مهماني ِ تنهايي گرفتهام به صرف شمع و سيگار. موسيقي ِ بزمم کم است، که باباي بچهها خوابيده. دارم بعد ِ عمري، به سر و روي پروژهي مرحومم دستي ميکشم، که چه؟ تحويل کتابخانه بدهم که برگ ترخيصام را امضا کنند. اين بيست و چهار ساعت آخر را خيال دارم زندگي کنم.
سفر دلم ميخواهد، دور. عزمم جزم است که با آقا داوود سفري هم به افغانستان داشته باشم. (آقا داوود، رئيس جديدم است) در راستاي حرف من به پرويز (رئيس خيلي خيلي سابق)، افغانستان هم شد خارج؟
محيط اونجا رو دوست داشتمش. اون پسره -اونجا کسي اسمش «اون آقاهه» نيست، همه يا دخترهان، يا پسره- با اون يه عالمه ايدههاي جديد ِ علمي، همين آقا داوود خودمون با همهي برنامههاش، دوستداشتني بود. ديگه اجرا کنندهي صرف نيستم. ديگه هيچوقت اجرا کنندهي صرف نميشم. ميخوام فکر کنم، نميخوام فکر کرده بشم.
خداحافظي بدهکارم، به زهره و اعظم و مريم. پايم به رفتن نميرود، هيچ رقمه.
حالا حکايت، حکايت ِ نوزده سالگي ِ دلرباست. اين شبهاي دودي را ميگويم. چند سال ديگر بايد بگذرد تا تکرار؟
خيال ميکرديم ماييم که زندگي ميکنيم، نگو که زندگي با جامي نصفه نيمه نشسته روي شکممان. درد ميکشيم آقا، درد.
استاد رومن گاري ميفرمايند که -با اندکي تلخيص- تراژدي واقعي فاوست اين است که شيطاني وجود ندارد تا روحتان را بهاش بفروشيد.
6 commentaires:
vaghean in tragedy hast!
اي بابا ميخواستيم روحمونو بفروشيم پولشو بديم واسه افزايش كرايه ! اونم كه ميگي نيست
پس چه كنيم ؟
هدیه جان ممنونم. بالاخره دیدی مام رفتیم قاطی مرغا.
آذر
به طرز خفنی لذت بردیم از طریق بیرون زدنتان از شرکت
البته این تراژدی فاوست نیست، تراژدی زندگی ماست !!
فاوست که خوش و خرم روحشو فروخت و حالشو برد.
Enregistrer un commentaire