سهمِ من از تو، شده همین عطوفتهای خصوصی لابهلایِ کار و ترافیک و روزمرهگی. شده همین برایِ خودم نوشتن از تو. سهمِ من از تو، از این همه دوستداشتنِ تو، شده همین خیالهای از راهِ دور، همین شرهکردنِ قطرهچکانی، اینجا و آنجا. شده همین یکیدوساعت فراغتهای گاهوبیگاه، از بیست و چهارساعتی که مثل باد میرود و من را جا میگذارد. شده دستکشیدنهای گاهوبیگاه، روی مهربانیِ سطحِ تنات.
به هم که میرسیم، غروب که میشود اما گم میشود این قصهها میانِ بایدنبایدهای زندهگانی. میانِ حرف و حدیثهای ناچارِ هر زندهگیای. میخواهم بگویم دوست دارم یکروزی، یک وقتی، مثلن ده سال دیگر، گذارت بیفتد دوباره به اینها. کاش یادت بماند که چهطور لابهلای این روزمرهگیهای نههمیشهخوشمزهی روزگار، عزیزِ دل بودی، هستی.
[+]
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire