قدرشناس و قوی نشون بدی، تکرار کنی که در مقابل بیماری کوتاه نمیای، وضع‌ات خوبه و از پس همه‌چی بر میای، ورزش می‌کنی و اراده داری غذای نامناسب نخوری، به عنوان بیمار نمونه می‌ذارنت پشت ویترین و ستایش‌ات می‌کنن. برعکس، اگه بخواهی از ناتوانی‌هات بگی، از استیصال‌ و درموندگی‌ات، از ضعف و ناامیدی‌ات، به چشم کسی که توی قالب قربانی جا خوش کرده نگاه‌ات می‌کنن. انگار حق نداری جلوی چیزی که عاصی‌ات کرده از ضعف و خستگی چیزی بگی، چون دیگران نمی‌پسندن یا نمی‌دونن چطور واکنش نشون بدن. فرقی نمی‌کنه حق داری یا نه. قوی بودن ارزش شده و اگه نداری‌اش، چیزی برای عرضه نداری. پس حرف نزن. این شد که حرف نزدم. ولی ته دلم از همه‌ی آدم‌هایی که از سر نفهمی و جو و حق-همیشه-با-منه سوار موج می‌شن و بقیه رو خفه می‌کنن، متنفرتر شدم. 

«دختر دید دوای دردش این‌جا هم نیست. آه کشید. آه آمد. گفت مرا ببر بفروش.»

mardi, novembre 28, 2017

ماه‌هاست ذهنم قفل کرده روی چندتا تصویر، چندتا خاطره‌ی ناخوش‌آیند که رهام نمی‌کنن. از این‌ها معمولاً حرفی نمی‌زنم. اعتراف به این که زیر کدوم بته بزرگ شدم، راحت نیست. منتها صورت مسئله رو نمی‌شه پاک کرد و برگه‌ی صفر همیشه جلوی چشم‌هامه.

تازه عقد کرده بودیم. شب اولی که مهمون‌ها که رفتن، من و علی‌رضا طبقه‌ی بالا توی اتاق سابق‌ام خوابیدیم. تنها نبودیم. در باز بود، ما هم روی دوتا تخت یه‌نفره‌ی جدا. صبح مامان و بابا باهام دعوا کردن که چرا توی یه اتاق خوابیدین، ما آبرو داریم.

سه چهار سال پیش بود. بابام اومده بود تهران برای ویزیت چشم‌پزشک‌اش. بیمارستان نور. علی‌رضا مرخصی گرفت و با هم بردیم‌اش. برگشتیم خونه، چون خونه‌ی ما نمی‌اومد. هیچ کدوم‌شون خونه‌ی ما نمی‌اومدن. ناهار رو دور هم خوردیم و تا شب موندیم و معاشرت ناخوش‌آیندش رو با روی خوش تحمل کردیم. عصر فیلم تماشا کردیم. آخر شب بابام من رو صدا کرد توی اتاق، سرم داد کشید که چرا جلوی من دراز کشیدی و سرت رو گذاشتی روی پای شوهرت. با چشم گریون زدم بیرون.

دو سه سال پیش بود. یه هفته بعد از عروسی خواهرم. علی‌رضا ازمیر بود، من برای گرفتن مدارک مونده بودم اهواز. همه رو شام دعوت کردم خونه‌ی بابام. از صبح سر پا بودم. خرید رفتم، جمع و جور کردم، تر و تمیز کردم، مخلفات روبه‌راه کردم. بار اولی بود که همه رو یه‌جا دعوت کرده بودم. دلم نمی‌خواست چیزی کم و کسر باشه. نبود. به خیال خودم نبود. بچه‌ها سر حال بودن، گفتیم و خندیدیم. خواهرزاده‌های بدغذا با اشتها خوردن. خوش می‌گذشت. سفره رو جمع کردیم و چای ریختیم. من توی آشپزخونه داشتم جمع و جور می‌کردم. بابام اومد بالای سرم، اشاره کرد به ته‌چین، گفت این چه غذایی بود؟ مثل پشگل گوساله. دهن‌ام باز موند. گفتم البته نوش جون‌تون. بعد با نفرت و تحقیر گفت خراب کردی. 
خراب کرد. همون شب بلیت گرفتم. تا صبح گربه کردم و صبح زود برگشتم تهران. هر چی زنگ زد، جواب ندادم. دو روز بعدش اس‌ام‌اس داد: دخترم دلم را سوزاندی گیرم که من به خاطر فشار های که تهدید به مرگم میکنه چیزی گفتم که باعث آزردگی خاطر تو شد اما تو جوان بودی و قوی تر از من نمیتونستی پدرت را ببخشی زهی تاسف زیرا ضررش متوجه خودت خواهد شد. 
گمونم یه چیزی هم بدهکار شدم اون موقع.

وسط تابستون امسال بود. همکلاسی دبیرستان‌ام به‌ام پیغام داد بابام بابات رو توی خیابون دیده، گفته هدیه مریضه. چی شده؟ واتس‌اپ رو پاک کردم. توی گروه خانواده پیغام دادم لطفاً به هر کسی می‌رسید نگید هدیه مریضه و اومدم بیرون. رابطه‌ام رو با مامان و بابا کلا‌ قطع کردم. خوب بود. آروم شدم. 

دو ماه پیش بود. خواهرم و شوهرش با خواهرشوهرش اومده بودن استانبول، گفته بودن تو هم بیا و رفته بودم. یه خواهر دیگه‌ام هم اومده بود که من تنها نباشم. شوهر خواهرم در بی‌ادبی نظیر نداشت. ناراحت بود ما رفتیم و من بی‌حجاب‌ام، هر جور شده می‌خواست این رو نشون بده. قرار می‌گذاشتیم دیر می‌اومد، وقتی می‌اومد سرش رو می‌انداخت پایین می‌رفت. اخلاق‌اش چیزی بود که من مدت‌ها بود ندیده بودم. عین بابام. داماد محبوب بابام بود. متلک می‌گفت، غیرمستقیم سعی می‌کرد تحقیر کنه. مثلاً تو منگو خواهرم می‌خواست عین کاپشنی که تن من بود رو بگیره، می‌گفت اون چیه و دست می‌گذاشت روی یه چیزی با سه برابر قیمت. شب دوم دم رستوران، بابت شلوغی رستورانی که معرفی کرده بودم قهر کرد و رفت، هر چی هم توی خیابون صداش زدم جواب نداد. فرداش توی مترو، کالسکه‌ی بچه رو گذاشته بود جلوی دوتا صندلی، گفتم بذارین‌اش کنار، به خواهرم گفت نمی‌خواد جابه‌جاش کنی، اون‌جا عکس زن با کالسکه‌ی بچه‌است، یعنی این‌جا جای کالسکه است. لابد چون من لیاقت نداشتم مستقیم باهام هم‌کلام بشه. همون‌جا پیاده شدم و دیگه تا آخر سفر باهاشون جایی نرفتیم. خودش و خواهرش هم دیگه با من و هدا حرف نزدن. 
شب خواهرم زنگ زد به مامان و بابا، اصرار که تو هم بیا حرف بزن. تعریف کرد چی شده و من ناراحت‌ام، مامان‌ام خندید. شروع کردم داد و بیداد. حداقل انتظارم این بود به داماد عزیزشون تذکر بدن با من یا بقیه درست رفتار کنه، منتها مثل این که به نظرشون قضیه خیلی بامزه بود و ارزش نداشت. 

چند هفته پیش تصمیم گرفتن برای پونزدهم آذر بیان دیدن من. خواهرم داشت باهام هماهنگ می‌کرد که چطوری بلیت بگیرن که بابام پیغام داد باهاش تماس بگیرم هماهنگ کنیم. جواب‌اش رو ندادم. اصلاً دلم نمی‌خواست راه تماس باز بشه. بهم پیغام داد هدیه خانم جوابم را نمیدی. به نظر خودت من چطوری بیام. با چه رویی. 
برای خودم هم سواله. اون هم لابد جواب‌اش رو پیدا نکرده که دیگه خبری از اومدن‌شون نشد. 



jeudi, novembre 23, 2017

یه سال پیش، امشب آخرین شبی بود که راحت خوابیدم.
دلم می‌سوزه که نمی‌دونستم.

mardi, novembre 14, 2017

قاطی خواب‌های عجیب و غریبی که از موقع دیدن Handmaid's tale شروع شدن، بهترین توصیف برای حال این یکی دو هفته‌ی اخیر به‌ام الهام شد: موریانه داره استخون‌هام رو می‌جوه. 
هیچ جور دیگه‌ای نمی‌تونم این حالِ مزمنِ تحلیل‌برنده رو تعریف کنم. 

mercredi, novembre 08, 2017

How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb

بیست و چهارم نوامبر شروع شد.
بیست و دوم دسامبر، برای اولین بار به‌ام گفتن مشکوک به ام‌اس.
بیست و پنجم دسامبر وقتی دکتر فایل ام‌آرآی رو باز کرد، نشسته بودم کنارش و لکه‌های روی مغزم رو دیدم.
نهم ژانویه بستری شدم.
سیزدهم ژانویه تشخیص قطعی رو گفتن.
چهاردهم ژانویه مرخص شدم.
بیست و سوم ژانویه تزریق رو شروع کردم.

از تاریخ‌ها می‌ترسیدم. از حالی که الان بعد از یادآوری تاریخ‌ها دارم می‌ترسیدم.

بدی زندگی ماها اینه که هر دوره‌ای از زندگی، هر دسته خاطراتی، هر تلخ و شیرینی‌ای یه جایی توی شبکه‌های اجتماعی و وب‌لاگ و وب‌سایت مونده و می‌مونه. نمودار نزولی حال من از روز اول توی آرشیو توییتر هست. معمولاً نمی‌رم سراغ‌اش، امشب ولی انگار جد کرده بودم فکرِ تاریخ‌ها رو برای خودم حل کنم. یه ماهی بود با خودم کلنجار می‌رفتم نرم سراغ‌شون. الان هم دیدن این که تا کجای قضیه خودم رو نگه داشته بودم و از کجا اون حجم خوش‌بینی و امید و «ان‌شالله گربه‌اس»، به تدریج تبدیل شد به واقع‌بینی آسون نیست. وقتی می‌خونم خیلی دلم برای خودم می‌سوزه. نمی‌دونم چرا. جایی لابه‌لای کلمات خودم رو می‌بینم انگار که چه حسی داشتم. حسی که هرقدر هم زور می‌زنم، نمی‌تونم به کلمه بیارم‌اش.

واقعیت یه تصویر خوش‌آب‌ورنگه که از لابه‌لای خط‌خطی‌های سیاه، چیزی ازش نمونده.

vendredi, novembre 03, 2017

داشتم برای ناهارش توی شرکت غذا می‌کشیدم و مخلفات. شمردم، هشت تا زیتون. یاد صبحونه‌های بیمارستان افتادم و یکی دست کرد توی قفسه سینه‌ام قلبم رو چلوند. ساعت شیش صبحِ تاریک زمستون، خانوم‌چاقه چرخ غذا رو با سر و صدا جلوی خودش هل می‌داد توی راهرو. دم هر اتاق می‌ایستاد دونه دونه از روی لیست صبحونه‌های بیمار و همراه رو تحویل می‌داد. یه تخم‌مرغ آب‌پز، هشت‌تا دونه زیتون سیاه، یه بسته پنیر بی‌چربی، یه دونه نون گرد سبوس‌دار. چای هم داشت. توی سماور بزرگ. می‌تونستی ازش لیوان پلاستیکی بگیری، می‌تونستی هم توی لیوان خودت بریزی. ما توی لیوان خودمون می‌گرفتیم. بعد می‌نشستیم روی تخت، روبه‌روی هم، میز چرخدار وسط‌مون، بی‌حرف صبحونه می‌خوردیم. 
باید روی پیشونی‌ام بنویسم خاطرات در ذهن شما تلخ‌تر از چیزی که به‌واقع بودند به نظر می‌رسند. 

dimanche, octobre 29, 2017

به هر حال آدم هم می‌تونه به حال پنگوئنی راه رفتن خودش گریه کنه، هم پوزخند بزنه. برخلاف نظر بقیه، فکر نمی‌کنم خندیدن جزو گزینه‌های روی میز باشه. 

samedi, septembre 23, 2017

گاهی وقت‌ها می‌رم نوشته‌های دیگران در مورد بیماری‌شون رو می‌خونم. زیاد این کار رو نمی‌کنم، چون هر دفعه حال‌ام بدتر از پیش می‌شه. گاهی این کار رو می‌کنم، چون هر دفعه یه چیز جدید هم می‌فهمم. 

چیزی که باعث شده همه‌چی برای من سخت‌تر بگذره، اینه که با وجود خوب و راضی‌کننده بودن پروسه‌ی تشخیص، بعدش خیلی رها شدم. نه اطلاعات خاصی از دکتر و پرستار گرفتم، نه ساپورت‌گروپ و این‌چیزها دیدم. توی چند ماه اخیر فقط دو سه بار پرستار بتافرون زنگ زده به علی‌رضا حال و احوال و گفته یه سر بزنم، هر دفعه ما اون تاریخی که خواست بیاد نبودیم، حرف هفته‌ی بعدش رو زده‌ان و دیگه خبری نشده. این نوشته‌ها، اطلاعات خوبی بهم می‌دن که منبع دیگه‌ای براشون ندارم. خیلی وقت‌ها پیش اومده حالتی، حسی، اتفاقی رو نمی‌دونستم باید ربط بدم به ام‌اس یا نه. مثلاً این که اشتباه تایپ می‌کنم. گاهی کلیدها جا می‌افتن یا فشار داده نمی‌شن، یه سری اشتباه معمول و قابل پذیرش. گاهی پیش میاد که یه کلمه رو کاملاً جور دیگه‌ای می‌نویسم. مثلاً می‌خواهم بنویسم می‌روم، می‌نویسم برود، یا کلمه‌ای از جمله توی ذهنم هست، موقع تایپ حذف می‌شه. انگار ارتباط معیوب مغز و اندام می‌خواد خودش رو جلوی چشم بیاره. می‌دونم که سابق بر این هم پیش می‌اومد، اما نمی‌دونم چقدر ربط داره و چقدر باید انتظار بهتر یا بدتر شدن‌اش رو داشته باشم. توی جلسه‌های معاینه‌ی چند ماه یک بار دکتر هم موقعیتِ پرسیدن‌شون پیش نمیاد. 

دو روز پیش، یه چیزی خوندم که خیلی تکون‌ام داد. سوال صفحه‌ی فروم این بود که دوست دارین مردم چه چیزی در مورد ام‌اس‌تون بدونن. بعضی عبارت‌هاش خیلی ناراحت‌کننده بود، بعضی‌ها مفید و بعضی‌ها کلیشه -ام‌اس جنگ روزانه‌اس و بلا بلا-. هرچند نمی‌تونم بگم کلیشه‌ها نادرست‌ان. وقتی هر روز صبح ده-بیست دقیقه‌ای باید روی تخت کم‌کم تکون بخورم تا ببینم امروز وضعیتم چطوره، بلند شم چند قدم امتحانی راه برم ببینم چه کارهایی ازم بر میاد، چطوری می‌تونم بگم ام‌اس جنگ روزانه نیست؟ خودم هم گمونم اون اوائل یه بار نوشتم ام‌اس تقلای هرروزه‌اس. 

یه نفر گفته بود ام‌اس الان جزئی از منه و پیش میاد که در موردش حرف بزنم، مثل لباس و رنگ مو. ولی این نیست که ام‌اس منِ جدیدی رو شکل داده باشه. من همون آدم قبلی‌ام که یه چیزی بهش اضافه شده. درست. 
یه نفر گفته بود برام مهم نیست مردم در مورد ام‌اس چی فکر می‌کنن. تا قسمتی درست.
یه نفر گفته بود دلم می‌خواد بدونن من حال‌ام در لحظه تغییر می‌کنه، ممکنه قولِ یه کاری رو داده باشم، موقع انجام‌اش ببینم که نمی‌تونم از پسش بر بیام. خیلی درست. 
یه نفر گفته بود دلم می‌خواد بدونن وقتی ازم می‌پرسن چته، خیلی وقت‌ها نمی‌شه راحت توضیح داد. آب طلا. 
حالا بریم سراغ اون چیزی که تکون‌ام داد. 

یه نفر توضیح داده بود درک‌ام از موقعیت فیزیکی‌ام تغییر کرده. گفته بود سابق بر این درست تشخیص می‌دادم خودم کجام و اشیای کنارم کجا، الان نه. خیلی نامحسوس و جزئی، رسیده‌ام به جایی که انگار ام‌اس بین مغز من و دنیای بیرون فاصله انداخته. 
این حرف خیلی قشنگ بود. واقعاً قشنگ بود و از اون چیزهایی بود که من تا حالا تشخیص نمی‌دادم واقعیه یا خیال می‌کنی. فرق ام‌اس با خیلی از بیماری‌ها اینه که عوارض و علائمش مشخص نیستن. تازه همون‌هایی که مشخص‌ان هم اون‌قدر عجیب‌ان که نمی‌شه راحت به کلمه درشون آورد. همین گزگزی که می‌گم، اون گزگز استاندارد و شناخته‌شده‌ی خواب‌رفتگی نیست؛ یه چیز خفیف‌تره که مداومت‌اش آزارت می‌ده. بی‌حسی‌اش این‌طور نیست که دست روی پوستت بکشی و نفهمی، این‌طوره که انگار کم‌رنگ شدی و با طولانی‌شدن‌اش، عاصی‌ات می‌کنه -دیشب‌اش داشتم به خودم می‌گفتم حاضرم برق به دستم وصل کنم یا سراغ زنبوردرمانی برم اگه حتی یه درصد احتمال بدم تاثیر داره-. یه چیزهایی هم هست که نمی‌تونی مستقیم ربط بدی، می‌گی شاید همین‌طوریه که هست، شاید ربطی به ام‌اس نداره. حتی خیلی وقت‌ها خودت رو سرکوب می‌کنی که بابا حالا بزرگ‌اش هم نکن، همه‌چی که مربوطش نیست. بعد می‌بینی آدم‌های دیگه هم دچارش بودن و دلیل داره و خب، می‌فهمی که مثلاً از سرِ شکم‌سیری روی خودت عیب و ایراد نذاشتی. این که بشناسی چی به چیه خیلی کمک می‌کنه به نظرم. رانندگی مثلا هیچ‌وقت کار خوش‌آیند یا راحتی برای من نبوده. این چند ماهه توی ماشینِ در حال حرکت نشستن هم حالم رو بد می‌کنه حتی. تشخیص نمی‌‌دم الان آینه می‌خوره به ماشین بغلی یا نه، یا این ماشینی که توی تقاطع میاد قراره ترمز کنه یا می‌خوریم بهش. سر هر تقاطع و سبقت نفس توی سینه حبس، استرس دائمی، درد بیشتر. فکر می‌کردم... نمی‌دونم چی فکر می‌کردم، احتمالاً فکر می‌کردم یه چیزیه که هست و باید باهاش مقابله کنم، چون دلیلی نداره. الان فکر می‌کنم که خب عزیزم، به درک که دلت برای رانندگی تنگ شده. وقتی نه روی پات برای کلاج و ترمز کنترل داری، نه درست اطرافت رو تشخیص می‌دی، بهتره فکرش رو هم نکنی. 

وقتی روز دوم پریود نیست و به فکر این نیستم که احتمال خطای شلیک گلوله توی مغز چقدره یا علی‌رضا از پیدا کردن جنازه‌ی من توی خونه چه حالی می‌شه خیلی عاقلانه با این دست مسائل مواجه می‌شم. می‌پذیرم‌شون. بعد یه تاریخ مشخص می‌رسه و همه‌چی هجوم میاره. 

من دوست دارم مردم چی در مورد ام‌اس‌ِ من بدونن؟ این که حمله نداشتن اگه نه بیشتر، به اندازه‌ی حمله داشتن سخت می‌گذره. 

mercredi, septembre 13, 2017

بالاخره که باید بنویسم‌اش.

اون موقعی که هنوز با خانواده حرف می‌زدم، یکی دو باری سرِ «ایشالله خوب می‌شی» باهاشون بحث کردم. استدلال‌ام این بود که الان همین‌ام، فردا هم معلوم نیست. نمی‌تونم بشینم به امید اتفاقی که معلوم نیست کی بیافته. به نظر خودم کاملاً معقول و منطقی، به نظر اونا لابد نه، که چند روز پیش یکی‌شون پیغام داد امیدوارم حالت خوب باشه و همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو ببینی.

بعدش حالم واقعاً بهتر شد. حدود پنج ماه پیش یه ام‌آرآی دادم که معلوم شد پلاک‌ها کوچیک‌تر شده‌ان، کنترلم به وضوح روی دست‌ام بهتر بود، بی‌حسی و گزگز خیلی کم‌ شده بود و برای اولین بار امیدوار شدم. که یه روزی بهتر هم بشم، که به روزی تموم بشه.

سه چهار ماه اخیر از هر نظر افتضاح بود. با نصف اعضای خانواده قطع رابطه کردم، رفاقت‌ و معاشرتم از قبل هم کمتر شد، استرس زندگی زیاد بود، دعوا با همسایه، تصادف، هر اتفاق نیفتاده‌ای افتاد و سنگ شد توی گلوم. هر کاری کردم یا به بن‌بست خورد یا از نتیجه‌اش راضی نبودم. خیلی پیش اومد که به این‌جام برسه (نگارنده با دست به بالای سرش اشاره می‌کند.) طبق معمول با کسی حرف نزدم و ریختم توی خودم. چند باری خیلی دلم خواست با یکی حرف بزنم. نمی‌شد. بیهوده بود.

طبعاً تاثیر فیزیکی فشارا خیلی زود خودش رو نشون داد و دوباره شدم مث قبل. به همین خوشمزگی.

به طور کلی هیچ وقت توی زندگی‌ام خیال نمی‌کردم آدم موفق یا موثری باشم، ولی هیچ وقت هم اندازه‌ی الان احساس نمی‌کردم یه لوزر به تمام معنا و بارِ روی دوش بقیه‌ام.

از بین رفتن امید توی زندگی آدم، سیاه‌ترین اتفاقیه که می‌تونه براش بیافته. نمی‌دونم کی افتاده، ولی افتاده و دیگه هیچی ندارم که بهش بچسبم و نگه‌ام داره. 

یکی دو بار به زور سعی کردم خودم رو به یه چیزی از فردا وصل کنم. هیچ اتفاقی نیفتاد. پنج کیلومتر رو دویدم و هیچی نشد، فقط به خودم گفتم وا، این که چیزی نبود بابت‌اش خیال می‌کردی شاخ غول شکستی. برنامه‌ی سفر ریختم و دیدم اصلاً برام مهم نیست برم. حتی دلم نمی‌خواد برم. برنامه‌ی درس خوندن ریختم و دیدم نمی‌تونم. همین. هیچی. یه هیچِ خالی و مطلق. 

samedi, septembre 02, 2017

توی cloisters دکتر و کلارا برمی‌خورن به یه دالک. وحشی‌ترین موجود جهان. دربند. خسته.  دهن باز می‌کنه به زور و می‌گه exterminate. فرمان قتل. تا میان جا بخورن، اضافه می‌کنه me و باز می‌گه exterminate me. با نهایت استیصال و التماسی که می‌تونه توی صدای یه دالک باشه.
من الان نشسته‌ام توی اون دالک. 

مواجه شدن با آدم‌هایی که خبر دارن هنوز یکی از سخت‌ترین بخش‌های زندگی‌مه. دیگران معمولاً سعی می‌کنن بهش اشاره نکنن. خودم بودم هم احتمالاً همین کار رو می‌کردم. می‌خوای وانمود کنی یه چیز طبیعیه؛ اتفاقیه که افتاده و توی هیچی تاثیر نداره. نتیجه؟ دیوار بین‌مون هی گنده‌تر می‌شه، تا جایی که دیگه صدا هم حتی ازش نمی‌گذره. 
توی چاردیواری حبس‌ام. 

lundi, août 21, 2017

پنج و نیم صبح کارم تموم شد. فرستادم‌اش و اومدم بخوابم. با زیباترین صحنه‌ی دنیا مواجه شدم. علی‌رضا روی نصفه‌ی خودش از تخت خواب بود، نصفه‌ی من خالی بود، توتی وسط بالش‌ها خودش رو گرد کرده بود، سرش رو گذاشته بود روی دست علی‌ضا و خواب بود. جفت‌شون خرخر نرم و نولوکی می‌کردن. دلم گرم شد، گرماش سرریز کرد و ریخت توی تموم وجودم. 
خیلی خوش‌ام با این دوتا. غیر قابل توصیف. 

mardi, août 15, 2017

مناسبت‌های لعنتی. اولین عیدِ بعد از ام‌اس و اولین سالگرد و اولین تولد والخ. همه گذشتن دیگه. سخت و آسون. هر کدوم به اندازه‌ی اولین انتخاباتِ بعد از اکبر، خنده‌دار و غمگین بودن. خنده‌داره که همچین واقعه‌ای از هیچ درست شده و سایه‌ی سنگینش همیشه بالای سر آدمه. غمگینه که هیچ کجای خیالپردازی‌هات برای آینده، همچین چیزی رو برای خودت تصور نمی‌کردی. یه کم عجیبه که همچین چیزی بوده که سر تا پای تو رو در هم شکسته و از نو ساخته، بی این که از صورتت چیزی معلوم باشه. زندگی هولناکه، ولی ردی ازش روی جسم آدم به جا نمی‌مونه.

امروز سی و دو ساله شدم. 

ظهر دراز کشیدم روی تخت و مچاله شدم توی خودم. توتی اومد کنار شکم، حد فاصل بین زانو و صورت، خودش رو جا کرد و خوابید. صورتش یه‌کم بهت‌زده بود انگار. یا خواب‌آلود. خودم رو توی صورتش می‌دیدم شاید. بلد بود نوازش هم می‌کرد حتما. طفلکم. گاهی انگار ازم می‌ترسه. خیلی وقت‌هام حوصله‌ام رو نداره. بیشتر از هر انسانی در دنیا با توتی حرف می‌زنم. معمول‌ترین واکنش‌اش اینه که بذاره بره. سی و دو سالم شده و جای آدم‌ها، با گربه حرف می‌زنم. طبیعیه. گربه اصراری نداره بهت ثابت کنه چرت می‌گی. از تک‌تک واکنش‌هاش معلومه این عقیده، ولی به زبون نمیاردش.

سیزده سالم که بود، همکار ه. مشتی چرند از روی کف دست‌ها برامون سر هم کرد. به من گفت خط عمرت کوتاهه. اون خط رو هنوز می‌شناسم. منحنیِ بغل شستِ دست راست. مال من به نیمه‌ی اندازه‌ی معمول هم نمی‌رسه. آخراش کمرنگ‌تره و یواش یواش محو می‌شه. زندگی نباتی. شاید همینی که الان هست. یه چیزی که بود و نبودش مهم نیست. اثری نداره.

من؟ من حتی دیگه آرزوی سفر هم ندارم. یه هیچِ خالی‌ام. یه هیچ خالی و گنده که هر سال خالی‌تر می‌شه. 


vendredi, août 11, 2017

بی‌حسی از ده دوازده روز پیش شدیدتر مونده. نگران بودم اگه حمله باشه چی؟ حتی نمی‌دونم حمله‌ی جدید چه شکلیه. مثل قبلیه یا قراره اتفاق جدیدی بیفته. بهش گفتم، گفت دوشنبه بریم دکتر؟ دیرتر یادم افتاد دوشنبه چه روزیه. 
سالی که هم عید، هم تولد دم مطب موحتشم حانیم نشستم به انتظار. پوف.

jeudi, août 10, 2017

امروز فکر کردم چقدر تموم کردن این برنامه‌ی دوی شش هفته‌ای خطرناکه و تغییرم می‌ده. 
صبح خوشحال و راضی بودم. دو روز بود که بعد از حالِ بد هفته‌ی پیش، با هم رفتیم دویدیم و من با این که توی راه رفتن هنوز یه کم مشکل دارم و پام ضعیف‌تره، راحت دویدم. این کشف خیلی هیجان‌زده‌ام کرده بود. دیدم اون passion این‌قدر قویه که داره منو دنبال خودش جلو می‌کشه و حالا اشکالی نداره که موقع پایین اومدن از پله باید دستم رو به چیزی بگیرم، من می‌تونم و قوی‌ام و این‌حرفا. ذهنم رفت جلو و مچ خودم رو گرفتم که دارم نقشه می‌کشم روزی که تمومش کردم، برای مردم برم بالای منبر خوش‌بینی و اعتمادبه‌نفس که باید بخواهین و اگه من تونستم شما هم می‌تونین و قدر سلامتی‌تون رو بدونین والخ. بعد فکر کردم چقدر از این منبر بدم می‌اومده همیشه. درک‌اش نمی‌کردم واقعاً که چی باعث می‌شه مردم روی منبر برن و قوی بودن‌شون رو موقع بیماری جار بزنن. حس این که ممکنه حرف‌هات به یکی انگیزه بده و یکی رو آگاه کنه که می‌شه دنبال چیزی که دوست داری بری و بهش برسی، خیلی قویه. من از وقتی لاغر شدم، از وقتی مریض شدم بیشتر و راحت‌تر از خودم، از زندگی شخصی‌ام، از بالا و پایین رفتن‌هام حرف می‌زنم. حرف‌هام گاهی ناامیدکننده‌ست، یا به نظر بقیه این‌طور میاد. همین تازگی کلی باید نباید کردم که به آدمی که بیماری لاعلاج داره چه حرفایی بزنین و چی نگین. می‌تونستم نگم. می‌تونستم بذارم برای چند نفر دیگه هم پیش بیاد که وسط سال برن بشینن پیغام‌های تبریک عیدشون رو دوباره بخونن و از اون همه آرزوی سلامتی و بهبود اشکشون در بیاد. خوندن اون حرفا احتمالاً برای مخاطب خیلی ناراحت‌کننده بوده. خودمم خیلی به‌خاطرش اذیت شدم. چون اولاً داشتم جلوی یه سری آدم حرف می‌زدم که دوست‌هام بودن و اگه هم از این حرفا می‌زدن، من چه اون موقع، چه الان، می‌دونم که منظورشون چی بوده. دوماً که یهو یه توجه گنده سمت‌ام سرازیر شد و از اون حجم توجه و قالبی که رفته بودم توش خوش‌ام نمی‌اومد. واقعاً دلم می‌خواد یه وقتایی به حال خودم گذاشته بشم. متاسفانه یه وقتایی هم دلم می‌خواد معاشرت کنم و می‌دونم گناه مردم چیه که تو معلوم نیست کی می‌خواهی حرف بزنی و کی نه. 
در نهایت، دیدم که تموم کردن این برنامه دوباره من رو می‌تونه ببره سمتِ موتیویشنال اسپیکرایی که چقدر، چقدر ازشون متنفر بوده‌ام همیشه. این کار رو قطعاً نمی‌کنم. روی این منبر نمی‌رم. ولی الان دیگه دارم می‌فهمم چرا مردم می‌رن و چطوریه که یه شرایطی، تو رو از خودِ سابقت دور می‌کنه و می‌بره سمت چیزی که فکرش رو هم نمی‌کردی. این رو هم می‌فهمم که تجربه‌اش خیلی شخصی‌تر از اونه که بشه با حرف زدن منتقلش کرد. شاید اگه می‌شد بهتر بود. آدم حق داره یه چیزهایی رو قبل از این که سرش بیان، بفهمه. 

mardi, août 08, 2017

زانو به بالا، کمر به پایین. رون‌هام داغون شده‌ان. تازه اون وقتی که کوتاه اومدم و با سلولیت، خیلی حالِ تنِ خود را دوست‌بداریمی پیدا کردم، جای اون زخم‌های قدیمی دوباره ملتهب شد. 
اوائلی که زورق پشت میز می‌نشستم، پایینِ دسته‌ی صندلی‌ام فلزی بود و حساسیت‌ام اون‌جاها زد بیرون. دو طرف رون‌ها اندازه‌ی یه کف دست زخم‌های ریز ریز دارم که بعضی وقتا می‌خارن. خونه و کوچه و خیابون و سر کار هم نداره. هر وقتی ممکنه دست دراز کنم پام رو بخارونم و به مردم این پیغام رو مخابره کنم که این تن حموم نرفته. اون موقع منص یه لطفی کرد که از حد تصورم خارج بود و گفت هر صندلی‌ای می‌خوای انتخاب کن برات بگیریم. سرِ اون صندلی بعد از بیرون اومدن من از اون‌جا دعوا شد :)) بله، می‌گفتم. از بعد از خرید صندلی جدید، من دیگه روی صندلی آهنی ننشستم و نخاریدم تا چند ماه پیش، که هنوز نمی‌دونم چرا دوباره شروع شد و زخما تازه شدن. الان اون یه کفِ دستِ پای چپ‌ام ورم زیادی داره، چون هر چی سنگه، مال پای لنگه. لیترالی. بغل پای راستم هم از یه جایِ آمپولِ چند ماه پیش تورفتگی زشتی داره. قبلاً یه جایی نوشته بودم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری قلوه‌کن شده. توییتر لابد. توی اکانت پابلیکه، نه اون یکی. خیلی وقت پیش بود و با این که حواسم بود دوباره برندارم همون‌جا آمپول بزنم، خوب نشده و شکلش جوریه که انگار هیچ وقت نمی‌شه. فکر می‌کردم همون یه دونه‌اس، تا امروز که با شورت یوگا کردم و سرِ حرکتِ Downward-Facing Dog، همون لحظه‌ای که می‌گفتم آخ جون قولنجام شکست، چشمم افتاد به کناره‌های پاهام. جاهای ریز و درشت آمپول، برآمده و فرو رفته. خیلی ریز و جزئی و غیر قابل دید برای چشم غیر مسلح یا از روی شلوار. همون‌جا زیر آفتاب جلوی چشمم پهن شده بودن روی پوست. 
این حواشیِ آمپول زدن بیشتر کفری‌ام می‌کنه تا اصل قضیه. همین قضیه‌ی جای آمپول، این که ساعت نه باید دمِ یخچال باشم و ساعت ده یه جایی که بتونم آمپول بزنم. دردش یه لحظه بیشتر نیست. خیله‌خب، سه‌لحظه. دقیقاً از وقتی که سوزن می‌ره توی پوست تا وقتی میاد بیرون. گاهی دردش خیلی خیلی شدیده، انگار که اون سوزن یه تیکه سیم فلزی بلنده که از سوراخِ روی پوست می‌ره داخل و توی رگ‌هام پخش می‌شه همه‌جام. انگار سرنگه از فولاد خالصه و ده سانت قطرشه. انگار یه ملاقه بستنیِ یخ رو یه دفعه گذاشته‌ام دهنم. دردش همه‌ی این‌هاس و هیچ‌کدوم نیست. گاهی هم خوبه. یه آه می‌کشی توی دلت و تموم می‌شه. یکی دو باری شده که این‌قدر خوشبخت بوده‌ام که اصلاً نفهمیده‌ام کی رفته تو و کی اومده بیرون. خیلی سعی کرده‌ام بفهمم چطوری. همه‌چی رو هم امتحان کرده‌ام. از سردی-گرمی وایال گرفته تا مدل هم‌زدن و زاویه‌ی چرخش آمپول موقع هم زدن پودر و مایع. هیچی نفهمیدم. اگه این رو بفهمم خیلی خوشبخت می‌شم؟ قطعاً نه، اون وقت لابد می‌خوام بابت یه چیز دیگه ناراحتی کنم. چون اصل قضیه هیچ کدوم از این مشکلات نیست. اصل قضیه اینه که مجبورم کار ناخوش‌آیندی رو بکنم که پارسال نباید می‌کردم، و یادم نرفته نکردنِ این کار ناخوش‌آیند، چه لذت ساده‌ای بود. 
یه پست طولانی نوشتم پاکش کردم. روز به روز تعداد جاهایی که می‌تونم توشون راحت حرف بزنم، آدم‌هایی که می‌تونم باهاشون راحت حرف بزنم کم‌تر می‌شه. حیف. 

vendredi, août 04, 2017

مرز تعریف کردن توی رابطه‌ها رو خوب بلد نیستم. فکر می‌کنم کافیه با همون ادب و احترامی که از دیگران توقع داری رفتار کنی تا پا روی خط قرمزات نذارن. حرف می‌شنوی و انتظار داری موقع حرف زدن گوش شنوا داشته باشن. این‌طور نمی‌شه معمولا، چون آدما درست نمی‌بینن. وقتی رابطه از یه حدی نزدیک‌تر می‌شه، آدما به خودشون اجازه می‌دن چشمشون بسته‌تر باشه، هر فکری که توی سرشونه به زبون بیارن. کاری ندارن حریمی که برای خودت تعریف کردی چیه. این فراموشی معمولا جلوی دیگران تکون‌دهنده‌تره، چون یه دفعه، لخت و عریون، واقعیت میاد جلوی چشمت که این آدم فرق حریمی که تو باهاش داری رو با حریمی که با ده نفر دیگه داری، نمی‌فهمه.

ماجرای دو روز پیش خیلی تکون‌ام داد. من یه آدمی‌ام که سعی می‌کنه توی پابلیک نظر شخصی‌اش رو به بقیه تحمیل نکنه. در مورد یه موضوعی هرچقدر هم مطمئن باشم، باز یادم نمی‌ره یه به نظر من یا فکر می‌کنم بچسبونم اولش. همیشه می‌گم سلیقه‌ی من، فکر من اینجوریه و لزوما بقیه این‌طور فکر نمی‌کنن. چون راستش اهمیتی نمی‌دم بقیه چی فکر می‌کنن. تا وقتی پا روی پای من نذارن، حتی دهن باز نمی‌کنم از فکر خودم دفاع کنم. مخاطبم کاملا برعکسه و موقع بحث همیشه، همیشه با کلمات و لحن‌اش تو رو توی موضع پایین حساب می‌کنه. بحث‌مون سرِ چیز بی‌خودی بود. قاطی یه سری آدم که یکی‌شون کاملا برام بی‌اهمیت بود، با یه نفرشون خیلی احساس نزدیکی می‌کنم، با چند نفرشون خوش‌ام میاد معاشرت گاه به گاه داشته باشم، و علی‌رضا. توی این گروه من به زور بودم. چون یه بار یکی‌شون گفته بود کونتون -شما خارج‌نشین‌ها- بسوزه که ما داریم دور هم جمع می‌شیم. بدون عذرخواهی. این همون آدمه‌اس که گفتم برام بی‌اهمیته. ولی دروغ گفتم. این آدم وقتی ایران بودم و دور هم جمع شدیم نیومد، هیچ حرفی هم نزد، نه عذرخواهی، نه تشکر. این برای من نشونه‌ی بی‌شعوری یه نفره و از آدم‌هایی که فکر می‌کنم بی‌شعورن خوش‌ام نمیاد. علاوه بر اون، با اون آدم‌ها به طور کلی حرف نمی‌تونم بزنم. این که چرا، خیلی مفصله و دوست ندارم این چیزها رو تکرار کنم. همین حالا هم حوصله‌ام از تعریف کردن این ماجرا سر رفته. بعد رسید به پریروز، سر یه ماجرایی در مورد یه موضوعی هیجان‌زده بودم و شروع کردم به حرف زدن ازش. کاری که معمولا نمی‌کنم. چون حوصله ندارم. حرف تبدیل شد به بحث تند و تهش گفت جوابت رو دادم که feel invisible نکنی. Wow. یه لحظه برگشتم عقب، نگاه کردم دیدم بعد از این همه سال آشنایی، تنها دلیل حرف زدن در مورد چیزی که من مشتاق‌اش بودم، این بوده که آخرش بتونه حرفی رو که اولش به شوخی درباره‌ی خودم زده بودم، توی سرم بکوبه، نه این که مثلا بدونه من چی فکر می‌کنم یا بخواد من رو قانع کنه. حتی وانمود هم نکرد حرف من کوچک‌ترین اهمیتی داره. حرفی که من می‌زدم خیلی بعید بود. در مورد یه سریالیه که تا تهش رو می‌دونیم. خیال‌پردازی‌ای بود بیشتر که برام جالب بود و دوست داشتم بقیه هم جدی‌اش بگیرن. و مخاطبم اهمیتی به خیال نمی‌ده. توی اون بحث، چندتا حرف شنیدم که بیش از حد برام سنگین بود. یکی‌اش این بود که فلانی همچین حرفی نزده و من اصلا بهش فکر نمی‌کنم. اون موقع خنده‌ام گرفت که کامان، سیریسلی؟ یه احتمال رو بقیه باید مطرح کنن تا در نظر بگیری‌اش؟ حرف من بی‌پایه و اساسه چون کسی تا حالا نزده؟ where's the fun in this fucking shit وقتی قراره طوطی‌وار برخورد کنی؟ بعد کل قضیه رو برد زیر سوال. قضیه چیزی بود که قبلا اعلام شده بود قطعیه. و به نظر من آدمی که سر یه جریانی در همه حال فکرش اینه که من بیشتر می‌دونم، باگ بزرگیه که هر جا به نفعشه دونسته‌هاش رو فراموش کنه. همون لحظه  بود که دکتر هو شد پیامبر من. به‌طور دقیق اون جمله که می‌گه only the idiots know everything. دوستم خیال می‌کرد من دارم حمله‌ی شخصی می‌کنم به قهرمان مورد علاقه‌اش و واکنش‌اش بلافاصله تحقیر بود. اون موقع برای اولین بار به طور جدی بابت این لحن‌اش بهم برخورد.

توی سفر ایران، معاشرت با آدم‌ها خیلی برخورنده بود. خیلی. کاملا حس موجودِ از راه رسیده‌ای رو داشتم که اولویت کسی نبود. قبلش این‌طور نبود. هر روز بیا بهم سر بزن و با هم بریم فلان‌جا رسید به این که من دیشب اومدم مسافرت و امروز وقت ندارم و بیا از این غذای مهمون دیشب‌ام هرچقدر خواستی بخور که بقیه‌اش رو بریزم دور. اون‌جا، چیزی که لخت و عریون ایستاد جلوم، تنِ این حقیقت بود که برای هیچ آدمی اولویتِ بالا ندارم. فرقی نمی‌کنه رفاقت‌مون چند ساله باشه یا چی توش گذشته باشه. کسی رو نداشتم. زندگی روی روال بود و کسی به خاطر من به‌هم‌اش نمی‌زد.
این ماجرا قاعدتا باید خیلی برای من ناراحت‌کننده می‌بود. نبود. یا لااقل دیگه نیست. فرقی که بعدش کردم، اینه که دیگه به کسی نمی‌گم دلم برات تنگ شده. اگر هم بگم، توی مکالمه مجبور شده‌ام بگم و I don't mean it.

بعد از اون حرفش من بلافاصله از گروه اومدم بیرون. با هم حرف نزدیم و اصولا هم فکر نمی‌کنم دلم بخواد حرف بزنیم یا ارتباطی باهاش داشته باشم. س. چند وقت پیش نوشته بود می‌خوام حلوای رفاقتی رو بپزم. من اون لحظه حلوا رو پختم، کشیدم توی پیش‌دستی و با ته قاشق روش رو تزئین کردم. تموم شد‌. توی چند دقیقه. توی یه گروه تلگرام. جلوی آدمایی که جاشون وسط اون رفاقت نبود. تو هر چقدر هم فکر کنی دوستت داره اشتباه می‌کنه، حق نداری جلوی آدمایی که دورترن، آدمایی که ممکنه برای دوستت احترام قائل باشن، اون‌طوری دست و پا بزنی که تحقیرش کنی. 

تکون‌دهندگیِ قضیه‌ی دو روز پیش، بخشی‌اش به این خاطر بود که روشن و واضح دیدم آدمی که از حرف دیگران ضربه خورده، اهمیتی نمی‌ده که با همون روش به دیگران ضربه بزنه. آدمی که من اگه می‌خواستم دوست‌های نزدیکم رو لیست کنم حتما اسمش اون بالاها بود، در این حد بهم اهمیت می‌داد که یه‌جوری ساکتم کنه تا دیگه نگم am I invisible؟ در واقع حق گفتن این حرف رو نداشته باشم. چون گاهی لطف کرده و من رو دیده.

یه آدمایی اگه درست یا غلط، عیب و ایرادی توی تو ببینن، میان به خودت می‌گن و کمکت می‌کنن حل‌اش کنی. بعضیا دنبال ایراد می‌گردن که جلوی بقیه بکوبن‌ات. بعد از قضیه‌ی زورق، خیال می‌کردم یاد گرفته‌ام از این‌جور آدما دور باشم. معلوم شد که نه، هنوز باید درس زندگی بگیری دختر جان.

jeudi, août 03, 2017

چلنج واقعی تازه الان شروع شده. برنامه‌ی دو سنگین‌تر از چیزیه که از پس‌اش بر میام و واقعاً بهم فشار میاره. سرِ هر قدم باید سفت و سخت تمرکز کرد که پای چپ کشیده نشه روی زمین. می‌شمارم گاهی. هر چی برنامه جلوتر می‌ره، تعدادش هم بیشتر می‌شه. هنوز کوتاه نیومدم. بار اولی که بعد از مدت‌ها شروع کردم به لنگیدن، ده روز تعطیل کردم، بعدش بی‌حرف و حدیث دوباره پی‌اش رو گرفتم. لجبازی عجیبی دارم که دوباره برسم به همون‌جا. انگار تنها چیزیه که واقعاً برام مهمه، که من رو می‌چسبونه به زندگی‌ای که از دست دادم‌اش. 

mercredi, juillet 05, 2017

بعد از هفت هشت ماه، کند و تدریجی و غیر قابل تشخیص، می‌فهمم که بهتر شدم. حالا برای اولین بار به این فکر افتادم که اگه نبود چی می‌شد. دست خودم نیست. انگار خوشحالی کردن بابت نقصی که یه‌دفعه به‌ وجود اومد و ماه‌ها طول کشید تا کمرنگ بشه برام تصورکردنی نیست. 

samedi, juillet 01, 2017

خودم رو بسته‌ام به تخت و دارم سعی می‌کنم رابطه‌ی زیادی نزدیک با خونواده‌ام رو ترک کنم. دیگه نمی‌تونم با «نگران‌ان» و «بلد نیستن» خودمو گول بزنم. هفته‌ای یه بار ویدیو کال، متلک‌هاشون به توتی -چون بهانه‌ی دیگه‌ای ندارن-، انتظارهاشون، زیادی قاطی شدن با آدمایی که بهترین اتفاق زندگی‌ام جدا شدن ازشون بود، اینا واسه‌ی من زیادیه. گفتن نداره که از اول نباید می‌گفتم، بلا بلا بلا. قضیه این بود که فکر نمی‌کردم چیز جدی‌ای باشه. برای خودم طبیعی بود، یه چیزی بود مث سرماخوردگی، یا دیگه فوقش آبله‌مرغون. از فکر نگرانی و توجه‌شون قلقلکم می‌اومد. نداشتم خب. یه عمر آدم‌هایی رو دیدم که از خونواده توجه و محبت می‌گرفتن. حسودی‌ام هم می‌شد، فکر می‌کردم اگه داشتم چی می‌شد. گرفتم و قضیه جدی بود و ادامه پیدا کرد تا الان. الان دارم. و می‌دونی چیه؟ نمی‌خوام مرسی. 

jeudi, juin 29, 2017

دیگه در مورد درد ننویس دخترم. خب؟

vendredi, juin 23, 2017

یه لحظه، یه اتفاق هست که چند بار خواب‌اش رو دیده‌ام تا حالا. خواب متفاوت گذشتن‌اش رو. نمی‌دونم چرا. نه از فکر کردن بهش فرار می‌کنم و ناخودآگاهم درگیرشه، نه اهمیت خاصی برام داره. اون لحظه‌ای که موحتشم حانیم توی بیمارستان اومد بالای سرم و ام‌اس رو تایید کرد. اون لحظه حتی مبدا شروع بیماری هم نیست که بگم متفاوت گذشتن یا نگذشتن‌اش فرقی داره. به عقب که نگاه می‌کنم، چندتایی نشونه هست که می‌گه از خیلی وقت پیش شروع شده بود. خیلی وقت پیش. اون روز هیچ تاثیری نداشت. یه هفته زودتر، با چند ساعت یا چند ماه بعدش هیچ فرقی نمی‌کرد.
اون لحظه خودم بودم که فرق کردم. که زیر و رو شدم. مریض شدن برای خیلی‌ها بهانه‌اس. بعدش عوض می‌شن، تفریح می‌کنن، به خودشون بیشتر اولویت می‌دن، سالم‌تر می‌شن، به هر چی که فکر می‌کنن قوی‌ترشون می‌کنه چنگ می‌اندازن. گاهی بلاهت می‌کنن از روی امید.
من چه فرقی کردم؟ بیهودگی و ملال. سکوت. 

vendredi, juin 16, 2017

دکتر هو خیلی انسانیه. عجیبه، نه؟ از دور که آدم می‌بینه، می‌گه یه شلم‌شوربای تخیلی و درهم بیشتر نیست. هست. ترک خورده‌ام از تماشاش. 

mercredi, juin 07, 2017

شب ِ سوم، دندون‌درد و گوش‌درد امون‌ام رو برید. هیچ کدوم از مسکن‌ها و اسپری‌های بی‌حسی اثر نمی‌کردن. برای یه مدت طولانی بلند بلند گریه کردم و زار زدم. جلوی خودم رو نگرفتم. خیلی وقت بود به خودم می‌گفتم چرا به حال خودت گریه نمی‌کنی زن. گریه کردم. فرداش بهم گفت خیلی ترسیدم. گفت حتی برای ام‌اس هم این‌طور نشده بودی. می‌خواستم براش توضیح بدم موقع گریه کردن دیگه به درد فکر نمی‌کردم، به فکر اون روزا هم بودم و صدای خوردن جمجمه‌ام روی آسفالت توی سرم افتاده بود روی repeat. ولی نمی‌دونستم چطور بگم. 

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم هیچ منصفانه نیست که وسط دیل کردن با یه ترامای بزرگ، مجبوری به فکر مشکلات ریز و درشت روزمره هم باشی. زردچوبه تموم می‌شه و باید نرم‌کننده‌ی لباس بخری و امروز پی‌ام‌اسی و گاهی سرما می‌خوری و نمی‌تونی انتظار داشته باشی جاهای غریبه، رعایتت رو بکنن -مث اون دفعه‌ای که خسته بودم و توی اتوبوس یکی ازم خواست جام رو بهش بدم و روم نشد بگم نه. طبعاً این‌طوری نیست. همه‌چی همون‌جور می‌گذره که قبلاً می‌گذشت. کاری نداره تو سرعتت کم و زیاد می‌شه. چه می‌شه کرد. زندگی همینه. 

samedi, juin 03, 2017

روی پنج شش پیک ودکا و دو شات تکیلا، یا کمتر یا بیشتر تزریق کردم. به نظرم احمقانه‌ترین و ضمناً عاقلانه‌ترین کار ممکن بود. یک چیزی بود که بالاخره باید می‌کردم و تنهایی نمی‌شد. جمع خوبی برای این کار بود گمانم، ولی برای من فرقی نمی‌کرد. هر چیزی که بین بیماری من و باقی آدم‌ها پل بزند، معذب‌ام می‌کند. سعی می‌کنم راحت باشم، حرفش را بزنم، شوخی کنم، سوال‌ها را سر صبر و حوصله جواب بدهم، ولی کشف ترحم توی نگاه بقیه روی شانه‌هام سنگینی می‌کند. خواهرزاده‌ی ده‌ساله‌ام همان‌جوری من را نگاه کرد که من انسولین زدن بابام را تماشا کرده بودم. هنوز باورم نمی‌شود چطوری توانستم نگاه‌اش را ببینم و صدام در نیاید. 

امشب حال خوشی نداشتم. یک دندان عصب‌کشی‌شده دارم و پریروز خوردم زمین. بدجوری خوردم زمین و هر لحظه صدای خوردن جمجمه‌ام روی آسفالت دارد توی گوشم می‌پیچد. یک‌جوری بود که مطمئن بودم الان ضربه‌ی مغزی می‌شوم. یک کمی ترسیدم، بابت این که مطمئن نبودم اتفاق راحتی باشد. چیزی‌ام نشد، ولی جاش روی سرم و بازوم و زانوم هنوز دردناک و کبود است. روی این‌ها عرق خوردم و بتافرون را حاضر کردم زدم توی بازوی راست. یک گوشه و کناری که نه کسی ببیند، نه به شکل مشخصی دور باشد. یک چیز طبیعی، بی‌حرف، بی‌صدا. حالم خیلی بد نبود. می‌توانستم بدون لنگیدن راه بروم و یادم نمی‌آید چیزی از دستم افتاده باشد.

چند دقیقه بعدش بدن‌درد گرفتم. یکی از شدیدترین دردهایی بود که تا حالا بابت ام‌اس کشیده‌ام. بیشترش کورتون بود فقط که از دردش هیچی نمی‌توانم تصور کنم، فقط حال آن روزی توی ذهنم پررنگ است که هی می‌گفتم kill me, kill me. از جای ورم لای موهام تیر می‌کشید و پخش می‌شد پشت پیشانی و می‌آمد پایین تا ته ستون فقرات. نمی‌فهمیدم چرا. منصفانه نبود به نظرم. برای اولین بار توی سفر داشتم بی‌دغدغه خوش می‌گذراندم. مسکن نخورده رفتم نشستم روی توالت فرنگی که اشتباه بدی بود. باید همان موقع می‌خوردم. بدتر شد یا فرقی نکرد. نمی‌دانم. پیچیدم توی خودم که یک حالت کم‌دردتری پیدا کنم. نمی‌شد. گوشه‌ی توالت دراز کشیدم خودم را بغل زدم و چشم‌هام را بستم و هی گفتم می‌گذرد. آن بیرون بقیه فکر می‌کردند مست‌ام. مهم نبود. بودم. ولی درد داشت و درد مستی نبود. م. یکی دو بار حالم را پرسید و هر دفعه سعی کردم خودم را جمع کنم بزنم بیرون، نمی‌شد. سر پا که سعی می‌کردم بایستم، جلوی چشم‌هام جرقه می‌زد، تیر کشیدن می‌آمد پایین‌تر تا سر انگشت پاها و کمرم صاف نمی‌شد. نمی‌شد قدم بردارم. خیلی ترسناک بود و نمی‌دانستم کی قرار است تمام بشود. مسکن توی کیفم بود، تهِ یک کیف کوچک لوازم آرایش، دور و دست‌نیافتنی و حتی صدان در نمی‌آمد از کسی بخواهم برایم بیاوردش. نمی‌دانم چقدر طول کشید که ا. آمد کمک‌ام، بلندم کرد و رفتم بیرون. یک کمی دمر دراز کشیدم، بعد فکر کردم دیگر بس است. بلند شدم برگشتم وسط بقیه. نمی‌دانم چه شکلی بودم. اول رفتم نشستم روی مبل. چهارتا پله و دوقدم راه و تمرکز برای صاف رفتن، کل انرژی‌ام را کشیده بود. بعد رفتم سراغ کیف‌ام آن‌طرف خانه. م. برایم چای ریخته بود. با یک، دو، سه قلپ چای، مسکن را فرو دادم. چند ساعت بعد، وسط راه کافه و طباخی، اثر مسکن رفت، ولی من دیگر مست نبودم و آدم هشیار، راحت می‌تواند درد را پنهان کند. 

samedi, avril 29, 2017

توی خالی کردن خشم خیلی حرفه‌ای‌ام، غصه ولی نه. یه بغض گنده پشت چشم‌هامه که خالی نمی‌شه. نامرئی شده‌ام. برای همه، برای خودم.

lundi, avril 17, 2017

یه چیزی هست که تا حالا به کسی نگفته‌ام.

«شایع‌ترین نوع بیماری ام اس، نوع عود كننده-فروكش كننده می‌باشد. حدود 75 درصد بیماران در ابتدای شروع بیماریشان در این نوع قرار می‌گیرند كه در آن، بیمار به طور ناگهانی دچار حملاتی می‌شود كه یك یا چند قسمت از بدنش را درگیر می سازد. سپس بیمار به طور كامل یا اینكه تا حدود زیادی بهبود می‌یابد و بیماری تا حمله بعدی كه اتفاق بیفتد پیشرفت نمی كند. حمله بعدی می تواند خیلی زود و یا سال‌ها بعد اتفاق بیفتد.
خطرناک‌ترین نوع بیماری ام اس ، نوع پیشرونده-اولیه می‌باشد كه حدود 15 درصد بیماران مبتلا به ام اس به این نوع دچار هستند. بیماران مبتلا به نوع پیشرونده-اولیه به طور پیوسته حالشان بدتر می‌شود و در بین حملات، حالشان هیچ گونه بهبودی نمی‌یابد و یا این كه بهبودی اندكی دارند.
بیماران دچار ام اس نوع پیشرونده-ثانویه، ابتدا در نوع عود كننده-فروكش‌كننده قرار دارند و در آخر نیز به نوع پیشرونده تغییر خواهند كرد. در طی 10 سالی كه از شروع بیماری می گذرد، حدود 50 درصد بیماران كه در ابتدا در نوع عود كننده- فروکش‌كننده قرار داشتند در نوع پیشرونده ثانویه قرار می گیرند. در عرض 25 سال حدود 90 درصد بیمارانی كه ام اس آنها در نوع عود كننده-فروكش‌كننده قرار داشته است به نوع پیشرنده ثانویه تغییر خواهند نمود.»

این تعریف انواع ام‌اسه که توی هر مقاله و مطلبی بدون توضیح و آپدیت میاد. نمی‌گه آمار از کجا اومده، مربوط به چه اقلیم و شرایطیه، یا برای آدمِ در حال مصرف دارو صدق می‌کنه یا نه. که ظاهراً هم نمی‌کنه. یعنی می‌خوام بگم آینده لزوماً به این بدی هم نیست، ولی خیلی من رو می‌ترسونه. الان جلوی چشم‌هامه. خیلی نزدیک و خیلی محتمل. قبلا اگه کسی رو می‌دیدم که با عصا یا واکر راه می‌ره، لگن‌اش موقع راه رفتن زیادی می‌چرخه، پاش رو روی زمین می‌کشه و تعادل نداره، نمی‌دونستم چطوریه. منظورم اینه که واقعاً تصوری نداشتم حس آدم چیه و چطوریه که نمی‌تونه. الان می‌‌دونم. یه کم دچارشم، خفیف و قابل تحمل. هنوز عصا-لازم نشده‌ام، فقط گاهی پیش میاد که اگه بود، کمک می‌کرد. هر قدر که زمان می‌گذره و تغییری توی اوضاع خودم نمی‌بینم، همین‌جوری یواش یواش و ذره ذره جلوی چشمام واضح‌تر می‌شه. دیگه نمی‌تونم از فکر کردن بهش فرار کنم. یه روزی دیگه نمی‌تونم راه برم. 

samedi, avril 15, 2017

خواب دیدم سرطان هم گرفته‌ام. بیدار شدم تصمیم گرفتم یا نرم تهران، یا به کسی خبر ندم. زندگی اون‌جا بی کم و کاست، با شادی و غم ادامه داره. منم که فراموش شده‌ام، عقب مونده‌ام. قاطیِ زندگی دیگران شدن، باز یادم میاره. 

jeudi, avril 13, 2017

دیروز بعد از ثبت‌نام اون ابله برای انتخابات ریاست‌جمهوری و یاد 88، خواب‌رفتگیِ سمت چپ شروع شد و تا خوابیدم بود. بعد ما هی بشینیم ادعا کنیم که از اون مملکت اومدیم بیرون و سیاست برامون اهمیتی نداره؛ اهمیت‌اش رو توی چشم‌مون می‌کنه تا بفهمیم. 

mardi, avril 11, 2017


زبون شیرین فارسی برای ام اس عجیب هولناکه. تک‌تک کلمه‌هاش. از تعریف‌اش گرفته تا علائم و کنترل حتی. 

«ام‌ اس یک بیماری مزمن تحلیل‌برنده و غیرقابل پیش‌بینی است که به طور اتفاقی به مغز و نخاع حمله می‌کند.»
«بی‌رمقی محدود‌كننده‌ی زندگی ۸۵% از بیماران مبتلا به ام اس است.»
«کرختی یکی از عوامل شایع در ام اس بوده و معمولا علامتی ازاردهنده است تا مشکلی جدی.»

اوایل اوضاع بهتر بود. بار سنگین معنای کلمه‌ها توی زندگی رومزه خودشون رو نشون نداده بودن. چندتا قول و قرارِ نگفته با خودم گذاشته بودم؛ غصه‌ی چیزی که اتفاق نیفتاده رو نخورم، گیر کلیشه‌ها نیفتم، نذارم حس‌ام به بیماری محدودم کنه. چه ابلهی بودم که ساده گرفتم همه‌چی رو. الان روز به روز دارم بدتر می‌شم؛ نه بدترِ واقعی، بدترِ آزاردهنده، فکر و خیال‌های خزنده و موذی سراغم اومده‌ان و تحمل خودم، خودِ بیمارم روز به روز سخت‌تر می‌شه. روزهام دو جور شده‌ان، روز تزریق و صبح روز بعد: بدون وقفه، بدون تعطیلی، بدون مرخصی. روز تزریق از صبح توی فکرش‌ام. مرور می‌کنم که امروز نوبت تزریق روی کدوم ناحیه از کدوم عضوه، مرتب حواسم به ساعته، به این که فشار نیارم تا راحت بیدار بمونم، از سر شب یادآوری می‌کنم که یه ساعت قبل از تزریق آمپول رو از یخچال بیرون بیارم، و بعد تزریق. مشکل جسمیِ نامعمولی ندارم. درد، صبح روز بعد میاد. توی جمجمه شدیدتره و باقیِ جاها، ملایم و قابل تحمل. گاهی کمر، گاهی ساق پا. می‌چرخه و می‌شینه. گاهی به هم می‌ریزه. امروز به هم ریخته. روز تزریق درد ندارم معمولاً؛ امروز دارم. دارم و روز آفتابی سیاه‌تر از همیشه است. 

*تابلوی جیغِ ادوارد مونک. اگه می‌خواستم داخلِ ذهن‌ام رو بکشم، بهتر از این نمی‌شد. 

lundi, avril 10, 2017

یک دفعه به خودم اومدم دیدم سال‌ها پسِ ذهنم چیزایی رو دوست داشته‌ام و نرفتم پی‌شون؛ هی موکول کردم به فردا و آینده‌ای که نرسید، که دیر شد و براش پیر شدم. چیز خاصی هم نبوده هیچ‌وقت، یه سبک لباس یا اکسسوری خاص مثلاً. یه چیزی که ترجیح می‌دادم تا الان توی پوستش راحت جا گرفته باشم و نشده. یه وقتایی پیش اومده که یه تیکه‌ای برای خودم گرفته‌ام و این‌قدر با بقیه‌ی چیزا ناهمگون بوده که به تنم ننشسته. یه کیف شیک مثلاً که با جین و کتونی و تی‌شرت ساده هیچ‌رقمه نمی‌خونه، یه بیلرسوت که مناسب دخترای بیست و دو سه ساله‌اس. گاهی فکر می‌کنم چه خوبه که بچه ندارم. وگرنه دلم می‌خواست همه‌ی این کم و کاستی‌ها رو براش جبران کنم و یه موجود اسپویل‌شده‌ی غیر قابل تحمل تحویل جامعه می‌دادم حتماً. گاهی هم، مثلاً وقتی خواهرزاده‌هام رو می‌بینم، فکر می‌کنم بد هم نشده که کسی رو مجبور نکرده‌ام با این نسل کنار بیاد. 
گاهی هم دلم می‌گیره برای تنهایی‌مون. برای روزای پیری‌مون. 

vendredi, avril 07, 2017

امروز توی تهران مسابقه‌ی نصفه‌نیمه‌ی ماراتن برگزار شد. ده دوازده روزیه که با فکرش مشغول‌ام؛ ممکنه آدم بگه دیگه هرگز خیال‌پردازی نمی‌کنم، اما اختیار فکرش یه جاهایی دیگه دست خودش نیست. 

دم انتخابات می‌رم ایران. با عشق و نفرت. 

jeudi, avril 06, 2017

پنج روزه که زمین‌گیرم و کاری ازم بر نمیاد. ترکیب بتافرون و سرماخوردگی و پریود و لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهن برداشتن. یه هفته‌ی تموم عیش کردیم. پیک‌نیک، خرید، شکم‌چرونی، گردش. قاطیِ همه‌ی این‌ها استراحت هم به قدر کافی بود، ولی بعد از رفتن نازنین دو روز تمام خوابیدم و سه روز از جام بلند نشدم تا حالا که یه کمی برگشتم به حال ِ نه‌چندان طبیعیِ قبل. خود اون هفت روز این‌قدری خسته‌ام نکرد که روزای استراحت؛ تاوانِ خوشیِ معمولی. 

بهار رو دیدم امسال. فصل بهار. تا حالا ندیده بودم چطور همه‌جا سبز و پرشکوفه می‌شه. کور بودم و محصورِ شهرای خاکستری زشت. زیبایی نفس‌گیرش مبهوتم کرد. طبیعت این‌جا واقعاً قشنگه. پر از رنگ و تازگی، گل و شکوفه و علف. چیزِ بی‌بدیل و خوش‌اندامیه که جلوی چشم آدم می‌رقصه و دلبری می‌کنه. یه شب قبل از اومدن نازنین، م. و آ. این‌جا بودن و آ. از جاهایی گفت که آدم می‌تونه توشون بمیره. پارک ملی همچین جایی بود. به طور خاص، یه آلاچیق خاص بالای ساحل پرارتفاع صخره‌ای و بغل یه درخت اقاقیا. من اون‌جا یه تیکه از خودمو جا گذاشتم. توی اون سکوت و دریای آبیِ آبی. یه روز بالاخره هزار تیکه می‌شم وسط این همه رنگ. 

با ناهارِ شیرینجه یه بطر شراب قرمز اعلا گرفتیم که کسی استقبال نکرد. ع.ر به فکر رانندگیِ برگشت بود و ن. بیشتر نخواست. بدون این که فکر کنم، چند گیلاس ریختم بغل خوراک گوشت محشر. اولین بار بود بعد از ماجرا که چیزی بیشتر از یه بطری یه‌نفره‌ی آب‌جو گذاشتم دم دست خودم. نشد. یه شرایطی هستن که وضعیت رو تشدید می‌کنن و این یکی هم با تاسف زیاد رفت توی لیست‌شون. از اون روز یه خاطره‌های ریزریزی اون عقب دارن فشار میارن که بیان جلو. خاطره‌ی خوشِ اولین شاردونه‌ای که این‌جا گرفتیم و کنار خوراک ماهی باهاش بزمی به پا کردیم، سانگریای تابستون پارسال زیر زل آفتاب، بطری جینی که ع. از فری‌شاپ گرفت و با خودش آورد، اون شراب رزه‌ی نرم و نولوک، هر الکلی که یه جایی به یه خاطره‌ای بنده، کل خاطره رو داره از نو جلوی چشم‌هام می‌سازه و توی همه‌شون من یه جور آزاردهنده‌ای هشیارم. 

بعد از سال‌ها شروع کردم به برنامه‌ریزی واقعی اون سفر کذایی. در دو مرحله، طی نمی‌دونم چند سال، ولی بالاخره می‌خوام برم‌اش. بالاخره می‌رم‌اش. 

lundi, mars 20, 2017

عید عجیبی بود؛ از آزمایش اومده، تنها، سر توی موبایل، بدون توپ و سرنا و دهل سال تحویل شد. بهم پیغام داد و عید رو تبریک گفت. اولین سالی بود که پیش هم نبودیم -مرخصی‌ها رو نگه داشته برای اومدن مهمون‌ها-. دو ساعت بعد جواب آزمایش روی سایت بیمارستان بود. سه‌تا از عددها توی محدوده نیست. گلبول سفید زیاده که گمونم چیز خوبی نیست. زیاد نگشتم پیِ دلیل. تلفنی که دکتر داده بود برای پرسیدن تحلیل، جواب نداد و این‌طوری گذشت که نشستم تصور کردم چه اتفاقی ممکنه بدتر از شرایط الان بیفته. 
همیشه هدیه گرفتن برای خودم رو دوست داشتم، ولی گمون نمی‌کردم بدنم با من این‌طور کنه. 

samedi, mars 18, 2017

آرزوی خوب شنیدن و خوش‌بینیِ غیر منطقی، حال‌ام رو بدتر می‌کنه. پوچ و توخالی‌ان و جواب‌های کلیشه‌‌ای معمول، حتی از خودشون هم بدترن. جواب واقعی اینه: مرسی، محبت داری که آرزوی خوب می‌کنی، ولی بیماری من خوب نمی‌شه و هر خبری که از درمان‌اش داده‌ان دور از واقعیته. مردم جلوی بدبختی به خودشون امید می‌دن که شرایط بعداً تغییر می‌کنه. خیلی از شرایط هم واقعاً عوض می‌شن، ولی امید دادن به تغییر چیزی که تا مدت طولانی هست، کار بی‌رحمانه‌ائیه.

کم آورده‌ام. اوضاع‌ام هیچ فرقی نکرده و انگار قرار نیست بکنه. به زور سعی می‌کنم خودم رو با شرایط وفق بدم، ولی فایده نداره. برش‌های تربچه‌ی سالاد همیشه کج و نامنظم‌ان. باز کردن قوطی کنسرو رو باید بسپارم به مرد خونه. بهبودی؟ تقریباً دو هفته‌اس که بدتر شده‌ام. سرِ موضوع بی‌خودی عصبانی شدم، نیم ساعت سمت چپ بدنم کامل می‌لرزید. وحشت کردم. دراز کشیدم بلکه یادش بره، فایده نداشت و از اون موقع تا حالا دست و پام ضعیف‌تر شده. استرس به درک، حتی حق ندارم عصبانی بشم؟ فکر کردی کجا زندگی می‌کنیم؟ سوییس؟

امروز دویست متر دویدم. خیلی آروم و یواش، با تمرکز کامل روی پای چپ که روی زمین کشیده نشه. لابد باید خوشحال می‌شدم. می‌شدم گمونم اگه بعدش لگنم درست می‌چرخید و صاف و محکم می‌رسیدم دم پارک که ع.ر من رو برسونه خونه. نچرخید. بقیه‌ی راه پام رو روی زمین کشیدم و لنگیدم.

داره کم‌کم یادم می‌ره قبل از ام‌اس زندگی چجوری بود. معمولی بودن، طبیعی بودن چجوری بود. عیبی هم نداره؛ هر چی کم‌تر یادم بیاد و بهش فکر کنم، راحت‌تر می‌گذره. الان سخت‌ترین دوره‌شه برام، دوره‌ائیه که دارم از عادت‌های قدیمی، توانِ قدیمی دل می‌کنم و به آدم جدیدی که بیرون داره هدایتم می‌کنه عادت می‌کنم. اول ماجرا، فکر می‌کردم زود بهتر می‌شم، دوباره برمی‌گردم به همون چیزی که بودم؛ الان پذیرفته‌ام که نه، اگر هم برگردم به این زودی‌ها نیست. همینه که هست. بعداً جلوی این قضیه خودداری‌ام بیشتر می‌شه گمونم.

پارسال برامون از خیلی جهات سال خوبی بود. خوش گذشت. یه دوره‌هایی سخت بود، شب کودتا و بعدش که تازه وسیله خونه گرفته بودیم و خوشحال بودیم برای خودمون، گرفتاری‌های وام ماشین که استرسش استارت مریضی رو زد، ولی اذیتِ واقعی نشدیم. دور و برمون پر از قشنگیه، اما ته‌اش یه حالِ این خانه قشنگ است، ولی خانه‌ی من نیستی هم داره که بعد از ام‌اس شروع شد. مشکل این‌جا هم نیست، همه‌جاست. دنیای دور و برم تغییر کرده. شکسته و ریخته و کج و کوله تعمیرش کرده‌ان. انگار وسط خونه‌های تیم برتونی‌ام. هیچی سر جاش نیست. این سه-چهار ماه آخر سال، به‌خصوص بعد از شروع تزریق، دیدنِ وضع نامعمول خودم از دور، سخت‌ترین چیزی بود که تا حالا تجربه کرده‌ام. تموم هم نمی‌شه با عوض شدن تقویم. هیچ سالی به اندازه‌ی الان به عید بی‌تفاوت نبوده‌ام. نازنین و بهار هفته‌ی دوم عید میان پیش‌مون. یکی از بهترین اتفاق‌های این چند وقته گمونم، اما از روزی که برمی‌گردن خیلی می‌ترسم. مهمونی تموم می‌شه و مهمونا می‌رن و تو می‌مونی با کثافتی که تمیزشدنی نیست. 

mercredi, mars 01, 2017

آدما به‌ام باج می‌دن. نمی‌دونم چرا. بعضی‌ها رو مطمئنم که از روی ترحم نیست، بعضی‌ها رو می‌دونم که هست. هر چی مبلغ و هزینه‌ی باج براشون بالاتر می‌ره، بیشتر اذیت می‌شم، حتی در مورد ع.ر که مطمئن‌ام هیچ دلیلی جز خوش‌حال کردن من پشت این رفتارش نیست. کافیه به چیزی نگاه کنم، تعریفی، خواسته‌ای، چیزی از دهن‌ام در بیاد تا به دست‌ام برسونه. عجیبه که توی زندگی مشترک دلم این رو نمی‌خواد. ماه پیش برام لیزر خونگی سفارش داد. قیمتش تقریباً معادل معادل حقوقی بود که بتونم بابت یکی دو ماه کارِ ترجمه‌ی درست و حسابی گرفتن در بیارم. زیادی بود و نظری ازم نخواسته بود. اغلب همینه. کسی نظری از من نمی‌خواد. بابام تصمیم گرفته برام خونه بخره و رک و راست بهم نمی‌گه که بگم نکن. چه فایده الان؟ می‌خواد کوتاهی‌ای رو که هیچ وقت قبول نکرد جبران کنه یا مهر تایید بزنه روی ازکارافتاده‌شدن‌ام؟ فایده نداره. خواسته‌هام این‌قدر نسبت به چند ماه پیش فرق کرده که خودم هم باورم نمی‌شه. محبت کردن دیگران طبق اون هدیه‌ی آپدیت‌نشده‌اس و بدجوری درد داره. الان خیلی کوچیک‌ام. خیلی. دلم می‌خواد بتونم چاقو رو توی دست‌ام صاف بگیرم. دلم می‌خواد بدوم، خوش‌خط بنویسم، از جام که بلند می‌شم تلوتلو نخورم. چه فایده داره گفتن‌شون؟ چند روز پیش فکر کردم اگه چپ‌دست نبودم، یا اگه سمت راست‌ام مشکل پیدا کرده بود، بعد فکر کردم چه فایده حتی تصور کردن‌اش؟ آخ. انگار آدم شهامت خیال‌‌پردازی و آرزو داشتن رو هم از دست می‌ده. مردن همینه؛ همینه که جرات نکنی چشم‌هات رو ببندی و آینده‌ی دور از دسترسی رو پیش خودت تصور کنی.
مطمئن‌ام مرده‌ام و کسی نفهمیده. 

lundi, février 27, 2017

رفتم پیاده‌روی توی همون پارکی که تا چند ماه پیش می‌رفتم بدوم. خیلی افتخار می‌کردم که راحت می‌تونم توی اون مسیر پر از سربالایی و سرپایینی، پنج کیلومتر بدوم و ته‌اش هنوز نفس داشته باشم. حالِ دویدن یه‌جوریه که انگار مستقیم از همه‌چی رد می‌شی. و این خیلی عالیه که بتونی چیزهای ناخوش‌آیند رو عقب بذاری و بگذری. توی دوره‌ای که من اعتماد به نفس ِ کار کردن و ارتباط با دیگران رو کمابیش داشتم از دست می‌دادم، دویدن شده بود یه انگیزه‌ای که خودم رو هل بدم جلو و فکر نکنم که خوب، دیگه چیزی نیست که براش تلاش کنم. 
[این‌جا فیلم تند می‌شود و از روزهای خانه‌نشینی و بیمارستان می‌گذرد و می‌رسیم به امروز]
دیشب کار احمقانه‌ای کردم. آمپول نزدم. روحیه‌ام خراب بود و می‌ترسیدم و باید روی شکم می‌زدم. آمپول رو آماده کردم و گذاشتم توی دستگاه، روشن کردم و سری سوزن رو انداختم کنار و با دو انگشت فاصله از ناف گذاشتم روی پوست. اتفاقی نیفتاد. شارژش داشت تموم می‌شد انگار و اون چراغی که قرار بود نشون بده کی شارژ کنم، نشون نداده بود. چند باری روشن خاموش کردم که باز نشد، دو سه دقیقه زدم به شارژ، باز هم نشد. سوزن دو جا رفته بود توی پوست، یه کم کبود شده بود و دو قطره خون و کثافتکاری، ولی تزریق نکرد و جرات نکردم بیشتر از اون، سوزن رو بدون سرپوش بذارم کنار. همین. خیلی عصبانی بودم و فکر می‌کردم بسه، ولی چه فایده؟ بس نیست و به این زودی هم تموم نمی‌شه. آمپول رو که دور انداختم، سر عقل اومدم و یادم اومد پی‌ام‌اس هم هست.

چندتایی از آدمای توی پارک رو -از پشت سر- می‌شناسم. یه دختر به‌شدت باریک و سرمایی هست که آروم راه می‌ره و توی این مدت یه کم چاق شده. یه پسری هست شبیه یول براینر، که از من تندتر و کم‌تر می‌دوید و بعد می‌رفت با دستگاه‌ها ورزش کنه. یه خانوم و آقای میانسال که بارها پیش اومد ببینم دوان دوان از کنارم می‌گذرن و جلوی من شروع می‌کنن به راه رفتن -چون توی پیست مسابقه برگزار می‌شه و به کسی که بیشترین تعداد جلو زدن از بقیه رو داشته باشه جایزه می‌دن- دوتا خانوم مسن که جاگینگ می‌کنن، پیرمردایی که تند تند راه می‌رن... آدما زیادن و رفتارشون به اندازه‌ی تعدادشون تنوع داره -منم بلدم بدیهیات ابلهانه‌ای رو بگم که به نظر هوشمندانه میاد- و تماشای روتین رفتار و زندگی‌شون جالبه. یا بود. دیگه نیست. وقتی حتی اون دختره که آروم راه می‌ره ازم جلو می‌زنه، بیشتر یادم میاره خودم چقدر فرق کردم. این دو روز، یه دور، حدود1500-600 متر رو کمابیش صاف و مستقیم تونستم راه برم، از دور دوم لنگیدن و چپ و راست شدنم شروع شد. پای چپم خوب کنترل نمی‌شه و برای خودش می‌ره. جرات نمی‌کنم تندتر برم یا بدوم، چون ممکنه زمین بخورم و اگه بیفتم احتمالاً می‌زنم زیر گریه و دلم نمی‌خواد. این که خودت برای خودت دلت بسوزه یه چیزه، این که بقیه با ترحم نگاه کنن یه چیز دیگه. و وقتی بقیه برای تو دلسوزی کنن، بدبختی خیلی بیشتر به چشم میاد. 
گمونم تشویق آدمی که شرایطش عوض شده، به برگشتن به روتین قبلی و طوری رفتار کردن که انگار چیزی عوض نشده، خیلی کار بی‌رحمانه‌ائیه. تا الان نمی‌فهمیدم چقدر دردناکه که همه -وخودت- مرتب تکرار کنین که چیزی نیست، درست می‌شه، عادت می‌کنی؛ و درست نشه. و وقتی درست نمی‌شه، آدم برای مواجهه تنهاست. من دیگه دلم نمی‌خواد در موردش حرف بزنم، چون نمی‌تونم لبخند بزنم و بگم همه‌چی درست می‌شه. بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید ادا در میارم حتی، مگه می‌شه در عرض چند ماه بدن آدم این‌قدر تغییر کنه که حتی نتونه درست راه بره؟ پاشو صاف قدم بردار. 
نمی‌تونم. 

jeudi, février 23, 2017


دیروز حالم خوش نبود. نمی‌دونم چرا. پریروز هم نبود. حالِ بدی که سعی کردم با هر چیزی از دستم بر میاد بهترش کنم، آخر شب به فاجعه رسید. چی شد؟ 
صبح بلند شدم ورزش کنم که تصمیم بدی نبود. یک کیلو چاق شده‌ام و به اندازه‌ی تمام وزنی که کم کرده‌ام به چشم‌ام میاد. تشک انداختم و یه ویدیوی یوگا گذاشتم و شروع کردم. یوگا بهترین ورزشیه که برای ام‌اس پیشنهاد می‌کنن. نمی‌دونم چرا. هر تقلای بالا و پایین کردن دست و پا و حفظ تعادل، بدتر یاد آدم می‌اندازه که به چه روزی افتاده. این دلیل اول. 
م. که حالم رو پرسید، این اشتباه رو مرتکب شدم که براش توضیح بدم حالم بابت ناتوانی جسمی‌ام خوب نیست. سعی کرد به دلداری دادن و بیشتر از همه دو تا جمله‌اش یادم موند،ام‌اس اسم تلخی داره و خودش چیزی نیست؛ حالا مگه تو ورزش می‌کردی؟ به نظرم خیلی کار احمقانه‌ائیه که برای دلداری دادن به یه نفر، حرفی که خودش دو ماه پیش به توی شوکه‌شده می‌زد رو تکرار کنی، اونم وقتی مدتی درگیر بوده و خودش بهتر از هر کسی می‌دونه که شرایطش چی هست و چی نیست. این رو نگفتم، فقط گفتم آره، داشتم برای نیمه ماراتن می‌دویدم. اول باور نکرد. این دلیل دوم. 
زیر دوش حساب کردم از روز اول تا حالا، تنها از خونه بیرون نرفتم. البته قبل از اون هم زیاد نمی‌رفتم. کار خاصی نداشتم. گاهی می‌رفتم لب دریا قدم می‌زدم که خیلی وقته حتی دلم نخواسته برم. کلاسم تموم شده، خرید و غیره رو خیلی وقته سپرده‌ام به ع.ر. مرتب‌ترین برنامه‌ام این بود که برم دور پارک نزدیک خونه بدوم. الان می‌ترسم تنها از خونه برم بیرون. می‌ترسم زمین بخورم، یا اتفاقی بیافته. هر چی. گاهی با هم سینما رفتیم این چند وقت، دکتر رفتیم، بازار روز سر زدیم و گمونم همین. زنِ خونه‌ی ناتوان. این دلیل سوم. 
عصر غذای حسابی بار گذاشتم. با علی برای کار حرف زدیم که نسبتاً خوب پیش رفت، اما وسط صحبت‌ها بابام نزدیک پنجاه بار زنگ زد. هر بار ریجکت کردم و دو تا پیغام دادم که خودم زنگ می‌زنم، باز زنگ زد. همین بود همیشه. جای تعجب نداره. کار مربوط به کامپیوتر و تماس تلفنی مربوط به کار داشتن براش تعریف نشده‌اس و فایده‌ای نداره بخواهی براش توضیح بدی. جز فرهنگ شرکت‌نفت چیزی رو به رسمیت نمی‌شناسه و من براش فرزند ناخلفی‌ام که هیچ وقت نتونست طبق معیارهای خودش، آدم موفقی باشه. 
بعد تلفن زدم و اصرار کرد که ویدیوکال کنیم. از دیدن قیافه‌ی خودم وحشت کردم. چیزِ خسته‌ی رقت‌انگیزی بودم. اهل خونه ردیف شدن جلوی موبایل و به نوبت احوال‌پرسی کردن. همون حرفای همیشگی- که خواهرزاده‌ی همکار فلانی هم خیلی وقت پیش ام‌اس گرفت و الان خوبه، تو چطوری، توتی چطوره، کی میای، این‌جور حرف‌ها. تهِ تماس، مامانم زد زیر گریه و سریع قطع کردن. داشتم می‌ترکیدم. آدم سنگدلی‌ام. قبول. ولی این گریه‌های مامانم نمایشِ رقت‌انگیز توجهه. راه دیگه‌ای بلد نیست. بلد نیست وقتی لازمه کنارم باشه. فردای روز عروسی که داشتن از همدان برمی‌گشتن، دونه دونه خداحافظی کردیم و موقع بغل کردن نفر آخر، هلن، بغض هر دومون ترکید. تازه مامانم یادش افتاد که باید منو بغل کنه و گریه کنه. این خلاصه‌ی رفتارش با منه. جلوی مردم نمایش بده و در عمل مادری نکنه. 
بلافاصله بعدش هلن زنگ زد. جواب دادم دیدم هیلاست. خواهر عزیزی که بهم گفت دعا می‌کنم قرارداد شوهرت تموم بشه و برگردی پیشمون و از اون موقع جوابش رو نداده‌ام. قطع کردم و دیگه جواب ندادم. با موبایل هلن، شوهرش، دخترش ده بار دیگه هم زنگ زد. وویس‌کال، ویدیوکال، پیغام. گه. تمام این تماس‌ها و توجه‌کردن‌هایی که به زبون میارن، اون‌قدر غیر طبیعیه که نمی‌دونم چطور بهشون بفهمونم همچین چیزی رو نمی‌خوام. انگار مریض بودن آدم رو تبدیل می‌کنه به شیء، چیزی که اختیارش دست بقیه‌اس. همه حق دارن پیشنهاد بدن که چطور زندگی کنی. نسخه می‌پیچین که این رو بخور، اون رو نخور، برو دانشگاه، برو باشگاه، با فلانی حرف بزن، ما دوستت داریم. به درک که دوستم دارین. 
خیلی خسته شده‌ام از رفتارشون. دلم می‌خواد بمیرم. واقعاً دلم می‌خواد بمیرم. دیگه هیچ وقت توی زندگی‌ام اون چیزی نمی‌شم که دلم می‌خواست. توی درس و کار به هیچ‌جا نمی‌رسم. همه‌ی نقشه‌هایی که برای خودم داشتم بی‌معنی شده‌ان. پولِ خیلی کارهایی که دلم می‌خواست انجام بدم رو هیچ وقت نمی‌تونم در بیارم. آدم مفیدی نیستم و نمی‌شم. چه فایده داره تقلا کردن؟ 

lundi, février 20, 2017

وسطِ قشنگ‌ترین دنیاهای میازاکی می‌چرخیدم که یک‌هو دیدم فانتزی چقدر با حالِ الان‌ام نمی‌خونه. زیادی دروغه. گمونم نباید ببینم دیگه. مگه آدم با تلاش و ممارست و کیوت بودن و دوستِ خوب داشتن می‌تونه دِی لیود هپیلی او افتر بشه؟ نتچ. معجزه‌ای نمی‌شه جونم. تو مریض می‌مونی و هیچ وقت نمی‌شه که یه برگه کاغذ نتیجه‌ی آزمایش بهت بدن و بگن دیگه سالمی. اصلاً برگه‌ی چی؟ ام‌آرآی سی‌دی داره دیگه.

امروز آمپول آخر ماه اول رو می‌زنم. روی شکم. شکم دردناکه -مثل بقیه‌ی جاها- و هر بار می‌زنم خون میاد. غیر از این، یه بارِ خیلی سنگین هم روی دوش‌ام داره. نماد مریض بودن و وابستگیه. به خاطر انسولینِ بابام. روزهایی که به شکم زده‌ام هر دفعه حال‌ام خراب‌تر از دفعه‌ی قبل بوده. صبح رفتم دکتر. قرار بود یه آزمایش خون بدم که معلوم بشه بتافرون بهم خوب ساخته یا نه و نسخه‌ی ماه بعد رو هم بگیرم. یه معاینه هم کرد. راه برو و انگشتت رو فلان کن و لرزشِ چی که تموم شد بگو -اسمش چی بود؟ هر چی. این حالِ سنگینی پام هیچی نیست. هیچی نیست و دلم می‌خواد بمیرم که این هیچی، این‌طور لنگ و خسته‌ام می‌کنه. نسخه رو نوشت و گفت عصر بعد از جواب آزمایش می‌سپرم به رسپشن که بهت بگن بگیری یا نه. ع.ر تلفن کرد جواب رو بگیره و با خوش‌حالی به‌ام خبر داد آزمایش‌ام اوکی بود و می‌ره آمپولای ماه بعد رو بگیره. .yay, good for me می‌تونم تا دو سال دیگه که برام تجویز کرده بتافرون بزنم :|

تولستوی توی مرگِ ایوان ایلیچ، برای بیمار پنج مرحله شمرده بین شنیدن خبر بیماری تا مرگ. با این پنج‌تا مرحله الان خیلی توی مقاله‌های روانشناسی مستربیت می‌کنن که مهم نیست. این چند وقت خیلی سعی کردم خودم رو توی انکار و خشم و چونه‌زنی و افسردگی و پذیرش پیدا کنم. نشد. انگار از روز اول یه هاله‌ی سیاه دور خودم کشیده‌ام و از داخل‌اش تکون نمی‌خورم. همین. جز ملال هیچ حسی ندارم. یا گذشته و نفهمیده‌ام، یا از روی همه پریده‌ام و یه راست رفته‌ام توی مرحله‌ای که آدم نمی‌خواد حرف بزنه دیگه، فقط منتظره.

منتظر هم نیستم. یه بچه‌ی عصبانی داخل‌‌ام هست که با باز کردن هر جعبه‌ی آمپول پا به زمین می‌کوبه و جیغ می‌زنه. وقتی سرنگ رو دستم گرفته‌ام که حباب هوا بیاد بالا التماس می‌کنه و دکتمه‌ی بتاکانکت رو که می‌زنم، چشماش رو روی هم فشار می‌ده و گوله گوله اشک می‌ریزه. خودم نه. دیگه غر هم نمی‌زنم حتی. چه فایده؟ ع.ر نوازش می‌کنه و می‌گه کاش می‌شد به جات بزنم، حتی تصورش رو هم نمی‌خوام بکنم. یکی دو باری توییت کردم، چنان واکنش‌ها محبت‌آمیز بود که خجالت کشیدم دیگه چیزی بنویسم.مریض بودن انگار بقیه رو معذب می‌کنه. یا خودم رو. نمی‌دونم. خیلی خالی‌ام. خیلی عجیبه که انگار همه‌چی ریخته و انگار هیچی عوض نشده. حتی منم عوض نشده‌ام. همون آدم‌ام. همون‌ام و همون نیستم و نمی‌دونم چی‌ام. یه آدمی‌ام که تازه ام‌اس گرفته و هنوز کنار نیومده. 

mercredi, février 15, 2017

به ژله می‌گویند لرزانک. که عجیب است. لرزانک من‌ام که روی پاهام بند نیستم. 
(پایانِ در جلد نویسنده‌ی مغموم فرو رفتن)

ام‌اس داشتن انگار تقلای هر روزه‌اس. یا هر ساعته. بستگی داره کی به خودت بیای ببینی یه جای بدنت داره متفاوت از قبل کار می‌کنه و سعی کنی از نو بشناسی‌اش تا بتونی خودت رو باهاش تطبیق بدی. من هنوز باورم نشده ام‌اس دارم. هنوز برام عجیبه که مثل سابق نیستم. اوایل خیلیا می‌گفتن طوری نیست، فلانی و بهمانی دارن و بدون حمله زندگی می‌کنن. کنترل شدن حمله‌ها این‌قدر توی حرف‌های همه، از آشناها گرفته تا دکترها و پرستارها، پررنگ بود که فکرِ زمانی که حمله نیست رو نکرده بودم. وقتی حمله شده لااقل تکلیفت مشخصه که یه چیزی کار نمی‌کنه و کاری هم از دستت بر نمیاد. حالت‌هایی که الان دارم، خودم رو خیلی می‌ترسونن، اما بلد نیستم چقدر باید جدی‌شون بگیرم یا چه کاری براشون بکنم. دیروز، توی فرودگاه مثل سابق از اتوبوس پریدم پایین که برم سمت پله‌های هواپیما، زانوم صاف نشد و چند قدم تلوتلو خوردم. نمی‌دونم بیشتر تعجب کردم، یا ترسیدم، یا حتی خجالت کشیدم. دلم نمی‌خواد با کسی معاشرت کنم، چه کسایی که می‌دونن و انگار دنبال نشونه می‌گردن که حالت چقدر بده، چه کسایی که نمی‌دونن و این از دست دادن تعادل و غیره ممکنه به نظرشون عجیب بیاد. یه سطح غیر قابل تحملی از تنهایی رو دارم تجربه می‌کنم، با این که از روز اول چیزی رو از کسی قایم نکردم، با دوست‌هام حرف زدم، هر وقت ازم پرسیدن چطوری، -کمابیش- واقعیت رو گفتم و حتی حس‌ام رو تعریف کردم و فاصله‌ای با کسی برای خودم درست نکردم. خیلی وقتا بقیه رو دلداری دادم که نه، چیزی نیست و کنترل می‌شه. ولی دیگه منطقی بودن ازم بر نمیاد. سخت‌تر از اون چیزیه که فکرش رو می‌کردم. هم علائمی که می‌رن و میان، هم تزریقا و هم دونستن این که این تزریقا تنها کارشون اینه که جلوی حمله‌های بعدی رو می‌گیرن و اثری روی وضع الانِ من ندارن. ولی بدترین چیز، هفته‌ی پیش اتفاق افتاد. برای تقریباً نیم ساعت پام به حالت عادی برگشت. عجیب بود که حالت عادی‌اش، غیرعادی به نظر می‌اومد. گزگز نبود و چیزی توش خالی بود و از خوشحالی رقصیدم و خندیدم و گریه کردم. 
بعد دوباره گزگز شروع شد. 

mardi, février 07, 2017

سوم


از وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم دیابت داشت. بابایِ بدون دیابت را اصلاً یادم نمی‌آید. بیست و سه چهار سالم که بود، انسولین می‌زد. با مخلوطی از رقت و دلسوزی و ترحم نگاه‌اش می‌کردم که آمپول را می‌زند توی شکمش. تهِ دل‌ام خیلی معتقد بودم به این که نمی‌گذارم برای خودم چنین شرایطی پیش بیاید. به‌خصوص این سال‌های آخر، که لاغر شده بودم و ورزش می‌کردم و روی رژیم غذایی‌ام وسواس داشتم، فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز خودم همان‌طوری بنشینم یک گوشه، بلوزم را بزنم بالا و دنبال جای مناسب آمپول بگردم.
***
روزهای آخر بیمارستان، دیگر خواب‌آلود شده بودم. حوصله‌ام سر رفته بود و چرک بودم و هر دقیقه، یا اسپری شامپو خشک را خالی می‌کردم روی سرم، یا دستمال مرطوب به تن‌ام می‌مالیدم. موقع راه رفتن مشکل داشتم و کم‌تر می‌رفتم توی راهرو قدم بزنم. ارتباط‌ام با دیگران محدود بود به نگاه و لبخند و احوال‌پرسی‌های مختصر و معذب بودنِ همیشگی. حریم شخصی نداشتم، نداشتیم و این از همه‌چیز سخت‌تر بود. باز همین که علی‌رضا کنارم بود، چیزی که توی ایران مثلاً ممکن نبود، دیوار زبانی که از معاشرت اجباری نجات‌ام می‌داد و رضایت نسبی از شرایط، کارم را راحت کرده بود. مشکل خاصی نداشتم، اما گاهی وقت‌ها بی‌خودی کم می‌آوردم. روز آخر مثلا، وقتی مجبور شدند برای نصف سرم آخر یک رگ دیگر بگیرند، صورتم را برگرداندم و اشک‌هایم سرازیر شدند. غمگین نبودم، فقط تحمل نداشتم و در عین حال، از این نرم و نازکی بدم می‌آمد. موضع ضعف داشتن جلوی دیگران یک طرف بود، بی‌خودی نگران کردن ع.ر بابت حس‌های لحظه‌ای و گذرا یک چیز دیگر. آن موقع هنوز زیاد در مورد مریض بودن حرفی به‌اش نزده بودم. چی باید می‌گفتم؟ از به کلمه درآوردن جریان برای خودم هم می‌ترسیدم.
***
بعضی چیزها را آدم تا به دست نیاورد، قدرشان را نمی‌داند. مثلاً آن روز که محمت آمد ملاقات، تازه فهمیدم چقدر بی‌کس‌ایم. بعضی چیزها هم تا از دست نروند، ارزش‌شان معلوم نمی‌شود. جواب این جمله آن‌قدر کلیشه‌ای‌ست که حتی رغبت نمی‌کنم بنویسم. بله. سلامتی.
***
ام‌اس به شرطِ حمله نداشتن و پیش‌رونده نبودن، بیماری نسبتاً راحتی است. آمپول‌ها با فاصله‌ی کم، هفته‌ای یک بار یا دو بار یا سه بار در خانه بدون دردسر تزریق می‌شوند، شرایط اورژانسی ندارد، حمله‌ها را تا حد زیادی می‌شود کنترل کرد و جلوی آدم را برای معمولی زندگی کردن –آن‌قدرها- نمی‌گیرد. با این حال، یکی از سخت‌ترین شرایطی‌ست که تا حالا تجربه کرده‌ام. مثل برزخ می‌ماند: نه آدم را از کار می‌اندازد و نه آن‌قدر کم‌اثر است که بشود ندیده‌اش گرفت. دست و پای چپ من هنوز مثل سابق نشده‌اند –و هیچ تضمینی نیست که بشوند-. خستگی، وای، خستگی. این‌طوری شده‌ام که فقط آماده شدن برای بیرون رفتن از خانه، آن هم آرام‌آرام و با وقفه، کل انرژی‌ام را تمام می‌کند. سه ماه می‌شود که ندویده‌ام و این دردناک‌ترین چیزی است که آدم می‌تواند جلوی رویش ببیند: معدود چیزهایی که حال‌ات را خوب می‌کنند، دیگر ممکن نیستند.
***
اثر کورتون یکی دو روز بعد از این که برگشتیم خانه تازه معلوم شد. یک هفته‌ی تمام، کل استخوان‌های تن‌ام را انگار دست کرده بودند و فشار می‌دادند. یا بهتر بگویم، له می‌کردند. اگر واقعاً بشود ترکیب «شیره‌ی جان» را به مایعی فیزیکی مربوط کرد، شیره‌ی جانم داشت ذره ذره از تنم خارج می‌شد. بدبختی هم این بود که معلوم نبود از کجا، وگرنه شاید می‌شد چوب‌پنبه‌ای چیزی سر سوراخ‌اش تپاند. یک روزی یادم مانده که این‌قدر حال بدی داشتم که فکر کردم بروم توی خیابان، به مردم التماس کنم که «کیل می، کیل می» و تنها دلیلی که باعث شد نکنم، این بود که مطمئن نبودم بعد از آن همه زحمت، کسی حاضر باشد این کار را بکند. هیچ مسکّنی نبود، هیچ درمانی نداشت، کسی قرار نبود به تکاپو بیفتد که توی بیمار درمان بشوی، چاره‌اش فقط صبر کردن بود. خنده‌دار است، نه؟ آدم برای زندگی باید بمیرد.
از همان اوایل پالس‌های کورتون، سنگینی پا و گزگز دست‌ام دوباره شروع شد و هنوز مانده. مثل خواب‌رفتگی ملایم است. از پا نمی‌اندازد، اما ناخوش‌آیند و مزاحم است. کارهای ظریف دیگر به خوبی ازم بر نمی‌آیند. دست‌خط‌ام کمی در هم شده و دمپایی را با حدس و گمان پام می‌کنم. ع.ر تنها کسی‌ست که کمی در جریان است، اما حرف‌اش را نمی‌زنیم. نمی‌دانم چرا. انگار فایده‌ای ندارد. به هر حال، موقعیت ترسناکی‌ست که باید زمان به‌اش داد تا بگذرد.
***
بهتر که شدم، رفتیم پیش موحتشم حانیم. قرار بود دارو بنویسد. من هنوز به‌زور سر پا بودم، اما حال و روزم خیلی بد نبود دیگر. جلوی هر حالِ افسرده و میل خودکشی گفتم برو بابا، تو از عوارض دارویی. این خیلی کمک‌ام کرد. خندیدن به شرایط. به هر حال کار دیگری از دست‌ام برنمی‌آمد. نمی‌خواستم کوتاه بیایم.
هرچند گاهی فکر می‌کنم انگار دوره‌ی سوگواریِ لازم را نگذرانده‌ام. نه نشستم گریه کنم که خدایا چرا من و ای بخت سوخته، نه افسردگی کردم که یک جاهایی واقعاً لازم‌ام بود. برای همین است که انگار هنوز باورم نشده؛ ته‌نشین نشده. شاید هیچ‌وقت هم نشود و قرار است هر دفعه سرِ آمپول‌زدن از نو نفس‌ام حبس شود و فکر کنم که ای وای.
***
همان روزها خانواده تصمیم گرفت وقت‌اش شده یکی از خواهرهایم باید بیاید دیدن‌ام. روز اولی که زنگ زدند، صدام خش داشت و خواب‌آلود و بی‌حال بودم و نگران شدند. حال‌ام این‌قدر بد بود که دیگر حوصله‌ی مخالفت نداشتم. از طرف دیگر، بالاخره که باید می‌آمدند و چه وقتی بهتر از آن موقع که ممکن بود کمکی هم از دست‌شان برایم بر بیاید؟ هرچند، امروز و فردا کردن‌شان در نهایت آن‌قدر طول کشید که ته‌اش فقط داشتم مهمان‌داری می‌کردم. خانه‌زندگی‌مان خیلی قشنگ است و اولین بار بود که یکی از اعضای خانواده می‌آمد پیش‌مان بماند. دلم می‌خواست همه‌چیز خوب و آبرومند باشد. بود. خیال‌شان راحت شد و انگار صفت آواره‌ی غربت را از رویمان برداشتند. هرچند باز هم حرف‌هایشان بعضی‌وقت‌ها خیلی می‌سوزاند. یکی‌شان یک بار برایم نوشت «دعا می‌کنم قرارداد شوهرت تموم بشه و برگردی پیشمون.» خیلی عصبانی شدم و از آن موقع تا حالا جواب‌اش را ندادم، نه توجیه‌اش، نه احوال‌پرسی‌اش، نه شوخی‌ها و خوشمزگی‌هاش. حرف‌اش را پاک کرد، ولی زهرش ماند.
***
برای تزریق آمپول‌ها، پرستار آمد خانه. کمی بدقولی کرد، اما بدقولی‌اش فقط کابوس من را عقب‌تر انداخت . برایم مهم نبود. یک روز با خواهرم راه افتادیم برویم بیرون که زنگ زد می‌آیم و ما برگشتیم. خیلی کفری بودم و خواستم بگویم نیاید، ع.ر دلداری‌ام داد. بالاخره کاری بود که باید می‌شد. آمد و توضیح داد و ایستاد آمپول اول را آماده کنم و بزنم. بد نبود. قرار نیست سوزن فرو کنم داخل پوستم، کاری که شک دارم از پس‌اش برمی‌آمدم یا نه. احتمالاً چون هنوز مجبور به انجامش نیستم. پودر و مایع را آرام مخلوط می‌کنی، می‌کشی توی سرنگ، به اندازه‌ی لازم برمی‌داری و می‌گذاری توی دستگاه. باقی کارها با دستگاه است. بد نیست. فقط کمی وقت تزریق درد دارد. خواهرم کل جریان یک گوشه نشسته بود. بعدا دو سه بار به‌ام گفت چقدر خوب است که پرستار آمده و سر آمپول‌هایی که خودش مجبور بود یک دوره‌ای بزند، از این خبرها نبود. از همان روز دیگر اصرارهای ایران رفتن خانواده تمام شد.
***
خواهرم که رفت، ما افتادیم روی روال زندگی سابق. کمابیش. تا حالا هشت تا از آمپول‌های ماه اول را زده‌ام. گاهی توی خانه ورزش می‌کنم. هنوز زیادی خسته می‌شوم و گزگز و سنگینی مانده. خیال می‌کنم دیگر قرار نیست برود. دیگر قرار نیست آن آدم سابق بشوم و چه حیف که برای از بین رفتن آدمِ سالمِ قبلی، سوگواری نکردم. بعد از عزا، تحمل آدم بیشتر می‌شود انگار. 

lundi, février 06, 2017

دوم


ساعت یک صبح به‌ام نوبت ام‌آرآی تزریقی داده بودند که خوب بود، ساکت و خلوت و بدون معطلی. جواب را دو روز بعدش ع.ر رفت بگیرد و گفتند اول صبح بیاید ام‌آرآی ستون فقرات هم بدهد که رفتم و دادم. همه‌چیز طبق روال بود، اما من دیگر خسته شده بودم و فقط می‌خواستم تمام بشود و تشخیص لعنتی‌شان را بدهند، درست عین داستان‌ها. می‌ترسیدم کم بیاورم. از آن‌طرف می‌دیدم آدم چه راحت قبول می‌کند به کارهایی که فکرش را هم نمی‌کرد تن بدهد. من مثلا مطمئن بودم توی تونل ام‌آرآی کم می‌آورم. نیاوردم، فقط سخت گذشت. دوشنبه‌ای که برگشتیم پیش موحتشم حانیم -آن‌طوری که خودشان می‌گویند- سرحال‌تر بودم. آن‌قدر که وقتی مریض کنه‌ای دوید پیش پای دکتر در را برایش باز کند، زیرلبی به ع.ر گفتم خایه‌مالو سگ گایید و زدم زیر خنده. می‌دانستم قدم بعدی، آزمایش مایع نخاعی است و خدا خدا می‌کردم کارم به آن‌جا نکشد. خنده‌دار این‌جاست که من اصلا به خدا اعتقاد ندارم، ولی توسل، گاهی وقت‌ها تنها کاری‌ست که از دست آدم برای خودش برمی‌آید. آن هم برای این که همه‌ی راه‌ها را امتحان کرده باشد. 
***
باز هم دیر نوبت‌مان شد، چون هر کسی از راه می‌رسید، به بهانه‌ی این که یک سوال بیشتر ندارم، در اتاق را باز می‌کرد می‌رفت تو و دکتر هم شماره‌ها را قر و قاطی صدا زد. از پنج پرید روی سیزده و بعد هفت و ما هم طبعا شش بودیم. یازده- یازده و نیم با خلق کج رفتیم تو. گزارش‌ها و عکس‌ها را نگاه کرد و گفت بعله، پلاک اکتیو هست و باید بخوابی که از فردا صبح پالس کورتون بگیری، چون بزرگ‌تر از آن‌اند که خودشان خشک بشوند و بیافتند. گفتیم باشد و آمدیم بیرون. البته همین‌ها نیم ساعت طول کشید و دیگر یادم نمی‌آید چی گذشت. ذهن‌ام استعداد غریبی در فراموش کردن خاطرات ناخوش‌آیند دارد. برگه‌ی معرفی بیمارستان را گرفتیم و رفتیم بپرسیم کی بیاییم و چی همراه‌مان باشد که گفتند یک تخت خالی شده و همین حالا بخوابید که دیگر ممکن است جا پیدا نشود. من هنوز گیج بودم و باورم نمی‌شد همین‌طور بی‌مقدمه و دست خالی قرار است برای اولین بار شش روز بمانم بیمارستان و آن هم با این وضعی که معذب‌ام و خجالت می‌کشم همه‌اش بابت مریض بودن‌ام و زحمتی که دارم به همه می‌دهم. من را این‌جا بستری کردند و خواهر کوچک‌ام را -برای زایمان- در اهواز. 
***
هنوز تخت حاضر نشده برای جفت‌مان ناهار آوردند، یکی بی نمک برای بیمار، یکی نمکی و چرب‌وچیلی‌تر برای رفاقت‌چی. نشستیم به ناهار و بطالت. آزمایش‌هایی که قبل‌اش گفته بودند لازم است، در حد فشار و قند خون بودند و هیچ طول نکشیدند. شب ع.ر رفت مختصری لباس و کتاب برایم آورد. تا روز آخر همین‌طور بود؛ شرکت نرفت و هر لحظه کنارم بود، شب‌ها سرکی می‌زد به خانه برای بچه غذا بریزد و سر و سامانی به اوضاع بدهد و برگردد که دوتایی مچاله شویم روی تختِ باریکِ اتاقِ سه‌نفره. 
***
روزهای اول تزریق، سرحال‌تر بودم هنوز. آنژیوکت توی دستم، حس دل‌به‌هم‌خوردگی به‌ام می‌داد، اما جز آن هیچ. شب‌ها درست خواب‌ام نمی‌برد، می‌رفتیم توی راهروی ساکت و خالی راه می‌رفتیم و اتاق‌ها را می‌شمردم. یکی دو بار فرستادنم این‌ور و آن‌ور، معاینه‌ی چشم و اسکن چشم و این‌جور کارها. چیزی‌ام نبود، ولی تار می‌دیدم. دستگاه‌ها جدید و عجیب بودند و سرِ ویلچرسواری خیلی با هم خندیدیم و شوخی کردیم. بعد از ده سال، برف سنگینی توی ازمیر آمد و نشست و شهر را به هم ریخت، این‌قدر که شرکت‌شان صبح گفته بود بمانید از خانه کار کنید. چند ماهی بود قرار گذاشته بودیم زمستان برویم یک جایی نزدیک شهر، برف‌بازی کنیم. این‌طور شد و دل و دماغی نماند. شاید اگر تختِ کنار پنجره داشتم، آن شب راحت‌تر می‌خوابیدم. 
***
هر روز صبح، ساعت ده پرستارها داد می‌زدند که رفاقت‌چی‌ها بروند بیرون و مریض‌ها آماده باشند برای ویزیت. دوتا پزشک کله‌گنده داشت آن‌جا انگار، یکی دکتر خودم، یکی یک آقای مسن و -به‌نظر- بداخلاق که تا آخر اسم و رسم‌اش را نفهمیدم. هر روز یکی یا هر دوی این‌ها با گروهی از دستیارهای جوان، اتاق به اتاق می‌آمدند پرونده‌ی دانه دانه مریض‌ها را بررسی می‌کردند. به خودِ مریض کاری نداشتند البته. ما -شبیه رمه‌ی اسبی منتظر خریدار- دراز می‌کشیدیم تا بیایند بالای سرمان، حرف‌هایشان را بزنند و بروند. بعدش یکی از همان جوان‌ها می‌آمد سر می‌زد و از مریض می‌پرسید چطوری. من خوش‌ام نمی‌آمد، چون هیچ تلاشی برای حرف زدن با من نمی‌کردند و از ع.ر سوال و جواب می‌کردند. من خیلی شیء بودم آن‌جا، ولی چاره‌ای هم نبود و بلد نبودم درست توضیح بدهم یا کامل بفهمم چی می‌گویند. مشکل خاصی هم نبود. بیخوابی روزهای اول و تار دیدن و زیاد خوابیدن روزهای بعد و حال سرماخورده و بدن‌درد و گلودرد و غیره، تمام‌شان طبیعی بودند. تازه آن موقع -نسبت به کاری که بعدتر قرار بود کورتون در بدن‌ام بکند- همه‌چیز عالی بود. 
***
روی تخت کنار پنجره، خانمی هفتاد و خورده‌ای ساله خوابیده بود که شوهر و دخترش همراهش بودند. بی‌دریغ مهربانی‌های کوچک کردند به‌مان. راه و چاه بیمارستان را از آن‌ها یاد گرفتیم. روز سوم، زن بعدِ دیده‌بوسی مرخص شد و ساعت یازده شب پر سر و صداترین آدم ممکن آمد به جایش خوابید. این یکی فشارش بالا بود -بیست و شش- و یک‌بند داشت ناله می‌کرد. رفت و آمد همراهانش و زنگ موبایل -که تا لحظه‌ی آخر هم نگذاشت‌اش روی سایلنت- و صدای دستگاه و پرستارهای بی‌ملاحظه غیره آن شب قطع نشد و تا آخر هم ادامه داشت. شوهرش که نبود، راحت می‌نشست با رقیه‌خانم تخت وسط -که دیابت داشت و قایمکی توی غذایش نمک می‌ریخت- به بگو و بخند، شوهر که می‌آمد، با هر نفس ناله می‌کرد. رقت‌انگیز بود.
***
دو روز مانده به مرخص شدن، موحتشم حانیم توی راهرو به علی‌رضا گفت بیماری مشخص است و بعد می‌آیم در مورد دارو و مراقبت‌ها صحبت کنیم. تمام آن مدت این‌قدر سخت نگذشته بود که آن بیست و چهار ساعت تا وقت کند و بیاید اتاق ما. تهِ دلم امید مبهمی داشتم که حتی جرات نمی‌کردم به‌اش فکر کنم، که بگوید خوب شده‌ای و برو خانه. اما آن‌قدر با منطق و طبق شواهد فکر می‌کردم که می‌دانستم این‌طوری نیست. اصلا مثل آن بابایی که بدون بلیط بخت‌آزمایی دخیل می‌بست، ام‌آرآی جدید هم نداده بودم که بخواهند معجزه‌ای کشف کنند. همین هم شد. فردا عصرش آمد. من خیس عرق چرت می‌زدم و سرمِ یخ داشت توی خون‌ام راه باز می‌کرد که آمد بالای سرم، به ع.ر گفت بیدارم کند و دوباره همان حرف‌ها را تکرار کرد که چیز مهمی نیست و داروهایش این‌طورند و غیره. آن موقع دیگر -تقریباً زیر و بم ام‌اس را شناخته بودم. نه سوالی داشتم، نه حرف و پیشنهادی. گفت چند روز بعد از مرخص شدن بروم پیش‌اش که دارو بدهد. بعد رفت و من برای اولین بار از ابتدای ماجرا، زدم زیر گریه.

ادامه دارد

samedi, février 04, 2017

اول

علی‌رضا تعریف کرد با تیه‌ری که جلسه داشته، اول حال من را پرسیده و این تعارفات، بعد گفته خانمِ خود من هم بیماری خاص دارد و شرایط را درک می‌کنیم. 
از این‌جا به بعد تقریباً چیزی نفهمیدم. لیبلِ بیماری خاص داشتن بدجوری چسبید روی پوست‌ و چشم و دهان‌ام. 
***
سه ماه پیش، روز اول پریود که از خواب بیدار شدم، یک طرفِ بدنم بی‌حس بود. از فرق سر تا نوک پا. همان طرف، گزگز ملایمی هم می‌کرد. زیاد جدی نگرفتم. فکر کردم طبق معمول یک ویتامینی چیزی یک جای بدن‌ام کم آمده و به خودم که برسم، درست می‌شود. نشد و ادامه داشت. چند روز بعد که سرچ کردم، دیدم در صدر احتمالات، سکته‌ی مغزی و ام‌اس می‌درخشند. سکته را همین‌طوری پیش پیش برای خودم رد کردم. ام‌اس؟ دو حالت دارد. یا چند سال شوخی سرِ کوچک‌ترین عیب و ایراد بدن و این که خوب، ام‌اس گرفتم، زیادی آماده‌ام کرده بود، یا همان‌طوری که به خودم تلقین می‌کردم، سعی داشتم پیش‌پیش رخت عزا تن نکنم. همین‌جا دکتر رفتن را شروع کردیم. اول‌اش راحت نبودم. نه درست ترکی می‌فهمیدم، نه اعتمادی داشتم. گفتم این‌جا یک جوابی بگیریم، بعد برگردم ایران. دوست و آشنا و خانواده، همه یک‌صدا گفتند بیا و خودم هم موافق بودم. بزرگ‌ترین مشکل‌ام بیمه بود و بعد هم هنوز قسط وام وسایل خانه تمام نشده، وام گرفته بودیم و ماشین و کمربندهایمان محکم بود برای یکی دو ماه خرج اضافه نکردن. خانواده برای دومین بار در عمرم، پشت‌ام درآمدند و گفتند بلند شو بیا و فکر خرج‌اش نباش. مخالفتی نداشتم. سه چهار نفری برایم تعریف کرده بودند که خارج از ایران با شکِ ام‌اس برگشتند و چیزی نبود. فکر می‌کردم برای من هم لابد همین است. 
دکتر عمومی با آزمایش خون فرستادمان متخصص مغز و اعصاب، ام‌آرآی نوشتند و توی گزارش‌اش برای اولین بار گفتند مشکوک به ام‌اس. باز فکر کردم چیزی نیست. فرستادنمان یک بیمارستان دیگر که بهترین کلینیک ام‌اس ازمیر را داشت. آن‌جا با یک معاینه و بررسی ام‌آرآی گفتند صبح دوشنبه برویم پیش یک دکتر دیگر. 
صبح رفتیم و بعد از ناهار نوبت‌مان شد. آن موقع بیشتر از یک ماه گذشته بود و دیگر بی‌حسی و گزگز تمامِ تمام شده بود. من کمابیش بو برده بودم چه‌ام شده، اما هنوز به‌اش فکر نمی‌کردم. آن دوشنبه، برای اولین بار ام‌آرآی خودم را دیدم. 
***
اسم دکتر آخر، محتشم خانم بود. پیر بود و عینک ذره‌بینی داشت و بیشتر از هر چیز، مهربانی‌اش از آن جلسه‌ی طولانی ویزیت توی ذهنم مانده. دستیارش معاینه کرد و خودش شرح وضعیت کامل و مفصلی از خودم و خانواده‌ام گرفت. من چیزی‌ام نبود. تمام واکنش‌هایم به وسایل فلزی و سردِ دستیارش طبیعی بود و قابل ذکرترین چیزی که توی سابقه‌ام داشتم، یک سقط جنین بود و بعد از آن، مثل اسب سالم بودم. گاهی وقت‌ها ویتامین ب‌ام کم می‌آمد. همین. با دقت همه را وارد کرد -و یادم هست که توی دل‌ام گفتم آفرین، چه مدرن و کامپیوتری، اصلاً به‌اش نمی‌آید. بعد سی‌دی ام‌آرآی را گذاشت و دستیارش را صدا کرد. من همان بغل میزش نشسته بودم و مانیتور جلوی چشم‌ام بود. 
***
آن موقع اولین بار بود که برای خودم ترسیدم. چندتا لکه‌ی سفید و روشن روی مغزم بود که بهش اشاره می‌کردند و چیزهایی می‌گفتند که نمی‌فهمیدم. ربط دادن آن تصویر سیاه و سفید و خاکستری به خودم، خیلی سخت بود. تازه فهمیدم دیگر با این «چیزی نیست»ها و «حتما خوب می‌شود»ها نمی‌توانم خودم را گول بزنم. مشکل وجود داشت و انگار چیز کمی هم نبود. لابد از قیافه‌ام یک چیزی فهمید که وقتی سرش را از مانیتور برگرداند سمت من، تند تند شروع کرد به گفتنِ این که نگران نباش، بیست و پنج سال پیش که کارم را شروع کردم ام‌اس درمان نداشت و الان چندتا دارو دارد و کنترل می‌شود والخ. که برای من مهم نبود. من از ام‌اس داشتن نترسیده بودم، لکه‌های روشن دست‌پاچه‌ام کرده بود. 
باز هم تشخیص قطعی نداد. من را فرستاد بروم یک ام‌آرآی تزریقی هم بدهم و دو هفته بعد برگردم. هفته‌ی بعدش -یکی دو روز این‌طرف- سال نو بود و خودش نبود. 
***
آن دو هفته همه‌ی اهل خانه از اهواز و تهران قیامت کردند که آن‌جا به تو نمی‌رسند و باید برگردی. از همه بدتر وقتی بود که فایل‌های ام‌آرآی را برده بودند پیش دکتر و هانی به ع.ر پیغام داده بود. سر ظهر، من رفته بودم دوش بگیرم که ع.ر آمد خانه و من را نشاند روی مبل و یواش یواش به‌ام گفت. حرف‌های خوبی نبود، هرچند که چند ساعت بعد معلوم شد دکتر داشته بدترین حالت‌های ام‌اس را مثال می‌زده و فکر کردند دارد شخص من را می‌گوید، یا بد گفته بود، یا یک چیزی. به هر حال ترسیده بودند و باید مجاب‌شان می‌کردم که من هم بدم نمی‌آید سریع‌تر بفهمم جریان چی است و به این دلیل تصمیم گرفته‌ام بمانم. به هر حال ساکن این‌جام. دکترم هم خیلی خوب بود. محمت در موردش گفت اگر قبول‌تان کرد، حتما پیش خودش بروید. کلینیک ام‌اس این بیمارستان را خودش راه انداخته؛ قبل از دنیا آمدن من از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده -و من هم سن کمی ندارم- و توی ازمیر -بلکه هم کل ترکیه- دکتر بهتری نیست و غیره. این‌ها را بهشان می‌گفتم و می‌رفتند با هم حرف می‌زدند و نقشه می‌کشیدند چطوری درستی این اطلاعات را چک کنند. خیلی کارهایشان توهین‌آمیز بود و بلد نیستم چطوری تعریف کنم که نشان بدهد آن وسط من دقیقا چی کشیدم. از دور که نگاه کنی، به‌فکر و نگران بودند. از وسط ماجرا ولی، بعد از ده سال یادشان افتاده بود که دختری، خواهری هست که این‌طور مریضی‌ای گرفته و باید خوشحال‌اش کنیم که استرس نداشته باشد و با کارهایشان بدتر می‌کردند. هر روز زنگ، هر روز پیغام، و لابه‌لای این زنگ‌ها و پیغام‌ها خودشان را لو می‌دادند. مثلا وسط تعریف از بچه‌ها می‌پرسیدند راستی اسم دکترت چی بود. من هم جواب نمی‌دادم البته. یک چیزهایی را هم جسته گریخته با هانی حدس می‌زدیم. که نقشه دارند خانه‌ای بگیرند من تنهایی برگردم اهواز بمانم. چون یک بار وسط دلایل ایران نیامدن، گفته بودم خانه‌زندگی‌ام این‌جاست و ایران جایی ندارم بمانم. بعد نقشه می‌کشیدند چطور همه‌ی اهل خانه را راضی کنند و من را بکشانند آن‌جا که بتوانند به‌ام محبت کنند. کسی هم مستقیم نمی‌پرسید خودت چی می‌خواهی. چون اصلاً برایشان مهم نبود من چی برایم بهتر است. برای آن‌ها این‌طور بهتربود که من برگردم و دم دستشان باشم تا یکی دو بار من را ببرند دکتر و وجدان‌شان راحت شود. طبق معمول، بقیه‌ی آدم‌ها همه‌چیز را برای من سخت‌تر کردند. شاید هم راحت‌تر؛ که کم پیش می‌آمد وسط حرص‌خوردن‌ها بنشینم به این فکر کنم که خوب، حالا چه دردی دارم و باید چه کنم. 

ادامه دارد