mardi, mai 26, 2009

سلام.
من امروز دقيقاً سه ساعت و هفده دقيقه توي دانشگاه علاف شدم تا معلم مکالمه‌ام بيايد يک سري تکاليفي که در طول ترم انجام داده بوديم و صحيح کرده بود و نکرده بود علامت بزند و روز امتحان به من گفته بود بيار، به‌اش بدم. معلمم آمد. سرش را انداخت پايين رفت توي کلاس. صداش که کردم جواب نداد. ايستادم دم در، يک نگاه بهم انداخت و رويش را برگرداند و درس دادنش را شروع کرد. من الان عصباني‌ام و حالم بد است و دارم گريه مي‌کنم.
خدافظ.

lundi, mai 25, 2009

اين قرارهاي نديده نشناخته مي‌ترساندم بس که چند سال است توي همه‌ي جمع‌ها، حس ِ پذيرفته نبودن دارم.
هر چه قدر هم که شب‌نشيني امشب به صرف پازل گارفيلد و گوجه‌سبز چسبيد، فکرش هم قلبم رو فشار مي‌ده که فردا صبح وقتي هنوز خوابت مياد، بايد پاشي من رو روي تخت تنها بذاري و تنهاتر بري سرکار.

samedi, mai 23, 2009

دلتنگ ِ توام امشب. گيرم که همين بغل از خستگي خوابت برده باشد.

اين مطلب کاملاً جدي است

يکي از همکلاسي‌هاي من که اتفاقاً آدم تحصيل‌کرده، خانواده‌دار و خودبزرگ‌بيني است، معتقد است که بايد به احمدي‌نژاد راي داد. او مي‌گويد وي در اين چهار سال نتوانسته تمام برنامه‌هاي خود را به اتمام برساند.
نگارنده معتقد است براي ريدن در اين مملکت چهار سال ِ ديگر هم کافي نيست و به بررسي شباهت‌هاي موجود بين آقاي احمدي‌نژاد و شهرزاد قصه‌گو پرداخته است.
آقا يعني چي که اين بچه‌هايي که مي‌رن کلاس سفارت، همه به قدر خر رازدار هستند و عارشون مي‌شه تلفن و آدرس و مشخصات کلاس‌ها رو به بقيه بدن؟ بلااستثنا، من از هر کي که پرسيدم، گفت برام مياره و رفته که بياره. مي‌پرسم مصاحبه‌شون چطوره، جواب نمي‌دن. کلاسا چطوره؟ کتاب نداره. مکالمه است. همين! هيچ خصوصيت ديگه‌اي هم نداره انگار. من نمي‌دونم، مي‌ترسن بقيه هم برن چيز ياد بگيرن، از دانسته‌هاي اونا کم بشه، چي! اين همکلاسيم که دارم مشخصاً حرفش رو مي‌زنم الان، روزي هشت ساعت درس مي‌خونه، آخرشم هيچي. يعني تو براي گاوم روزي هشت ساعت فرانسه حرف بزني آخرش مي‌بيني به جاي ما ما، مون مون کنه! لااله‌الاالله. دهن آدمو باز مي‌کنن ده. مجبور شدم برم از هزارتا سوراخ آدرس و تلفنشو گير بيارم. ايناها:
ساختمان شماره 2 بخش همکاری و فعالیت فرهنگی سفارت فرانسه در تهران : خیابان انقلاب،(بین چهار راه کالج و میدان فردوسی) کوچه ابیورد، بن بست کیمیا، شماره‌ي 14
تلفن: 41-66705040 و 44 -66705043
من تماس گرفتم، مي‌گن بين هشتاد تا صد ساعت بايد فرانسه خونده باشيد. ولي من که گفتم ترم دوي مترجمي‌ام، گفت شرايط‌تون خوبه و نگفت مثلاً بايد برگ انتخاب واحدتو بياري ما بشماريم چند ساعت خوندي. از يازده خرداد به بعد هم بايد زنگ بزنيد براي مصاحبه وقت بگيريد. آقاهه هم بسيار بسيار خوش‌لهجه بود. ولي ظاهراً اساتيدش همچين درخشان نيستن. ايراني‌ان و اکثراً ليسانس و معدود فوق‌ليسانس. حالا اين که مصاحبه چه‌طور و در چه سطحي بود رو وقتي رفتم ميام اعلام مي‌کنم. ضمناً شنيده‌م که کتاب‌خونه‌ي خوبي هم داره با مجموعه‌ي کامل فيلم‌هاي فرانسوي. ترم‌هاش حدود دو ماه و نيم هستن با شهريه‌ي هفتاد و خورده‌اي تومن، فکر مي‌کنم دو جلسه‌ي دو ساعته در هفته. کلاس‌ها هم شش- هفت نفره‌ان. اينا چيزاييه که من جسته گريخته از اين‌طرف و اون‌طرف شنيده‌ام. اطلاعات بيشتر اگه داريد يا مي‌خوايد، کامنت‌دوني‌ام خيلي درست کار نمي‌کنه، اي‌ميل اون بغل هست!

lundi, mai 18, 2009

خدا جاي حق نشسته!

من توي سابقه‌ي کاريم از دو جا اخراج شده‌ام. احتمالاً آرشيوش در همين‌جا با جزئيات موجود باشد. اولي، کار ِ پدرمادر درآري بود با حقوق و مزاياي عالي- مثل‌اش را هنوز نداشته‌ام. دختري هم‌کارم بود که کار نمي‌کرد، ولي هوچي‌‌گري خوب بلد بود. با مديرعامل رابطه‌ي حسنه‌اي داشت و بعد ِ يک مدت، پشت سرم بدگويي کرد. مديرعامل يک بار -وقتي حاضر نشدم پشت سر همکار ديگرمان حرف بزنم- سرم داد کشيد و من کيفم را برداشتم آمدم بيرون. دختر، اسمش فرشته بود.
دومي، بعد ِ يک ماه وقت تلف کردن توي يک شرکت ِ کوچولوي دونفره، مديرعامل -حيف ِ اسم مدير عامل به آن پسره‌ي زپرتي!- به اين نتيجه رسيد که به من ِ متاهل بگويد نمي‌خواهد پروژه را ادامه بدهد و من به درد کارش نمي‌خورم. پروژه‌اي که حرفش را مي‌زد، چهارتا پيج ِ خشک و خالي بود که روز اول طراحي‌اش تمام شده بود. پول من و مشاوره‌ي علي‌رضا را نداد، در عين حال به اين نتيجه رسيد که حضور دختر ِ ديگر که مجرد بود با بر و روي خوب و ماشين ِ پدر زير پا و پول پدر توي جيب، الزامي است. دختر، اسمش سپيده بود.
يک ماه و نيم- دو ماه پيش بود که هدا پيغام پسغام فرستاد که: يک چيزي بگويم که خوشحال بشوي. فرشته را از شرکت بيرون کردند.
امروز علي‌رضا زنگ زد که سپيده رزومه فرستاده شرکتمان. دوست داري وقتي براي مصاحبه آمد چجوري ضايع‌اش کنم؟
ببينيد، من الان واقعاً زبانم قاصر است. بيخود نيست که مي‌گويند خدا جاي حق نشسته؛ گذر پوست به دباغ‌خانه مي‌افتد و اين‌ها. پروردگارا، خدايا، من محل ِ سگ به‌ت نمي‌گذاشتم؟ توبه! توبه! همين‌جوري بمان تا ديگر کسي جرات نکند نگاه چپ به من بيندازد.
يک وقتي واقعاً بايد در مذمت اين که انسان از شورت شهروز به معراج مي‌رود، چيزي بنويسم.

samedi, mai 16, 2009

سهمِ من از تو، شده همین عطوفت‌های خصوصی لابه‌لایِ کار و ترافیک و روزمره‌گی. شده همین برایِ خودم نوشتن از تو. سهمِ من از تو، از این همه دوست‌داشتنِ تو، شده همین خیال‌های از راهِ دور، همین شره‌کردنِ قطره‌چکانی، این‌جا و آن‌جا. شده همین یکی‌دوساعت فراغت‌های گاه‌وبی‌گاه، از بیست و چهارساعتی که مثل باد می‌رود و من را جا می‌گذارد. شده دست‌کشیدن‌های گاه‌وبی‌گاه، روی مهربانیِ سطحِ تن‌ات.

به هم که می‌رسیم، غروب که می‌شود اما گم می‌شود این قصه‌ها میانِ بایدنبایدهای زنده‌گانی. میانِ حرف و حدیث‌های ناچارِ هر زنده‌گی‌ای. می‌‌خواهم بگویم دوست دارم یک‌روزی، یک وقتی، مثلن ده سال دیگر، گذارت بیفتد دوباره به این‌ها. کاش یادت بماند که چه‌طور لابه‌لای این روزمره‌گی‌های نه‌همیشه‌خوش‌مزه‌ی روزگار، عزیزِ دل بودی، هستی.

[+]
الف) امروز يک اتفاق چرت ِ خنده‌داري افتاد. ما امتحان داشتيم و من خيلي خيلي نکته‌هاي گرامر را بلد بودم و کم و کسري در دانسته‌هام نبود. امتحانم را دادم و طبق عادت، نگاه برگه‌ام هم نکردم و تحويلش دادم. بعد، خوب، راستش من سر ِ اين کلاس «عزيز کرده‌ي خانم معلم» هستم. زنگ بعد، برگه‌ي من را داد دستم که: بيا جواب‌ها را بنويس پاي تخته. بعد من هر جوابي را ديدم، گفتم اِ، اين که فلان جاش غلط است، بعد يک چيز ديگر پاي تخته نوشتم. همه هم درست. آخر ِ سر، خانم معلم برگشت گفت: ببينم، حتماً بيست مي‌شي ديگه؟ بعله‌ي غليظ و کش‌داري تحويلش دادم و از پشيماني مُردم که چرا برگه‌ام را بر نداشتم بگذارم توي کيفم!!
ب) من دارم کنفرانس تاريخ تحليلي صدر اسلام حاضر مي‌کنم!
ج) دارم يک سلکشن مي‌زنم براي عروسي خواهر بابک. آهنگ‌ها را اين‌جوري انتخاب مي‌کنم که پا مي‌شوم ببينم مي‌شود باش قر و قمزه آمد، يا نه.
د) فکر کن، امروز بحث ِ اين بود که جمع شويم خانه‌ي ما فلان کار را بکنيم. من رويم نمي‌شود، ولي ماجرا درس خواندن بود! بعد دوستم برگشت گفت، گفت، گفت پدرم اجازه نمي‌دهد.
خدايا. پروردگارا. بمير!
ه) حضرت اندي جايي فرموده‌اند: همه اهل دلا، دستا بالا...
وگرنه شليک مي‌کنم.
و) هه. خيلي دوستت دارم. خيلي.

lundi, mai 11, 2009

اجازه بدهيد همين‌طور که منوچهر سخايي دارد براي خودش چه‌چه مي‌زند، چندتا کتاب نمايشگاهي پيشنهاد کنم.
يک سر تشريف ببريد انتشارات فرهنگ معاصر. آبلوموف ِ ترجمه‌ي سروش حبيبي ابتياع بفرماييد. از دم ِ افکار اگر رد شديد، برف سياه بهترين انتخاب است. از قطره خيلي چيزها مي‌توانيد بخريد، -مثلاً مرگ ِ فروشنده‌ي آرتور ميلر- اما محض رضاي خدا سمت ِ من او را دوست داشتم ِ آنا گاوالدا نرويد. نه کتاب ِ خوبي است، نه ترجمه‌ي خوبي دارد، نه بعد ِ تايپ دست به متنش زده‌اند. از ني هم اگر رفتيد نمايشنامه بگيريد، خوب ورقش بزنيد که پاره پوره نباشد و بعد حيران بمانيد کي برويد عوض کنيد. سمت نشر گل‌آذين نرويد. مي‌خواهند به هر قيمتي شده کتاب توي پاچه‌تان کنند. ولي اگر از کنوت هامسون خوشتان مي‌آيد، برويد يک نگاهي به‌اش بيندازيد. پنج شش تا ترجمه‌ي قاسم صنعوي توي بساطشان پيدا مي‌شود. مرکز برويد هفت گفتار درباره‌ي ترجمه‌اش را يک نگاهي بيندازيد. اگر هم دلتان خواست برويد نشر هرمس، سه‌تفنگدارش را بگيريد به من کادو بدهيد. نه جاي دوري مي‌رود، نه خدا بي‌عوض‌تان مي‌گذارد.

samedi, mai 09, 2009

خواب مي‌بينيم

سر ظهر آمدم يک چرت بخوابم. خوابم اين‌جوري شروع شد که ديدم ما رفته‌ايم اهواز. همان‌طور که مي‌دانيم اهواز در منطقه‌ي استوايي گرم و مرطوب واقع شده و در خواب من، ما توي خانه‌مان به جاي مستراح يک چيزي شبيه وان داشتيم که به يک درياچه‌ي عظيم وصل بود و يک سوسمار در آن پيدا شد و من نمي‌دانم چرا يک چيزهايي هم از صبحانه خوردن در کلاس استاد م. در خاطرم مانده که بعدازظهرها از دو به بعد باش کلاس دارم. اين سوسمار اول در خانه‌ي ما به يکي حمله کرد و او را کشت و من هرچه به بقيه اصرار و التماس مي‌کردم که نکات ايمني را رعايت و از رفتن به دست‌شويي اجتناب کنيد، افاقه نمي‌کرد. در اين فاصله مارهاي کوچک‌جثه از اين‌طرف و آن‌طرف خانه سر در مي‌آوردند. بعد در اثر بي‌احتياطي و طي صحنه‌هاي خشونت‌باري که درست يادم نيست، پدرم به درجه‌ي اعلاي شهادت نايل شده و همه‌ي ما بر روي تخت بيمارستان افتاده و از همه جا فلج شديم. در اين بين، صحنه‌اي کاملاٌ سينمايي در خواب من خلق شد. قفسه‌اي بر روي ديوار، دست و پا و بدن و صورت پدر من، به شکل کاملاً تکه تکه شده در آن‌ها جاي گرفته بودند و ما بي‌حرکت روي تخت‌ها افتاده بوديم. دوربين از چپ به راست از روي اعضا و جوارح پدرم حرکت کرد و به صورتش رسيد: آقاي رئيس‌جمهور با ژستي سينمايي و ادايي مضحک.
راوي همچنان ادامه داد و يکي يکي بدن‌هايي تکه تکه شده در قفسه‌ها روي هم جاي گرفتند. آخرينش، جنازه‌اي بود که با صدايي رسا اعتراض خود را به اين واقعه‌ي شوم بيان کرد. دکترها بيکار ننشسته و مايعي شبيه اسيد بر روي وي پاشيدند. جنازه پايين افتاد، پوست صورتش ور آمد و شروع به داد زدن نمود. در اثر اين واقعه، جنازه‌ي بعدي هم روي وي افتاد و قرباني بي‌گناه، همچنان که ناله مي‌کرد، به صورت جنازه‌اي ولدمورت‌وار در انتهاي کتاب هري پاتر درآمد که توي بدن معترض اولي جاي مي‌گرفت و سر و بدنش، با وفاداري به متن اوليه‌ي فِرِدي، از دهان ِ فرياد کش وي هويدا بود. بدن بي‌حرکت ما همچنان که کاري نمي‌توانست بکند، در عجب بود که دکترها با چه رويي به اين آهنگ ملايم -که بعد معلوم شد زنگ موبايل من بوده- گوش مي‌دهند.
ديشب کورس سي و اندي ساعت مهمان‌داري به پايان رسيد (صلوات جمعي حضار). تمام برنامه‌هاي مفرح آخر هفته، از جمله آرايشگاه رفتن -من واقعاً از آرايشگاه متنفرم- شستن لباس‌ها، سگ‌دو زدن توي نمايشگاه پي چندتا کتاب و ديکشنري که واقعاً لازم دارم و خيلي خيلي گران‌اند، درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن، به زمان نامعلومي موکول، و در عوض فعاليت‌هاي کم‌اهميتي نظير شب‌نشيني با دوستان، گپ و گعده و بي‌خيالي با موفقيت تمام به انجام رسيدند. با تشکر از دوستان و آشنايان و خانواده‌ي محترم رجبي.

mardi, mai 05, 2009

يه شب مهتاب
يه شب مهتاب
يه شب مهتاب
...

samedi, mai 02, 2009

من الان يک عدد خواب خسته هستم با ظرف‌هاي نشسته. آقاي ع. خر است. مشق دارم و درس دارم و صداي آسمان‌غرنبه حواسم را پرت کرده. بچه‌هايي که مي‌روند سفارت خر و خسيس هستند. آدرس و تلفن به آدم نمي‌دهند. کيش‌اير خر است. خانم س. خر است. اصلاً منم که خرم. عر عر.