dimanche, janvier 21, 2007

سه روزه پام رو از خونه بیرون نذاشته‌ام و نمی‌دونم چند روزه حمام نکرده‌ام. موهام ژولیده‌س و اتاقم نامرتب. کاره هنوز جور نشده و بعید می‌دونم که بشه. تلفن خونه خرابه، کلیدهای یک و چهار و هفت‌اش کار نمی‌کنه. گوشی رو بیش‌تر ِ وقت‌ها خاموش می‌کنم که بابا هی زنگ نزنه بپرسه کی برمی‌گردی. پای چشم‌هام سیاه شده و از عقد به این‌ور، آرایش‌گاه نرفته‌ام.

دیروز یه ماه شد.
تاپ و توپ زدن ِ یه ماه پیش ِ دل‌ام، خوب یادمه. هفت صبح بیدار شدن بعد ِ یه چرت ِ سه ساعته رو یادمه و تا ته ِ عمرم هم فک کنم خجالت ِ این یادم نره که با پلیور گنده‌هه و شلوار و صورت ِ نشسته رفتم پایین و مامان و بابا و زن‌عمو و برادرا و پسرعموش رو دیدم که تازه رسیده بودن. یادم نمی‌ره تند تند صبحونه حاضر کردن و پی ِ تاج و سفره و خرید ِ کم و کسری‌ها رفتن و تند تند ناهار کشیدن و تند تند آرایشگاه رفتن و تند تند عکس گرفتن و لایی کشیدن سیامک که به موقع ما رو برسونه محضر و همه چیز که انگار افتاده بود روی ِ دور ِ تند ِ تند ِ تند، که انگار تنها لحظه‌های کش‌دار و تموم نشدنی ِ اون روز، وقتی بود که ما دوتا نشسته بودیم توی محضر، پای سفره، و سیگار کشیدن ِ انگار قایمکی عاقد رو تماشا می‌کردیم.

یه چیزی هست که هنوز کسی نفهمیده. که توی شلوغ پلوغی ِ قبل از جشن، لباس‌ام رو کمک کرد بپوشم و فک کن، اون وقتی که داشت یقه‌ی لباسم رو می‌بست مامان در نزده اومد توی اتاق و فک کن فقط یه دقیقه زودتر از راه رسیده بود و همه‌ی استرسی که family اون وسط وارد کردن: مامان و بابا و د.ب. با همه‌ی اون relationshipهای لعنتی که نمی‌شه زیرشون زد. با همه‌ی اون سبک‌باری ِ عمیقی که وقتی بابام توی اوج عصبانیت‌اش به‌اش گفت یه خونه آماده کن و دست زن‌ات رو بگیر ببر، حس کردم و یه عالمه نقشه‌ای که توی دل‌ام کشیدم برای یه زندگی کوچولوی دو نفره و صبح ِ فردا که بابا حرف‌اش یادش رفت. عصر بود که دی‌روز شروع کردم به بازشمردن ِ لحظه‌ها؟ چهار و نیم بود که از آرایشگاه داشتیم می‌رفتیم خونه و توی ماشین ناخن مصنوعی‌هام رو می‌چسبوندم و لابد پنج نشده بود هنوز، یا یه کم از پنج گذشته بود که لباس‌ام رو تنم کرد و من همه‌اش مواظب بودم ناخن‌هام نیافته و تا آخر ِ شب اما یکی یکی افتادن. هفت و نیم بود که به‌ام گفت یک ماه شده و دیگه نشسته بودیم توی محضر منتظر ِ بقیه. دل‌ام طاقت ِ بیش‌تر از هشت رو نیورد. عاقد که شروع کرد به خطبه خوندن، رفتم بخوابم. دو بود که از خواب پریدم. یادم مونده بود که جشن تموم شده، لباس‌ام رو عوض کردم، همه خوابیده‌ان و علی‌رضا بعد از یه گفت‌و‌گوی ملایم ِ نیم ساعته، داره توی آشپزخونه با من شام می‌خوره.
فردا شب با بابا دعوا داشتیم که چرا جلوی family، شب‌ها توی اتاق ِ من می‌خوابه. حالا می‌خواد در باز باشه و تخت‌خواب‌اش جدا.

دل‌ام می‌خواد آدم‌برفی درست کنم.

سی روز پیش، با سی و یک روز پیش، با چهل و هشت روز پیش، هیچ فرقی نداره. خاطره اگه بخواد بمونه، می‌مونه. هنوز پاک نشده حتماً که این شکسته‌های ته ِ دل‌ام هنوز می‌خراشن و می‌خراشن و می‌خراشن و من هیچ کاری نمی‌کنم. نمی‌تونم بکنم. سر ِ همه‌ی این دردسرها بود که هیچی برام نموند، هیچی به جز یه توده گوشت ِ له شده، بین فشارهای new family و old family و همه‌ی فشارهای ذهنی ِخودم. بین بابام که هنوز و همیشه منو یه کسی می‌بینه بدون توانایی تصمیم گیری و مامان که فک می‌کنه من سنت‌شکن‌ام که بالاخره آبروی خانواده رو با این کارهام –اگر که تا حالا نبرده باشم- می‌برم و علی‌رضا که تقریباً به زور می‌خواد به من اعتماد به نفس بده که خودم باشم و خودم که این وسط گیج می‌زنم.

حال‌ام خوش نیست گمونم. جور نشدن ِ کار و یه عالمه contact عقب افتاده –از تماس‌های تلفنی گرفته تا قرار ملاقات‌های از قبل تعیین شده- و این گوشه نشینی که وادارم می‌کنه تموم ِ روز و تموم ِ شب توی اتاق دراز بکشم و فک کنم همه‌ی اینا سه ماه و نیم دیگه تموم می‌شه، بعد از یه جشن ِ فرمالیته و بعدش چی می‌شه مگه تکلیف ِ اون همه نقشه‌ای که خیلی قبل‌تر کشیده بودم واسه آینده‌ی خودم و همه‌ی اون جاه‌طلبی‌ها و ...
چی دارم می‌گم؟ توی ذهن‌ام بود که بیام بنویسم خونه گرفتیم و تعریف کنم با همه‌ی جزئیات.


خونه گرفتیم.

samedi, janvier 13, 2007

بعد ِ پنج دقیقه خنده و غش و ضعف توی بغل ِ آقای سکس پارتنر*، می‌گم: عجب پستی می‌شه.

این مدت به شدت مشغول پاگشا نمودن ِ خودمان بودیم. یک شب تشریف بردیم خانه‌ی مجردی ِ سید، یک شب توی کافه پاییز، دو تا از رفقا را -که آقای سکس پارتنر بنا به مقتضیات استراتژیکی نام‌شان را سانسور فرمودند- دیدیم و امشب هم تشریف بردیم منزل ِ خاله‌ی آقای سکس‌پارتنر، مهمانی ِ شام.

آقا این قوم ِ شوهر .. [نه خب، خدایی این‌ها را ننویسیم به‌تر است!] طفلی‌ها کلی سنگ تمام گذاشتند، یک عالمه هم غذا به خوردمان دادند که توی این رژیم‌بازی** کلی چسبید. ما هم تریپ ِ دختر ِ خانه‌دار و عروس ِ گل و این‌ها، کلی ظرف شستیم و خجالت‌شان دادیم طفلی‌ها را. بزرگ‌واری است دیگر، چه می‌شود کرد!

حالا، میهمانی به خوبی و خوشی دارد تمام می‌شود و من ایستاده‌ام که بروم پالتوم را بپوشم و جیم بشویم، دختر وسطی ِ خانواده طی
ِ یکی از تعارفات ِ تمام نشدنی، فرمودند: کلی هم زحمت کشیدی سمیه جان*** .. !
آقا آن بنده‌خدا هی سرخ و سفید شد، هی سرخ و سفید شد، من هم -مرده‌شور ببردم- یک خاصیت مزخرفی دارم که برای عدم انفجار از شدت ِ خنده، قیافه‌ام می‌شود عینهو سگ ِ در ِ جهنم. علی‌رضا چشم و ابرو آمد به‌اش که عیبی ندارد و من هم رفتم توی اتاق و بعدش آمدیم خانه. آقا بگذریم از برخی مسائل، به خیر و خوشی و شنگولی و منگولی و حبه‌ی انگوری، خیلی رمانتیک توی گل و شل ِ ناشی از برف، کمی از نصفه شب گذشته، آمدیم خانه. سه دقیقه نشده خاله جان زنگ زدند باز عذرخواهی و این‌ها. آقا، ضمناً یک برنامه بریزید این تعارفات ِ کوفتی را از فارسی حذف کنند. خب ما محض ِ عواطف ِ نوستالژیک ِ خانه و خانواده، ظرف شستیم و کلی هم به‌مان خوش گذشت. کدام بی‌کاری باب کرده که من نیم ساعت بابت شام و پذیرایی تشکر کنم و خاله جان یک ساعت عذرخواهی بابت ِ بد گذشتن و زحمت کشیدن و سایر ِ غذایا****؟

* ایشان مجدداً به این لقب نائل آمده‌اند و از آنجا که باقی ِ صفت‌های گومبولی از قبیل آقای همسر و عزیز ِ دل و ناناز و جیگر و مانند این‌ها، پیش از این توسط وبلاگ‌نویسان محترم استعمال گردیده‌اند، و با توجه به این نکته که ما خیلی خاص می‌باشیم، تصمیم اتخاذ نموده‌ایم که به استعمال همین صفت در قبال ایشان ادامه دهیم.

** در وصف رژیم‌بازی و جدیت ِ آن، همین قدر عرض می‌نماییم که توی کافه نشینی ِ آن شب، یک لیوان شیر ِ سرد بیش‌تر میل نفرمودیم.

*** سمیه جان، نامزد قبلی ِ آقای سکس پارتنر می‌بودند.

**** در نسخه‌ی دهلی، قضایا آمده، منتها به دلیل ِ پرخوری، کلام ِ مزبور، دل‌نشین‌تر می‌آید.

پ.ن. با ممارست ِ تمام، توصیه‌ای را که آذر جان طی ِ یک ای‌میل ِ خصوصی فرمودند، به مرحله‌ی اجرا گذارده‌ایم، قربتاً الی الله.

lundi, janvier 08, 2007

خوابم نمي‌بره. قشنگ دارم مي‌شمارم لحظه‌ها رو که سرک بکشم از لابه‌لاي جمعيت و ببينم‌اش که ايستاده دم ِ خروجي و هي خدا خدا کنم که چمدونم زودتر بياد که برم بغل‌اش کنم توي شلوغي.


سوال بی‌خودی پرسیدم ازش: «چرا مي‌نويسي؟»
جواب ِ دندان‌شکني مي‌ده: «کرم دارم»


اين جوجه‌ها خدا شده‌ن.
سر ِ شام، يکي‌شون مي‌گه: «برو از آقلمه غذا بيار»
اون يکي با اعتماد به نفس مي‌گه: «آقلمه نه، قاقلمه» و تکرار مي‌کنه: «قاق .. لمه»
اولي هم تکرار مي‌کنه و خوش‌حاله که يه کلمه‌ي جديد ياد گرفته!


من ممنونم،
منتها من نفهميدم قضيه‌ي شام چيه
کسي قراره شام بده؟
من و علي‌رضا هم ميايم حتماً.


حسين گوشي رو برداشت
شديداً دوست دارم اين بشر رو
چهار کلمه هم در مجموع حرف نزده‌م باهاش ها
ولي اون آرامش ِ چهره‌اش رو دوست دارم


جاده‌ي تارام هم نيست
امروز نبودن‌ش رو ديدم.


يه چمدون پر کردم
بعد ديدم انگار که نه انگار
هنوز اتاق پره


گوشي‌ام رو فروختم.
يه چيزي‌ام انگار کمه الان
دوست‌ش داشتم، زياد.
الانم يا شکلات مي‌گيرم، يا دبليو نه‌صد و پنجاه
ولي ديگه هيچ وقت
هيچ وقت
دبليو هشتصد نمي‌گيرم

مي‌گم که
يه چيزي‌ام انگار کمه
يه چيزي که بوده
يه چيزي که نيست.


سردمه.


کلي از عواطف زنونه‌م ارضاء شده
يه عالمه لباس خريدم اين دم ِ آخري.


شايد بتونم همه‌ي وسايلم رو ببرم
ولي يه چيزايي جا مي‌مونه
باريکه‌ي نور ِ اتاق ِ چهار نفري
تخت‌خواب دوطبقه‌هاي قديمي
درددل‌هاي آخر شب
ترس ِ اولين قاعدگي
کز کردن زير پتو
اولين عشق
دومين عشق
سومين ...
هان؟ نه!


چي شد ديگه امشب؟
يادم نمياد.


دلم گرفته
محض يه چيز ِ
بي‌صاحب
ب ي ص ا ح ب

vendredi, janvier 05, 2007



هیچ تعجب نمی‌کنم اگه صبح ِ دوشنبه از خواب بیدار بشم و ببینم همه‌اش خواب بوده.
کم نبوده خيال‌پردازي‌هايي که به هيچ نرسيده‌ن.

من نمي‌تونم بگم خودم تغيير کردم، يا چيزي عوض شده
ولي انگار يه چيزي‌ام شده.
خب اول اين که از اجتماع دور مونده‌م.
حالا جدا از اين يه مدت سر کار نرفتن و تو خونه نشستن،
حس مي‌کنم رابطه‌م با رفيق رفقام به شدت لطمه خورده
بايد ترميم بشه
اين يک.
دوماً اين که کلي برنامه براي خودم ريخته‌م
که شايد يک سالي باشه جدي ِ جدي تصميم داشتم به‌شون عمل کنم
و هنوز نشده
اين دو
سوم اين که داره حال‌ام بد مي‌شه از اين تصوير زن ِ شوهرداري که براي خودم ساخته‌م
مي‌خوام بگم حتي آشپزي کردن که قبلاً يکي از خوش‌مزه‌ترين کارايي بوده که انجام مي‌دادم، الان برام شده يه تضاد
چهارم و پنجم و شش‌ام هم اين که بي‌کاري داره اذيت‌ام مي‌کنه.

حالا
در درجه‌ي اول،
بايد برگردم تهران
که دوشنبه برمي‌گردم.
بايد سعي کنم اين رابطه‌هاي دوستانه رو ترميم کنم
برام لازمه از توي لاک خودم بيام بيرون
و دوست‌هاي جديدي داشته باشم
زياد، لطفاً.
تنبلي رو تموم کنم
آموزشگاه خوب پيدا کنم واسه فرانسه (کسي سراغ داره؟)
ثبت‌نام کنم و مشغول بشم
لنز بگيرم
کتاب بخونم
فيلم ببينم
اين‌قدر توي ذهن‌ام «زن ِ سنتي»-«زن ِ مدرن» نکنم، فقط ببينم از چه کارايي خوش‌ام مياد
و بس کنم فکر کردن به اين رو که بدم مياد کسي برام کار پيدا کنه.

يه چيز مهم‌تر هم هست. حس مي‌کنم اين دوري ِ طولاني بدجور به رابطه‌مون لطمه زده. نتيجه‌ي خاص‌اش هم اين مي‌شه که تا وقتي مي‌بينم‌اش، فقط به به‌ترين لحظه‌هاي رابطه‌مون فکر کنم و انتظارم بالا بره، بعد توي ذوق‌ام بخوره و اون اخلاق ِ سگي‌ام مجدد عود کنه.
واسه اين نمي‌دونم چي‌کار کنم!

mardi, janvier 02, 2007

من يک گاو بي‌شعور هستم که يک‌ذره روابط اجتماعي حالي‌اش نمي‌شود.
مامان علي‌رضا تلفني از من عذرخواهي مي‌کند که عيد قربان به خاطر دوري ِ راه نيامده‌اند ديدن من، در حالي که من يک زنگ ِ خشک و خالي هم نزده بودم آن روز.
خب چه کار کنم؟ نصف بيش‌تر ِ عمرم را توي اتاق‌ام گذرانده‌ام. تلفني حرف زدن بلد نيستم.
:(

lundi, janvier 01, 2007

دوستان فرموده‌ن فرازهایی از زندگی متاهلی رو ذکر کنم. من یک ساعت و نیمه دارم می‌نویسم و پاک می‌کنم و می‌نویسم و پاک می‌کنم. راستش هیچ توصیفی واضح‌تر و عریان‌تر از این پیدا نمی‌کنم که از عقد به این‌ور، ما با هم نخوابیدیم.
آقاي خدا
زير فشار دارم له مي‌شوم. لطفاً عضو شريف‌تان را هر چه زودتر از زندگي بيرون بکشيد.
با تشکر