dimanche, juillet 22, 2007

شبانه‌ي بيست و هشتم

مهماني ِ تنهايي گرفته‌ام به صرف شمع و سيگار. موسيقي ِ بزمم کم است، که باباي بچه‌ها خوابيده. دارم بعد ِ عمري، به سر و روي پروژه‌ي مرحومم دستي مي‌کشم، که چه؟ تحويل کتابخانه بدهم که برگ ترخيص‌ام را امضا کنند. اين بيست و چهار ساعت آخر را خيال دارم زندگي کنم.

سفر دلم مي‌خواهد، دور. عزمم جزم است که با آقا داوود سفري هم به افغانستان داشته باشم. (آقا داوود، رئيس جديدم است) در راستاي حرف من به پرويز (رئيس خيلي خيلي سابق)، افغانستان هم شد خارج؟

محيط اون‌جا رو دوست داشتمش. اون پسره -اون‌جا کسي اسمش «اون آقاهه» نيست، همه يا دختره‌ان، يا پسره- با اون يه عالمه ايده‌هاي جديد ِ علمي، همين آقا داوود خودمون با همه‌ي برنامه‌هاش، دوست‌داشتني بود. ديگه اجرا کننده‌ي صرف نيستم. ديگه هيچ‌وقت اجرا کننده‌ي صرف نمي‌شم. مي‌خوام فکر کنم، نمي‌خوام فکر کرده بشم.

خداحافظي بدهکارم، به زهره و اعظم و مريم. پايم به رفتن نمي‌رود، هيچ رقمه.

حالا حکايت، حکايت ِ نوزده سالگي ِ دل‌رباست. اين شب‌هاي دودي را مي‌گويم. چند سال ديگر بايد بگذرد تا تکرار؟

خيال مي‌کرديم ماييم که زندگي مي‌کنيم، نگو که زندگي با جامي نصفه نيمه نشسته روي شکم‌مان. درد مي‌کشيم آقا، درد.

استاد رومن گاري مي‌فرمايند که -با اندکي تلخيص- تراژدي واقعي فاوست اين است که شيطاني وجود ندارد تا روح‌تان را به‌اش بفروشيد.

vendredi, juillet 20, 2007

خواب خنده‌داري ديدم.
خواب ديده‌ام برگشته‌ام آن‌جا براي تسويه‌حساب. حالا چي؟ با مامان رفته‌ام و يک دختر کوچولو، آن‌قدر که هنوز توي بغل مي‌نشيند. خيال مي‌کنم خواهر کوچکم بود، که عجيب است، چون هفده سال دارد.
رفتيم توي اتاق آقايان ِ نيمه‌رئيس. آقاي خ. و آقاي ل. جفت‌شان توي خوابم خودشان بودند. طرز رفتار و حرف زدن‌شان را مي‌گويم. -آقاي خ. حتي سياه پوشيده بود- غير ِ اين که آخر سر آقاي ل. دست‌اش را دراز کرد طرف‌ام، و بعدتر، آقاي خ. هم همين‌طور. که ما آن‌جا از اين عادت‌‌هاي سوسولي نداشتيم. حالا چي‌اش خنده‌دار بود؟ وسط ِ خداحافظي کردن ِ من، يک‌هو دو سه تا دختر خانم سياه‌پوش از لابه‌لاي ميزها به زور خودشان را کشاندند سمت آقاي خ. يکي‌شان دست‌اش را گرفت و گفت: بيا برويم مهرداد. بعد انگار جاي ديگري باشيم، توي اتاق نه ميز بود نه صندلي، همه دورتا دور روي زمين نشسته بوديم. همه گريه مي‌کردند. مامان نشسته بود بغل دستم. ازش پرسيدم اين‌ها براي چه گريه مي‌کنند؟ جواب شنيدم که خميني مرده، و خيلي به زور توي خواب جلوي خنده‌ام را گرفتم.
خواب ديدم شهلا به‌ام گفته آقاي خ. دارد يکي يکي همه را مي‌اندازد بيرون. خواب ديدم گفته ديروز با فرشته تسويه‌حساب کرده‌اند.


من چرا نمي‌نويسم؟ خوب هم مي‌نويسم. روي کاغذ و کي‌بورد هم که نباشد، توي ذهنم همه‌چيز را پست ِ وبلاگي مي‌کنم. پابليش نمي‌شود، نميدانم. همين‌ها که در زيرند، دست کم مال يکي دو هفته پيش بايد باشند. توي يک فايل ِ بي نام و نشان ِ دسکتاپي. موخره‌اش اين که از اول ماه آينده، مي‌روم سر کار، يک جاي بهتر، با آدم‌هاي آدم‌تر.


آقاي ميم، توي يکي از آخر شب‌هايي که نيمه‌خواب‌آلود با پوشه‌ي بايگاني‌هاي شرکت ور مي‌رفتم، (ساعت، نزديک ِ يازده بود) به‌ام نصيحت کرد که اين‌طوري سر کار نمانم. که «شوهرت حالا چيزي نمي‌گويد، ولي يکي دو سال ديگر همين‌ها را چوب مي‌کند و به‌ات سرکوفت مي‌زند که براي خانه و زندگي‌ات کم گذاشتي.»
يک ربع به دوازده که مي‌رسم خانه، از در نيامده بغض مي‌کنم و لب برمي‌چينم و به علي‌رضا مي‌گويم: «ببين، اگه مي‌خواي سرکوفت‌ام بزني، همين حالا بزن که نمونم، دو سال ديگه بخواي بگي، فايده نداره.» گمانم يک کمي هم باهاش قهر مي‌کنم که چرا خيال دارد دو سال ديگر دعوايم کند.


امريکا پسربچه‌ي شيطاني را مي‌ماند که بدقلقي مي‌کند و از دستم درمي‌رود. دو-سه‌تا آخر هفته‌ام صرف‌اش شده و هنوز نصفه‌نيمه است. افريقا با آن حس ملموس‌اش، دو روز و نيم بود و تمام.


صوت خميازه.


از اين داستان ِ گروه ِ فشار خوش‌ام مي‌آيد. تن‌ام يخ مي‌کند. مي‌روم چند دقيقه‌اي دراز مي‌کشم کنارش. لمس دست‌هاش گرم‌ام مي‌کند. دوباره بعد يخ مي‌زنم. خسته مي‌شوم. مي‌خوابم. نمي‌خوابم. شب، سرد است. دست‌هاش، نه.


من مرده‌ي اين سيستم خبررساني ِ آقاي لويزي هستم. هفته‌ي پيش، يک روز مرخصي گرفتم، فرداش بابام زنگ زد که به کارت بچسب، زياد مرخصي نگير که رويت حساب کنند. دي‌روز، آخر ِ شب زنگ مي‌زنم به مامان، ضمن نصيحت مي‌فرمايند که ضعف از خودت نشان نده، گريه نکن... اين هفته من همه‌اش يا توي دست‌شويي بودم يا توي راه‌پله. درس خوبي گرفتم و ديگر استعفا ندادم. ليلا که برگردد، کارشان راه مي‌افتد و ديگر منت‌ام را نمي‌کشند که خر بشوم! من چقدر منتظر آخر ِ شهريورم: I hate there!


دوره‌ي راهنمايي و دبيرستانم پر بود از شب‌هايي که تا صبح مي‌نشستم به کتاب خواندن. لابد صبح‌اش خواب‌آلود مي‌رفتم مدرسه و لابد کلي افه‌ي روشنفکري هم مي‌آمدم که اين کار را کرده‌ام و ظهر هم برمي‌گشتم خانه و مي‌خوابيدم. حالا ديگر نه که کسي تره هم خرد نمي‌کند توي سگ‌دو زدن‌هاي صبح تا شب، سرت را بايد بگذاري و مثل بچه‌ي آدم بخوابي. بي‌خيال ِ کتاب نصفه‌نيمه و ظرف‌هاي نشسته و رخت و لباس‌هاي جمع‌نشده.

دردسر فردام را خوب مي‌دانم. مرد مي‌خواهد که براي سه‌شنبه بليط شيراز گير بياورد. آقاي ميم لابد زودتر نمي‌توانست بگويد. ساعت يک و پنج دقيقه‌ي روز پنج‌شنبه، کاغذش را داد به‌ام. فرزانه رفته بود خانه.


صوت خميازه، صوت خواب. صوت ِ جارو کردن ِ کوچه. صوت خواب پشيمان مي‌شود.


چهار روز بعد


موهايم را مش کرده‌ام. قرمزي‌اش رنگ موهاي کوتاه ِ کوتاه ِ ناتالي پورتمن است توي Closer، اما بلندي و حالتي که دختر آرايش‌گر به‌اش داده، نا‌آشنايي ِ غريبي دارد که با چهره‌ام نمي‌خواند.


آمده‌ام بيرون. هيچ Last shotي از آن‌جا توي ذهنم نمانده. يکي دو صورت ِ متعجب- سعيد بود و فرشته،آقاي ميم و مريم. يکي عصباني- آقاي خ. که داد مي‌زد و من هنوز نفهميده‌ام چرا، و يک صورت، بي‌تفاوت ِ بي‌تفاوت. عجيب بود برام. هيچ چيز نگفت. سرش را هم بلند نکرد. کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


روز اول، چشم به تلفن ماندم. شهلا زنگ زد. گفت آقاي خ. گفته بروي کارهات را تحويل بدهي. پيغام دادم به‌اش بگويد من هيچ کاري براي تحويل دادن ندارم. اگر مردک دلش يکي را مي‌خواهد که آن‌قدر کار نکند که خسته و بي‌حوصله، حال ِ گفتن و خنديدن تو رويش را نداشته باشد، مفت ِ چنگش. فرشته آن‌جا مانده و بهاره. هيچ برام مهم نيست پشت سرم چه مي‌گويند آن‌جا. آقاي خ. گفت از اتاق ِ من برو بيرون. –فکر کن، چطور به خودش اجازه داده اين‌طور به من بگويد؟- من يک کمي گفته‌اش را تعميم دادم. از اتاق زدم بيرون، کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


بعد از ماجرا
علي‌رضا خيلي خوش‌حال شد، مامان و بابا نگران، هدا گفت: مرده‌شور ببردشان، لياقت نداشتند. داشتند يا نداشتند؛ من ديگر پرونده‌ي آن جاي لعنتي را توي ذهنم بستم.


زن ِ زندگي
فرشته جان امروز زنگ زد که يک سوال بيخود و من‌درآوردي از من بپرسد. ضمن صحبت‌هاش، گفت يک کسي را آورده‌اند جاي من. صدايم را تا مي‌شد شاد و سرحال کردم و گفتم: خب، خدا را شکر، همه‌اش نگران شما دوتا بودم که آن‌جا چه‌طور مي‌خواهيد کارتان را پيش ببريد.
تکه‌اي به‌اش انداختم ها! يک کمي دلم را خنک کرد. بنا به تفکر بسياري از آن‌ها که شاهد بودند و بسياري از آن‌ها که شاهد نبودند، عصبانيت آقاي خ. برمي‌گردد به اين که فرشته چند دقيقه قبل از من پيشش بوده و چيزي گفته لابد. الله اعلم.


مات بودم. آقاي خ. به نظرم مدير کاملي مي‌آمد. اين حرکت ازش بعيد بود. که سوالي را بپرسد و من بگويم نمي‌دانم، و او يک‌هو داد بزند که يعني چه، اين چه طرز جواب دادن است، من سوال مي‌کنم جواب مي‌خواهم، آره، يا نه. اگر مي‌داني بگو، اگر نمي‌داني از اتاق من برو بيرون. و جوري داد بزند که وقتي مي‌آيم بيرون، همه با تعجب نگاه کنند که چرا آقاي خ. اين‌طوري داد کشيده. هاه. مردک شعورش نرسيد، من مغز خر نخورده‌ام که شب تا صبح آن‌جا جان بکنم و آخر، عوض ِ دستت درد نکند، بيايند اين‌‌طور به‌ام بگويند و من بايستم نگاه کنم. لابد بعدش هم بايد برمي‌گشتم مي‌نشستم پشت ِ ميزم و دوباره روز از نو. اين چه طرزش است؟ من فوق ِ فوقش کارمند ِ زيردست ِ او هستم، نه خدمتکارش، نه بچه‌اش، نه زن‌اش –که تازه با هيچ کدام از مکاتب انساني نمي‌خواند که آدم بي‌بهانه اين‌طوري رفتار کند.


آخي .. يک کمي غر غر کردم حالم آمد سر جاش. واقعاً هيچ چيزي مقل غر غر جلوي بي‌عدالتي دل ِ آدم را خنک نمي‌کند.

فردا


چقدر پراکنده مي‌نويسم. يوهو ... من يک مرغ پرکنده‌ي سرگردانم.

همين امروز: آقا اين مرتيکه چرا اين‌طوري مي‌کند؟ گفته بودم تا ليلا بيايد، ماه به ماه مي‌روم تايم‌شيت‌هاشان را درست مي‌کنم با اين برنامه حضور و غياب. امروز ليلا را کشانده‌اند که به فرشته ياد بدهند. آن هم چي، آقاي خ. گفته. خ ي ل ي شاکي شده‌ام از دستش.