یک دفعه به خودم اومدم دیدم سالها پسِ ذهنم چیزایی رو دوست داشتهام و نرفتم پیشون؛ هی موکول کردم به فردا و آیندهای که نرسید، که دیر شد و براش پیر شدم. چیز خاصی هم نبوده هیچوقت، یه سبک لباس یا اکسسوری خاص مثلاً. یه چیزی که ترجیح میدادم تا الان توی پوستش راحت جا گرفته باشم و نشده. یه وقتایی پیش اومده که یه تیکهای برای خودم گرفتهام و اینقدر با بقیهی چیزا ناهمگون بوده که به تنم ننشسته. یه کیف شیک مثلاً که با جین و کتونی و تیشرت ساده هیچرقمه نمیخونه، یه بیلرسوت که مناسب دخترای بیست و دو سه سالهاس. گاهی فکر میکنم چه خوبه که بچه ندارم. وگرنه دلم میخواست همهی این کم و کاستیها رو براش جبران کنم و یه موجود اسپویلشدهی غیر قابل تحمل تحویل جامعه میدادم حتماً. گاهی هم، مثلاً وقتی خواهرزادههام رو میبینم، فکر میکنم بد هم نشده که کسی رو مجبور نکردهام با این نسل کنار بیاد.
گاهی هم دلم میگیره برای تنهاییمون. برای روزای پیریمون.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire