پنج روزه که زمینگیرم و کاری ازم بر نمیاد. ترکیب بتافرون و سرماخوردگی و پریود و لقمهی بزرگتر از دهن برداشتن. یه هفتهی تموم عیش کردیم. پیکنیک، خرید، شکمچرونی، گردش. قاطیِ همهی اینها استراحت هم به قدر کافی بود، ولی بعد از رفتن نازنین دو روز تمام خوابیدم و سه روز از جام بلند نشدم تا حالا که یه کمی برگشتم به حال ِ نهچندان طبیعیِ قبل. خود اون هفت روز اینقدری خستهام نکرد که روزای استراحت؛ تاوانِ خوشیِ معمولی.
بهار رو دیدم امسال. فصل بهار. تا حالا ندیده بودم چطور همهجا سبز و پرشکوفه میشه. کور بودم و محصورِ شهرای خاکستری زشت. زیبایی نفسگیرش مبهوتم کرد. طبیعت اینجا واقعاً قشنگه. پر از رنگ و تازگی، گل و شکوفه و علف. چیزِ بیبدیل و خوشاندامیه که جلوی چشم آدم میرقصه و دلبری میکنه. یه شب قبل از اومدن نازنین، م. و آ. اینجا بودن و آ. از جاهایی گفت که آدم میتونه توشون بمیره. پارک ملی همچین جایی بود. به طور خاص، یه آلاچیق خاص بالای ساحل پرارتفاع صخرهای و بغل یه درخت اقاقیا. من اونجا یه تیکه از خودمو جا گذاشتم. توی اون سکوت و دریای آبیِ آبی. یه روز بالاخره هزار تیکه میشم وسط این همه رنگ.
با ناهارِ شیرینجه یه بطر شراب قرمز اعلا گرفتیم که کسی استقبال نکرد. ع.ر به فکر رانندگیِ برگشت بود و ن. بیشتر نخواست. بدون این که فکر کنم، چند گیلاس ریختم بغل خوراک گوشت محشر. اولین بار بود بعد از ماجرا که چیزی بیشتر از یه بطری یهنفرهی آبجو گذاشتم دم دست خودم. نشد. یه شرایطی هستن که وضعیت رو تشدید میکنن و این یکی هم با تاسف زیاد رفت توی لیستشون. از اون روز یه خاطرههای ریزریزی اون عقب دارن فشار میارن که بیان جلو. خاطرهی خوشِ اولین شاردونهای که اینجا گرفتیم و کنار خوراک ماهی باهاش بزمی به پا کردیم، سانگریای تابستون پارسال زیر زل آفتاب، بطری جینی که ع. از فریشاپ گرفت و با خودش آورد، اون شراب رزهی نرم و نولوک، هر الکلی که یه جایی به یه خاطرهای بنده، کل خاطره رو داره از نو جلوی چشمهام میسازه و توی همهشون من یه جور آزاردهندهای هشیارم.
بعد از سالها شروع کردم به برنامهریزی واقعی اون سفر کذایی. در دو مرحله، طی نمیدونم چند سال، ولی بالاخره میخوام برماش. بالاخره میرماش.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire