samedi, septembre 18, 2010

یک فامیل داشتیم که تنش خیلی بو می‌داد. الانش را نمی‌دانم. آن موقع‌ها این فامیل ما خیلی پیش می‌آمد که شب‌ها بیاید خانه‌ی ما دور هم باشیم. گپ مفصل می‌زدیم و خوش هم می‌گذشت. بعد تشک می‌انداختیم می‌خوابید و می‌خوابیدیم.
از آن موقع به بعد بود که تشک‌های پنبه‌ای ِ تازه‌عروس- تازه‌دامادی‌مان بوی گند گرفت. روبالشی‌ها و ملحفه‌ها و پتوها را بعد ِ هر بار استفاده می‌انداختم توی ماشین و خود تشک‌ها را دو روز بردیم بالای پشت بام گذاشتیم آفتاب بخورند. بو نرفت. توی همه‌چیز هم رسوب می‌کرد. هفته‌ی پیش کمد را باز کردم لباس جمع کنم، دیدم تمام لباس‌ها بو گرفته. در ِ لباسشویی هم دو روز پیشش شکسته بود. نصف بیشتر لباس‌های توی کمد را دو روزه آب کشیدم و بردنی‌ها را گذاشتم توی کارتون لای ظرف‌ها، باقی را هم یک گوشه گذاشته‌ایم بدهم به کسی. نمی‌دانم کی ممکن است این حجم عظیم روسری‌ها و کت‌دامن‌های رسمی ِ هیچ‌نپوشیده‌ی من به دردش بخورد.

یک گربه‌ای دارد توی کوچه بی‌وقفه میو میو می‌کند.

پریروز خانه‌ی رویاهایم را دیدم. نه که فکر کنی چیز خاصی بود، نه. خانه‌ی قشنگی بود که جزء به جزءاش به سلیقه‌ی ما دو نفر می‌خورد. خیلی بد بود. خیلی که با قرض و قوله خودمان را خفه کنیم، ته‌اش دست کم پانزده بیست تومان کم داریم. بعد ِ این دیگر برام مهم نیست چی باشد یا کجا باشد. امشب علی‌رضا را فرستادم بیرون، توی مایه‌های این که شب با خانه برمی‌گردی. خودم هم نشسته‌ام هی یاد در و دیوار آن خانه می‌کنم و آه می‌کشم و وسیله می‌چینم توی کارتون.

کاش یک وحی و الهامی به‌ام می‌شد که بدانم تشک پنبه‌ای و بالش پر را چطوری بشورم.

نیم ساعت است هی غر می‌نویسم و پاک می‌کنم. عروسک سنگ صبور. بدی ِ سن بالا همین است. آدم خوب یاد می‌گیرد بریزد توی خودش.